بهار سال هزاروچهارصدودو بود. چند روز از شروع سال گذشته بود و هنوز توی حالوهوای روزهای اول سال بودیم، ما که نه، دیگران شاید. یکی از آن سی چهلسالی بود که نفهمیدم کدام یک را میتوانم بگویم: «سال نو مبارک» را یا «نوروز باستانی فرخنده» را. تمام تابلوهای خیابانها و بزرگراهها پر بود از «سبز باشید، بهار آمده است». توی سربالایی گیشا بالا میرفتم و لای درختهای دو طرف خیابان چشم میگرداندم دنبال تابلویی که چیز دیگری روی آن نوشته باشند.
ایستاده بودم تقریباً سر پیچ خیابان. چند متر بیشتر با تابلو فاصله نداشتم، شاید پنجاه متر. نمیخواستم با نزدیک شدن به آن خطای دید بیشتری پیدا کنم. تازه دیدم تابلو را خوب رنگ نزدهاند. رنگ سیاه نقطهی بهار شُره کرده بود روی سبزهی بزرگ زیر آن که روبان قرمزی دورش بسته شده بود. دقیق نگاه کردم. همهی نقطهها شُره کرده بودند. اگر یک اسپری رنگ داشتم، روی تکتک تابلوهای شهر خط میکشیدم و مینوشتم «اگر مَردید، بیایید و مشکل پدربزرگ مرا حل کنید».
سرتاسر خیابان اصلی گیشا همین یک تابلو بود یا نهایتاً دو تا. تکرار یک چیز میتواند هر کاری با آدم بکند. تا ته خیابان پیدا بود. تابلوها مدام تکرار میشدند. فقط باید دقت میکردم تا ببینم تابع چه الگویی تکرار میشوند—مثلاً با فواصل یکدرمیان، دو تا یکی، سه تا یکی، دو تا دو تا، سه تا دو تا، سه تا سه تا. لعنت بهش. داشت دیوانهام میکرد که سر تنها چراغقرمز گیشا، نبش خیابان سمت چپی، روی تابلوی بزرگی نوشته بود «به رنگ بهار، به توان ایزی لایف». شاخههای پردرخت چنار جلوی تابلو نگذاشته بود ببینمش. بعید نبود خیابان بعدی پر باشد از تابلوی ایزی لایف. دیدن همین یکی برای من کافی بود. زمینهی آبی تابلو آنقدر بیرنگ بود که به سفیدی ابرها میزد.
دارد نزدیک یک ماه میشود که جملههای تابلوها را یادشان رفته عوض کنند. تابلوها را چند وقت یک بار عوض میکنند؟ تابهحال به این توجه نکرده بودم. پس نمیتوانم نظری بدهم. ایستادم. برای اینکه آدم بتواند تابلوهای بزرگ را دقیق و واضح ببیند، نباید به آنها زیاد نزدیک شود. من داشتم زیادی به پدربزرگ نزدیک میشدم.
تابلو آنقدر رنگی و متأثرکننده بود که حس کردم میخواهم کاپشن سبزم را پارهپاره کنم. هیچ فرقی نداشت کاپشن باشد یا هر لباس دیگری. سبز بود و راه نفسم را گرفته بود. زیپ کاپشن پایین نمیآمد. سعی کردم زیپ را آرام پایین بکشم. نشد، دو بار، سه بار. حلقهی زیپ را محکم گرفتم و با فشار آن را پایین کشیدم. نشد. رفتم سمت زنی که داشت رد میشد. زن نان سنگک بزرگی روی دستهایش گرفته بود و داشت میپیچید توی کوچه. نان، روی دست زن، از یک سمت آویزان شده بود. ایستاد و آن را تای دیگری زد. نگاهم کرد و راه افتاد. پسربچهای پشت سرش میرفت، چند قدم عقبتر. تکه نانی را گاز میزد. جلوی پسربچه نشستم تا دستش به زیپ، که دقیقاً زیر چانهام گیر کرده بود، برسد. دست مادرش به نانها بند بود و کمکی از او برنمیآمد. پسربچه زبان درآورد و از کنارم دوید. زبانش لای تکه نانهای خیس خیلی قرمز به نظر میرسید. هیچ بچهای، تابهحال، ندیدهام که زبانش به این قرمزی باشد.
دست کردم توی جیبهایم، دست راست جیب راست، دست چپ جیب چپ. هر دستم را توی جیب مشت کرده بودم. مشتهایم بالاپایین میشدند و به هر چیزی ته جیبم گیر میکردند. توی جیب چپم یک دکمهی بزرگ بود. دکمهی چهارسوراخه چیزی نبود که مال این کاپشن باشد. کاپشنها بیشتر زیپ دارند تا دکمه. توی جیب راستم دو پاکت سیگار داشتم که قبلاً آنها را توی جیب چپم میگذاشتم، یکی پر و یکی خالی. پاکت خالی را تا زمانی که پاکت پر به نیمه نرسیده بود نگه میداشتم. بعد آن را دور میانداختم و یک پاکت دیگر میخریدم. اینطوری، وقتی دست توی جیب چپم میکردم، بدون اینکه چیزی ببینم یا بدون اینکه در پاکت سیگار را باز کنم و دست بکشم به ردیف سیگارها، همیشه خیالم راحت بود هیچوقت بدون سیگار نمیمانم. این کاپشن تنها کاپشنی بود که داشتم و سه تا جیب داشت. به غیر از دو تا جیب بزرگ، یک جیب کوچک هم روی سینهی چپ داشت. دست بردم توی جیب روی سینهی چپ برای اینکه کاری کرده باشم. سر انگشتم به گوشهی زبر یکی از کارتها کشید. به آن دست کشیدم. لبهی پلاستیکی کارت بلند شد. این یکی کارت بانکی قرمزرنگ بود. تازگیها جایش را عوض کرده بودم و توی جیب روی سینهام میگذاشتمش. وقتی توی جیب شلوارم بود، نمیفهمیدم کِی آن را درآوردهام و همانطور که راه میرفتم آن را روی دیوارها میکشیدم. صدای آن روی هر دیوار با دیوار دیگر فرق داشت. از همه بیشتر صدای آن را روی دیوار سیمانی دوست داشتم. دیوارهای حیاط خانهی پدربزرگ سیمانی است. روی تمام آنها خطهای سبز و آبی و قرمز کارتهایی که رویشان کشیدهام پیداست.
پدربزرگ را به علت بیاختیاری ادرار اخراج کردند. هیچ دلیلی قانعکنندهتر از این نبود. پدربزرگ آنقدر مرد بزرگی بود که بدون هیچ اعتراض و پرسشی استعفایش را نوشت. اگر منصف و واقعنگر باشم، نمیتوانم اداهای پدربزرگ را نادیده بگیرم. نامهی اجبار به نوشتن استعفا را یواشکی خواندم. پدربزرگ جلوی کلاس پشت به تختهی سفید بزرگ ایستاده، باشور و هیجان حرف میزند، و به چشمهای دانشجوهایی که محو حرفهایش هستند نگاه میکند. یکدفعه سراغ کتابش میرود. کتاب روی میز است. مینشیند پشت میز. برمیگردد پای تخته. همانطور که رو به دانشجوها دارد حرف میزند، جلوی شلوارش خیس میشود. مایع زرد از وسط پایش شُره میکند روی سکو. این اتفاق چند بار دیگر رخ میدهد و هربار با کمی تغییر در جزئیات. مثلاً یک بار وقتی پشت میزش نشسته بوده و یک بار هم وسط راهرو. در خود نامه هم به جزئیات دفعات دیگر اشاره نکرده بودند. حتی نوشته بودند نیازی به جزئیات نیست. اینکه آنها در این نامه، هماندازهی شور و هیجان پدربزرگ موقع تدریس، به ذکر جزئیات این اتفاق نپرداخته بودند جای شکر داشت. به گمانم اشارهی آنها به شور و هیجان بسیار پدربزرگ در حین تدریس از خوشنیتی آنهاست. میدانم پدربزرگ بیدی نیست که با این بادها از پا در آید. هیئت امنا حتی جهت اطمینان پدربزرگ گفته بود حاضر است فیلمهای ضبطشده از دوربینهای کلاس را در اختیار او قرار بدهد. شک ندارم پدربزرگ هیچ تمایلی به دیدن فیلمهایش نداشت. دلایل آنقدر مستند و محکم بود که مو لای درزشان نمیرفت.
بیاختیاری ادرار برای هر مرد مسنی امری طبیعی است، همانطور که برای یک کودک یک یا دوساله. کاش این تابلو، به جای سال نو، تمام طول پاییز سال قبل جلوی سردر دانشگاه نصب شده بود یا حداقل دو تا از این تابلوها توی خیابان و، اگر میشد، سر کوچهی محل سکونت یکی دو تا از اهالی هیئت امنا بود. آن وقت در جلسهی اضطراری تصمیمگیری در مورد اخراج پدربزرگ شاید یکی از آنها، که این تابلو را دیده بود، پیشنهاد تهیه و استفاده از آن را به پدربزرگ میداد. آن وقت پدربزرگ هنوز سر کارش بود.
این یک بیماری نیست، یک وضعیت است، یک مسئلهی فراگیر. کیست که بتواند ادعا کند در زندگی بزرگسالی یک بار هم گرفتار آن نشده؟ من که فکر میکنم، با این تعداد سیگاری که هر روز میکشم، هنوز پابهسننگذاشته به بیاختیاری ادرار مبتلا میشوم. یک بار، وقتی بچه بودم، با بابا توی صف اتوبوس شهری ایستاده بودیم. سرد بود و هوا جوری ابری بود که انگار ابرها روی سر اتوبوسها نشسته بودند. مه نبود. دود توی هوا پیچیده بود و بوی چوب سوخته میآمد. صف شلوغ بود و آدمها نزدیک هم ایستاده بودند. نفس هر کدامشان ابری میشد دور سر و کلهی نفر جلویی. من لای پالتوی بلند بابا رفته بودم و از لای دکمههای باز پالتو نگاه میکردم کِی رانندهی اتوبوس سفید ته خط سوارش میشود و اتوبوس را جلو میآورد. سوار شدیم. هنوز اتوبوس از ایستگاه بیرون نزده بود که با سر و صدای آدمهای داخل اتوبوس ایستاد. نفهمیدم چه چیزی گفتند که اتوبوس ایستاد. همه غر میزدند و تند از در جلو و از در عقب اتوبوس پیاده میشدند. وقتی داشتم پایین میآمدم، پیرمرد را دیدم. روی صندلیاش نشسته بود؛ کیف قهوهایرنگی روی پاهایش بود و به جلو نگاه میکرد، ولی انگار من را نمیدید. داشت با خودش میگفت: «پیری شتریه که دم خونهی هرکسی بخوابه بیچارهش میکنه.» شاش زرد پررنگ زیر پاهاش ریخته بود. خواستم بپرسم شاشیده که بابا هلم داد. پله را ندیدم. نزدیک بود بیفتم. بابا پشت کاپشنم را گرفت و مرا گذاشت بیرون. خودش هم بیرون آمد. هنوز یقهی کاپشنم توی دستش بود.
دیوارهای خانهی پدربزرگ سیمانی است، سیمانی که رگههای براقی توی آن به چشم میآید. دیوارهای تمام خانههای کوچه سنگیاند، سنگ سفید یا گرانیت سیاه یا گرانیت سیاه با رگههای سبز. بیشترشان از سنگ سفیدند. فقط یکی ته کوچه دیوارهای آجرنما دارد. لای تمام این رگههای براق دیوارهای خانهی پدربزرگ خطهای سبز و آبی و قرمز کارتهای من پیداست.
دیروز رفتم سراغ پدربزرگ. دم در اتاق ایستاده بودم. نشسته بود پشت میز چوبیاش، زیر پنجره. کتابی جلویش گذاشته بود، روی میز. سایهی برگهای درشت درخت انجیر پشت پنجره افتاده بود روی کتاب. از جایی که من ایستاده بودم، دم در اتاق، فقط فرهای سفید موهایش را میدیدم و یکی از پایههای کوتاه میز که قهوهای بود. هر چهار پایهی میز قهوهای بودند. من فقط یکی را میدیدم. ردیف کتابهای روی هم، که دور و بر میز بودند، جلوی سه تا پایهی دیگر را گرفته بود. پدربزرگ سرش را جلو کشید. عینک گرد سیاهش را دیدم. از بالای عینک نگاهم کرد. چشمهایش از بالای عینک ترسناک بود. گفت: «ویران کردی خودتو از بس اونو کشیدی به در.» گفتم: «سعی میکنم کنارش بذارم.» کارت را کشیدم به چارچوب چوبی در. رنگ کرمی چارچوب پوستهپوسته بود و صدای کشیدن کارت از یک پوسته تا پوستهی بعدی فرق داشت. بعضی جاها بیشتر پوستهپوسته بود. هیچوقت توی خانه کاپشن نمیپوشم. نمیتوانستم کارت را بگذارم توی جیب روی سینهی آن. خواستم آن را بگذارم توی جیب پیراهنم، اما زیرپوش پوشیده بودم. از پشت عینک نگاهم کرد. چشمهایش باز هم مهربان شد. گفت: «میدونم، خوب میدونم.» و بلافاصله رفت سراغ کتابی که میخواند.
مکالمه تمام شده بود. کارت قرمز را گذاشتم زیر پادری جلوی اتاق و زل زدم به جایی که او نشسته بود. سایهی درخت انجیر پشت پنجره از روی کتاب رفته بود. شاید از اول روی کتاب نیفتاده بود و من به عادت هر روز آن را دیده بودم. میز تکان خورد و پاهای پدربزرگ از زیر آن بیرون زد. پدربزرگ پاها را حسابی کش داد. انگشتهای پاها را چند دقیقه باز نگه داشت، بعد آنها را بست و پاها را دوباره جمع کرد زیر میز. میز این بار تکان نخورد.
پای راستم گزگز کرد. تکیه دادم به در و سنگینیام را انداختم روی پای چپ. پاهایم حالا هر دو بیدار بودند. پشتم را با چارچوب در اتاق خاراندم. پدربزرگ با خودش حرف میزد. یکهو، انگار دکمهی خاموشش را زده باشند، ساکت شد و به من نگاه کرد. گفت: «من نگفتم پاهاتو ویران کنی بچه، بیا بشین.» اشاره کردم به موهایم و گفتم: «متوجه شدی کوتاهشون کردم؟» گفت: «زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم.» دست به کمر بلند شد. رفت پشت میز. تنها چیزی که مطمئنم میکرد هنوز پدربزرگ آنجاست دودهای حلقهحلقهی سیگارش بود. دودها از جایی که فرهای سفید را دیده بودم بالا میرفت. دودهای حلقهای هرچه بالاتر میرفتند گشادتر و بزرگتر میشدند، بالاتر از کتابها میرفتند و مثل سفرهی سفید مادربزرگ پخش میشدند روی کتابها و پدربزرگ. با خودش حرف میزد یا از روی نوشتههایش میخواند؟ نفهمیدم. همین چند هفته صدها فایل از صدای پدربزرگ را ضبط کردهام، بدون اینکه خودش متوجه این کار بشود. همه او را با صدا و کلماتش به یاد خواهند آورد. به یاد میآورند، چون تازگی فهمیدهام پدربزرگم مرد بزرگی است. این را از آنجا فهمیدم که هنوز هیچ خبری از او در رسانهها نیامده؛ نیامده بود و نخواهد آمد. برگشتم.
هنوز نگاهم به نقطهها بود. باور نمیکردم تمام نقطهها شُره کرده باشند.
از کنار یک کلهپزی رد شدم. هنوز تابلوی «سبز باشید» قبلی در تیررس نگاهم بود. هوا سرد بود، ولی نه آن سرما که همه را توی کاپشنهایشان مچاله کند. برای یک لحظه بخار غلیظی از دهانهی مغازهای بیرون زد. مثل رانندهای که از خواب پریده و میبیند لب دریاچه رسیده، درجا ایستادم، وسط پیادهرو. زن و مردی که پشت من بودند فحش دادند و راهشان را کج کردند؛ از کنارم گذشتند. خشکشویی ابر غلیظی توی پیادهرو راه انداخته بود. زن و مرد، توی آنهمه بخار، اول سیاه بودند، بعد خاکستری و بالاخره سفید شدند. بخار تکهتکه شد و من دوباره آنها را دیدم. لباس زن قرمز بود. ولی مرد تیشرت سیاه پوشیده بود. دستهایشان توی هوا لق بود. دستگاه اتوکشی بزرگی داخل خشکشویی بود. بخار از دریچهی کوچک رو به خیابان فسفس کرد و بیرون ریخت. اول فسهای جدا و بعد فس بلند و ممتدی که بخارش دوباره پیادهرو را پر کرد.
خودم را پشت بخارها پنهان کردم. لای بوتههای بلند شمشاد لب پیادهرو و لای هوای بخارگونی که دستگاه اتوکشی راه انداخته بود یک نفر داشت خودش را سبک میکرد. کیف سیاه زنانهاش را لای شاخههای درهم بوته گذاشته بود و نشسته بود توی باغچه. نگاهش که به من افتاد، جیغ کشید، تکان خورد، و دستش را گرفت به شاخههای شمشاد. خوشبختانه کیفش نیفتاد روی مسیر گرم و خیسی که توی باغچه ساخته بود. پیرزنی بود که شال آبی پررنگی به سر داشت. خوشحال شدم که دیگر هیچ کارتی به رنگ آبی ندارم. برسم خانه، تیشرت آبیام را هم بیرون میاندازم و از این به بعد هر رنگی میپوشم به غیر از آبی. پیرزن دست گرفت به تیرک تابلو و بلند شد. سرم را بالا گرفتم. نوشتهی این تابلو هم مثل قبلیها بود: «به رنگ بهار، به توان ایزی لایف.»