icon
icon
عکس از امید حسینى
عکس از امید حسینى
از گذشته
در قاب
گفت‌و‌گو با یک مرده‌شورِ بهشت زهرا
نویسنده
فريدون صدیقی
19 اردیبهشت 1403
عکس از امید حسینى
عکس از امید حسینى
از گذشته
در قاب
گفت‌و‌گو با یک مرده‌شورِ بهشت زهرا
نویسنده
فريدون صدیقی
19 اردیبهشت 1403
مقدمه

بسیاری از ما، به‌عنوان موجودی اجتماعی در موقعیت‌ها و جمع‌های ناآشنا قرار گرفته‌ایم و دل‌مان می‌خواسته سرِ صحبت را با دیگر حاضران باز کنیم، بی‌که بدانیم چه‌کاره‌اند، چطور فکر می‌کنند و زندگی‌شان از چه قرار است. برخی‌مان در این کار شکست خورده‌ایم و دیده‌ایم نمی‌توانیم و برخی دیگرمان به مرورِ زمان این توانایی معاشرت با غریبه‌ها را به‌دست آورده‌ایم. این کار به‌معنای دقیق کلمه، یک توانایی است، نیاز به تمرین و ممارست دارد، ممکن است برخی آدم‌ها به صورتِ ذاتی اهل معاشرت باشند، اما برقرار کردن و ادامه دادنِ دیالوگ با کسانی که جهانِ زیستی و ذهنی‌شان از ما بسیار دور است، کار دشواری‌ست و نیاز به تمرین دارد.

یکی از مهم‌ترین ویژگی‌های یک گزارش‌نویس، کسب چنین امکان و توانمند ساختنِ آن است. به‌ویژه اگر این گزارش‌نویس در حوزه‌ی اجتماعی مشغول به کار باشد، حوزه‌ای که سوژه‌های روایت او، از انواع و اقسام قشرهای جامعه‌اند و به سادگی اهل گفتن و شنیدن نیستند و گاه حتی از این کار امتناع می‌کنند، یا دست‌کم نسبت به دیگرانی که هم‌شکل خودشان نیستند، بی‌اعتمادند.

به‌نظر می‌رسد، برای هر روزنامه‌نگاری از این قبیل، موفقیتِ ویژه آن‌جایی اتفاق می‌افتد که بتواند این قشر و جنس آدم‌ها را به حرف بیاورد تا صدایی به صداهای موجود اضافه کند، به‌ویژه اگر طرفش، از منظر قشری و طبقاتی جزو بی‌صدایان یک جامعه باشد. همین‌طوری که این‌جا و در این گزارش-گفت‌وگو با آن روبه‌رو هستیم: حرف‌های یک مرده‌شورِ بهشت زهرا.

فریدون صدیقی، روزنامه‌نگارِ حالا دیگر کهنه‌کارِ مطبوعات ایران در دهه‌ی شصت رفته بهشت زهرا و سرِ حرف را با صفر مرده‌شور باز کرده تا حاصلِ حرف‌ها را در قالبِ گزارش-گفت‌وگویی منتشر کند. برای این کار، صدیقی بهترین ساختار ممکن را برگزیده، نخست از این جهت که با روایتِ اول شخص خود توانسته تا اتمسفر فضای قبرستان و کار در غسال‌خانه را به مخاطبش منتقل کند و به اصطلاح دستِ ما را بگیرد و با خود در آن فضای غریب همراه کند و سپس با به‌کارگیری این ساختار، علاوه بر دید و منظرِ خودش، حرف‌ها و دغدغه‌های سوژه‌ی مستقر در آن فضا –صفر مرده‌شور- را هم با ما درمیان بگذارد. گزارش‌نویس با این کار توانسته به صورتِ تمام‌وکمال یک روایت بی‌نقص بسازد، روایتی که مخاطبش بی‌که آن فضا و کار را تجربه کرده باشد، بتواند به جزئیات آن پِی ببرد و نیز مخاطبی که با آن فضا آشنایی نسبی دارد، بتواند به نکته‌های تازه‌ای برسد. در دل یک روایت واقعی، صدیقی مهارتِ قصه‌گویی‌اش را نیز به کار گرفته تا شخصیتِ صفر مرده‌شور را هم برای مخاطبش بسازد، او آگاهانه می‌دانسته تا مخاطب با شخصیتِ روایت آشنایی پیدا نکند، با فضا و کار او نیز برخوردی همراهانه نخواهد داشت، به همین خاطر در میانه‌ی حرف‌هایش درباره‌ی کار و فضا، جا به جا آقا صفر را در معرض پرسش‌های شخصی قرار داده تا هم از سویی اعتماد او را جلب کند برای رسیدن به روایتی جان‌دار و هم مخاطبش را پایِ خواندن متن نگه دارد.

بی‌گمان در دهه‌ی شصت، آشنایی مطبوعات و روزنامه‌نگاران ما با ساختارهای پرتره‌نویسی مانند امروز نبوده، متن‌های نظری و کاربردی در این رابطه هنوز آن‌چنان که باید و شاید به زبانِ فارسی ترجمه نشده بودند، یا بهتر است بگوییم اصلا نشده بودند، اما آشنایی با ژورنال‌های خارجی، بهره‌گیری از ساختارهای روز جهانی و نیز کوشش برای ابداع ساختارهای نو، به چنین متنی منجر می‌شد. گزارش-گفت‌وگویی درجه‌یک که فریدون صدیقیِ کهنه‌کار، در کنار بسیار کارهای مهم دیگر خود، برای تاریخ مطبوعات و روایت‌ زبان فارسی به‌ یادگار گذاشت.



پایم را که تو گذاشتم، بوی تند سدر و کافور پیچید تو دماغم. چند حوضچه بود. اولی خالی بود. در دومی یکی و در سومی هم یکی دیگر را داشتند می‌شستند.

«سروگردن آب خضر. قربةً‌الی‌الله. شانه راست آب خضر قربةًالی‌الله...».

صفر به ‌استقبالم آمد. نگاهش که شکست تو صورتم، داشتم قالب تهی می‌کردم. عکاس گفت با هم بروید کنار حوضچه تا عکس بگیرم. بی‌اراده رفتم. صفر در کنارم بود. داشتم تمام می‌کردم. انگار می‌رفتم که در حوضچه بیافتم و همانجا درازم کنند. انالله‌واناالیه‌راجعون.

اما خدایی بود که قلبم نایستاد والله صدای ضربانش را می‌شنیدم. خون مثل سرریز آب از بلندای آبشار در تنم راه افتاده بود. داغ شده بودم. برگشتم ببینم عکاس هست؟

نگاهش تو صورتم گره خورد. خجالت کشیدم. فکر کردم فهمیده است که رنگ به رو ندارم. پابه‌پا شدم، صفر سر بالا گرفت و چشم دوخت به دهانم، اما دهانم کلید شده بود. کف حوضچه چند قطره آب پهن شده بود. تو یکیش خودم را دیدم دراز به دراز افتاده بودم. خودم را می‌دیدم که مرده‌ام! چه پایان تلخی! با پای خودم آمده بودم پیش مرده‌شور، توی غسالخانه بهشت زهرا که ببینم مرده‌شور کیست؟ چه می‌گوید، به چه می‌اندیشد، کابوس‌ها و رؤیاهایش چیست؟ رابطه‌اش با بچه‌هایش با دیگران؟ ببینم آدمی به نام مرده‌شور (غسال) اصلا چگونه کسی است؟ قسی‌القلب، رئوف، دردمند؟ حالا کلمات به تمامی مثل زنجیری فرسوده که با اشاره انگشتی از هم وا می‌روند و باد سمج، خاکسترشان را تا دوردست‌ها می‌برد، از ذهنم می‌پرد.

صفر پا به پا شد. آقا؟

سر بالا گرفتم و جسدم را در همان چند قطره جا گذاشتم.

- بله.

حس غریبی. حسی شبیه جوانه زدن شاخه‌ای زخمی بعد از رنج بسیار باغبان در من شکفت. جان گرفتم. دلم پی بچه‌هایم بود. پی زنم. صورتم گل انداخت. می‌دانستم که نمرده‌ام. نرمه‌بادی از لای در تو آمد. بوی بهار بود. بهار هم بود؛ ۲۶ فروردین‌ماه ۶۶.

صفر گفت: حالتان بد است؟

خودم را باز یافته بودم.

- نه.

صفر گفت رنگ به رو ندارید.

گفتم: روزی چند تا غسل می‌دهی؟

صفر گفت: بستگی دارد تا خدا چه بخواهد.

حال، برق فلاش عکاس، مرده‌شورهای دیگر را هم به‌خود آورده بود. کمک مرده‌شورها را هم.

من مانده بودم که چه بکنم. داشتم سفر زمینی چند مرده را به دل خاک، به تأخیر می‌انداختم.

- می‌شود برویم بیرون؟

صفر گفت: ها. بله!

بیرون زیر کاج‌ها و نارون‌ها ولو شدیم. یک آمبولانس از راه رسید، جسدی را پائین گذاشت، مرده‌کش‌ها تند و فرز در سردخانه جایش دادند تا نوبت شستشویش برسد.

پشت میله‌ها، چشم‌های اشکبار چند مرد و یک پسر بچه در پی جناره بود. دست‌هایشان را قفل میله‌ها کرده بودند. نگاهشان به من، عکاس و صفر که افتاد ماتشان برد.

مثل اینکه یادشان رفته بود که چرا آمده‌اند. مصاحبه با یک مرده‌شور؟

پسربچه که به بدرقه‌ی پدرش آمده بود در سیاحت معرکه‌ای بود که من براه انداخته بودم. اشکش را با سر آستینش خورد. پشت میله‌ها گوش گرفت که من و صفر چه می‌گوییم. همراهانش رفته بودند. صدای دوری آمد: رضا، بابا! بیا، چرا موندی؟

رضا یادش آمد که چرا آمده است. بی‌ملاحظه زد زیر گریه و همانجا ماند، صاحب صدا آمد. دستش را گرفت و برد.

صفر گفت: آقا عادت می‌کنید؛ اون تو هم می‌ماندی، ده دقیقه بعد عادت می‌کردی.

گفتم، صفر، بگو، و صفر گفت:

من، صفر آزادی‌نژاد، اهل یزد، غسال بهشت زهرا، متولد ۱۳۱۸، شماره شناسنامه، یک، نام پدر، علی، ۴۸ سال دارم و ۱۳ ساله که مرده‌شورم. تو دهات بودم، کشاورزی می‌کردم.

- چرا به کارت ادامه ندادی؟

- دستم خالی بود. دست عیال را گرفتم و آمدم تهران.

- یک‌راست به بهشت زهرا؟

- بله.

- یک‌دفعه غسال شدی؟

- نه اولش نظافتچی بودم. بعد مرده‌کش شدم.

مرده‌ها را از آمبولانس پایین می‌آوردم، بعد کارگر نمونه شدم. بعد گذاشتنم اینجا مرده‌شور شدم.

- زنت زنده است؟

- زنم الحمدللّه هست، سه بچه دارم، یک دختر و دو پسر. دخترم شوهر کرده، پسرام یکی اول راهنماییه، دومی چهار ساله است.

- زنت با کارت مخالفت نکرد؟

- نه. چرا، اما چاره‌ای نبود.

- شوهرِ دخترت چه‌کاره است؟

- سنگ‌تراش بهشت زهراست.

- از اول کارش همین بود؟

- نه خودم آوردمش اینجا.

- یعنی کار در اینجا را آنقدر دوست داری که فامیلی می‌خواهید اینجا کار کنید. حاضری پسرت را هم اینجا بیاوری؟

- نه آقا، پسرم اصلاً کار ما را دوست ندارد.

- پس چرا دامادت را آوردی؟

- خوب اهل کار بود. اما بیکار بود.

تیغه‌ی آفتاب افتاده است تو صورت صفر، چشم‌هایش پس از آن پیشانی جلو‌آمده در پهنه‌ی صورتش که ریشی تُنُک آن را پوشانده است، از دور که نه از نزدیک هم به خط باریکی می‌ماند. دستانی بلند، قامتی متوسط.

اینها خصوصیات ظاهری صفر است. یکی از ۱۴ غسال و کمک‌غسال بهشت زهرا.

تو نگاهش دنبال سردی و خشونتی برآمده از کارش می‌گردم. دنبال بی‌رحمی، دنبال ترسی پنهان که در خاطره‌ی من از شغلی بنام مرده‌شوری نقش بسته است، اما نمی‌یابم. نگاهش مثل من، مثل تو، در پی زندگی است. هیچ خصومتی در نگاهش ندیدم و در گفته‌هایش هم؛ گفت: وقتی با غریبه‌ها صحبت می‌کنیم و می‌فهمند اینکاره‌ایم به‌‌ما دست نمی‌دند، باهامون هم‌صحبت نمی‌شن. وقتی می‌فهمند اینکاره هستیم یک‌خورده کنار می‌گیرند.

تو حرفهایش جای پای غمی دیرینه پیداست.

حالا با او خو گرفته‌ام. سیگاری روشن می‌کند و به‌دستم می‌دهد. چوب‌کبریت گرگرفته را به سمتی می‌اندازد. در آن سو، مورچه‌ای دارد تقلا می‌کند. صفر جستی می‌زند چوب کبریت را برمی‌دارد.

- داشت می‌سوخت؟

- بله آقا گناه داره.

و چشم می‌دوزد به ادامه حرکت موری که دانه‌کش است. یکی از توی غسالخانه داد می‌زد: آهای صفر تمام نشد؟ صفر می‌گوید: بعضی روزها خیلی شلوغ میشه فرصت سرخاراندن پیدا نمی‌کنیم. حسابی خسته میشیم.

- روزی چند ساعت کار می‌کنی؟

- ۷ صبح می‌یاییم تا ۴ بعدازظهر، اضافه‌کار هم می‌کنیم.

- چقدر حقوق می‌گیری؟

- روزانه ۱۳۹۷ ریال.

- با اضافه کار؟

- نه، بی اضافه‌کار. اون حسابش جداست.

- خانه داری؟

- بله. یک خانه دارم کوچک است، ۷۷ متر زمین دارد تو کهریزک، جامون تنگه.

- مرخصی میری؟

- نه جمعه‌ها هم کار می‌کنم ماهی یک روز استراحت می‌کنم.

- چرا؟ مگه اهل معاشرت نیستی؟

- نه.

- چرا؟

- خوب دیگه. بعضی‌ها زیاد باهامون نمی‌جوشند.

- بوده که فامیل خودتو بشوری؟

- بله، پدرخانمم را خودم شستم. البته اینجا نه، تو دهات آبادی زیر کلیبر.

- سخت بود، نه؟

- ها، بله.

سرش را زیر می‌اندازد، آهی می‌کشد.

- می‌دونی آقا بعضی از فامیل‌ها خودشان را برایمان می‌گیرند.

- شاید می‌ترسن؟

- نه چه ترسی؟

زندگی و مرگ دست خداست. بالاخره باید یکی این کار را انجام بده. نمیشه که میت را زمین گذاشت، این کار ثواب داره. خصوصاً شستن شهدا.

- تو خواب میبینی؟

- بله.

- چه خواب‌هایی، لابد همه‌اش مرده؟

- نه، خواب معمولی، خواب همه ‌چیز، مثل همه‌ی مردم.

- بوده که مرده‌ای به خوابت بیاد؟

- کم. بعضی وقت‌ها شهیدی میاد، تشکر می‌کند.

- آن‌وقت از خواب می‌پری؟

- نه.

- اصلا نمی‌ترسی؟

- اولش چرا یک دلواپسی داشتم، اما بعد عادت کردم. شما هم ده دقیقه اون تو باشید عادت می‌کنید.

- بوده همکار خودتو بشوری؟

- بله.

- مرده‌شور بوده؟

- نه، راننده بوده، نگهبان بوده.

- از فغان و دردی که بستگان میت می‌کشند ناراحت نمیشی، این‌همه زاری؟

- نه زیاد، گاهی چرا، مخصوصا اگر جوان باشند ناراحت می‌شم اما عادت کردیم.

- فرق یک آدم زنده با مرده چیه؟

- آدم زنده تنفس دارد. در وجودش زندگی هست، اما آدمِ مرده از تنفس افتاده، مثل یک چوبِ سنگی می‌ماند که هر چه این ور و آنورش بکنی تکان نمی‌خورد، البته روحش زنده است. ما یک سیگاری اگر آتش بزنیم، قسمت‌قسمت خاکستر میشه می‌ریزه زمین، میشه خاک، خاک هم که هست.

حال، من و صفر از زمین برخاسته‌ایم و لم داده‌ایم روی یک نیمکت، انگار هزار ساله که با هم آشناییم. بدم نمیاد اگر مُردم او مرا بشوید. بدم نمیاد بپرسم که آقا صفر تو شستن مُرده هم پارتی‌بازی میشه؟

- اصلا اینجور چیزها نیست. رایگان باشه، فقیر باشه، صاحب‌‌دار باشه، ناشناس باشه، حتی برادر خودم هم باشه بمیره بیاد اینجا با کسی که رایگان باشه یک میزانه. هیچ فرقی نمی‌کند. اصلا چنین چیزی نیست.

- مواردی بوده که وقتی کسی را می‌شوری خیلی ناراحت بشی؟

- جوان‌ها را که می‌بینم ناراحت می‌شم؛ یک انگشتی اگر تیغ بره توش، همه‌ی اعضای بدن ناراحت میشه، ما هم همچنین، منتها خوب روحیه‌مان قوی شده به آن صورت ناراحت نمی‌شیم.

- سواد داری؟

- یک کلاس نهضت را در بهشت زهرا خواندم حالا هم کتاب‌ها را بلدم بخوانم، مگر کتاب‌هایی که نوشته‌هایش شکسته است.

- پس از کارت راضی هستی؟

- ناراضی هم نیستم، پس از این‌همه سال چکار می‌توانیم بکنیم.

- از حقوقت چی؟

- ببینید مال مسلمانی که آدم می‌خورد، نباید دروغ بگوید. ما الان در حال جنگیم، باید هرچه که بهمون دادند بگوییم خدا بده برکت.

- بستگان مرده‌ها کمک هم می‌کنند؟

- یک صندوق هست اگر کسی خواست چیزی توش می‌اندازه، بین ما ۱۴ نفر تقسیم می‌شه.

- بیشتر با مرده‌ها سروکار داری یا با زنده‌ها؟

- با مرده‌ها.

- میشه از قیافه‌شون فهمید چه‌جور آدم‌هایی هستند؟

- نه، شاید هم بشه، اما یک چیزی هست، اونی که از خودش مغرورتر و خودخواه‌تر نیست، بالاخره روزی پایش به اینجا می‌‌رسد، پس چه خوبی دارد که این دو روزه به مردم بد کنیم. همه پاشان لب گوره دیگر غرور فایده‌ای ندارد.

آدم باید همیشه مردم را در نظر داشته باشد. مگه ما نمی‌میریم، مگه ما خداییم، میگن: «چرا غم می‌خوری از بهر مردن/مگر آنها که غم خوردند، نمردن». هرکس بگه نمی‌میرم، دروغ گفته.

- به طور متوسط روزی چند نفر می‌شوری؟

- ۱۷-۱۸ نفر، کمتر، بیشتر.

- بوده مریض بشی؟

- الحمدللّه گوش شیطان کر از وقتی دفترچه بیمه گرفتم تا حالا از یک ورقش هم استفاده نکرده‌ام. نبوده که برم دکتر بگم مریضم.

- اینجا مریضی وجود دارد؟

- البته چرا نباشه، بعضی‌ها مریض شدن پادرد گرفتن. از چشم مریض شدن.

- چرا؟

خوب معلومه کار سختیه، همه‌اش با مرده سروکار داریم، ما که دردشون رو نمی‌دونیم. بعضی‌ها یک جورهایی هستن، سرطانی‌اَن ما که نمی‌دونیم دردشون چیه.

- از شخصیت‌های معروف چه کسانی را شسته‌ای؟

- طالقانی، رجایی، فلاحی، آقا بهشتی که تو مسجد سپهسالار شستیم، خدا همه‌ی شهدا را غریق رحمت کنه، جاشون تو بهشته.

حرف‌های من و صفر به درازا کشیده است. در فرصتی کوتاه چندتایی از غسال‌ها، مرده‌برها، کمک‌غسال‌ها به جمع ما پیوستند. یکیشان که محاسن سفیدی دارد می‌گوید: آقا صفر چیزی نگو که پیش زن و بچه‌مون خجالت بکشیم. صفر می‌گوید: چی بگیم. چیزی نگفتیم که بد باشد.

صفر کم‌کم دارد پای رفتن می‌گیرد، مهدی رضوان (عکاس) در چشم‌به‌هم‌زدنی غسال‌ها، مرده‌بَرها و کمک‌هایش را ردیف می‌کند جلو غسالخانه، می‌خواهد ازشان عکس یادگاری بگیرد. صفر هم به جمعشان می‌پیوندد.

کار که تمام می‌شود، صفر برمی‌گردد.

- آقا فرمایشی نیست؟

- از تو باسابقه‌تر هم اینجا هست؟

- البته آقا.

- یک سؤال دیگر: غسال باید چه خصوصیاتی داشته باشد؟

- ظالم نباشه. دروغ نگه، حق و حلال را بشناسه، امانت‌دار باشه، گاهی اثاث زیر دست آدم میاد باید به صاحبش برگرداند.

- حرف دیگری نداری؟

- من الان حاضرم برم جبهه. گفتند اسم بنویس، منتهایش روراست بگم. من شغل دیگری بلد نیستم. همین کار را بلدم. کشاورزی هم بلدم. از این‌جور چیزها. نجاری نمی‌توانم بکنم. نمی‌توانم اسلحه به‌دست بگیرم. حاضرم کاری که از دستم برمیاد تو جبهه انجام دهم.

- خداحافظ.

- به امان خدا، بما سر بزنید روزنامه‌شو برامون بیارید.

وقتی صفر می‌گوید به ما سر بزنید دلم هری می‌ریزد پایین، نکند به این زودی‌ها بمیرم. خدا می‌داند. در آهنی محوطه ورودی غسالخانه قیژی صدا می‌کند و ما از در بیرون می‌زنیم.

از نگهبان‌‌ها خداحافظی می‌کنیم با خاطرجمعی بدنبال گورکن می‌رویم. خاطرجمعی به این لحاظ گفتم که بقول صفر:

چرا غم می‌خوری از بهر مردن/ مگر آنها که غم خوردند، نمردن.


کتاب سال کیهان سال ۶۵
متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد