«یه چند روزی میرم شمال پیش مامانبابا. فکر کنم اگه یه مدت تنها باشیم، برای جفتمون بهتر باشه.»
رها با ماتیک قرمز این جمله را روی آینه نوشته بود و من با چشمان نیمهباز زل زده بودم به آن. تازه فهمیدم که رنگ ماتیکش چقدر فلفلی و پررنگ است. ساعت هشت صبح بود و داشتم فکر میکردم که رها چهجوری وسایلش را جمع کرده و رفته است که من متوجه نشدهام. چشمانم را مالیدم و به سمت تلفن نیمخیز شدم. شمارهاش را که گرفتم، آنقدر بوق زد که خودش قطع شد. گوشی را گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم. به سمت راست غلتیدم و زل زدم به تابلوی نلسون ماندلا که روی دیوار نصب شده بود. ماندلا به نشانهی پیروزی دست راستش را مشت کرده و بالا آورده بود. همان لبخند همیشگی هم بر لبانش نقش بسته بود. کنار ماندلا هم جملهای منسوب به او نوشته شده بود: «من هیچوقت بازنده نمیشوم. یا پیروز میشوم یا یاد میگیرم.» بلند شدم و روی تخت نشستم. موبایلم را از روی میز کنار تخت برداشتم و دوباره شمارهی رها را گرفتم. پنجمین بوقی که خورد، تلفن را این بار خودم قطع کردم. توی تلگرام برایش نوشتم: «هرچه سریعتر بهم زنگ بزن عزیزم!» ناخودآگاه بعد از کلمهی عزیزم علامت تعجب گذاشتم. توی همهی این سالها زیاد دعوا کرده بودیم، اما این اولین بار بود که رها قهر کرده و رفته بود.
دیشب سالگرد ازدواجمان را فراموش کرده بودم. آنقدر مریض داشتم که حتی وقت نکرده بودم برای رها مسیج بفرستم که شب دیر میآیم. حدود ساعت یازدهونیم شب وقتی به خانه رسیدم، رها روی کاناپه جلوی تلویزیون نشسته بود و داشت خندوانه نگاه میکرد. وقتی جواب سلامم را نداد، خودم را به کوچهی علیچپ زدم و ازش پرسیدم که «اتفاقی افتاده؟» او هم، بدون آنکه نگاهم کند، باعصبانیت گفت: «گوشیتو دیدی چند تا میسکال انداختم؟ اون مظفری بهت نگفت بیست بار به مطب زنگ زدم؟» خانم مظفری منشی مطب بود. چند ثانیهای به تلویزیون خیره شدم.
«حالتون چطوره؟» این را رامبد میگفت. تماشاچیها هم فریاد میزدند: «عالی.» کنترل را برداشتم و صدای تلویزیون را کم کردم. «سرم خیلی شلوغ بود... توی ماشین بهت زنگ زدم، ولی جواب ندادی.» بعد، بدون آنکه منتظر جوابش باشم، به اتاق رفتم.
رها داد زد و گفت: «خسته نباشی واقعاً... همیشه سرت شلوغه، غیر از اینه؟ منو بگو تا این وقت شب منتظرت بودم.» بعد شروع کرد به زدن حرفهای تکراری. گفت که صبحها رأس ساعت هشت از خواب بلند میشوم، دوش میگیرم، اصلاح میکنم و بعد از صبحانه میروم بیمارستان تا ساعت دو. سپس به مطب میروم و اگر سرم شلوغ نباشد، در بهترین حالت ساعت نه خانهام. با اشتهای تمام شام میخورم و بعد روی مبل وقتی دارم اخبار میبینم خوابم میبرد.
«برای چی ازدواج کردی؟» این را که گفت، چند ثانیهای سکوت کرد. عادت نداشتم به حرفهای تکراری گوش کنم. داشتم لباسهایم را عوض میکردم که با صدای بلند گفت گوشم با او هست یا نه. من ساعتم را از دستم باز کردم و روی میزتوالت گذاشتم و بهش گفتم: «حالا مگه چی شده؟»
این را که گفتم، صدای گریهاش بلند شد. درِ اتاق را باز کردم و رها را دیدم که روی کاناپه نشسته بود، دستانش را جلوی صورتش گذاشته بود و داشت مثل ابر بهار گریه کرد.
«تازه میپرسه چی شده؟!» این را گفت و دوباره گریه کرد. کنارش نشستم و خواستم بغلش کنم که با دستانش مرا پس زد. همانجا بود که گفت سالگرد ازدواجمان است.
شمارهی نگهبانی را که گرفتم، گودرزی یکی از نگهبانهای شهرک گفت که رها ساعت پنج صبح از شهرک خارج شده است. به آشپزخانه رفتم و سماور را روشن کردم. بعد شمارهی مظفری را گرفتم. اولین بوقی که خورد، گوشی را برداشت و گفت: «سلام آقای دکتر.» وقتی ازش پرسیدم که میتواند مریضهای امروز را کنسل کند یا نه، باتعجب ازم پرسید که اتفاقی افتاده است.
صدای بوق که بلند شد، به سمت سماور رفتم. دکمهی آف را زدم و به مظفری گفتم که یکروزه باید بروم شمال. مظفری چند ثانیهای سکوت کرد و گفت که همین الآن به مطب میرود و با بیمارها تماس میگیرد.
«زنها موجودات عجیبیان.» این را پدر خدابیامرزم پشت چراغقرمز بهم گفت. روز زن بود و رفته بودیم کریمخان تا از جواهری مظفریان طلا بگیریم. این را که گفت، چند لحظهای به ثانیهشمار چراغقرمز خیره شد و اضافه کرد که اگر بیستوچهار ساعت شبانهروز هم پیششان باشی و تمام حرکاتشان را زیر نظر بگیری، باز هم یک جاهایی مثل مسی غافلگیرت میکنند.
«مسی؟!» این را من پرسیدم.
چراغ سبز شد. بابا ترمزدستی را خواباند و پایش را روی پدال گاز گذاشت. چهارراه حافظ را که رد کردیم، بهم نگاهی انداخت.
«بازی ایران و آرژانتین دوهزار و چهارده رو یادته؟»
سرم را به نشانهی تأیید تکان دادم و زیر لب گفتم که یادش بخیر. بابا اضافه کرد که زور بازیکنان ایرانی به مسی نمیرسید و نمیتوانستند کنترلش کنند. بنابراین کیروش به بازیکنانش یاد داده بود که حرکت بعدی مسی را حدس بزنند و مانع رسیدن توپ بشوند. کمی مکث کرد و گفت: «می دونی، باید بتونی رفتارای زنت رو پیشبینی کنی. اما خب گاهی اوقات مثل مسی غافلگیرت میکنه و دقیقهی نود بهت گل میزنه.»
برای سومین بار شمارهاش را گرفتم، اما باز هم جواب نداد. توی تلگرام زیر اسمش نوشته بود:
last seen today at 4: 45 .
ماگ را برداشتم و روی تخت، روبهروی آینه، نشستم. همانطور که به دستخطش زل زده بودم، چای کیسهای را برای آخرین بار توی آبجوش داخل ماگ بالا و پایین کردم. بعد کیسهی چای را بیرون آوردم و و آن را بادقت به سمت سطل آشغال گوشهی اتاق پرت کردم. تیبگ، دوقدمی سطل، روی کف اتاق افتاد و رنگ قرمز خود را به سفیدی سرامیک داد. هروقت تنها بودم، برای خودم چای کیسهای دم میکردم و بعد آن را بادقت به سمت سطل آشغال پرت میکردم، اما هیچوقت داخل سطل نمیافتاد. رها از این کار من متنفر بود.
ماگ را بالا آوردم و به تصویر نلسون ماندلا که روی آن چاپ شده بود خیره شدم. ماندلا مثل همیشه لباس گلگلی پوشیده و یقهاش را هم بسته بود و داشت لبخند میزد.
رها عاشق نلسون ماندلا بود. حتی برای عروسیمان به دفتر ماندلا ایمیل زده و او را برای مراسم دعوت کرده بود. دفتر ماندلا هم برای پاسخ یادداشتی با امضای ماندلا فرستاده بود. در یادداشت ازدواجمان را تبریک گفته بود. دو ماه بعد از عروسیمان، بازیهای جامجهانی در آفریقای جنوبی برگزار میشد. بابا، برای کادوی عروسی، تور آفریقای جنوبی با بلیت بازی افتتاحیه را گرفته بود. رها آنقدر از این کادو هیجانزده بود که شبها خوابش نمیبرد، اما من اصلاً هیچ رغبتی نداشتم که دو هفته در آفریقای جنوبی باشم. چند روز به افتتاحیه مانده بود که من و رها توی سالن انتظار فرودگاه امام نشسته و منتظر بودیم تا گیت پرواز باز شود. رها داشت اینستاگرام را چک میکرد که ناگهان زد زیر گریه. من باتعجب به رها خیره شدم و ازش پرسیدم که چه شده است، بعد زیر لب گفتم که مثلاً داریم میرویم ماهعسل. رها موبایلش را بهم داد و گفت بخوان. نوهی ماندلا در مصاحبهای گفته بود که نلسون ماندلا به علت بیماری شاید نتواند در مراسم افتتاحیه شرکت کند. البته آخرش هم اضافه کرده بود که تصمیم نهایی با اعضای خانواده و بنياد ماندلا خواهد بود. کلی با رها صحبت کردم تا آرام شد، اما توی هواپیما نه چیزی خورد نه حرفی زد. بالاخره روز موعود فرارسید. از یک ساعت قبل از آغاز مراسم افتتاحیه در ورزشگاه ساکرسيتی ژوهانسبورگ توی آنهمه شلوغی نشسته بودیم و رها امیدوار بود شاید ماندلا به ورزشگاه بیاید. وقتی از میکروفون ورزشگاه اعلام شد که ماندلا تا چند لحظهی دیگر وارد استادیوم میشود، رها از خوشحالی شوکه شد. ماندلا به همراه همسرش روی ماشین برقیای نشسته بود و زمین مستطیلی را چند بار دور زد و برای همه دست تکان داد. رها هم مثل بقیه ایستاده بود و، همانطور که میخندید، داشت اشک میریخت. فکر کنم تنها کسی که در آن لحظات روی صندلیاش نشسته بود و به ماندلا دست تکان نمیداد من بودم.
مقداری چای نوشیدم. ماگ را روی میزتوالت گذاشتم. بعد موبایل را برداشتم و با سرپرستار بخش زنان بیمارستان تماس گرفتم. بهش گفتم که کاری برایم پیش آمده است و نمیتوانم بیایم بیمارستان. سرپرستار هم گلویش را صاف کرد و گفت مریضی که دیروز عمل کیست تخمدان داشته خونریزی کرده است. چارهای نبود. تماس را قطع کردم و به تصویر ماندلا روی ماگ خیره شدم.
بدترین روز زندگیمان روزی بود که ماندلا مرد. پنج صبح روز جمعه با صدای زنگ موبایل رها از خواب بیدار شدیم. آن طرف خط، هانیه دوستش بود. رها وقتی تلفن را جواب داد، چند ثانیهای سکوت کرد و ناگهان زد زیر گریه. طوری گریه میکرد انگار پدرش فوت کرده بود. من که نگران شده بودم بغلش کردم و مدام میپرسیدم که چه شده است. رها زارزار گریه میکرد. بغلش کردم تا آرامش کنم. آرامتر که شد، بهم گفت که ماندلا مرد. یادم است این گریهها تا سه روز ادامه داشت. روز سوم، وقتی داشتم حاضر میشدم که بروم بیمارستان، رها پشت میزتوالت نشسته بود. ماتیک قرمز فلفلیاش را روی انگشت سبابهاش مالید و بعد با همان انگشتش ماتیک را روی لبش مالید. وقتی ازش پرسیدم که چهکار میکنی، رو به من کرد و گفت: «نمیخوام رنگش توی ذوق بزنه.»
«مگه میخوای کجا بری؟»
گفت که با هانیه به سفارت آفریقای جنوبی میروند تا دفتر یادبود ماندلا را امضا کنند. بعد این را هم اضافه کرد که دیروز محمدجواد ظریف دفتر یادبود را در سفارت امضا کرده. سپس رو به آینه کرد و لبانش را به هم مالید. بهم گفت: «میآی؟» من هم بیحوصله جواب دادم که جراحی دارم. رها هم باناراحتی گفت که حیف نلسون ماندلا که ازدواجمان را تبریک گفته بود. آن روز توی سفارت دو تا ماگ به رها دادند و او هم یکی از آنها را به من هدیه داد. وقتی داشتم برای خودم چای درست میکردم، متوجه شدم که رها ماگش را هم با خودش برده بود.
«چیز مهمی نیست. یکی از عوارض جراحیه.» ملافه را روی پاهای پیرزن کشیدم و به چهرهاش خیره شدم. صورتش لاغر و پر از چینوچروک بود. بیحال ازم پرسید: «چیز جدیایه؟»
«نه. چند تا قرص براتون مینویسم. ولی باید چند روز بیشتر تحتنظر باشین.» این را گفتم و توی پروندهاش داروها را نوشتم. پرونده را به پرستاری که کنار دستم ایستاده بود دادم و این را هم اضافه کردم که به بیمار آرامبخش تزریق کنند. پرستار زیر لب گفت چشم. بعد پرونده را از من گرفت و از اتاق خارج شد.
چهرهی پیرزن گرفته بود. بهش دلداری دادم و گفتم که اصلاً چیز مهمی نیست. پیرزن لبخندی زد و زیر لب گفت: «بیچاره حاجی. دلش خوش بود که امروز مرخص میشم.» قاهقاه خندیدم و بهش گفتم که پس دلش برای حاجآقا تنگ شده است.
«شما دلتنگ زنتون نمیشین؟» این را پیرزن گفت. خندههایم محو شد و چند ثانیهای سکوت کردم.
بهش گفتم که گاهی اوقات آنقدر سرم شلوغ است که یادم میرود زن دارم. این را هم اضافه کردم که دیشب سالگرد ازدواجمان را فراموش کرده بودم. پیرزن باتعجب بهم زل زد و ازم پرسید: «واقعاً؟» بعد، بدون آنکه منتظر جواب بماند، بهم گفت که شوهرش سرهنگ بازنشستهی نیروی زمینی است، هشت سال جبهه بوده و گاهی شش ماه به خانه نمیآمد.
«اما وقتی برمیگشت، جوری محبت میکرد که انگار همیشه بوده.»
چند لحظهای به پیرزن خیره شدم. بعد خداحافظی کردم و از اتاق بیرون آمدم. توی راهروی بیمارستان روی صندلیهای فلزی نشستم و موبایلم را از جیبم بیرون آوردم. شمارهی رها را گرفتم، اما باز هم جواب نداد. تلگرامش را آخرین بار نیمساعت پیش چک و پیام مرا هم سین کرده بود. باتردید به خانهی پدری رها زنگ زدم. پدرش که گوشی را برداشت، با صدای لرزان سلام کردم. بابای رها بهگرمی جواب سلامم را داد و شروع کرد به احوالپرسیکردن. انگار هنوز از ماجرا خبر نداشت.
«رها رسیده؟» این را من پرسیدم.
پدرش گفت نیمساعتی می شود که رسیده است و پرسید که چرا من نیامدهام.
نمیدانستم چی جوابش را بدهم. بیمارستان و مریض بدحال را بهانه کردم و بهش گفتم که بعد از بیمارستان راه میافتم. سپس چند ثانیهای سکوت کردم و باتردید پرسیدم: «میشه گوشی رو بدین رها؟» مکثی کرد و گفت: «وسایلش رو گذاشت و رفت دختر گلنارو ببینه.» گلنار، دخترداییاش، تازه زایمان کرده بود.
خداحافظی که کردم، به اتاقم رفتم و لباسمهایم را عوض کردم. سوار ماشین که شدم، تصمیم گرفتم ابتدا به کریمخان بروم و از جواهری مظفریان کادوی سالگرد ازدواجمان را بگیرم و بعد بروم شمال.