مسئله، رویارویی واقعیت و تخیل بود، بود و نبود، هستی و غیاب و حضور، آنجا که نابوکُف خود گفته است: «نمیتوانستم باور کنم، رونوشتِ حقیقت با خود حقیقت رقابت کند.» درست است که نابوکُف این جمله را دربارهی اولین و، به قول خودش، ناپختهترین داستانش میگوید، ولی در تمام دوران زندگی ادبی نابوکُف، همین حقیقت است که با خاطره بالا میآید و با تخیل رونوشتی واقعیتر و ملموستر از خود به جا میگذارد. با داستانهایی که قبلتر از او خوانده بودم، این حقیقت را در کلامی که خودش از «پوشکین» در پیشانینوشتِ رمان ماری برگزیده بود، بهتر دریافتم: «وقتی فتنههای سالیانِ پیش را یاد آورد، وقتی یک عشقِ پیشین را یاد آورد…» و همینجا شعر را قطع کرده بود.
«جنگها قبل از اینکه آدمها و طبیعت و جهان را بکشند عشق را کشتهاند.» این را بعد از سالها برگشتن به نابوکُف به مرداد گفتم. «مرداد عباسپور» پرسیده بود نابوکُف را خواندهای؟ گفته بودم خیلی از داستانهایش را. پرسید: «ماری را چه؟» گفتم: «نه.» سرش را تکان داد، بدون اینکه به چشمم نگاه کند. معنی این کارش را وقتی فهمیدم که هم ماری نابوکُف را خواندم و هم آتش کمفروغ او را. ماری را مرداد اسم برد، آتشِ کمفروغ را خودم یافتم.
آن «ولادیمیر ولادیمیرویچ نابوکُف» که تا قبل از این میشناختم ابتدا شاعر و سپس داستاننویس و منتقد روسی بود که با بسیاری از نویسندگان روس همدوران خودش تفاوت داشت. او هیچگاه درگیر ایدئولوژی حاکم بر روسیه نشد. دغدغهی پیامدهای ناشی از شرایط سیاسی و جنگهای داخلی و خارجی روسیه تا پایان عمر دست از سر نابوکُف برنداشت. در هیچیک از داستانهایش اشارهی مستقیم و واضح به این شرایط نشده و تنها ردی از دوری از وطن و زادگاه، بهویژه به سبب جنگ و خفقان، آن هم به شکل درد مشترک انسانها دیده میشود. با خواندن ماری دریافتم چقدر حقیقتی که نابوکُف در داستان ماری ساخته میتواند عمیقتر باشد، عمیقتر از حقیقتی که خود او تجربه کرده است. داستانهای دیگرش برای من حقیقتی بودند همتراز حقایقی که دیگران هم میتوانستند تجربه کنند. ماری اما حقیقتی بود که داشت با تجربههای دیگر دربارهی عشق رقابت میکرد. از عشقی میگفت در ساحتی ناشناس و البته نابوکُف آن را ملموس بازتولید میکرد، بهتصویرکشیدن عشقی متفاوت و به دور از منطقِ خیانتِ شناختهشده. اینجا عشق شانهبهشانهی جنگ پیش میرود، نه شانهبهشانهی خیانت و عشقهای سهگوشه.
رویکرد نابوکُف، در داستان ماری، به دور از هرگونه ایدئولوژیزدگی است. چه در امر عشق، چه در امر جنگ. او میکوشد تا عشقی عمیق و بهجامانده در روسیه را برای مخاطب بسازد. شخصیتهایش ناگزیرند از روسیه دور باشند. هیچجا مستقیم از حکومت استالینی حرف نمیزند. ما با تصاویری که شخصیتها از روسیه میسازند و میگویند، آن هم در قالب روایت مسائل شخصی خود، روسیه را میبینیم و میشناسیم. نابوکُف میکوشد از این داستان اثری ضدجنگ بسازد. مگر نفی جنگ چیزی جز برکشیدن عواطف انسانی و انساندوستی میتواند باشد! در واقع، وقتی گانین برای پوتیاگینِ شاعر از پاسپورت جعلی خود برای شرکت در جنگ لهستان و روسیه میگوید، وقتی از روزهای نامهنگاری با ماری و جنگ در جبههی کریمه میگوید، سقوط پرکوپ و تبعید زخمیها و پناهندگان با آن کشتی کثیف و قدیمی به خارج از روسیه را تعریف میکند، چیزی جز تأثیر جنگ و دوری از عشق میگوید! وقتی آلفی یوروف، همسر ماری، سر میز ناهار از دوری زنش آه کشید، گویی داشت از گیرافتادن ماری، ماری عزیز و دوستداشتنیاش، در روسیه در شرایط سخت حکومت استالینی و در شرایط سختتر خروج از روسیه برایم میگفت. کنار عشق به ماری، تلاش آنها را برای مهاجرت به آلمان و شرایط سخت مهاجران را در آلمان هم میدیدم. این وضعیتها بیانگر شرایط سخت زندگی در روسیه بود و نابوکُف با درحاشیهقراردادن آنها و ساختن درونمایهای دیگر تأثیر عمیقتری از آن رخدادها را در جان من رقم میزد.
در داستان ماری با شخصیتی مواجه میشدم که دور از وطن —روسیه— بود، وطنی که راه بازگشت به آن بسته شده بود. خنده در تاریکی را دوباره ورق زدم، پنین را از طبقهی دوم کتابخانه بیرون کشیدم، شاه، بیبی، سرباز را دوباره خواندم، به لولیتا و سباستین نایت فکر کردم. بیشتر از دو ماه بود که درگیرشان شده بودم، اما چیزی در ماری بود که در سایر آثار نبود، همینطور در کتاب آتش کمفروغ بود، در بقیه نبود. در داستانهای دیگرش وقتی به هریک از شخصیتها توجه میکردم، در آنها و گذشتهشان ردی از جنگ و حکومت استالین به چشم میخورد، اما چیزی که آن داستانها را پیش میبرد نه این مسئلهی جنگ و دیکتاتوری، بلکه پیرنگ عشقیای بود که نابوکُف در هر داستانش از وجهی دیگر و از زاویهای ویژه به آن مینگریست.
توجه من به ماری به علت اشارهی مستقیم نابوکُف به وطن و شرایط سیاسی و دغدغههای مردم نبود. نابوکُفِ تحلیلگرِ داستانهای شاهکار جهان، در دو جلد درسگفتارهای ادبیات اروپا و روس، به من نشان داده بود که میتواند، زیرکانه، مسائل جنگ و ایدئولوژی حاکمان را در زیرلایهی داستان —به شکل درونمایههای معناساز و ساختارساز داستان— به کار ببرد. زیبایی و شگفتی این رمان که نخستین داستان نابوکُف بود و در بیستوهفتسالگی نوشته شده بود، در آخرین داستان کارنامهی ادبی او، رمان آتش کمفروغ، به اوج میرسید. پس از خواندن دیگر آثار نابوکُف و روز و شب به او فکرکردن، حقیقتی بر من روشن شد که نشان داد زیبایی متفاوت او در ساختار و سبک بیانی وی در این دو اثر نهفته است. شاید در فرصتی دیگر به ویژگیهای سبکی، ساختاری، و زبانی رمان آتش کمفروغ هم بپردازم. میخواهم یک بار دیگر خودم را در آن غرق کنم. بعد از آن برایتان از این شناوری خواهم گفت.
علاقه به پروانهها و آشنایی با موسیقی به اندازهی تلألؤ نور بر جواهرات مادر و توجه به چیزهای روزمرهی پیرامونی، همچنین علاقه و مهارت در شطرنج درونمایههایی بودند که ذکاوت این نویسندهی هنرمند را در خلق شخصیتهای عمیق و چینش پرتعلیق رخدادهای روایی داستان نشان میدهند. «گانین دوباره تکرار کرد ماری و سعی کرد تمام آن موسیقیای را، که زمانی این اسم دوهجایی درخودش داشت —صدای باد، زمزمهی تیرهای تلگراف، خوشبخت— همراه با یک صدای پنهان دیگری که به این اسم حیات میبخشید، همه را، دوباره به آن بازگرداند.» و در جاهای دیگر، از جزئیات زیبای تیر تلگراف پوستهپوسته و نیمکتی که به آنها تعلق داشت و کسی روی علامتِ اسم آنها حرف زشتی نوشته بود و هزاران چیز دیگر تصاویری میسازد که بعید است قبلاً کسی در داستانی آورده باشد، تصاویری بهیادماندنی و بسیار جزئی و فردیشده. اینها بخشهایی از توانایی اوست که میتوان در تمامی آثارش برشمرد. آنچه رمان ماری را از دیگر آثار متمایز میکرد نحوهی بهرهگرفتنِ نابوکُف از هریک از این توانمندیها بود.
در رمان ماری با سه تثلیث عاشقانه سروکار داریم. برای بار دوم بود که در این دو ماهِ بازگشت به نابوکُف این داستان را میخواندم. اینجا هم در ظاهر مثلث عشقی بود، اما نه پیرنگهای عاشقانهای که میشناسیم. نابوکُفِ جوان، با سیطرهی عشق نافرجامش در وطن، چنان لغزنده و فریبنده مرا در میان این تثلیثها شناور کرده بود که مسیر حوادث را به کناری گذاشته و زل زده بودم به اعماق این انسان ناکام و حساس.
مثلث عشقی شخصیتهای گانین، لودمیلا، و کلارا فرصت عاشقانهای است که برای هرکس امکان وقوع دارد، اما عشق برای فردی مهاجر امری است جامانده، غریب، سوگوارانه، و رازآلود در پشتسر. نابوکُف با انتخاب شخصیتی همچون گانین، که سرشار از احساسات و شور زندگی است، امکان نزدیکشدن به مسائل مهاجران را از چشم نازکطبع و ریزبین او فراهم میآورد.
تثلیث گانین، ماری، آلفی یوروف نهتنها از عشق جامانده حرف میزد —و نابوکُف هیچ باکی نداشت که در فصل دوم از آن پرده بردارد— که فرصت سربرآوردن شورهای پیشین را هم در اختیارش میگذاشت. نابوکُف جوان در پی حوادث پیرنگ و چیدمان تمهیدات حوادث پیرنگهای معمول عاشقانه نبوده، هرچند اتفاقات رمان خارج از چرخهی زمان، مکان، و علیت نیستند. امری که برای او اهمیت دارد انسان است، انسان با تمام عواطف و ادراکاتش. و چه چیزی بیش از عشقی جامانده میتواند نوستالژی زمان را در شما بیدار کند!
نابوکُف در داستانهای بعدی، به عشق، افزون بر نقش اصلی و بنمایهی پیرنگ، نقش انسانشناسانه نیز داده است و هربار به وجهی از این مثلث عشقی میپردازد که داغ جدایی و فاصله را بر دوش میکشد. در ماری هم مثلث عشقی بر مبنای فاصله و جدایی به چشم میخورد، ولی عامل این فاصله امری است بیرونی و جبری و همین هم فقدانش را پررنگتر میکند. برخی وجوه انسانی این شخصیتها، چه در این داستان و چه در دیگر داستانهای او، با قواعد روانشناسانه همنوایی و همسویی ندارند. آنچه پیشبرندهی داستان است نه حوادث علّی و منطقی، بلکه بخشهای ناشناختهی انسانها هستند. حوادث پیرنگ در خدمت این عنصر فرادست قرار دارند که بر تمام وجوه و عناصر داستان سایهی وجودی افکنده است.
استفاده از دو مثلث عشقی در یک داستان —که برخلاف انتظار خواننده در آنها خبری از خیانت و سردی هیچیک از شخصیتها نیست— از عشق فراتر میرود. این اتفاق نادری است که در هیچیک از داستانهای دیگر نابوکُف تکرار نمیشود، اما نابوکُف جوان را به کشفی میرساند که در آخرین نوشتههای او، رمان آتش کمفروغ، به شکل روایتی پستمدرن با ساختاری متفاوت سر برمیآورد: مثلثِ وطن، عشق، نوستالژی. نابوکُف با ازشکلانداختن کارکرد مفهومی مثلث عشقی (خیانت یا جدال در راه معشوق) توانسته است این موضوع تکراری را مدرن و خاص کند و راه گریزی به سوی مثلث وطن، روسیه، نوستالژی باز کند. مثلثی که روسیهاش برای من میتوانست ایران باشد.
در تثلیثِ وطن، عشق، نوستالژی نابوکُفِ جوان فرارَوی از انسان را تجربه میکند. در واقع، شخصیت گانین محملی است برای نابوکُف که از اولین عشق خود در شانزدهسالگی به عاشقانههای بیتابانهی آلفی یوروف برسد و، در نهایت، عشق را دیگر نه یک وجود مادی، که امری فرامادی، رمزآلود، و در عین حال دستیافتنی و لغزنده بیابد. وطن، گذشته، خاطرات، و اولین عشق در این داستان با چنان سیالیتی در هم یکی میشوند که نویسندهی پختهی ما، نابوکُف، در رمان آتش کمفروغ، در پی راز سربهمهر این سهیکسانیِ غریب میرود. کیست که بتواند مدعی شود این سهیکسانی را تاکنون تجربه نکرده است! وطن، عشق، نوستالژی همان آجر قرمزرنگی است که شبیه کتاب است و سه کارگر ساختمانی، که روی پلکانی ایستادهاند، آن را دستبهدست به نفر بالایی میرسانند. این آجر قرمز یکی از زیباترین تصاویر داستان ماری است از سه تثلیث عاشقانهی این داستان که نابوکُف در صفحهی پایانی آن را چون کتابی سربهمهر در دستان من گذاشته بود.
گذر از عشقهای مثلثی انسانها که بارها در داستانهای نابوکُف تکرار شدهاند تا سهیکسانی وطن، عشق، نوستالژی مسیری است که باید اولین بار در ماری تجربه میشد. مرداد ماری را به من گوشزد کرد. برای گذار از گانین به هریک از این عشقها، نابوکُفِ عاشقی لازم است که میداند احساسات انسانی را چگونه به زبان دربیاورد تا خود را به خواننده عرضه دارند. حالا، پس از این تأملورزیها، من نابوکُف تازهای را کشف میکردم. نابوکُفی که اکنون دوستش داشتم و دلم میخواست ماری او را من نوشته بودم و همینطور آتش کمفروغ را. همین دوتا را، ولی میدانستم از ماری به آتش رسیدن راهی طولانی بود. با آنهمه داستان که نابوکُف نوشته بود و من هم اگر این دو را میخواستم، باید میرفتم تا ماری خودم را بسازم. ماری من الآن ساخته شده. خبر خوبی است. امیدوارم آتشی را که بعدها میسازم آتش درخشانی باشد از نوستالژی من، جهان من، عشق من.
سیالیت این سه نوع تثلیث در یک داستان و حرکت از یکی به دیگری در جایجای رمان را نابوکُف جوان نشانم داد. گاهی فکر میکنم، هریک از این نُه کلمه را میتوانم به جای آن هشت کلمهی دیگر بگذارم و آن یک کلمه معنای هریک از هشت کلمهی دیگر را هم بسازد. برای من یکی از این نُه کلمه یادآور دیگر کلمات این تثلیثِ سهیکسانی است. دیگر زمانی نخواهد بود که نام «نوستالژی» ذهن مرا به ماری و گانین و آلفییوروف نکشاند. نابوکُف در این کلمات حضور دارد، همانطور که وطن در او و در کلماتش حاضر است، هرچند وطن او نبود (غایب بود،) دور بود. اینها کلمات همیشهحاضرند: یکی که باشد، دیگریهایی را که نیستند نیز حاضر میکند. اینجاست که در این داستان نابوکُف رونوشت حقیقت نهتنها از خود حقیقت که از رونوشت حقیقت در داستانهای دیگر او نیز فراتر میرود.
نابوکُف در همین اولین نوشته نشانم داد که فرزند خلف پروست و وولف است. او بهخوبی توانسته بود احساسات انسانی را از تواناییهای خود در نگاه به طبیعت، انسان، و جامعه فراخواند. همانگونه که خودش میگوید یک داستان را باید با تیرهی پشت خواند. «خوانندهی خردمند کتاب یک نابغه را نه با دلش و نه آنقدرها با مغزش، که با تیرهی پشتش میخواند.» و این اتفاق در من هم رخ داده بود، همانطور که تیرهی پشت گانین نوجوان لرزیده بود.
ویژگیهای سبکی و زبانی نابوکُف، حتی حسآمیزی ویژهی او —از جمله رنگیبودن کلمات— علاوه بر حسدادن به اشیا یا درهمآمیختن دو حس انسانی و استفادهی بجا از فضا و اشیا، امکان لغزندگی از هر مثلث به مثلث دیگر را فراهم کرده بود، بدون اینکه در مسیر حوادث گم شوم. همین کلماتِ سبکدار چراغی میشدند تا مرا به سوی مثلث سوم، سهیکسانی وطن، عشق، نوستالژی، پیش ببرند. جالب اینکه حتی فضا و اشیای موجود را در راستای عنصر فرادستِ نشاندادن احساسات انسان به کار برده بود. قطاری که در سراسر داستان در حرکت است و انگار از میان پانسیون گانین میگذرد و اشیای اتاق را به حرکت وامیدارد، هوا را مهآلود و خاکستری میکند، تابلوهای نورانی نئون مغازهها در شب، تیر تلگرافی که رنگ روی آن پوستهپوسته شده و سیمهای تلگراف در آسمان که تنها راه ارتباط این دو عاشق میتوانست باشد و شاید تنها امید گانین به عشقی که میدانست با وجود دورشدنش هرگز آن را فراموش نخواهد کرد، همهی اینها در خدمت حس دورافتادگی انسان بود. دور از عشق، دور از وطن، و دور از آنچه اصل و گذشتهی انسان است. این ویژگیهای سبکی و بازیهای زبانی نابوکُف با ماری از استعداد و نبوغ نویسندهای به من میگفت که در هر داستانش با کلماتی دیگر تکرار شده بودند و پختهتر میشدند.
کلمات سبکدار نابوکُف در ماری ویژهی ماری هستند، خاص و یکه. و همین یکهبودن بود که این رمان و این سه مثلث عشق را برای من تازه و جاندار و متفاوت (نه برتر یا ضعیفتر) با دیگر داستانهای او میکرد. چقدر خوشحال بودم دوباره به نابوکُف برگشته بودم. نابوکُف داستانهای دیگر را نوشت، ولی در پایان باز هم به ماری برگشت. همانگونه که عشق را در جوانی یافته بود: نوستالژی، وطن، عشق.