«ساکتها بدترینند.» هیچوقت این رو نفهمیدم. اشکال سکوت چیه؟ به نظر من شلوغها بدترینند. همیشه سر و صداست که زیادیه.
از سروصدا خوشم نمییاد. هوزار1 پر سروصدا بود. اما بازم میگن سکوت بده. اگر همهچی ساکت باشه، معنیش اینه یه بمبی چیزی قراره منفجر بشه و تو جون سالم بدر ببری.
وقتی شرلی2 من رو بیرون کرد، مشکل همین بود؛ سکوت من. البته شرلی واقعا من رو بیرون نکرد. نه اون منو بیرون کرد نه من اونو. موضوع هم ازین «خشونت خانگی» هایی که همه جا میشنوید نبود. مسئله، سکوت من بود. شرلی میدید که من توی خودم رفتهام. اون روزا اینجوری بودم، تو خودم میرفتم.
شرلی گفت: «تو هیچوقت حرف نمیزنی، هیچی نمیگی.» فکر کنم منظورش این بود که دیگه با من خوش نمیگذره، که حق داره. یه زمانی شاید باهام خوش میگذشت، دیگه نه. من دیگه خوشحال نبودم. من تو خودم بودم، مثل یه کرم توی سوراخ. گمونم منظورش این بود که بالاخره فهمیده - تعجبم که چرا اینقدر دیر فهمید - که با یه جور معلول زندگی میکرده.
فقط یک بار بهش گفتم: من تو عراق بودم، شرل. تو هوزار.
-هوزار چیه؟
-چمیدونم شرل، ولی بودم.
-شرل بهم پرید، بهش گفتم صدات رو نبر بالا.
-صدام رو بالا نبردم.
-چرا.
داد نمیزد، فقط صداش رو برده بود بالا، اما من ترسیدم داد بزنه، و بعد سروصدا شه. من هیچ وقت صدام رو سر شرلی بالا نبردم. خیلی وقت نبود که باهم بودیم، اما واسه من بیشترین مدتی بود که با کسی بودم. من هیچوقت سرش داد نزدم، کار ناجوری هم نکردم. من اصلا هیچوقت کاری نکردم، چه برسه به این که صدام رو ول بدم. اما الان به نظر میومد که زیادی ساکت شده بودم.
گفت: «دو سه شب در هفته، که نیستی. حتی وقتی اینجایی، اینجا نیستی.»
حاشا نکردم. راست میگفت و حقمم بود. همینه: حقم بود. حقت بود. این، اون، یا همه حقشون بود. همگی حقمون بود.
شرلی زن خوبی بود. یه لحظههایی با شرلی بود که به خودم میگفتم این خونه زندگی منه. خونهی ما تو یه محلهی مزخرف بود، شرلی صبحها تو یه مهدکودک کار میکرد. بعد، بعدازظهرها تو یک کافه، تو یکی از دکههای نزدیک ایستگاه مترو. بعضی وقتا از جلوی کافه رد میشدمو میرفتم یه قهوه سفارش میدادم. وانمود میکردم نمیشناسمش، و وایمیستادم ببینم اون تا کی وانمود میکنه که من رو نمیشناسه. که کاملا غریبهایم. کدوممون زودتر پلک میزنه؟ کی اول میخنده؟
یه زمانی بهمون خوش میگذشت. میخندیدیم. خندیدن هم یه جور سروصداست دیگه. حتما بچهها تو مهد کودک کلی سروصدا راه میاندازن. دوست داشتم ببینم شرلی تا حالا بهشون گفته خفه شید، فقط خفه شید.
من خدمهی یه بیمارستان روانی تو لنگستون3 بودم. کاری بود گیرم اومد، کاری که از پسش برمیومدم. تو لنگستون هم بعضی وقتا سروصدا راه میفته، اما عجیبه که اصلا برام مهم نبود. به نظرم لنگستون هیچوقت ترسناک یا حالبههمزن نبوده. شاید، منم یه جورایی دیوونه بودم. هرروز، میرفتم بیمارستان و برمیگشتم خونه، گاهی هم شیفت شب. کارم اذیتم نمیکرد. حتی برام عجیبم نبود.
یه بار شرلی گفت: چرا اونجا کار میکنی؟
-کاره دیگه. کرایهخونه رو درمیاره. اذیتمم نمیکنه. تو رو اذیت میکنه؟
شرلی جواب نداد، فقط نگام کرد. همون جوری که وقتی قهوهام رو میآورد و وانمود میکرد من رو نمیشناسه. اما قرار نبود بخنده.
شرلی یه پیرهن قرمز داشت همیشه تنش بود، یه پیرهن چسبون قرمز. البته نه که همیشه. نشان مخصوصش بود. مثلا مهدکودک نمیپوشیدش. بهش گفتم: «این پیرهنت خیلی قشنگه، شرل. رنگش بهت میاد.» فهمید منظورم چیز دیگهایه. «از این پیرهنت خوشم میاد و دوست دارم که تنت نباشه.»
خلاصه، یه زمانی بهمون خوش میگذشت، اما بعد من رفتم تو خودم. فکر میکردم نمیرم. اما رفتم.
بعضیا میگن که قرمز یه رنگ جیغه. مگه میشه؟ رنگ مگه صدا داره؟ «دستمال قرمز نشونِ گاو دادن»، «از عصبانیت سرخ شدن»، هیچوقت این حرفا رو نفهمیدم. که قرمز رنگ عصبانیته. من فقط گفتم که پیرهن قرمز بهش میاد. و اون زیاد میپوشیدش.
بعد یه روز از همون روزایی که تو خودم رفته بودم، گفتم: «از این لباس قرمزه خسته نمیشی، شرل؟» حرف زشتی بود، نباید میگفتمش. ولی بههرحال اون میپوشیدش، حتی بعدها بیشتر میپوشیدش. این کارش آزارم میداد. اما ساکت موندم، چیزی نگفتم. فقط یه رنگه دیگه.
بعد حالا داشت بهم میگفت: «حتی وقتی اینجایی، اینجا نیستی.»
خب، شاید لازم باشه یه فکری به حال این کرد. من که حاشا نکردم. خودم میفهمم. ازش نپرسیدم منظورت چیه. حتی شاید گفتم راست میگی.
گفتم: «منو میندازی بیرون شرل؟» آروم گفتم. جروبحث نمیکردم. کاری نمیکردم. «میخواستم تکلیفم روشن شه. داری میندازیم بیرون؟ من تو رو نمیندازم بیرون. ما اجارهی اینجا رو با هم میدیم. پس میندازیم بیرون؟»
دیدم کفرش بالا اومده، میخواد هر چیزِ دم دستش رو پرت کنه سمتم. اون منو نمیزد، من هم نمیزدمش، اما میخواست چیزمیزا رو پرت کنه، پرت کنه سمت من. فهمیدم اوضاع خرابه.
گفتم: «آره یا نه، شرل؟»
یه صدایی درآورد، دندونقروچه کرد، مثل یه حیوون وحشی. همش به من میگفت حرف نمیزنی، حالا کی حرف نمیزنه؟
-آره یا نه؟
-آره.
صداش رو بالا برد.
تو لنگستون، بعضی وقتا کارم «مهارکردن» مریضه. هیچکس بهم نگفته بود این ممکنه بخشی از کار باشه. هیچوقت برا این چیزا آموزش ندیدم. از طرفی، «آموزشدیده» بودم. گمونم یه نگاه بهم انداختند و با خودشون گفتن، از پسش برمیاد.
واقعا صداش رو بالا برد. «آره، آره، میندازم بیرون! از همون ور مستقیم برو به درک!»
واقعا اینو بهم گفت.
گفتم: «باشه، حرفی نیست شرل. از آشنایی باهات خوشحالم.»
داد نزدم. اینجوروقتا میدونم چی شنیدم. میدونم اینجا دیگه جای من نیست. یه جایی میرسه که میفهمی چه خبره.
ژاکت زیپیم رو برداشتم و از در بیرون رفتم. نکوبیدمش. فقط بیرون رفتم. تاریک و سرد و خیس بود.
خب بعدش چیکار میخواستم بکنم؟ برنامهای داشتم؟ چه میدونم. چارهای نبود. راه افتادم سمت جایی که دو-سه بار در هفته میرفتم و شرل حرفش رو زده بود. اون منو انداخت بیرون، اما، انگار، هیچی عوض نشده بود. رفتم سمت بلو انکور4. سمت ما همهی بارها ناجور بودن، اما بلو انکور از همهشون ناجورتر بود. واسه همین رفتم اونجا. هیچوقت با شرل نرفتم اونجا. از اونجور بارها بود که فقط مردها توش میپلکیدن. بیشترشونم ناجور بودن. و منم مثل اونا بودم.
یه مریض بدقلق تو بیمارستان، یه پرسروصدا؟ حله. من هیچ وقت از زور استفاده نکردم. شاید چون اونا میدونستن میتونم. تازه، تو لنگستن همه میخواستن همهچی محترمانه باشه. حتی نمیتونستی بگی بیمارستان «روانی»- اونجا بیمارستان «روانپزشکی» بود. قدیما، به اینجور جاها میگفتن «تیمارستان». به کسایی هم که توش بودن میگفتن «دیوانه». الان میگفتن «بیمار»، و نه حتی «زندانی».
اما من برام مهم نبود. اگه این بدبختا زندانی بودن، من آزاد شده بودم. بههرحال، من مثل همونا بودم. من آموزش تخصصی ندیدم، فقط میگفتم: «سخت نگیر رفیق. خودت رو جمع کن.»
شرلی میدونست که من در لنگستون کار میکنم، اما خودش هیچوقت اونجا نیومده بود. برای چی میومد؟ همچنین میدونست من به انکور میرم. اما هیچوقت انکور هم نیومده بود.
تنها جایی که من میرفتم و شرلی خبر نداشت، و هنوز هم نداره، کلیسای کاتولیک سنت مارک5، تو خیابون وینترتون6 بود؛ یه ساختمون آجرقرمز بزرگ و همیشهی خدا خالی. من تو راه برگشت از شیفتم معمولا یه سر به دکهی قهوه میزدم، اما گاهی، از یه مسیر دیگه میرفتم و میرسیدم به کلیسای کاتولیک. من کاتولیک نیستم. پدرم مال ایرلند شمالی بود. هوزار شاه. منم کلیسابُرو نبودم، اما اگه یهو بری کلیسا و ساکت بشینی، نمیتونن بیرونت کنن.
برا همین گاهی میرم کلیسا و فقط ساکت میشینم. اون چیزای گنجهطور اون کنار- اتاقک اعتراف- رو میبینم، و فکر میکنم، کاش منم میتونستم اعتراف کنم، همینجوری بیخودی. البته نه. واسه سکوت و آرامشش، پچپچ حرف زدن، با کسی که نمیشناسی و حتی نمیبینیش.
-منو ببخش پدر، برای گناهی که کردم...
-و گناهت چی بوده؟
-قتل، پدر. اما من در ارتش بودم و توی یه کشور دیگه، داستان مال چند سال پیشه.
اگه برید توی یکی از اون گنجهها و کاتولیک نباشید، یا هرچی، میتونن جلوتون رو بگیرن؟ از کجا میفهمن؟
اما اون شبی که شرلی من رو انداخت بیرون به کلیسای کاتولیک نرفتم. رفتم بلو انکر. صاحب بار من رو میشناخت. نه اینکه واقعا بشناسه، اما چندباری من رو دیده بود، و میدونست اوضاعم چه جوره. من هیچ گپوگفتی نمیخواستم. فقط میخواستم در سکوت بشینم و بنوشم، و همیشه دم پیشخون، اگه جا بود. دوست داشتم جلوی پیشخون بشینم، بااینکه هیچ گپوگفتی با صاحب بار نمیخواستم. چه اشکالی داشت؟ بار بود دیگه.
میخونهچی، صاحبملک هم بود، به گمونم. ملکِ خودش بود و خودش میگردوندش. جای خیلی خوبی هم نبود اما دیگه همین بود. اوضاع دستش بود. خب بایدم باشه. گندهی لندهورِ عوضی هم. نمیشد سربهسرش گذاشت. یا بیشتریا نمیذاشتن.
یه شب از بار با صورت درب و داغون برگشتم خونه. لااقل این چیزی بود که شرلی گفت. به نظرم فقط چندتا خراش بود. اما اون گفت: کل صورتت داغون شده.
-چیزی نیست شرل. یه درگیری کوچیک بود.
-چه خبره؟ بسه دیگه.
درسته. هیچوقت اینقدر حق نگفته بود. اگه میخوای از شر چیزی خلاص بشی، اگه میخوای خودت رو ازش بیرون بکشی، تمومش کن. به همین سادگی.
چه قدر مواد تو انکور معامله میشد؟ چهمیدونم. زیاد. اما به من ربطی نداشت. مشکل من نبود. متاع من نبود.
اون شب، دوباره رفتم انکور و نشستم تو بار. جا بود و تا جای ممکن خودمو پهن کردم. آرنجها بیرون، شونهها باز، من خیلی نحیف نیستم. همیشه دم پیشخون. لم بده و بنوش. آدمای دور برت، نوشیدنیشون رو میگیرن، دستشون رو از بالاسرت دراز میکنن، یا وقتی پیمونهت رو میبری سمت دهنت تنهشون بهت میخوره.
بعد من میگم: ببخشید!
-چیو ببخشید؟
-من اینجا نشستم ها.
-اینجا نشستی، خب که چی؟
و بعد، دعوا شروع میشه، اما میخونهچی میبینه که من شروعش نکردم، که تقصیر من نیست. من فقط ساکت با نوشیدنیم نشستم که خوردن بهم. خب، که اینطور؟
و اون شب، میخونهچی فهمید برنامهام چیه. قبلا منو دیده بود. مثل منم خیلی دیده بود. از قیافهی خودش هم معلوم بود که زندان رفته. منظورم اینه که نه فقط پشت پیشخون. پشت میلهها. تو ارتش. تو رینگ بوکس. خدا میدونه، تو دیوونهخونهی لنگستون.
باید حواست باشه، باید حواست به دعوا باشه قبل اینکه راه بندازیش. بابام هم تو ارتش بود. اونم دعوا دوست داشت. قلدر بود. اون تو بلفاست7 بود و منو مجبور کرد که برم دنبال شغل خانوادگی.
میخونهچی دید که من دوباره دنبال دعوام. این دفعه، دیگه جدی بودم. از قیافهام پیدا بود.
«ببخشید!» آبجو پخش شد رو پیشخون، ولی ربطی به من نداشت.
ایندفعه واقعا داشتم منفجر میشدم. فقط، قبل اینکه شروع بشه، تموم شد. قبل اینکه بفهمم چی به چیه، میخونهچی از پشت پیشخون اومد بیرون، از در پیشخون رد شد. قبل اینکه بفهمم، پشت سرم وایستاده بود و بقیه عقبعقب میرفتن. قبل از اینکه بفهمم، دستش رو به بازوهام گره کرده بود، دستاشو محکم دورم گرفته بود که نتونم تکون بخورم، داشت بلندم میکرد -مثل آب خوردن- پاهام رو هوا بود و تلوتلو میخورد.
پاهام دیگه به زمین نرسید. خدایا، چه زوری داشت. بعد من رو کشید، مثل یه تیکه اسباب اثاثیهی داغون، پرتم کرد سمت در. با لگد در رو باز کرد، کشوندم بیرون. خیابون پر نور و ترافیک بود. آدما، که خب کاری داشتن که رد میشدن. بالاخره من رو زمین گذاشت، دوباره روی دو تا پاهام وایستادم، اما هنوز بازوهام رو محکم پشتم گرفته بود، و داشت منو میچرخوند، مثل یه جور میله، که بگه کدوم وری باید برم.
گفت: «خب دیگه برو. برو. از این وری برو.» بازوهام رو ول کرد، که اگه خوب حالیم نشده، بتونه به مسیر اشاره کنه، اما بازوهام هنوز به بدنم جفت بود. «برو. و انقدر برو تا برسی به جهنم.»
این رو بهم گفت.
نفهمیدم چرا فکر کرد راه جهنم ازین سمته. اینو هیچوقت نمیفهمم. این خیابون دو تا جهت داشت، اما اون من رو چرخوند و اون جهت بخصوص رو انتخاب کرد.
باید بهش میگفتم: «لازم نکرده بهم بگی برو به جهنم. امشب بهم گفته بودن برو به جهنم.» شایدم باید میگفتم: «لازم نکرده بهم بگی برو به جهنم. قبلا هم اونجا بودم.» اما هیچکدوم رو نگفتم. من مرد ساکتی هستم. من از سروصدا خوشم نمیاد. و راه افتادم. با بازوهایی که همچنان به بدنم چسبیده راه افتادم و رفتم. مثل یه آدم آهنی که تازه کوکشده باشه راه افتادم.
مسیری که گفته بود به سمت همونجایی بود که ازش اومدم. به جایی که خونهام بود یا حداقل فکر میکردم خونمه. به جایی که درو روی شرل بستم اما نکوبیدمش، وا راه افتادم طرف بار.
دست آخر مشخص شد که این مسیر به سمت جهنم نبوده.
خیلی بعد که این ماجرا تموم شد، به ذهنم رسید که اون یکی مسیر، راه محل کارم بود، به طرف لنگستون. یه مسیر پیادهروی طولانی بود - من با مترو میرفتم سر کار، چند تا ایستگاه - اما، اما اگه صاحب بار من رو اون طرفی میفرستاد، گمونم به راه رفتن ادامه میدادم، همونجوری که بهم گفته بود، تا برسم به لنگستون. و وقتی به اونجا میرسیدم احتمالا میگفتم: «من اینجا کار میکنم. اما الان میخوام اینجا بمونم. هیچجای دیگهای برای رفتن ندارم. میذارین بیام تو؟»
اگه میخواین خودتون رو از چیزی خلاص کنید، تمومش کنید. درسته. شاید باید به صاحب بار که کشوندم تو پیادهرو میگفتم: «این بار اولی نیست امشب که پرت شدم بیرون.»
اما رفتم. رفتم به طرف مسیری که نشونم داد. یه راست رفتم تا رسیدم به دری که پشت سرم نکوبونده بودم. و در زدم. سخت بود، چون بازوهام هنوز به دوطرفم چسبیده بودن.
شرلی در رو باز کرد. انتظارش رو داشت؟ نمیدونم. نگاهش کردم. گفتم: «کاش منظوری نداشتی شرل. امیدوارم الکی گفتی که برم، چون من برگشتم.»
بهم نگاه کرد. یه مدت نسبتا طولانی بهم نگاه کرد، تا جایی که حتی فکر کردم، اصلا منو میشناسه؟ اما بعدش گفت: «نه، منظوری نداشتم.» و من هم گفتم که منظوری نداشتم، حالا هرچی بود که منظوری داشتم یا نداشتم، اون گذاشت برم تو.
خونه جاییه که راهت میدن تو. ممکن بود الان توی بازداشتگاه پلیس باشم، با صورت درب و داغون. حقم بوده. ممکن بود تو لنگستون باشم و بابتش پول نگیرم. شانس آوردم؟ شانس نیاوردم وقتی صاحب بار من رو اشتباهی فرستاد به جهنم؟ چجوری همچین خبط اساسیای کرد؟
شرلی راهم داد تو. بعد همهچی خیلی سریع اتفاق افتاد. تا همونجا هم سریع اتفاق افتاده بود. میدونم که همهچی میتونه سریع اتفاق بیفته. تا به خودت بیای، کلی اتفاق افتاده. خودم این چیزا رو میدونم.
و قبل از اینکه بفهمیم چی به چیه من و شرل دیگه واینستاده بودیم، مثل غریبهها به هم نگاه نمیکردیم. پاهامون دیگه رو زمین نبود و تو وضعیت دیگهای بودیم، صمیمانهتر و کل شب رو همونجوری موندیم.
الان که به عقب نگاه میکنم، قسم میخورم همون شب بود، حالا هرجور، کاملا تصادفی یا چی، که اولین بچمون- مارتین (اسم بابای شرلی بود)- درست شد. چیزی که اون شب اتفاق افتاد یه چیز دیگه بود.
یه روز گمونم به مارتین بگم - الان سه سالشه، و یه خواهر کوچولو داره، جسی - که چجوری این اتفاق افتاد، چجوری اون درست شد. اما احتمالا ایدهی خوبی نباشه. شاید فقط بهش بگم: «یه چیزی رو به من قول بده، مارت هیچوقت سراغ ارتش نرو» و هرگز نخواهم فهمید که شرلی هم همین حس منو داره، یا حتی یه جور علم لَدُنی. خودش بود، اون شب بود. البته من هیچوقت نپرسیدم، اون هیچوقت چیزی نگفت. اما اون تو مهدکودک کار میکرد. من باید داستان رو میگرفتم. باید حدس میزدم اینطور میشه.
فردا صبحش درحالی که تو روشنایی روز بهم نگاه میکرد گفت: «این دیگه چه کوفتیه؟ چی شده؟ دوتا کبودی گنده رو جفت بازوهاته.»
من دیگه هرگز به بلوانکر نرفتم. عجب، عجب. صاحب بار حتما فکر کرده منو جای درستی فرستاده. تا به امروز - که مدت زیادیه و من دوتا بچه دارم - هرگز مثل قبل تو خودم نرفتم. هیچوقت به اونجا برنگشتم.
خدایا، حتما زورش زیاد بوده، بروبازودار. کاش اسمش رو میدونستم. یه روز شرل بهم گفت که باباش رو نمیشناخته. فقط میدونسته - از مادرش شنیده - که اسمش مارتین بوده.
شاید باید میگفتم، البته نگفتم که «من بابام رو میشناسم. و اسمش رو میدونم. از بخت بدم.»
اما تا کبودیا رو دید بهش گفتم: «آره، من هم دیدمشون. گمون نکنم کار تو باشه، ها، شرل؟ بعدا بهت میگم. ولی الان باید برم سر کار. بعدا بهت میگم.»
1.Hussars. یکی از هنگهای سوارهنظام قلمروی بریتانیای کبیر
2.Shirley
3.Langston
4.Blue Anchor
5.St. Mark’s
6.Winterton
7.Belfast