icon
icon
دکتر شهرام آزادیان
دکتر شهرام آزادیان
دریا نیز می‌میرد
به یاد دکتر شهرام آزادیان
نویسنده
فرناز میرحسینی
تاریخ
22 مرداد 1404
زمان مطالعه
9 دقیقه
دکتر شهرام آزادیان
دکتر شهرام آزادیان
دریا نیز می‌میرد
به یاد دکتر شهرام آزادیان
نویسنده
فرناز میرحسینی
تاریخ
22 مرداد 1404
زمان مطالعه
9 دقیقه

سه‌نقطه پرحرف‌ترین علامت نگارشی دنیاست. یک دنیا حرف را، که نمی‌شود گفتشان، می‌توانی در سه‌نقطه جا بدهی. سه‌نقطه‌ها معمولاً تلخ و بی‌حوصله و ناراحت‌اند. سه‌نقطه‌ها حتی می‌توانند خبر مردن کسی را بدهند، مثل وقتی که یک نفر سه‌نقطه گذاشت توی گعده‌ی ادبیاتی‌های تهران و فهمیدیم اتفاقی که نباید بیفتد افتاده است. من با یک سه‌نقطه فهمیدم دکتر شهرام آزادیان مرده است.

از چند روز قبل دکتر آزادیان در کما بود و در بیمارستان بستری شده بود. هیچ‌وقت درست‌وحسابی نفهمیدیم چه اتفاقی برایش افتاده بود. حتی مرگش هم مثل خودش در سایه‌ای از راز پنهان شده بود. گفتند کرونا گرفته بوده، داروهایش با هم تداخل کرده‌ بودند، و صبح آن روز خانواده‌اش، وقتی دیده‌ بودند خبری ازش نشده، جسم بی‌هوشش را در اتاق پیدا کرده بودند و ساعت‌های طولانی بیهوشی باعث از کار افتادن کلیه‌ها و دیگر اندام داخلی شده بود.

وقتی مطمئن شدم خبر درست است، اولین کاری که کردم، یا شاید دومین کار، خواندن تاریخ بیهقی بود. آنجا را خواندم که بیهقی در سوگ بونصر مشکان قلم را لختی می‌گریاند و گریه کردم.

بیهقی برای من مساوی با آزادیان است. با وجود تفاوت هزارساله‌شان، انگار هر دو از یک عصر باشند. حتی اگر شهرام آزادیان کت چرم بپوشد و کلاه بگذارد و بیهقی عبا بپوشد و دستار به سرش باشد، انگار یکی تجلی دیگری است. انگار نوع خردمندی و نگاهشان به دنیا شبیه هم است. انگار دکتر آزادیانی که در همکف دانشکده‌ی ادبیات راه می‌رود، همان بیهقی باشد که شبستان‌های قصر مسعود را طی می‌کند. هر دو محافظه‌کارند و تا حدی تسلیم بودن و ناامیدی را پیشه‌ی زندگی‌ کرده‌اند. یکی از بچه‌ها تعریف می‌کرد ازش پرسیده چرا ریاست کتابخانه‌ی دانشکده را قبول نمی‌کند و دکتر آزادیان گفته بوده اگر یک شب کتابخانه آتش بگیرد، من مسئولش هستم و نمی‌توانم چنین مسئولیتی قبول کنم! شهرام آزادیان همین بود، بدترین سناریوی ممکن را همیشه در نظر می‌گرفت. بدبینی و ناامیدی در طی سال‌ها در ذهنش خانه کرده بود.

بجز دو سه مقاله چیز دیگری ننوشته بود. هرچقدر بهش اصرار می‌کردیم مثلاً آن مقاله‌های بیهقی را که داشتیم نقد می‌کردیم کتاب کند، می‌گفت حالا ببینیم چه می‌شود. از سخت‌گیری‌های مجلات بدش می‌آمد و می‌گفت مثلاً فلان ایراد را می‌گیرند، که به نظرش وارد نبود، و حوصله نداشت مقاله را طبق نظر آنها اصلاح کند. سال‌ها بود استادیار مانده بود و چیز مبهمی یادم مانده که سر همین‌ دانشگاه هم بهش گیر داده بودند. ترکیب کمال‌طلبی و ناامیدی باعث شده بود‌ کاری نکند، و وقتی رفت، واقعاً دریای علم و دانشش را با خود زیر خاک برد، بدون آنکه قطره‌ای از آن دریا به جا گذاشته باشد.

وقتی که موقع تشییع جنازه و مراسم‌ها خانواده‌اش خیل دانشجوها را دیده بودند، تعجب کرده بودند که یعنی شهرام این‌قدر محبوب بود؟ انگار هیچ‌کس، حتی خودش هم، درست خودش را نمی‌شناخت. او همیشه در هاله‌ای از راز—نه، دقیق‌تر بگویم—در هاله‌ای از تنهایی‌ای پوچ زندگی می‌کرد.

مراسم سوم یا هفتمش، درست یادم نمانده، جوری بود که انگار رفته‌ای توی حیاط دو حوض دانشکده‌ی ادبیات. بعد از سال‌ها، آدم‌های دانشکده‌ی ادبیات را دیدم، به قول وفا فقط مرگ آزادیان می‌توانست بعد از سال‌ها باعث شود ما همدیگر را ببینیم.

آنها که آمده بودند همه دوستان بودند. دشمنان حتی به خود زحمت نداده بودند در مراسم ختم شرکت کنند. دانشکده‌ی ادبیات همین شکلی است، تو با کسی یا دوستی یا دشمن، حد وسطی وجود ندارد. آنها حتی نگذاشتند ما استادمان را از آن سابقاً خانه‌اش راهی گور کنیم.

همیشه، چند تا کتاب زیر بغلش بود، یا داشت می‌رفت کتابخانه یا رفته بود از کهنه‌فروشی‌های انقلاب کتاب خریده بود. کتاب خوب برایش «مقدس» بود. واقعاً واژه‌ی مقدس می‌تواند اهمیتی که او به کتاب می‌داد را نشان بدهد. یکی از آرزوهای ما، حالا حسرت‌های ما، دیدن کتابخانه‌اش بود. ممکن بود مدت‌ها بگردد دنبال مثلاً چاپ اول یک کتاب تا آن را در کتابخانه‌ی خودش داشته باشد. در کل علاقه‌ی زیادی به آرشیو کردن این چیزها داشت. صفحه‌های زیادی هم از موسیقی کلاسیک داشت و فیلم‌های زیادی دیده بود.

در کلاس‌های بی‌در‌و‌پیکر دانشکده‌ی ادبیات که می‌شود با دو خط متن خواندن و خاطره‌ی تکراری گفتن سروته کلاس را هم آورد، وجود کلاس‌های او غنیمت بود. معتقد بود دانشجو باید زیاد متن بخواند تا راه‌و‌چاه خواندن آن متن دستش بیاید. واحدهایش سنگین بود و کلی کتاب و منبع برای امتحان بهمان معرفی می‌کرد و همین می‌شد که بهترین واحدهای درسی‌مان را با او داشتیم. تأکید زیادی داشت روی یاد گرفتن روش تحقیق درست و شناختن شیادانی که به اسم مقاله دارند هر چرندی منتشر می‌کنند. بهمان می‌گفت شما استاد ندیده‌اید. کاش زنده بود و بهش می‌گفتیم ما هم استاد دیدیم، ما شما را دیدیم...

در حال بارگذاری...

امتحان‌هایش هم با مدل خاص خودش بود. مثلاً برای درس مرجع‌شناسی پنج تا سؤال داده بود که باید در همان پنج تا سؤال تقریباً هر چیزی که بلد بودی می‌نوشتی، همین‌قدر سؤال‌هایش کلی بود. یا مثلاً در واحد رستم و اسفندیار اسم پیشکار رستم را، که فقط یک بار در متن آمده بود، پرسیده بود.

عجیب‌ترین امتحانش هنوز هم برای من امتحان شفاهی بیهقی است. سال‌ها بود امتحان شفاهی نداده بودم و قرار بود در دانشگاه امتحان شفاهی بدهم. دانشجوی ترم دوم لیسانس بودم و او هنوز برایم آزادیان گوشت‌تلخ بداخلاقی بود که هر جلسه دلم می‌خواست کلاسش را بپیچانم و سحر به‌زور مرا سر کلاسش می‌برد. کلاسش برایم اضطراب‌آور بود. می‌گفت از روی متن بخوانیم و اگر بلد نبودیم، می‌گفت نشد! همین نشد گفتنش مساوی بود با عرق کردن دست‌ها و پیشانی‌ام و تپش قلبم. ترم اول ارشد، که با او تاریخ ادبیات ادوارد براون1 را به زبان انگلیسی می‌خواندیم، هم با اینکه دیگر چهار سال بود می‌شناختمش و ازش نمره‌ی بیست هم گرفته بودم، که خیلی به کسی نمی‌دادش، وضعیت همین بود. سخت‌گیر بود و گاهی با لحن تمسخرآمیزی با دانشجو حرف می‌زد. همین‌ها باعث می‌شد خیلی‌ها از او خوششان نیاید، و شاید همین‌ها باعث شده بود نداند یکی از محبوب‌ترین استادهای دانشگاه است.

حتماً جلسه‌ی آخر کلاس را به پرسیدن نظر دانشجوها اختصاص می‌داد. با لحن خاص خودش می‌‌پرسید: «نظری؟ بحثی؟ حکمتی؟ پیشنهادی؟ انتقادی؟» و واقعاً هم به انتقادها گوش می‌داد و اگر رنجیده بودیم ازمان عذرخواهی می‌کرد. شناختن این وجه از او یکی دو ترمی‌ طول می‌کشید، شاید هم یکی دو ترم برای او طول می‌کشید تا از شهرام آزادیانی که در جواب سلام دانشجوهای سال‌اولی فقط سر تکان می‌دهد تبدیل شود به شهرام آزادیانی که ته دلش مهربان است و دانشجو برایش مهم است.

تکلیف درس مرجع‌شناسی‌مان فهرست کردن کتاب‌های کتابخانه‌ی تالار پژوهش بود و او با یک نگاه سرسری به لیست می‌گفت تاریخ چاپ فلان کتاب یا ناشرش را اشتباه نوشته‌ای. و وقتی ما با حیرت نگاهش می‌کردیم که چطور اینها را حفظ است، می‌گفت اینها یک مشت اطلاعات بیهوده است که من حفظ کرده‌ام!

همیشه با یک بغل کتاب سر کلاس می‌آمد و می‌گفت دانشجو باید زیاد کتاب ببیند. سر کلاس راه نمی‌رفت، از همان اول کلاس تا آخر سر جایش می‌نشست. گاهی با خودش چای سر کلاس می‌آورد و صدای قند جویدنش هنوز هم یادم مانده است.

احتمالاً سرمایی‌تر از هر آدمی بود که من تا پایان عمرم خواهم دید. فکر کنید اردیبهشت، که هوا گرم است، می‌خواستیم پنجره را باز کنیم و می‌گفت: «خانم، پنجره رو ببندین، سوز می‌آد.» رفتن طرف کولرهای عتیقه‌ی دانشکده، که فقط فوت می‌کردند، که دیگر گناه کبیره بود!

با وجود سخت‌گیری‌ها و جدی بودنش، روحیه‌ی طنز جالبی هم داشت. یادم می‌آید سر ارائه‌ی یکی از بچه‌ها، که داشت یک مقاله‌ی آبکی را نقد می‌کرد، بادی از پنجره آمد (حتماً ترم زوج‌ بود و بهار که اجازه داده بود کمی لای پنجره را باز کنیم) و برگه‌های دوستمان را روی زمین ریخت. آزادیان گفت «جاء الحقُ و زهق الباطل»!2 علاقه‌ی زیادی هم به هزلیات داشت. وقتی از سوزنی سمرقندی و این شاعران هزل‌گو حرف می‌زد، چشمانش از ذوق برق می‌زد!

نمی‌دانم به‌ دلیل خاص بودن اسمش بود، یا منشش، یا صمیمی بودنش، که ما پشت سرش به او شهرام می‌گفتیم. هیچ‌کدام از استادهای دیگر را با اسم کوچک صدا نمی‌زدیم. یکی از بچه‌ها نقل می‌کرد که دکتر شعیفی هم یک بار، وقتی که داشته درباره‌ی او صحبت می‌کرده، به او گفته شهرام، و وقتی این را برایش تعریف کرده‌اند، شاکی شده بوده که چرا همه به من می‌گویند شهرام!

در صوتی که بچه‌ها در سال 1401مخفیانه ازش ضبط کرده بودند گفته بود که «پوست ما رو کندن این ترم»، با همان دهانی که به‌زور باز می‌کرد و لحن خاص خودش. خودش را وارد قضایای دانشکده نمی‌کرد، اما دانشگاه سیاست‌زده دست از سر او برنمی‌داشت. یادم نمی‌آید صحبت سیاسی‌ای هم سر کلاس کرده باشد، مثل خیلی از استادهای دیگر محافظه‌کار بود. ترم پیش، که گویا مدام کسی سر کلاس‌ها می‌آمد تا دانشجوها و استادها را بپاید، و می‌توان حدس زد که او چقدر اذیت شده. اصلاً نمی‌توانست حضور غریبه را در کلاس تحمل کند. کافی بود چهره‌ای ناآشنا سر کلاس ببیند، حتی اگر اصرار می‌کردیم که دوستمان است و همین یک جلسه قرار است سر کلاس بنشیند، عذرش را می‌خواست که بیرون برود.

تیپ و ظاهر شهرام آزادیان هم با بقیه‌ی استادها فرق داشت. یادم می‌آید یک بار به یکی از دوستانم، که فلسفه می‌خواند، نشانش دادم و گفتم فلانی آزادیان است. گفت: «آزادیان اینه؟ من فکر می‌کردم این یکی از کارمندای دانشکده است!» البته که ظاهر ادبیاتی‌جماعت با فلسفی‌جماعت، که نظم خاصی دارند و کت می‌پوشند، خیلی فرق دارد. رنگ پوستش زیادی سفید بود و ما پشت سرش می‌گفتیم لابد خون‌آشام است و هیچ‌وقت نمی‌میرد! و همگی دیدیم که خون‌آشام نبود...

اهل تکنولوژی نبود و مثل خیلی از ادبیاتی‌های دیگر، از این فضا به‌‌دور بود. خیلی دیر به فضای مجازی و نصب کردن تلگرام تن داد. بعد از رفتنش، بچه‌ها یک پیام از او پیدا کرده بودند در رثای دوستش، که او هم ناگهانی مرده بود. آهنگی از فریدریک هِندل3 را در یک گروه موسیقی فرستاده بود با شعری از لورکا برای رفیق ازدست‌رفته‌اش: «بخسب/ پرواز کن/ بیارام/ دریا نیز می‌میرد.»4 نوشته بود چقدر همه‌چیز تلخ و بی‌مزه شد. نوشته بود من که حسابی بی‌کس شدم.

این کلماتش، این واژه‌های به‌جامانده از او، یک سال بعد از مرگ دوستش، حال ما را هم در فقدان ناگهانی او توصیف می‌کرد: تلخی و بی‌کسی. آن آهنگ غم‌انگیز، آن تراژدی و شکوه هم‌زمان، خود شهرام آزادیان است، دریایی که مرد و من هنوز نمی‌دانم چطور آن دریای سترگ و بزرگوار در گوری تنگ جا شد...

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد