زن دستبهسینه مینشیند. اخم میکند و به تختهسیاه نگاه میکند. مردی که عینکی تهاستکانی با قابی نقرهای دارد لبخندزنان میگوید: «خب، بخونش.»
لبهای زن میلرزند. لب پایینش را با نوک زبانش مرطوب میکند. دستهایش دور سینهاش بیقراری میکنند. دهانش را باز میکند و دوباره میبندد. نفسش را حبس میکند، سپس با صدا نفسش را بیرون میدهد. مرد قدمزنان به سمت تختهسیاه میرود و باآرامش دوباره از او میخواهد که بخواند.
پلکهای زن میلرزد. مانند بالهای حشرات که به هم کوبیده میشوند. زن چشمانش را میبندد و دوباره باز میکند. انگار امیدوار است در لحظهای که چشمانش را باز میکند خودش را به مکان دیگری منتقل کرده باشد.
مرد عینکش را روی بینیاش تنظیم میکند، انگشتانش با گچ کاملاً سفید شده است. «یالا، بلند بگو.»
زن پلیور یقهاسکی و شلوار مشکی پوشیده . کتی که به صندلی آویزان کرده هم مشکی است و روسریای که در کیف پارچهای بزرگ و مشکی خود گذاشته هم از پشم سیاه بافته شده. بالای آن پوشش یکدست تیرهوتار، که به نظر میرسد تازه از مراسم تشییعجنازه آمده، صورت لاغر و مریضاحوالش مانند چهرههای کشیدهی برخی مجسمههای گِلی است.
زن نه جوان است و نه زیبایی خاصی دارد. چشمانش نگاه هوشمندانهای دارند، اما تکانهای شدید و مداوم پلکهایش درک این موضوع را سخت میکند. کمر و شانههایش به طور ثابت قوز کردهاند، انگار به درون لباسهای مشکیاش پناه بردهاند. ناخنهایش را از ته گرفته. کش موی مخملی بنفش تیرهای دور مچ دست چپش انداخته که تنها رنگ متفاوت در ظاهر تکرنگ اوست.
«بیایید همه با هم بخونیم.» مرد دیگر نمیتواند منتظر زن بماند. نگاهش را از دانشجویی که چهرهی بچگانهای دارد و در همان ردیف زن به سمت مرد میانسالی که نیمی از صورتش را پشت ستون پنهان کرده و سپس دانشجوی لیسانسهی جوان که کنار پنجره نشسته و روی صندلیاش خم شده میچرخاند. «Emos, hëmeteros. ’من‘، ’ما‘» هر سه دانشجو با صدای آرام و خجالتی تکرار کردند. «Sos, humeteros، ’تو‘ مفرد، ’شما‘ جمع.»
مردی که کنار تختهسیاه ایستاده به نظر میرسد در میانهی تا اواخر سیسالگی است.
مرد لاغراندامی است، ابروهای ضخیمی به غلظت لهجهاش بالای چشمانش و یک خط عمیق در پایین بینیاش دارد. لبخند ملایمی از احساسات مهارشده بر لبهایش نقش میبندد. روی قسمت آرنج آستین ژاکت مخملی قهوهای تیرهاش تکههای چرم حناییرنگی دوخته شده. آستینهای کتش کمی کوتاه است و مچ دستهایش را نمایان میکند. زن به جای زخمی خیره میشود که با خط منحنی محو و باریکی از گوشهی پلک چپش تا لبهی دهانش کشیده شده. زن وقتی در اولین جلسهشان این زخم را دیده بود، با خودش فکر کرده بود این شیار نشاندهندهی مسیر اشکی است که زمانی از چشمانش جاری شده.
چشمان مرد، در پسِ آن مردمک سبز کمرنگش، به دهان محکمبستهشدهی زن خیره شده. لبخند مرد محو میشود. حالت چهرهاش جدی و کمی خشن میشود. به سمت تختهسیاه میچرخد و باشتاب زیر جملهی کوتاه یونان باستان خط میکشد. قبل از اینکه او وقت داشته باشد که علائم را اضافه کند، گچ میشکند و هر دو نیمهی آن روی زمین میافتند.
اواخرِ بهارِ سال قبل، خود زن مقابل تختهسیاه ایستاده بود و دستش را که گچی بود به تخته تکیه داده بود. وقتی یک دقیقه یا بیشتر گذشته بود و او هنوز قادر به بیان کلمهی بعدی نبود، شاگردانش روی صندلیهایشان جابهجا شده بودند و بین خود شروع به غرزدن کرده بودند. او،که بهشدت خیره شده بود، نه دانش آموزان را میدید، نه سقف و نه پنجره را، فقط هوای تهی مقابل خودش را میدید.
دختر جوان، با موهای مجعد و چشمانی زیبا که جلوی کلاس نشسته بود، پرسیده بود: «خانممعلم، خوبی؟» زن سعی کرده بود بهزور لبخند بزند، اما تنها اتفاقی که افتاده بود این بود که پلکهایش مدتی بیتحرک مانده بود. دانشآموزان، که کمی بیش از چهل نفر بودند، با ابروهای بالاانداخته به یکدیگر نگاه کرده بودند. او چه کار میخواهد بکند؟ سؤالات زمزمهوار از میزی به میز دیگر پخش میشد.
تنها کاری که توانست انجام دهد این بود که بهآرامی از کلاس بیرون برود. او بهزحمت توانست این کار را بکند. لحظهای که قدم به راهرو گذاشت زمزمههای خاموش تبدیل به همهمه و غوغا شد، انگار صداهایشان از بلندگو پخش میشد و صدایی را که کفشهای زن روی زمین سنگی ایجاد میکردند میبلعید. زن لبهای لرزانش را محکم به هم فشار داد، از جایی عمیقتر از زبان و گلویش با خود زمزمه کرد، برگشته است.
اولین بار در زمستانی که شانزدهساله شد این اتفاق برایش افتاد. تکلم که مانند لباسی که با هزار سوزن دوخته شده باشد در وجود او رسوخ کرده و جا خوش کرده بود ناگهان ناپدید شده بود. کلمات هنوز به گوشش میرسید، اما اکنون یک لایهی متراکم از هوا فضای بین حلزون گوش و مغز او را پر کرده بود. در آن سکوت مهآلود، حافظهی زبان و لبهایی که برای ادای کلمات از آن استفاده میکرد، از دستی که مداد را محکم گرفته بود، دورتر میشد. او دیگر با زبانش فکر نمیکرد. او بدون تکلم حرکت میکرد و بدون تکلم میفهمید، مانند زمانی که هنوز سخنگفتن را نیاموخته بود. نه، حتی پیش از زمانی که زندگی را درک کند. سکوتی که فضا را فرا گرفته بود و مانند گولههای پنبه جریان زمان را به خود جذب میکرد بدن او را از درون و بیرون احاطه کرده بود.
روانپزشکی که مادر مضطربش او را پیشش برده بود قرصهایی به او داده بود که او آنها را زیر زبانش پنهان میکرد و بعداً هم در باغچهی خانه دفنشان میکرد. مشاوره بین روانپزشک و مادرش زمانی منجر به بازگرداندن او به مدرسه شد که پرچمهای زرشکیرنگ گیاه مریمگلی که از داروهای مدفون او تغذیه میشدند در باغچه شروع به جوانهزدن کردند. واضح بود که محبوسشدنش در خانه کمکی نکرده و او نباید از همسالانش عقب میماند.
دبیرستان دولتیای که او ماهها پس از دریافت نامهای مبنی بر اعلام آغاز سال تحصیلی جدید در مارس وارد آن شد، مکان دلگیر و ترسناکی بود. کلاسها بسیار تجهیز شده بودند. معلمان در هر سنی مغرور و مستبد بودند. هیچیک از همسالان او به دختری که از صبح تا غروب حتی یک کلمه هم حرف نمیزد علاقه نشان نمیدادند. وقتی از او میخواستند از روی کتاب درسی بخواند یا وقتی به دانشآموزان میگفتند که در طول تمرینات ورزشی با صدای بلند بشمارند، او ماتومبهوت به معلمان نگاه میکرد و بدون استثنا به ته کلاس فرستاده میشد یا به گونهاش سیلی میزدند.
علیرغم آنچه روانپزشک و مادرش امیدوار بودند، محرک روابط اجتماعی سکوت او را نشکست. در عوض، سکوت واضحتر و عمیقتری جسم خالی از جانش را پر کرد. او در راه بازگشت به خانه و در خیابانهای شلوغ و پرهیاهو سبک و بیوزن راه میرفت، انگار درون حباب بزرگ کفی محصور شده بود. درون این سکوت درخشان، که مانند خیرهشدن به سطح آب از اعماق آن بود، ماشینها با سروصدای زیادی از کنارش گاز میدادند و آرنج عابران پیاده به شانهها و بازوهای او کوبیده میشد و سپس ناپدید میشدند.
پس از گذشت مدت طولانیای، برایش سؤال شد که چه میشد اگر آن کلمهی کاملاً معمولی فرانسوی، در آن درس کاملاً معمولی، موجب آن اتفاق در وجود او نمیشد؟ چه میشد اگر او به صورت غیرارادی تکلمش را فراموش نکرده بود، مانند فراموشکردن وجود اندامی تحلیلرفته؟ چرا فرانسوی و نه مثلاً چینی یا انگلیسی کلاسیک؟ شاید به دلیل تازگی آن. به این دلیل که فرانسوی زبانی بود که او اکنون که دبیرستانی بود میتوانست آن را بیاموزد. مثل همیشه ماتومبهوت به تختهسیاه خیره شده بود، اما انگار آنجا به چیزی برخورد کرده بود. معلم فرانسویِ کچل و قدکوتاه هنگام تلفظ هر کلمه به آن اشاره میکرد. او، که غافلگیر شده بود، متوجه شد که لبهایش مانند بچهای میلرزد. Bibliothèque. صدای زمزمه از جایی عمیقتر از زبان و گلویش میآمد.
بههیچوجه تصورش را هم نمیکرد که آن لحظه آنقدر مهم بوده.
هنوز آن وحشت برایش مبهم بود و درد در سکوتی عمیق برای آشکارکردن خود مردد مانده بود. در جایی که هجیکردن، آواها و معانی بیربط با هم تلاقی پیدا میکردند فتیلهای آرام و سوزان از شادی و عصیان و سرخوشی روشن میشد.
این زن پس از فارغالتحصیلی از دانشگاه ابتدا برای ناشری و سپس کمی بیش از شش سال در یک مؤسسهی تهیهی سرمقاله کار کرده بود. پس از آن، تقریباً هفت سال در چند دانشگاه و یک هنرستان در پایتخت و اطراف آن به سخنرانی در زمینهی ادبیات پرداخته بود. او سه مجموعه شعر فاخر سرود که در فواصل زمانی سه یا چهارساله منتشر شد و چندین سال ستونی را در یک مجلهی نقد ادبی، که هر دو هفته یک بار چاپ میشد، به خود اختصاص داد. او اخیراً ، هر چهارشنبه بعدازظهر، به عنوان یکی از اعضای مؤسس مجلهای فرهنگی، که عنوان آن هنوز مشخص نشده بود، در جلسات تحریریهی آن شرکت میکرد.
حالا که مشکلش برگشته بود، چارهای جز رهاکردن همهی این چیزها نداشت.
هیچ نشانهای مبنی بر احتمال وقوع آن وجود نداشت و دلیلی هم برای اتفاقافتادنش وجود نداشت. البته این درست بود که او شش ماه قبل مادرش را از دست داده بود، چندین سال قبل از آن، طلاق گرفته بود و در نهایت پس از نبردی طولانی در دادگاه حضانت پسر هشتسالهاش را از دست داده بود و پنج ماه پیش به خانهی شوهر سابقش نقلمکان کرده بود. زیرا پسرش هم بزرگترین نوهی پسر اول خانواده و هم تنها فرزند پسر خانوادهی پدرش بود، زیرا او دیگر بچه نبود، زیرا شوهر سابقش مصرانه معتقد بود که او بیش از اندازه عصبی است و این تأثیر بدی در پسرشان میگذارد. سوابق پزشکیای که نشان میداد او در نوجوانی تحت درمان روانپزشک بوده بهعنوان مدرک ارائه شد. زیرا او در مقایسه با شوهرش، که اخیراً ارتقا گرفته و رئیس بانک شده بود، درآمد ناچیز و نامنظمی داشت. همین موضوع به شکست تمامعیار او در دادگاه منجر شد.
رواندرمانگر موخاکستریای که او هفتهای یک بار به دلیل بیخوابیای که پس از رفتن پسرش سراغش آمده بود او را ملاقات میکرد نمیتوانست بفهمد چرا او چنین دلایل روشنی را انکار میکند. او روی کاغذ خالیای که روی میز بود نوشت، نه. به همین سادگی نیست.
این آخرین جلسهی آنها بود. رواندرمانیای که به وسیلهی نوشتن انجام میشد، با طیف گستردهای از سوءتعبیر و کژفهمی، بیش از حد طولانی شده بود. او مؤدبانه پیشنهاد رواندرمانگر مبنی بر معرفی او به متخصص گفتاردرمانی را رد کرد.
زن هر دو دستش را روی میز میگذارد. حالت ایستادنش صاف و شقورق است، طوری خم میشود که انگار کودکی است که منتظر بررسی ناخنهایش است. او به صدای مردی که سالن سخنرانی را پر میکند گوش میدهد.
«در زبان یونانی باستان علاوه بر حالت یا جهت معلوم و مجهول حالت سومی هم وجود داره که در درس قبل خلاصه توضیح دادم، درسته؟»
مرد جوانی که در همان ردیف زن نشسته سر تکان میدهد. او دانشجوی سال دوم فلسفه است که گونههای برجستهاش حال و هوای پسربچهای باهوش و بازیگوش را به او میدهد.
زن برمیگردد و به پنجره نگاه میکند. نگاهش از نیمرخ دانشجوی فوقلیسانس میگذرد، که دورهی مقدماتی پزشکی را گذرانده، اما پذیرفتن مسئولیت زندگی دیگران را در خود نمیبیند، بنابراین آن را رها میکند تا تاریخچهی پزشکی بخواند. او جثهی بزرگ و صورت چاق و غبغب و عینک گرد مشکی قابشاخی1 دارد و در نگاه اول خوشبرخورد به نظر میرسد. او زمانهای استراحت را با دانشجوی جوان فلسفه میگذراند — آنها با صدای بلند به شوخیهای احمقانه از این سو به آن سو میپردازند. اما به محض شروع درس رفتارش تغییر میکند. هر کسی میتواند ببیند که او چقدر عصبی و نگران است و از اشتباهکردن وحشت دارد.
«این حالت سوم رو بهش میگیم جهت میانه و عملی رو بیان میکنه که به بازتاب موضوع مربوط میشه.»
بیرون پنجرهی طبقهی دوم، نقاط پراکندهی نارنجیرنگ ساختمانهای کمطبقهی تیرهوتار را روشن میکند. درختان پهنبرگ جوان شاخههای برهنهی سیاه و نازک خود را در تاریکی پنهان میکنند. نگاه او بیصدا از آن منظرهی سوتو کور به چهرهی وحشتزدهی دانشجوی فوقلیسانس میافتد و مچهای رنگپریدهی استاد یونانی میگذرد.
برخلاف قبل، سکوتی که اکنون پس از بیست سال بازگشته نه هیجانانگیز است و نه غیرقابل فهم و نه واضح و روشن. اگر آن سکوت اولیه شبیه به آن چیزی بود که پیش از تولد وجود داشت، این سکوت جدید بیشتر شبیه به سکوت پس از مرگ بود. برخلاف گذشته، که انگار زیر آب غوطهور شده و به دنیای درخشان بالا خیره شده بود، اکنون به نظر میرسید که تبدیل به سایهای شده، سوار بر سطح سخت سرد دیوارها و زمین برهنه، ناظر بیرونی زندگی موجود در آکواریومی بسیار بزرگ. او میتواند تکتک کلمات را بشنود و بخواند، اما لبهایش برای ایجاد صدا از هم باز نمیشوند. مثل سایهای که از فرم فیزیکی بیبهره است، مثل حفرهای درون درختی مرده، مثل آن شکاف تاریک بین یک شهابسنگ و شهابسنگی دیگر، سکوت تلخ و مبهمی است.
بیست سال پیش، فکرش را نمیکرد که زبانی ناآشنا، زبانی که شباهت کمی به کرهای یعنی زبان مادریاش دارد، سکوتش را بشکند. او انتخاب کرده بود که زبان یونان باستان را در این دانشگاه خصوصی بیاموزد، زیرا میخواهد زبان را به میل خود بازیابی کند. او تقریباً به طور کامل به ادبیات هومر، افلاطون و هرودوت، یا به ادبیات دورهی پس از آن، که به زبان یونانی دموتیک نوشته شده، که همکلاسهایش در اصل میخواهند آن را بخوانند، بیعلاقه است. اگر دورهای به زبان برمهای یا سانسکریت برگزار میشد، زبانهایی که از خطی حتی ناآشناتر استفاده میکنند، او آن را انتخاب میکرد.
استاد میگوید: «مثلاً استفاده از فعل ’گرفتن‘ در جهت میانه در اصل به معنی ’انتخاب میکنم‘ هستش. فعل ’شستن‘ در جهت میانه، اینجوریه که میگی ’من فلان چیز رو میشورم‘ وقتی که اون بخشی از من هستش. اصطلاحی در انگلیسی وجود داره که میگه ’اون خودش رو حلقآویز کرد‘، درسته؟ ما در زبان یونان باستان اگه از جهت میانه استفاده کنیم، برای گفتن ’خود‘ نیازی نداریم بگیم ’خودش‘، همین معنا رو میشه توی یک کلمه بیان کرد.» و روی تختهسیاه مینویسد: πήϒѯατοά.
زن، غرق در حروف روی تختهسیاه، مدادش را برمیدارد و کلمه را در دفترش مینویسد. او قبلاً به زبانی با چنین قوانین پیچیدهای برخورد نکرده بود. افعال میتوانند شکل خود را با توجه به موارد مختلف تغییر دهند: نهاد و تعداد فاعل دستوری؛ زمان، که درجات مختلفی از آن وجود دارد؛ وجه که چهار نوع مجزا از آن وجود دارد؛ و حالت فعل که سه نوع است. اما به لطف این قوانین غیرمعمول پیچیده و دقیق است که جملات مجزا در واقع ساده و واضحاند. نیازی به مشخصکردن فاعل یا حتی رعایت ترتیبی دقیق در کلمات نیست. این یک کلمه اصلاح شد تا نشان دهد فاعل سومشخص مفرد است؛ فعل ماضی به این معنی که چیزی را توصیف میکند که در نقطهای در زمان گذشته رخ داده و به نتیجه رسیده. و جهت و حالت میانه — اینکه شخصی خود را حلقآویز کرده در درون خود گنجانده.
زمانی که فرزندش—کودکی که هشت سال پیش به دنیا آورده بود و اکنون زن را برای مراقبت از او ناتوان میدانستند— برای اولین بار صحبتکردن یاد گرفت، او رؤیای یک کلمهی واحد را دیده بود، کلمهای که تمام زبان انسان در آن گنجانده شده باشد. این کابوس آنقدر واضح بود که پشتش را خیس عرق میکرد. یک کلمهی واحد که با غلظت و جاذبهی بسیار زیاد پیوند خورده. زبانی که لحظهای که کسی دهانش را باز میکند و آن را تلفظ میکند منفجر میشود و منبسط میشود، همان اتفاقی که برای همهی مواد در آغاز جهان هستی افتاد. هربار که کودک خسته و پریشانش را به رختخواب میبرد و خودش به خوابی سبک فرومیرفت، در خواب میدید که تودهی متبلور بیشمار همهی زبانها مانندیک مادهی منفجرهی سرد یخی در مرکز قلب داغش قرار گرفته و در ضربان حفرههای کوچک قلبش محصور شده.
آن حسی را که حتی یادآوریاش هم دلخراش است میبلعد و می نویسد: άπήϒѯατο.
زبانی به سردی و سختی ستونی از یخ. زبانی که منتظر نمیماند تا قبل از استفاده با هیچ زبان دیگری ترکیب شود، زبانی کاملاً خودکفا. زبانی که تنها پس از تعیین غیرقابل بازگشت علیت و شیوه میتواند لبها را از هم جدا کند.
زن در میان غوغای دانشجویانی که مشغول خواندناند ساکت مینشیند. سکوت او دیگر برای استاد زبان یونانی مسئله نیست. استاد از دانشجویان فاصله میگیرد، تختهپاککن نرم را از بالای تخته برمیدارد و با تکانهای وسیع دستش جملات را از روی تختهسیاه پاک میکند.
استاد زبان یونانی با تکیهدادن به تختهسیاه، که اکنون تمیز شده، اعلام می کند: «از ماه ژوئن، افلاطون رو میخونیم. البته در کنار اون به مطالعهی گرامر هم ادامه میدیم.» استاد گچ را در دست راست خود نگه میدارد و از دست چپ برای فشاردادن عینک به بینیاش استفاده میکند.
زن حتی وقتی میتوانست حرف بزند هم همیشه آرام صحبت میکرد. مسئلهی تارهای صوتی یا ظرفیت ریه نبود. او دلش نمیخواست با صحبتکردن فضایی را اشغال کند. هر فردی با توجه به تودهی بدنیاش مقدار مشخصی از فضای فیزیکی را اشغال میکند، اما صدا بسیار فراتر از آن میرود. او تمایلی به بروزدادن خود نداشت. چه در مترو، چه در خیابان یا در کافه یا رستوران، هرگز با صدای بلند صحبت نمیکرد یا کسی را صدا نمیزد تا توجهش را جلب کند. در هر موقعیتی صدای او آرامترین صدای اتاق بود، بجز وقتهایی که داشت سخنرانی میکرد. او با اینکه بسیار لاغر بود، قوز میکرد تا بدنش فضای کمتری را اشغال کند. او طنز را درک میکرد و لبخند کاملاً شادی داشت، اما وقتی میخندید، آنقدر آرام میخندید که بهسختی قابل شنیدن بود.
حتی وقتی میتوانست صحبت کند، گاهی اوقات فقط به طرف مقابلش چشم میدوخت، انگار معتقد بود که مخاطبش میتواند آنچه او میخواهد بگوید، از طریق نگاهش، بهخوبی بفهمد. با نگاهش به مردم سلام میکرد، تشکر میکرد و عذرخواهی میکرد و نه با کلامش. برای او هیچ ارتباطی به اندازهی نگاهِ لحظهای و درونی وجود نداشت. تقریباً ارتباطبرقرارکردن بدون ارتباطبرقرارکردن بود.
در مقابل، زبان یک راه بینهایت فیزیکیتر برای ارتباطبرقرارکردن است. ریهها و گلو و زبان و لبها را حرکت میدهد، هوا را به ارتعاش درمیآورد تا مسیرش را به سمت شنونده طی کند. زبان خشک میشود، بزاق پاشیده میشود، لبها از هم باز میشوند. وقتی متوجه شد که تحمل این فرایند فیزیکی برایش غیرممکن است، حتی زمانی که تنها بود هم نمیتوانست روی نوشتن تمرکز کند. همانقدر که همیشه از پخششدن صدایش در هوا متنفر بود، تحمل اختلالی که جملاتش در سکوت ایجاد میکرد هم برایش دشوار شده بود. گاهی اوقات، حتی قبل از اینکه قلم را روی کاغذ بگذارد، فقط با فکرکردن به نوشتن یک یا دو کلمه میتوانست طعم صفرا را در پشت گلویش بچشد.
زمانی بود که پیش از اینکه بهآرامی لبهایش را باز کند و آنها را به صدا درآورد به شکل کلماتی که نوشته بود نگاه میکرد. او بهیکباره از ناهمخوانی اشکال صافی که شبیه بدنهای دوختهشده بود و صدای خودش که باتأخیر سعی میکرد آنها را به زبان بیاورد جا خورده بود. از خواندن دست میکشید، گلویش خشک میشد، آب دهانش را قورت میداد. مانند آن مواقعی که مجبور بود فوراً بریدگی را فشار دهد تا خونریزی را متوقف کند، یا برعکس، برای جلوگیری از ورود باکتری به جریان خونش خون را به بیرون فشار دهد.
رواندرمانگر موخاکستری سعی کرد علت اصلی را در دوران کودکی او بیابد. او فقط کمی با مشاور همکاری کرد. زن، که نمیخواست تجربهی ازدستدادن قدرت تکلم در نوجوانی را فاش کند، موفق شد خاطرهای را از زمانی دورتر بازیابی کند.
مادرش زمانی که او را باردار بود به تب حصبه مبتلا شده بود. او، که یک ماه دائم تب و لرز میکرد، در هر وعدهی غذایی یک مشت قرص میخورد. او، که کاملاً برخلاف دخترش ذاتاً پرمدعا و تندخو بود، به محض اینکه توانست روی پاهایش بایستد، به پزشک زنان مراجعه کرد و گفت که میخواهد بچه از بین برود. او تشخیص داده بود که با توجه به داروهایی که مصرف کرده ممکن است بچه سالم نباشد.
دکتر به او گفته بود که سقط جنین ممکن است برایش خطرناک باشد، زیرا جفت تشکیل شده، بعد هم گفته بود برود و دو ماه دیگر برگردد، تا به او آمپول بزند و او را وادار به مردهزایی کند. اما وقتی تقریباً آن دو ماه تمام شده و جنین شروع به حرکت کرده بود، مادرش پشیمان شده و به بیمارستان نرفته بود. او تا لحظهی تولد نوزاد اضطراب داشت. فقط پس از شمردن مکرر انگشتان دست و پاهای نوزاد تازهمتولدشده، که هنوز مایع آمنیوتیک داشت، خیالش راحت شد.
خالهها، دخترعمهها و حتی همسایههایی که در همسایگی آنها زندگی می کردند همیشه این داستان را برای او تعریف میکردند. نزدیک بود مرده به دنیا بیای. این جمله مثل یک طلسم تکرار میشد.
آن زمان او خیلی کوچک بود و نمیتوانست احساسات خودش را بهخوبی درک کند، اما سردی هولناکی که در آن جمله وجود داشت چیزی بود که او بهوضوح احساسش میکرد. تقریباً مرده بود. بهدنیاآمدن چیزی نبود که به طور طبیعی به او داده شده باشد، این صرفاً یک احتمال بود که آمیزشی برنامهریزینشده، و در تاریکی مطلق، موجب حرکت متغیرهای بیشماری شوند که اجازه یابند در زمان کوتاهی با حباب شکنندهای ترکیب شوند. یک روز عصر، پس از خداحافظی ناخوشایند با مهمانان پرهیاهو و شاد مادرش، مانند گربه جلوی خانه چمباتمه زده بود و گرگومیششدن هوایی را تماشا میکرد که حیاط را در خود فرو برده بود. او به رواندرمانگر گفت که چگونه وقتی نفسش را حبس کرده بود و آنجا مچالهشده نشسته بود، احساس کرد که دنیای تکلایهی ناچیز، شلخته و عظیم در تاریکی بلعیده شده.
رواندرمانگر فکر کرد که همهی اینها بسیار جالب است. «تو برای درک زندگی خیلی بچه بودی و طبیعتاً اون موقع توانایی این رو نداشتی که مستقل زندگی کنی، و هربار که در مورد تولد مخاطرهآمیزت میشنیدی، احساس میکردی در معرض خطری، انگار که تمام وجودت رو به نابودی میرفته. اما الآن تبدیل به یک فرد بالغ شدهای و به اندازهی کافی قوی هستی که با اینجور مسائل روبهرو بشی. نباید بترسی. نباید از ترس توی خودت مچاله بشی. تو حق حرفزدن داری. شونههات رو صاف کن و هرقدر که دوست داری فضا رو اشغال کن.»
اما زن میدانست که اگر از این استدلال پیروی کند، باقی عمرش تلاش طولانیای برای یافتن پاسخ به سؤالی خواهد بود که دائم تهدید میکند تعادل شکنندهاش را از بین ببرد. این سؤال که آیا واقعاً استحقاق زندگیکردن دارد یا نه. چیزی در نتیجهگیری شفاف و زیبای رواندرمانگر باب میلش نبود. زن هنوز هم نه میخواست فضای بیشتری را اشغال کند و نه باور داشت که در ترس زندگی کرده، یا زندگیاش را صرف سرکوب آنچه طبیعت برایش در نظر گرفته کرده.
جلساتشان بهکندی پیش رفت، بنابراین رواندرمانگر از اینکه میدید بعد از پنج ماه نهتنها صدای او قویتر نشده بلکه گنگتر نیز شده شوکه شده بود. او گفت: «میفهمم. من درک میکنم که چقدر رنج کشیدهای. حتماً برات عذابآور بوده که باختت توی دعوای حضانت بچه رو بپذیری، کمی قبلش هم مادرت مرده بوده. چقدر توی این چند ماه گذشته دلتنگی بچهت برات غیرقابل تحمل بوده. من درک میکنم. حتماً احساس میکردی که تحمل همهچیز چقدر برات سخت و غیرممکنه.»
تن صدای اغراقآمیز از همدردی جدی در صدای رواندرمانگر زن را شگفتزده کرد. چیزی که بیش از همه برایش غیرقابل تحمل بود ادعای درککردن او بود. اصلاً درست نبود، و زن کاملاً میدانست.
سکوت، مانند تسکیندهندهای آرامشبخش، میان آنها برقرار شد و هر دو منتظر بودند.
زن قلم و کاغذ مقابلش را برداشت و با خط خوش نوشت: نه. اینقدرها هم ساده نیست.
παθԑ€ίν
μαθԑίν
«این دو فعل به معنای ’رنجکشیدن‘ و ’یادگرفتن‘ هستن. میبینین چقدر شبیه همن؟ کاری که سقراط اینجا انجام میده اینه که با این کلمات بازی میکنه تا به شباهت این دو عمل اشاره کنه.»
زن مداد ششگوشهای را، که بدون اینکه متوجه شود آرنجش را روی آن گذاشته بود، بیرون میآورد. بعد از اینکه پوست ملتهبش را مالید، دو کلمهای که روی تختهسیاه نوشته شده بود در دفترش یادداشت میکند. ابتدا آنها را با الفبای یونانی مینویسد و سپس سعی میکند معنی آنها را به زبان خودش کنارش بنویسد، اما در نهایت موفق نمیشود. در عوض، مشت دست چپش را بالا میآورد و چشمان بیخوابش را میمالد. به چهرهی رنگپریدهی استاد یونانی نگاه میکند. با گچی که در دست استاد بود حروف زبان مادری زن، مانند لکههای خون خشکیده اما سفید روی تختهسیاه، مشخص بود.
زن سرش را روی کتابی که روی میز باز است خم میکند. این کتاب یک نسخهی دوزبانهی قطور از چند کتاب اول جمهوریت افلاطون است که هم متن اصلی یونانی و هم ترجمهکرهای را شامل میشود. قطرات عرق از شقیقهاش پایین میچکد و روی جملات یونانی میافتد. کاغذ بازیافتی خشن در جایی که عرق میافتد برآمده میشود.
«با وجود این، نمیتونیم جفتشدن این افعال رو صرفاً بازی با کلمات بدونیم. چون برای سقراط یادگیری به معنای واقعی کلمه عذابآور بود. حتی اگه فرض کنیم که سقراط خودش این مفهوم را به این صراحت بیان نکرده باشد، این فکر حداقل به همین شکل توسط افلاطون جوان ترسیم شده.»
پنجشنبهها، وقتی کلاس یونانی تشکیل میشود، کمی زودتر از زمانی که نیاز دارد، کیفش را جمع میکند. پس از پیادهشدن از اتوبوس، گرمای بعدازظهر در اثر تابش نور خورشید به آسفالت را تحمل میکند و چندین ایستگاه را تا دانشکده پیاده میرود. حتی پس از خزیدن به داخل سایهی ساختمان تمام بدنش مدتی خیس عرق است.
یک مرتبه، تازه به طبقهی اول رفته بود که استاد یونانی را دید که جلوتر از او راه میرود. زن به طور غریزی میایستاد. نفسش را حبس میکرد تا صدایی ایجاد نکند. استاد، که از قبل حضور کسی را احساس کرده بود، سرش را برگرداند، به عقب نگاه کرد و لبخند زد. این لبخندی بود که صمیمیت، معذببودن و از سر ناچاری را در هم آمیخت و بهوضوح نشان داد که قصد دارد به او سلام کند، اما بعد به لبخندی بسنده کرد. بعد از آن روز، وقتی در راهرو یا پلهها با زن برخورد میکرد، لبخندی نمیزد و تنها با چشمانش به او سلام میکرد.
وقتی سرش را بلند میکند، به نظر میرسد کلاس کمنور ناگهان روشن شده و او را ناراحت میکند. زن به تختهسیاه که اکنون در زمان استراحت خالی است نگاه میکند. مدرس آن را با پاککن پارچهای تمیز کرده، اما بهآرامی، بنابراین هنوز تکههای عجیبغریب از خط یونانی قابل مشاهده است. حتی میتواند یکسوم جمله را تشخیص دهد. و چرخشی خشن از گچ پخششده، که عمدی به نظر میرسد، گویی با برسی پهن انجام شده.
دوباره روی کتاب خم میشود. نفس عمیقی میکشد و صدای ناهمگون دم خودش را میشنود. از وقتی تکلمش را از دست میدهد، گاهی اوقات احساس میکند دم و بازدمش شبیه گفتار است. به نظر میرسد که دم و بازدم سکوت را با همان جسارتِ صدا به هم میزنند. زمانی که شاهد آخرین لحظات مادرش بود هم چنین فکری داشت. هر بار، مادرش که در آن زمان در کما بود نفس گرمی از دهانش بیرون میداد، سکوت یک قدم به عقب برمیگشت. هنگامی که مادرش نفس کشید، سکوت سرد لرزان در حالی که در بدن مادرش مکیده میشد فریاد میکشید. مداد را در مشتش محکم فشار میدهد و به جملهای که میخواند نگاه میکند. او میتوانست تکتک این حروف را سوراخ کند. اگر نوک مداد را فشار میداد و آن را میشکست، میتوانست یک کلمهی کامل را هم شکاف دهد، نه، یک جملهی کامل را. او حروف سیاهوسفید کوچکی که روی کاغذ خاکستری زمخت آشکار میشود وارسی میکند.
شبیه حشرات است، انگار که پشت خود را جمع و دراز میکنند. مکانی در سایه و ابهامآمیز که ورود به آن دشوار است. جملهای که در آن افلاطون، که دیگر جوان نیست، به تأمل میپردازد و معطل میماند. صدای نامشخص کسی که دهانش پشت دستش پنهان است.
بااحتیاط مداد را محکمتر میگیرد و نفسش را بیرون میدهد. احساسی که در جمله نفوذ میکند آشکار میشود، مانند آثار گچ یا یک رد معمولی از خون خشکشده. تحملش میکند. بدنش گواه حقیقت سکوت طولانیمدت اوست. سختتر یا سنگینتر از آنچه هست به نظر میرسد. گامهایش، حرکات دستها و بازوهایش، خطوط گرد و کشیدهی صورت و شانههایش همگی محیطهای واضح و محکم را مشخص میکنند. هیچچیز به این حدودو نفوذ نمیکند یا از آن عبور نمیکند.
او هرگز کسی نبود که زمان زیادی را صرف بررسی خود در آینه کند، اما اکنون این فکر برایش غیرقابل درک به نظر میرسد. چهرهای که هریک از ما اغلب در طول زندگی خود تصور میکنیم باید خودمان باشد. اما، وقتی دست از تصورکردن چهرهاش کشید، متوجه شد که با گذشت زمان غیرواقعی شده. وقتی اتفاقی چشمش به انعکاس چهرهاش در پنجره یا آینه میافتد، چشمانش را بهدقت بررسی میکند. به نظرش آن دو مردمک شفاف تنها راه ارتباطی او با چهرهی آن غریبه است.
گاهی اوقات او خود را بیشتر شبیه نوعی مادهی جامد یا مایع متحرک میپندارد تا یک فرد. وقتی برنج داغ میخورد، احساس میکند که خودش تبدیل به آن برنج میشود و وقتی صورتش را با آب سرد میشویند فرقی بین او و آن آب نیست. در عین حال، او میداند که او نه برنج است و نه آب، بلکه مادهای جامد و ناخوشایند است که هرگز با هیچ موجود زنده یا غیر آن ترکیب نمیشود. تنها چیزهایی که به نظر او ارزش شکستن آن سکوت یخی را دارد، کاری که تمام قدرت او را میطلبد، اول چهرهی کودکی است که به او اجازه داده بودند هر دو هفته یک شب را با او بگذراند و دوم کلمات یونانی بیروحی است که آنها را با مدادی که در دست گرفته روی کاغذ حکاکی میکند.
γή ḳԑίτa γυνή
زنی روی زمین دراز کشیده است. او مداد را، که به کف دست عرقکردهاش چسبیده بود، روزی زمین میگذارد و با کف دستش قطرههای رطوبتی را پاک میکند که به شقیقهاش چسبیده.
«مامان، اونا گفتن من از سپتامبر دیگه نمیتونم بیام اینجا.»
شنبهشب گذشته با شنیدن این حرف نگران به صورت پسرش خیره شده بود. او باز هم بزرگتر شده بود، حتی در عرض دو هفته قدبلندتر و در عین حال لاغرتر از قبل به نظر میرسید. مژههایش بلند و نازک بودند، خطوط ریزی بهوضوح روی گونههای سفید و نرمش مشخص شده بود، مثل نقاشی مینیاتوری که با قلم انجام شده باشد.
«من نمیخوام برم. انگلیسی من اونقدرها هم خوب نیست. حتی خواهر بابا رو که اونجا زندگی میکنه تا حالا ندیدهم. اون میگه من باید یه سال تموم از اینجا دور باشم. من تازه تونستم دوست پیدا کنم و حالا باید دوباره برم یه جای دیگه؟»
تازه بچه را حمام کرده بود و روی تخت خوابانده بود. موهایش بوی سیب میداد. زن میتوانست انعکاس صورتش را در چشمان گرد پسرش ببیند. چهرهی پسرش دوباره در انعکاس چشمانش منعکس شد و در آن چشمها دوباره چهرهی او وجود داشت. بازتابی بینهایت.
«مامان، نمیتونی با بابا حرف بزنی؟ اگه نمیتونی حرف بزنی، نمیتونی براش نامه بنویسی؟ نمیشه برگردم اینجا زندگی کنم؟» پسرک ناراحت صورتش را به سمت دیوار چرخاند و زن بیصدا دستش را دراز کرد و او را به سمت خودش برگرداند. «نمیتونم؟ نمیتونم برگردم؟ چرا نه؟» دوباره به سمت دیوار برگشت و ادامه داد: «لطفاً چراغ رو خاموش کن. وقتی اینقدر روشنه چطوری بخوابم؟»
زن بلند شد و چراغ را خاموش کرد.
تابش نورهای خیابان از پنجرهی طبقهی همکف به داخل میدرخشید، بنابراین خیلی زود توانست شکل واضح فرزندش را در تاریکی تشخیص دهد. یک شیار عمیق در مرکز پیشانی او وجود داشت. دستش را روی پیشانی پسرش گذاشت و خطوط را صاف کرد. پسرک دوباره اخم کرد. همانجا دراز کشیده بود و چشمانش را محکم بسته بود و حتی نفسهایش خاموش بود.
در تاریکی نیمهشب ژوئن، بوی علفهای آبگرفته و شیرهی درختان با بوی پسماندهی مواد غذایی آمیخته شده بود.
و پس از رساندن پسرش، به جای اینکه سوار اتوبوس شود، مسیری نزدیک به دو ساعت را از مرکز سئول طی کرد. برخی از خیابانها مانند وسط روز روشن بودند، با دود اگزوز خفهکننده و موسیقی گوشخراش، در حالی که برخی دیگر تاریک و در حال متروکشدن بودند و گربههای ولگرد کیسههای زباله را با دندانهای خود پاره میکردند به او خیره میشدند .
پاهایش درد نمیکرد. او خسته نبود. او، که صورتش با نور ضعیف جلوی آسانسور روشن شده بود، ایستاد و به درِ ورودی خانهاش خیره شد، دری که اکنون قرار بود از آن وارد شود، و به تختی که اکنون قرار بود روی آن بخوابد منتهی میشد. زن برگشت و از ساختمان بیرون رفت. بوی شبِ تابستانی، بوی چیزهایی که زمانی زنده بودند و حالا در حال گندیدن بودند در هوا پیچیده بود. سرعت قدمهایش را تندتر و تندتر کرد تا اینکه در آخر تقریباً داشت میدوید، خودش را به باجهی تلفن عمومی جلوی خانهی سرایداری پرت کرد و تمام سکههایی را که داشت از جیب شلوارش بیرون آورد. صدایی شنید. «سلام؟»
دهانش را باز کرد. بهزور نفسش را بیرون داد. هوا را بلعید و دوباره آن را بیرون داد.
دوباره همان صدا صحبت کرد. «سلام؟» وقتی گوشی را گرفت، دستش میلرزید.
«چطور میتونی تصور کنی اون رو ببریش؟ اونقدر هم دور؟ و برای چنین مدت طولانیای؟ ای حرومزاده. ای حرومزادهی بیعاطفه.»
دندانهایش به هم میخوردند و میلرزیدند تا اینکه انگشتان اسپاسمشدهاش گوشی را پایین آوردند. دستش را باخشونت روی گونهاش کشید، تقریباً انگار داشت به صورت خودش سیلی میزد. او فرورفتگی بالای لب، فک و دهانش را فشار داد.
آن شب، برای اولین بار از زمانی که تکلمش را از دست داده بود، در آینه خود را خوب نگاه کرد. فکر کرد که احتمالاً اشتباه میبیند، اگرچه این فکر را در قالب کلمات بیان نکرد. مطمئناً چشمان او نمیتوانست اینقدر آرام باشد. او با دیدن خون یا چرک یا لجن خاکستری که از آنها جاری میشود کمتر شوکه میشد.
نفرتی که مدتها پیش در وجودش شکل گرفته بود به جوشآمدن ادامه میداد، و عذابی که در وجودش موج میزد متورمشده باقی مانده بود و تبدیل به تاولی شده بود که نمیترکید. هیچچیز شفا پیدا نکرده بود. هیچچیز تمام نشده بود.
استاد میگوید: «این دنیا زودگذر و زیباست، اینطور نیست؟ اما افلاطون به جای این دنیای زودگذر و زیبا یه دنیای جاودانه و زیبا میخواست.» با نگاه آرام خود در پشت چشمان سبز کمرنگش، مستقیماً، به چشمان شفاف او نگاه میکند. شاید به این دلیل که دانشآموزان امروز خیلی تمرکز ندارند، استاد نزدیک به ده دقیقه، به جای دستور زبان، محتوای متن را توضیح میدهد. در برخی مواقع، ماهیت این کلاسهای روخوانی با زبان و فلسفهی یونانی در هم میپیچد.
«افلاطون معتقد بود یه عده با اینکه به زیبایی اشیا معتقدن خود زیبایی رو باور ندارن. میگفت این افراد توی رؤیا به سر میبرن. افلاطون مجاب شده بود که میشه از طریق استدلال پذیرفت که واقعاً همینطوره. توی دنیای اون همهچیز اینجوری وارونه بود، یعنی خودش رو بیدار میدونست و رؤیا نمیدید. اون، به جای اعتقاد به حقیقت زیبایی اشیا، فقط به زیبایی مطلق اعتماد میکرد که در حقیقت وجود نداشت.»
زن پشت میزش نشسته و مثل همیشه بیحرکت است. پشت، گردن و شانههای او به دلیل گذراندن مدت طولانی در همان وضعیت خشک شدهاند. او دفترش را باز میکند و به جملاتی که یک ساعت قبل از استراحت یادداشت کرده نگاه میکند. کلمات را در فضای خالی بین جملهها یادداشت میکند. او در صرف اسمها و استفادههای پیچیدهی زمان و صدا برای تشکیل جملات ساده و ناقص سماجت میکند و منتظر میماند تا لبها و زبانش به حرکت درآیند. منتظر میماند تا اولین صدا از آنها بیرون بیاید
γή ḳԑίται γυνή
زنی روی زمین دراز کشیده.
έπί ɗԑιρήΧιών
برف در گلو
Ƥύποςέπίβλԑϕροις
زمین در چشمان
دانشجوی فلسفه که در همان ردیف او نشسته میپرسد: «این چیه؟» او به دفترچهیادداشت اشاره میکند، جایی که او جملات ناقصی را به زبان یونانی باستان نوشته.
γήԑίταγυνή
«زنی روی زمین دراز کشیده.» این جمله یکی از نمونههایی بود که قبلاً در درس یاد گرفته بودند. زن آشفته نمیشود، دفترچهیادداشت را باعجله نمیبندد. تمام توانش را جمع میکند و از اعماق وجود یخزدهاش به چشمان مرد جوان نگاه میکند.
«شعره؟ شعری که به یونانی سروده شده؟» دانشجوی فوقلیسانس، که کنار پنجره نشسته بود، با کنجکاوی آشکار در چهرهاش به او نگاه میکند. در همین لحظه، استاد به کلاس درس بازمیگردد.
دانشجوی فلسفه باشیطنت میخندد. «استاد! ببینین، اون داشت به یونانی شعر مینوشت.» مرد میانسال در صندلی پشت ستون، با ترکیبی از حیرت و تحسین، به زن نگاه میکند و با صدای بلند میخندد. زن که از صدا یکه خورده بود دفترش را میبندد و، در حالی که استاد به صندلیاش نزدیک میشود، بیاعتنا نگاهش میکند.
«واقعاً؟ اشکالی نداره من یه نگاه کوتاه بندازم»
زن باید تلاش کند تا روی کلمات استاد تمرکز کند، انگار در حال رمزگشایی از زبانی خارجی است. زن به عینک او نگاه میکند، لنزهای آن چنان ضخیم است که چشمانش را در خود غرق میکند. زن بهیکباره متوجه شرایط میشود و کتاب درسی قطور، دفترچهیادداشت، فرهنگ لغت و قلمدانش را در کیفش میگذارد.
«نه، بشین لطفاً. مجبور نیستی نشونم بدی.»
زن میایستد، کیفش را روی دوشش میاندازد، از ردیف صندلیهای خالی عبور میکند و به سمت در میرود.
در مقابل خروجی اضطراری که به پلهها منتهی میشود شخصی از پشت بازوی او را میگیرد. او وحشتزده به اطراف نگاه میکند. این اولین بار است که او استاد را از این نزدیک میبیند. حالا که روی سکوی بلند جلوی کلاس نایستاده، قدش کوتاهتر از آن چیزی است که زن فکر میکرد و به طرز عجیبی چهرهاش ناگهان پیر به نظر میرسد.
«من قصد ناراحت کردنت رو نداشتم.» استاد نفس عمیقی میکشد و نزدیکتر میشود. «تو... شاید نشنیدی چی میگم؟» دستهایش را بالا میگیرد و تکان میدهد. او همین حرکت را چند بار تکرار میکند و انگار خودش را تعبیر میکند، باوقفه و تردید این کلمات را به زبان میآورد: «متأسفم، بیرون اومدم تا بگم متأسفم.»
زن بیصدا به صورت استاد نگاه میکند و در حالی که استاد نفس دیگری میکشد و بدون هیچ دلسردی و باتأکید به اشاره با دستانش ادامه میدهد، همچنان به او خیره مانده. «لازم نیست حرف بزنیم. لازم نیست هیچ جوابی بدی. من واقعاً متأسفم. اومدم بیرون که بگم متأسفم.»
پسرش ششساله بود.
استثنائاً این بار صبح یکشنبهی آرامی بود، و پس از گفتگویی بیهدف به او پیشنهاد کرد که بر اساس چیزی طبیعی، که بیشتر به آنها شبیه است، برای خود نامی انتخاب کنند. پسرش از این ایده خوشش آمد، جنگل درخشان را برای خودش انتخاب کرد، سپس نام او را نیز گذاشت. قاطعانه، انگار دقیقاً برای او مناسب است.
«غم و اندوه برف شدید در حال ریزش.»
«چی؟»
«این اسم توئه مامان.»
نمیدانست چه بگوید، به چشمان شفاف پسرش خیره شد. کنارش دراز کشید و چشمانش را بست. تصور میکرد اگر چشمانش را باز کند، برف شدیدی را که میبارد میبیند، بنابراین آنها را محکمتر میبست. با چشمان بسته هیچکدام دیده نمیشد؛ نه کریستالهای ششضلعی پرزرقوبرق درشت و نه دانههای نرم و پَرمانند آن. نه دریای ارغوانی عمیق و نه تودهی یخ غلتانی که مانند قلهی کوه سفید است.
تا شب تمام نشود برای او نه حرفی است و نه رنگی. همهچیز را برف سنگینی پوشانده. برفی که مانند زمان است، زمان که اگر یخ بزند میشکند، بیوقفه بر تن سفت او مینشیند. بچهای که کنارش است آنجا نیست. زن، که بیحرکت در لبهی سرد تخت خوابیده است، این رؤیا را بارها و بارها میسازد، تا پلکهای گرم پسرش را ببوسد.
خیابان یکطرفه با خط ممتد طولانیای کنار دیوار صوتی بزرگراه قرار دارد. زن در امتداد سنگفرش آن راه میرود. افراد زیادی به این سمت نمیروند، بنابراین شهرداری تا حدودی نسبت به آن غفلت کرده. تودههای علف باسماجت از شکافهای سنگفرش بیرون میزنند. شاخههای سیاه و ضخیم اقاقیها، که در یک خط پهن در اطراف آپارتمانها به جای دیوار کاشته شده بودند، مانند بازوهایی به سمت یکدیگر کشیده میشوند. مه مشمئزکنندهی دود اگزوز با بوی علف در هوای مرطوب شب درمیآمیزد. نزدیکی جاده، غرش موتورهای اتومبیل مانند سایش اسکیتهای تیز روی یخ در پردهی گوش او فرومیرود. در علفهای زیر پای او، ملخ بهآرامی ناله میکند. عجیب است.
انگار قبلاً دقیقا همچین شبی را تجربه کرده بود.
به نظر میرسد که او قبلاً، با حسی مشابه از شرم و خجالت، این جاده را طی کرده.
در آن زمان او هنوز قدرت تکلم داشت، بنابراین احساساتش واضحتر و قویتر بودند.
اما اکنون هیچ کلمهای درون او نیست.
کلمات و جملات او را مانند ارواح دنبال میکنند، در جایی که از بدنش خارج میشود، اما به اندازهای نزدیک که در گوش و چشم باشد.
به لطف همین فاصله است که هر احساسی که به اندازهی کافی قوی نباشد مانند چسبی ضعیف از او جدا میشود.
او فقط نگاه میکند. او نگاه میکند و هیچیک از چیزهایی که میبیند به زبان ترجمه نمیکند.
تصاویری از اشیا در چشمان او شکل میگیرد و با قدمهای او حرکت میکنند، بالا و پایین میروند یا در زمان پاک میشوند، بدون اینکه هرگز به کلمات ترجمه شوند.
مدتها قبل، در یکی از شبهای تابستانی، او که در خیابانی راه میرفت، ناگهان شروع به خندیدن کرده بود.
او به هلال ماه شب سیزدهم نگاه کرده و خندیده بود.
با این فکر که شبیه چهرهی عبوس کسی است، و دهانههای گرد فرورفتهاش مانند چشمانی است که ناامیدی را پنهان میکند خندیده بود.
گویی کلمات درون بدنش ابتدا به خنده تبدیل شده بودند و این خنده بود که روی صورتش پخش شده بود.
آن شب، گرمایی که درست از تحول بلندترین شب تابستانی گذشته بود، مثل الآن، باتردید پشت تاریکی فروکش کرده بود.
آن شبی که خیلی از آن نگذشته بود، فرزندش جلوتر از او راه میرفت، در حالی که او به دنبالش میرفت و هندوانهای سرد و بزرگ را در آغوشش میگرفت.
صدای زن محبتآمیز بود، زیرا بهآرامی به بیرون پخش میشد و سعی میکرد حداقل فضا را اشغال کند.
لبهایش هیچ نشانهای از دندانقروچه نشان نداده بود.
خون در چشمانش جمع نشده بود.
1.عینکهای قابشاخی یکی از اولین مدلهای عینک بود که به نمادی از مد و فشن تبدیل شد.—م.