icon
icon
طرح از زهرا امیری یگانه
طرح از زهرا امیری یگانه
داستان
تا همین‌جا
نویسنده
رسول رحمانی
19 اردیبهشت 1403
طرح از زهرا امیری یگانه
طرح از زهرا امیری یگانه
داستان
تا همین‌جا
نویسنده
رسول رحمانی
19 اردیبهشت 1403

مثل همیشه، دو ساعت زودتر از پرواز به فرودگاه رسیدم. جز یک کوله‌پشتی کوچک باری نداشتم. از گیت بازرسی رد ‌شدم و در بوفه‌ی فرودگاه ‌نشستم. چندماهی بود تمام سفرهای کاری شرکت به دلیل کمبود نیرو به من واگذار می‌شد. توی کوله‌پشتی دنبال کتابی گشتم که هدیه برایم خریده بود و اصرار داشت بخوانمش. احتمالا امیدوار بود با خواندن چنین کتاب‌هایی به آدم قابل تحمل‌تری تبدیل شوم یا شاید این کتاب‌ها کمک کنند در آینده پدر خوبی شوم. او هنوز گاهی برای بهبود رابطه‌مان تلاش می‌کرد، ولی من در خودم تغییری احساس نمی‌کردم یا حتی انگیزه‌ای برای تغییر در خودم نمی‌دیدم. شاید هم حس امیدواریِ هدیه‌ بیشتر به خاطر پسرمان بود. به هر حال، او بالاخره مادر شده بود و این به زندگی‌اش رنگ و بوی می‌داد.

به جلد کتاب نگاهی انداختم. حوصله‌ی خواندنش را نداشتم و دوباره توی کوله‌پشتی فرو ‌کردمش. به سمت بوفه‌ی کنار سالن رفتم که چای بخورم. شلوغ بود و به‌سختی میزی خالی برای نشستن پیدا ‌کردم. برای آنکه حوصله‌ام سر نرود، پنهانی به آدم‌ها نگاه ‌می‌کردم و حدس می‌زدم چه نسبتی با هم دارند. بعد از گذشت سال‌ها، در این بازی متخصص شده‌ بودم. زن و مردی را زیر نظر ‌گرفتم که از چیزی پنهان می‌ترسیدند. زن و شوهر دیگری به سفر می‌رفتند، ولی مدت‌‌ها بود دیگر حوصله‌ی هم را نداشتند. ناگاه پشت یکی از میزها چهره‌ای آشنا باعث ‌شد بی‌اختیار نگاهم را بدزدم. آرزو می‌کردم اشتباه دیده باشم. دستم را جلوی صورتم گرفتم. لحظاتی به همان حالت مانده بودم و جرئت نکردم دستم را کنار بکشم. پیشانی‌ام عرق کرده بود و احساس ضعف داشتم. به‌سختی لای انگشتانم را باز ‌کردم تا دوباره نگاهی به میزهای انتهای بوفه بیندازم. اشتباه ندیده‌ بودم. خودش بود. مریم بود، مریم شاکر.


مریم عجیب‌ترین یادگار دوران دانشجویی‌ام بود. از ترم اول همکلاس بودیم. احساس می‌کردم چیزی میان ماست که مرا به سوی او می‌کشد. کم‌کم به او علاقه‌مند ‌شدم، به هر بهانه‌ای سراغش می‌رفتم تا سر صحبت را باز ‌کنم. کمی بعد، مریم به اولین دوست واقعی من تبدیل شد. هر روز کنار او تجربه‌ای تازه در زندگی‌ام بود. هیجان دوست داشتن یک نفر، تجربه‌ی دلواپسی و انتظار کشیدن و تردید و چیزهای دیگر که آخرش به عاشق شدن می‌رسید.

مریم کرمانشاهی بود و از همان روز اولِ قبولی در دانشگاه خانواده‌اش مخالف آمدنش به تهران بودند. در خوابگاه زندگی می‌کرد و خانواده‌اش دایم از کرمانشاه می‌آمدند و به او سر می‌زدند تا مطمئن شوند در فضای آلوده‌ی تهران فریب کسی را نخورد. معمولاً پسرعمویش مرتضی هم همراه پدر و مادرش می‌آمد. به نظر می‌آمد آماده است یقه‌ی هر کسی را که از کنار مریم رد می‌شود بگیرد.

ترم دوم رابطه‌ام با مریم گرم‌تر شد. تقریبا هر روز به کافه‌ی پشت دانشگاه می‌رفتیم. کافه‌ جایی دنج ته پارک بود. چندساعتی را با هم می‌گذراندیم و بعد توی پارک قدم می‌زدیم و بعد از آن مریم را تا خوابگاه می‌رساندم. درباره‌ی همه‌چیز حرف می‌زدیم و خیلی چیزها از زندگی خصوصی هم می‌دانستیم. مریم عاشق سینما بود و از مرتضی بدش می‌آمد و دوست نداشت به کرمانشاه برگردد.

ترم آخر بود که بالاخره خودم را جمع و جور کردم و غیرمستقیم از او درخواست ازدواج کردم. چشم مریم انگار بر زخمی انگشت گذاشته باشم پُراشک شد و گفت: «طوری حرف می‌زنی انگار از هیچی خبر نداری.»

«شاید بتونم پدرت رو متقاعد کنم.»

این را برای رهایی از عذاب‌وجدانم گفتم، چون می‌دانستم چنین کاری محال است. مریم اشک‌هایش را با کف دستش پاک کرد و لبخندی سرد به من زد و صورتش را به سمت پنجره چرخاند تا پارک را تماشا کند. آخرین روزهای پاییز بود، درختان لخت و خالی بودند. دلم نمی‌خواست مریم فکر کند به همین راحتی تسلیم شده‌ام. گفتم: «بالاخره یه جوری درستش می‌کنم.»

متعجب نگاهم کرد و پرسید: «چطوری؟»

لحنش بیشتر از اینکه سؤالی باشد پاسخی به ادعای احمقانه من بود. متأسف سرش را تکان داد، بلند شد و کوله‌‌پشتی‌اش را برداشت و گفت: «دیرم شده. درِ خوابگاه رو می‌بندن.»

می‌دانستم هنوز چند ساعت وقت دارد و این را می‌گوید که با ناراحتی نرفته باشد. بعد از آن شب، دیگر صحبتی جدی درباره‌ی ازدواج نکردیم. هر دو به‌ناچار قبول کرده بودیم که راهی وجود ندارد. با هم بهترین فیلم‌های سینماهای تهران را تماشا می‌کردیم و درباره‌ی رابطه‌مان صحبتی نمی‌کردیم. ما می‌دانستیم این مرزی است که آن سویش جایی برای ما وجود ندارد. کنار مریم همه‌چیز خوب بود و او از آخرین فرصت‌های آزادی‌اش لذت می‌برد. در چشمانش می‌دیدم که در دلش آرزو می‌کند که کاش کاری از دست من برمی‌آمد، ولی مغرورتر از آن بود که چیزی به زبان بیاورد. دلیل‌های زیادی داشتم که به خودم ثابت کنم هیچ کاری از من ساخته نیست. از بی‌پولی و بیکاری گرفته تا خانواده‌ام که به‌روشنی گفته بودند اگر با مریم ازدواج کنم، هیچ حمایتی از من نمی‌کنند. اضطراب روزهای امتحان با آخرین فرصت‌های در کنار مریم بودن با هم از راه رسیدند. آخرین باری که با هم سینما رفتیم درباره‌ی هیچ چیز حرف نزدیم. در سکوت دست هم را گرفتیم و قدم ‌زدیم. به سینما رسیدیم. همه‌جا خلوت بود. سرم را جلوی سوراخ شیشه‌ی گیشه خم کردم و گفتم: «دو تا بلیت لطفاً.»

«برای چه فیلمی؟»

احساس کردم واقعیتی تلخ در این پرسش وجود دارد. گفتم: «فرقی نداره.»

فروشنده دو بلیت را توی فرورفتگی زیر شیشه‌ی گیشه به جلو سُر داد و جوری متأسف نگاهم کرد که احساس کردم موجودی رقت‌انگیزم. در طول فیلم هم نه از صحنه‌ای هیجان‌زده شدیم و نه از بازی خوب یا بد هنرپیشه‌ها چیزی گفتیم. بعد از فیلم، وقتی داشتیم قدم می‌زدیم، به مریم گفتم: «بیا فرار کنیم.»

مریم مثل غریبه‌ای نگاهم کرد و گفت: «تا الآن هم داشتیم همین کار رو می‌کردیم.»

از سردی لحنش یخ زدم. مریم به چشمانم نگاه کرد، با خنده‌ای که معنی آن را نمی‌فهمیدم گفت: «درست می‌شه، همه‌چی بالاخره درست می‌شه.»

جلوی خوابگاه از او خداحافظی کردم. ایستادم و رفتنش را نگاه کردم. از پله‌های ورودی بالا رفت. لحظه‌ای ایستاد و نگاهی عجیب به من کرد، با حرکت لب‌هایش بهم گفت: «برو.» و دستی تکان داد و داخل خوابگاه رفت.


روزهای بدون مریم آغاز شد. مریم برگشت پیش خانواده‌اش و در زندگی‌ام ناپدید شد. در ظاهر چیز زیادی در زندگی‌ام تغییر نکرده بود، ولی دیگر هیچ‌چیزی کنار هیچ کسی مثل سا‌ل‌های بودن مریم نبود. چهار سال بعد با هدیه آشنا شدم. دوست خواهرم بود و گاهی می‌آمد خانه‌‌مان و به نظر خانواده‌ام مورد خوبی برای ازدواج بود. هدیه چندان علاقه‌ای به رفت‌وآمد نداشت. آرام و مهربان بود و از کتاب خواندن لذت می‌برد. شب‌ها، قبل از خواب، من کانال‌های تلویزیون را بالا و پایین می‌کردم و او روی کاناپه کتاب می‌خواند. همه‌چیز خوب بود، ولی من هیچ‌گاه نمی‌دانستم چرا با هم زندگی می‌کنیم. هدیه برای همه‌چیز از قبل برنامه‌ریزی می‌کرد و تنها شور و هیجان زندگی ما جابه‌جا کردن برنامه‌ها بود. بعد از دو سال، مهم ترین حرفی که برای گفتن به هم داشتیم وضعیت ترافیک آن روز بود.

در یک بعدازظهر گرم و کسل‌کننده‌ی شهریور هدیه به من خبر داد که باردار شده. همان شب مجموعه‌ای کتاب درباره‌ی فرزندداری سفارش داد و ورزش‌های مخصوص دوران بارداری را شروع کرد. خوشحال‌تر از هر زمان دیگری به نظر می‌رسید، ولی من احساس می‌کردم چیزی درونم فرو ریخته یا اینکه گم‌ شده‌ام. به چیزی نیاز داشتم که نمی‌دانستم چیست. هدیه انگیزه‌ای جدی‌تر برای مطالعه پیدا کرده بود و من شب‌ها که به خانه برمی‌گشتم حوصله‌ی فوتبال تماشا کردن هم نداشتم. در یکی از همین شب‌های طولانی بود که ناگهان احساس کردم دلم می‌خواهد به مریم پیام بدهم. هیچ دلیلی برای این کار نداشتم، ولی احساس می‌کردم این تنها چیزی است که نجاتم می‌دهد. فقط جرئت آن را نداشتم که با شماره‌ی خودم این کار را بکنم.

فردا سیمکارت اعتباری‌ای خریدم، بلافاصله توی گوشی‌ام انداختمش و برایش نوشتم: «سلام بانو. منم. خوبی؟» دستانم می‌لرزید. از شب قبل به متن پیام فکر کرده بودم تا اگر به دست کسی غیر از مریم رسید، چیزی از آن دستگیرش نشود. مثل پیامی که اشتباهی ارسال شده باشد. ولی مریم حتما یادش بود که آن موقع‌ها من هر روز صبح این پیام را برایش می‌فرستادم: «سلام بانو».

از صبح که پیام داده بودم هر لحظه منتظر بودم ببینم پیامی به آن شماره ارسال می‌شود یا نه. هر دو دقیقه یک بار گوشی را چک می‌کردم و لرزش دستانم تبدیل به لرزشی درونی شده بود. از آخرین دیدارمان هفت سال می‌گذشت و خودم را توجیه می‌کردم که دلیل پیامم فقط کنجکاوی بوده. انگار فقط می‌خواستم بدانم در این سال‌ها چه اتفاقاتی برایش افتاده. چیزهایی که در واقع هیچ ربطی به من نداشت، ولی به خودم می‌گفتم یک احوالپرسی ساده که اشکالی ندارد.

شب که به خانه برگشتم هم حواسم به گوشی بود. به گمانم حتی هدیه متوجه بی‌قراری‌ام شده بود. گفت: «دکتر گفت جلسه‌ی بعد تاریخ رو مشخص می‌کنه.»

زمانی طول کشید تا متوجه منظورش بشوم. گفتم: «چه عالی! دیگه خیالت راحت می‌شه.»

هدیه دربارۀ اتاق بچه و مرخصی کاری و گهواره و کالسکه و خیلی چیزهای دیگر حرف زد. من هم تلاش می‌کردم بشنوم.

مریم هیچ جوابی نداده بود.

فردا حدود ظهر بود که برای چند صدمین بار ناامیدانه گوشی‌ام را چک ‌کردم که دیدم پیامی از یک خط ناشناس دارم. نوشته بود: «سلام. به‌به.» خودش بود. مریم بود. حس کردم گرمایی لذت‌بخش در تمام تنم پخش شد. بعدِ سال‌ها حس می‌کردم همان کسی هستم که دلم می‌خواهد باشم. دیگر دستانم نمی‌لرزیدند. برایش نوشتم: «کی می‌تونی صحبت کنی؟» جواب داد: «ساعت پنج باهات تماس می‌گیرم.» قبل از ساعت پنچ به کافه روبه‌روی شرکت رفتم تا منتظر تماسش بشوم. می‌دانستم در شرکت کسی به حرف زدن من توجهی ندارد، ولی باز هم دلم می‌خواست در خلوت با مریم حرف بزنم. وقتی گوشی توی دستم زنگ خورد، اطرافم را نگاه کردم که کسی حواسش به من نباشد. صدای سلام مریم مرا به زیباترین خاطرات زندگی‌ام پرتاب کرد. بغض کرده بودم و نمی‌توانستم راحت حرف بزنم. با زحمت خودم را جمع‌وجور کردم و گفتم: «سلام. خوبی؟»

خودم هم می‌دانستم که بعد از هفت سال دوری باید چیز بهتری برای گفتن داشته باشم، جمله‌ا‌ی که شوق واقعی و تنهایی عمیقی را که بدون او تجربه کرده بودم نشان دهد، ولی از بیان بی‌پرده‌ی احساسم می‌ترسیدم. مثل همان سال‌هایی که مریم بار همه‌چیز را بر دوش می‌کشید با شوق و لذت شروع به حرف زدن کرد. از خودش گفت و از روزگار من پرسید و روزهای خوبی که تمام شدند ولی فراموش نه. کم‌کم زبانم باز شد و از حال و روز خودم برایش تعریف کردم. از همسرم برایش گفتم و بچه‌ای که در راه داشتیم. مریم هم داستان ازدواجش با مرتضی را تعریف کرد. گفت که در یک سال اول بیشتر شب‌ها گریه می‌کرده و الآن پسری چهارساله دارد. دردی پنهان را توی صدایش احساس می‌کردم، ولی انگار هیچ فرقی با روزگار دانشجویی نکرده بود. بی‌ آنکه متوجه گذر زمان شوم، یک ساعت با هم حرف زده بودیم. موقع خداحافظی گفت: «باز هر وقت شرایطم مناسب بود باهات تماس می‌گیرم.»

تلفن را که قطع کرد فکر کردم این شرایط مناسب اگر یک هفته‌ی دیگر هم فراهم شود خوب است، ولی خیلی زود فهمیدم حتی تحمل یک روز نشنیدن صدایش برایم سخت است. این تماس‌های تلفنیِ پنهانی تبدیل به مهم‌ترین اتفاق روزهای زندگی هر دویمان شد. هر روز شرایط را جور می‌کردیم که صدای هم را بشنویم. حتی روزهای تعطیل که در خانه بودیم به بهانه‌ا‌ی بیرون می‌رفتیم تا بتوانیم فقط چند دقیقه با هم حرف بزنیم.

ماه بعد که مریم گفت شاید دو روز برای کاری بیاید تهران و شاید بتوانیم همدیگر را ببینیم قلبم چند ثانیه ایستاد و بعد با سرعتی دیوانه‌وار شروع به تپیدن کرد. بعد از هفت سال عادت به زندگی بی‌هیجان، شادی دیدن مریم بیشتر از حد تحملم بود. می‌دانستم در آستانه‌ی راهی بی‌برگشت ایستاده‌ام که شاید هفت سال پیش باید در آن قدم می‌گذاشتم.


اولین ملاقاتمان بعد از هفت سال آن قدرت لذت‌بخش بود که تصمیم گرفتیم از هر فرصتی برای تکرار آن استفاده کنیم. از آن به بعد، مریم هر چند هفته یک بار به بهانه‌‌های مختلف خود را به تهران می‌رساند. من هر بار مرخصی می‌گرفتم تا از ترمینال سوارش کنم. مثل روزگار دانشجویی کل روز را با هم بودیم و تمام تهران را می‌گشتیم. حرف می‌زدیم، با هم نهار می‌خوردیم و سینما می‌رفتیم. گاهی هم به یاد روزهای گذشته به کافه‌ی پشت دانشگاه می‌رفتیم. حتی خیره شدن به مریم در سکوت برایم لذت‌بخش بود. به نظرم مریم زیباتر شده بود. گذر زمان چیزی را در او تغییر داده بود که باعث می‌شد کنارش آرامش و امنیت بیشتری داشته باشم. معمولا ماشین را در خیابان اصلی پارک می‌کردیم و از کیوسک کنار پارک چند نخ سیگار می‌گرفتیم و توی پارک به سمت کافه قدم می‌زدیم و سیگار می‌کشیدم.

در خانه‌ی خودش هیچ نوع آزادی‌ای نداشت. شرایطش سخت و نگران پسرش بود. برایم تعریف کرد که چطور مرتضی یک بار قصد جانش را کرده بوده. از خانه فرار کرده بود و دوباره با وساطت بزرگان خانواده سر خانه و زندگی‌اش برگشته بود. مرتضی نیز در این سال‌ها بدجور معتاد شده بود. پانزده سال از مریم بزرگ‌تر بود و بعد از فوت همسر اولش با او ازدواج کرده بود. مریم فکر می‌کرد مرتضی خودش زن اولش را کشته. چیزهایی که از زندگی‌اش تعریف می‌کرد ترسناک بود. دلم می‌خواست به جبران همه‌ی فرصت‌هایی که در گذشته از دست داده بودم برایش کاری بکنم.

روزی که به مریم پیشنهاد دادم زندگی‌اش را رها کند و به تهران برگردد خودم هم از فکر کردن به نتیجه‌ی حرفم می‌‌ترسیدم. ولی چاره‌ای جز گفتنش نداشتم. گفتم برایش پول جور می‌کنم تا خانه‌ای اجاره کند. حتی قرار شد خانه را به اسم من اجاره ‌کنیم که ردی هم از مریم باقی نماند و مرتضی نتواند پیدایش کند. مریم دختر بااستعدادی بود و می‌توانست کمی که اوضاع بهتر شد کاری پیدا کند. بعد از مطرح کردن پیشنهادم مریم اول بهت‌زده شد، ولی بعد تصمیم خود را گرفت و گفت به هر قیمتی شده این کار را می‌کند.

حالا هر بار که به تهران می‌آمد سراغ بنگاه‌های مسکن می‌رفتیم و دنبال خانه می‌گشتیم. تصمیم مریم برای برگشتن جدی بود، تنها موضوع حل‌نشده پولی بود که بایست برای اجاره کردن خانه تهیه می‌کردم. چون مریم تقریبا هیچ چیزی از خودش نداشت. مقداری پس‌انداز داشتم که برای تولد بچه‌ و خرج بیمارستان کنار گذاشته بودم. هدیه از آن حساب خبر داشت و نمی‌توانستم به آن دست بزنم. تنها راه این بود که از چند نفر قرض بگیرم، ولی به شکلی عجیب تمام دوستانم امروز و فردا می‌کردند. در بلاتکلیفی عجیبی گیر افتاده بودم، اما نمی‌خواستم با حرف زدن از مشکلاتم مریم را نگران کنم، او خودش کلی مشکل داشت. دلم می‌خواست برای اولین بار در این رابطه مسئولیت خودم را به‌درستی انجام دهم.

روز موعود فرا رسیده بود و دیگر فرصتی برای تغییر دادن برنامه وجود نداشت. اگر مرتضی از ماجرا بو می‌برد، ممکن بود به قیمت جان مریم تمام شود. روز قبل از آمدن مریم همه‌چیز را با هم هماهنگ کردیم، چون ممکن بود هر آن اتفاق پیش‌بینی‌نشده‌ای رخ دهد. زمان و مکان همه‌چیز را از قبل مشخص کردیم. قرار شد ساعت پنج عصر مریم با ماشینی که اسبابش توی آن بود کنار درِ پشتی پارک نزدیک دانشگاه بیاید. همان‌جایی که هزاران خاطره با هم داشتیم. و بعد از آنجا به بنگاهی که از قبل هماهنگ کرده بودیم می‌رفتیم و پول را تحویل می‌دادیم و کلید خانه را می‌گرفتیم.

وقت زیادی نداشتم و تقریبا به تمام کسانی که می‌شناختم رو انداخته بودم، ولی کمتر از یک‌دهم پول را توانسته بودم جور کنم. چند بار با بنگاه صحبت کرده بودم که فقط چند روز مهلت دهد. گفته بودم تمام مدارکم را گرو می‌گذارم. ولی نتیجه‌ای نداشت. پایش را توی یک کفش کرده بود که فقط با گرفتن کل مبلغ کلید را تحویل می‌دهد. ولی هنوز امیدوارم بودم که در آخرین لحظه مشکل حل شود. اشکان از دو هفته پیش قول داده بود کل مبلغ را قرض بدهد. اشکان از بهترین دوستانم بود و می‌دانستم دروغ نمی‌گوید. قرار بود روز قبل از آمدن مریم پول را آماده کند، ولی مشکلی برایش پیش آمد و قرار شد فردا صبحش بروم دم خانه‌اش و چک را از او بگیرم. خانه‌شان هنوز در همان محله‌ی قدیمی‌مان در شرق تهران بود.

صبح که زنگ زدم گوشی را برنداشت. پیام داد سرش شلوغ است و بعدازظهر خودش زنگ می‌زند. نوشتم خودم می‌آیم دم خانه و او هم قبول کرد. ساعت دو و نیم جلوی در خانه‌شان بودم. اشکان در را باز کرد و با هم روبوسی کردیم.

«شرمنده‌م اشکان، این‌قدر مزاحمت شدم. چی شد؟»

«والا من شرمنده‌ی تو شده‌م.»

عرق سردی روی پیشانی‌ام نشست. نمی‌توانستم معنای کلمه‌هایی که از دهان اشکان بیرون می‌آیند درک کنم. گفت چکی که داشته پاس نشده و از صبح درگیر بوده. پولی که اشکان توانسته بود جور کند مبلغ ناچیزی بود. چک را گرفتم و خداحافظی کردم. دست و پایم یخ کرده بود. بی‌هدف در خیابان راه افتادم. کمی بعد تلفنم زنگ زد. هدیه بود. گفت: «شد سه‌شنبه‌ی هفته‌ی بعد، ساعت شیش صبح.»

«چی؟»

«بیمارستان رو می‌گم دیگه... کجایی؟»

«آهان، عالیه، به سلامتی. پایین ساختمون شرکت.»

هنوز پول زایمان هدیه توی حسابم بود. می‌توانستم آن را بردارم. ولی بعد چه می کردم؟ یک ساعت قبلِ رسیدن مریم رفتم پارک پشت دانشگاه. او به پیشنهاد من خانه و زندگی‌اش را رها کرده بود و هیچ راه برگشتی نداشت. او آبرو و حتی جانش را خرج من کرده بود، ولی من حتی نتوانسته بودم پول اجاره‌ی آپارتمانی کوچک را برایش جور کنم. به‌خوبی می‌دانستم هیچ‌وقت در زندگی‌ام کسی را اندازه‌ی او دوست نداشته‌ام و کسی را هم به اندازه‌ی او آزار نداده‌ام. تا نزدیک پنج عصر، توی پارک قدم زدم، بعد به کافه‌ی همیشگی‌مان رفتم. قهوه‌ای سفارش دادم و تنهایی آن را مزه‌مزه کردم. کمی بعد تلفنم زنگ زد. مریم بود. نمی‌دانستم چه کار باید بکنم. جواب دادم. مریم گفت نزدیک پارک است. توی وانت‌باری بود که وسایل مختصر زندگی‌اش را با آن می‌آورد. وانت را هم از تهران کرایه کرده بودیم که نتوانند راحت پیدایش کنند. مریم گفت: «می‌آیم روبه‌روی کیوسک پارک می‌کنیم. خوبه؟»

«آره، منم الآن می‌آم.»

از کافه بیرون آمدم و وارد پارک شدم و به سمت جایی که قرار داشتیم راه افتادم. پارک خالی و خلوت بود. از دور می‌توانستم کیوسک را ببینم. وانت‌بار کنار آن نگه داشته بود.

مریم پیاده شد و اطرافش را نگاه کرد. منتظر من بود. بی‌اختیار خودم را پشت درخت کشیدم. از پشت تنه‌ي درخت نگاه کردم. مریم را می‌دیدم که حالا پسرش را بغل کرده بود. موبایلش توی دستش بود و توی پارک را نگاه می‌کرد. نمی‌توانستم از جایم تکان بخورم. راننده پیاده شد و سیگاری روشن کرد. می‌خواستم به سمتش بروم، ولی پاهایم به زمین چسبیده بود. احساس می‌کردم هیچ نیرویی در بدنم ندارم. مریم بچه‌اش را زمین گذاشت و با موبایل شماره گرفت. صدای زنگ موبایل را قطع کردم. قدرت جواب دادن نداشتم. پسربچه گریه می‌کرد. مریم پسرش را بغل کرد و دوباره شماره گرفت.

از همان فاصله می‌توانستم تشخیص دهم که راننده‌ دارد غر می‌زند. ناراحت دست‌هایش را در هوا تکان می‌داد و چیزی می‌گفت. نگاهی به گوشی انداختم. در همین فاصله‌ی کوتاه هفت تماس ازدست‌رفته داشتم. از پشت درخت بیرون آمدم و سعی کردم بدون آنکه دیده شوم به طرف دیگر پارک بروم. از درختی به درخت دیگر پناه می‌بردم و پنهانی پشت سرم را نگاه می‌کردم. از بلوار رد شدم و پشت فرمان ماشینم نشستم. ماشین را روشن کردم. هنوز مردد بودم. بالاخره راه افتادم. به سمت پایین بلوار رفتم، همان‌جایی که مریم ایستاده بود. مریم پارک را نگاه می‌کرد و گوشی روی گوشش بود. شماره‌ی مرا می‌گرفت و منتظر بود جواب بدهم. پسرش که سرش را روی شانه‌ی مریم گذاشته بود به سمت من نگاه کرد. چشم‌هایش خیس بود، ولی دیگر گریه نمی‌کرد. از کنارشان گذشتم و به گوشی‌ام نگاهی انداختم. سیزده تماس از‌دست‌رفته داشتم. گوشی را خاموش کردم و به راهم ادامه دادم.

در انتهای بلوار دوباره پارک کردم. سیمکارتی را که فقط برای تماس با مریم خریده بودم از گوشی درآوردم، شکستمش و از پنجره‌ی ماشین پرت کردم بیرون. از آینه پشت سرم را نگاه می‌کردم. تا جایی که می‌شد ببینم اثری از مریم و بچه‌اش نبود. مریم یک بار دیگر در زندگی‌ام ناپدید شده بود.

حالا مریم در فرودگاه درست چند میز آن طرف‌تر نشسته بود. لبخندی عجیب روی صورتش بود که هیچ‌وقت ندیده بودم. با تمام وجود دلم می‌خواست بدانم آن روز بعد از ساعت پنج عصر چه اتفاقی افتاد. مغزم منجمد شده بود و هیچ تصوری از آن روز نداشتم. از لای انگشتانم دیدم مریم خوشحال می‌خندد و برای کسی دست تکان می‌دهد. مردی با کت‌وشلوار خاکستری بسیار شیک داشت به سوی او می‌آمد. پسربچه‌ای هم کنارش بود. بلافاصله شناختمش. پسر خودش بود. همان چشمانی بود که آن روز ساعت پنج عصر چند لحظه‌ از روی شانه‌ی مریم به من خیره شده بود. ولی آن مرد مرتضی نبود. مریم پسرش را بوسید و مرد کنار آن‌ها نشست. هر سه می‌خندیدند و به نظرم خوشبخت بودند. بعد از سال‌ها پنهانی‌تماشاکردن آدم‌ها در این شک نداشتم که آنها خوشبخت بودند. حتی جرئت نداشتم از جایم تکان بخورم. مریم و مرد خندان چای نوشیدند و پسر بستنی خورد. بعد هر سه از پشت میز بلند شدند و به سمت گیت پرواز رفتند. به دست‌هایم روی میز بوفه‌ خیره شدم، نه چیزی می‌دیدم و نه چیزی می‌شنیدم. وقتی به خود آمدم، نمی‌دانستم چه مدت گذشته. شاید پروازم مدتی پیش پریده بود و من جا مانده بودم. به گوشی‌ام نگاه کردم. هیچ تماس ازدست‌رفته‌ای نداشتم.


متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد