icon
icon
نقاشى دیوارى(گرافیتى) بنکسى در دوره‌ی همه‌گیرى ویروس کرونا
نقاشى دیوارى(گرافیتى) بنکسى در دوره‌ی همه‌گیرى ویروس کرونا
صداها
جنونِ بعد از کرونا؟
نویسنده
پاتریشیا لاک‌وود
20 فروردین 1404
ترجمه از
رامین رادمنش
نقاشى دیوارى(گرافیتى) بنکسى در دوره‌ی همه‌گیرى ویروس کرونا
نقاشى دیوارى(گرافیتى) بنکسى در دوره‌ی همه‌گیرى ویروس کرونا
صداها
جنونِ بعد از کرونا؟
نویسنده
پاتریشیا لاک‌وود
20 فروردین 1404
ترجمه از
رامین رادمنش

داستان من داستانی است که جان هاروارد بر سر من خراب کرد. پرسیدم: «این کیه؟» و با انگشت به نیم‌تنه‌ی برنزی توی اتاق‌مطالعه‌ای که برای سخنرانی به آنجا رفته بودم اشاره کردم، و به من گفتند که او جان هاروارد، بنیانگذار دانشگاه هاروارد، است. گفتم: «لعنتی. هیچ‌‎وقت به ذهنم خطور نکرده بود که هاروارد مرد بوده.» شب سوم مارس بود و، هنوز مثل یک هفته بعد از آن تاریخ، سفر کردن عملی احمقانه به نظر نمی‌رسید. در آن مرحله، مردم همین‌قدر فهمیده بودند که ضدعفونی‌کننده‌ی دست ضرورتی حیاتی است و اینکه ویروس بیشتر از طریق لمس کردن منتشر می‌شود. (در یک صفحه‌ی پرسش و پاسخ، که مرتباً به آن سر می‌زدم، در همان روزهای اول سؤالات متعددی از طرف مردم مطرح می‌شد، که مثلاً به‌شدت برایشان سؤال بود حالا چطور باید دست توی دماغشان کنند. بالاخره بلایی واقعی سرمان آمده بود.) حضور در آن اتاق‌مطالعه لذت‌بخش بود. اینکه فهمیدم فرش اتاق زشت است لذت‌بخش بود، اینکه پی بردم هاروارد مرد بوده لذت‌بخش بود، جریان کنترل‌شده‌ی صدایم که به میکروفون می‌سپردم و به گوش صدها نفر در اتاق می‌رسید لذت‌بخش بود. شومینه آن‌قدر بزرگ بود که مرا با انتقادهایشان در آن کباب کنند. مجسمه‌ای از کرونوس در گوشه‌ای بود که بال‌های انعطاف‌ناپذیری را از میان برهنگی نرم مرکزی خود می‌گستراند. طبق فرمول جدید آن دوران، این آخرین کار معمولی‌ای‌ بود که انجام دادم.

وقتی شب بعدش دوستم برای تماشای تایتانیک همراهم آمد به من گفت: «حتی از آنفلوانزا هم ضعیف‌تره.» من همیشه نسبت به فیلم‌هایی که درباره‌ی فجایع طبیعی‌اند احساس دوگانه‌ای داشته‌ام، به‌ویژه فیلم‌هایی که در آنها آتشفشان فوران می‌کند و مردم باید از رودخانه‌ی گدازه‌ای که خیلی آرام جریان می‌یابد فرار کنند، اما تایتانیک جد بزرگ همه‌ی آنهاست، و طوری فیلم را ساخته‌اند که گویی موقعیت ایجاب می‌کرده. زمانی که کوه یخ کثیف معروف برای اولین بار روی پرده ظاهر شد و کشتی پر از آدم نتوانست به‌موقع مسیرش را عوض کند، ما فریاد می‌زدیم: «چرا سکان کشتی رو نمی‌چرخونه؟! چرا سکان کشتی رو نمی‌چرخونه؟» اینها را هیجان‌زده می‌گفتم و نفس گرمی را که از اتاق جان هاروارد در سینه‌‍ام بود در آرنجم سرفه می‌کردم: «احمق‌ها. نگاشون کن. الآنه که مثل موش آب کشیده بشن.»

اولین علائم واقعی بیماری متعلق به من نبود، بلکه در گربه‌ام بروز پیدا کرد. «میته»، که هر روز صبح لب‌هایم را می‌بوسد تا ببیند تبدیل به غذا شده‌ام یا نه، دو روز پس از بازگشتم، به ویروس معده مبتلا شد. گربه‌های دیگرم هم خیلی زود مبتلا شدند. می‌دانم فکر می‌کنید که این ویروس کرونا نبوده، اما اجازه دهید شوهرم را از این لذت محروم نکنیم. اینکه باور کند ممکن است گربه‌های ما «قبل از آن گربه‌ها در بلژیک» ​​به ویروس کرونا مبتلا شده باشند بسیار خوشحالش می‌کند. اگر روزی برنده‌ی جایزه نوبل بشوم، خوشحالی او بابت برنده شدن من بیشتر از خوشحالی بابت این قضیه نخواهد بود.

میته یک هفته بعد به حالت عادی خود برگشت، اما من تب کرده بودم. سرم درد می‌کرد، گردنم، کمرم. هروقت می‌خواستم تلویزیون ببینم یا چیزی بخوانم چشمانم توی حدقه‌ درد می‌گرفت و اشک از آنها جاری می‌شد. دهانم طعم سکه‌ا‌ی غریبه می‌داد. یکی دو بار به جیسون در حال رد شدن از کنارش گفتم: «بوی یه موجود توی مرداب رو می‌دی.» می‌دانم که «یک موجود توی مرداب» چیزی عادی‌ نیست که یک مرد بوی آن را بدهد—حتی مردی که کامل از پودرهای مرموز موجود در فروشگاه مواد غذایی برای زندگی سالم استفاده می‌کند، و هر روز شِیکی را می‌نوشد که ادعا می‌کند حاوی تمام مواد مغذی شناخته‌شده است—و شاید بو واقعاً از همین‌ها بود، اما این‌طور نبود. یک روز صبح مردد از او پرسیدم: «یعنی زنده بودن باید این‌طوری باشه که الآن هستیم؟» و او سرش را به‌آرامی تکان داد و به‌پشت روی کاناپه دراز کشید.

یک پزشک در تماس تصویری با کیفیتِ افتضاح به من اطلاع داد: «نرو آزمایش.» و به من توصیه کرد که اگر علائمم شدیدتر شد، به اورژانس مراجعه کنم. چه چیزی شدید محسوب می‌شود؟ کدام نشانه‌ می‌گوید علائم شدید شده؟ درد مثل آفتاب‌سوختگی طولانی و مداوم داخل سینه‌ام پر شده بود. سینه‌ام مثل پیش‌بندی سربی سنگین بود. خزیدن از جایی به جای دیگر معقول‌تر به نظر می‌رسید تا راه رفتن. ذهن من از مکان همیشگی خودش چند اینچ بیشتر به سمت چپ حرکت کرده بود و چیزی که بعداً متوجه شدم هذیان‌های فجیع ناشی از بدگمانی بود که می‌گفتم. از وان حمام، جایی که کسی نمی‌توانست مرا آنجا تحت نظر داشته باشد، مخفیانه به یکی از دوستانم پیامک فرستادم: «سرفه‌های جیسون الکی‌ان.» او با درایت مهربانانه‌ی افراد سالم پاسخ داد: «فکر نمی‌کنم سرفه‌هاش الکی باشه.» من مخالفت کردم: «نه‌بابا، الکیه الکیه...»، و سپس ادعا کردم که او به چیزی به نام «کرونای مردانه» مبتلا شده.

با خودم فکر کردم، عشق زندگی‌م حالا دشمنم شده. چهاردست‌وپا از اتاق‌خواب بیرون خزیدم تا یک‌میلیون میلی‌گرم ویتامین سی مصرف کنم، وگرنه باید چه کار می‌کردم—زالو می‌انداختم؟ چه‌جور مردی در حالی که همسرش در اتاق بغلی در حال جان دادن است سرفه می‌کند؟ آیا او نبود که مرا از رفتن به بیمارستان منصرف کرد؟ آیا در ابتدای قرنطینه بطری خالی مواد شوینده را، که برای شستن خودم در دستشویی در آخرالزمان کنار گذاشته بودم، دور نینداخته بود و به من می‌گفت که دیوانه شده‌ام؟ با خودم فکرهای بد می‌کردم: نگاهش کن، سُر و مُر و گنده نشسته و تمام روز مشغول ویدئوگِیم است—البته بعداً معلوم شد که او هم دچار هذیان بوده و بیست دقیقه از بازی جَنگی اسکایریم را بارها و بارها بدون هیچ پیشرفتی بازی می‌کرده. وقتی بعداً بررسی کرد، فهمید که 130 بار بازی را سیو کرده، و همه‌ی شخصیت‌هایی که او بازحمت خلق کرده بود شکم‌های سیکس‌پک، لباس‌های چرمی و سر‌‎های گربه‌ای بزرگ داشتند. در حال تلاش برای خلق این شخصیت‌های گربه‌ای، روی کاناپه دراز کشیده بود و سعی می‌کرد انرژی‌اش را برای تنظیم وصیت‌نامه جمع کند تا من به تمام اطلاعات مالی خودمان در صورت مرگش دسترسی داشته باشم.

موج اول فروکش کرد و من فکر کردم که قسر در رفته‌ام، اما موج دوم یک هفته بعد با شدتی دو برابر از راه رسید. توهمات من حتی از قبل هم عجیب‌تر شد. به این باور رسیدم که «کسی عمداً مجسمه‌ی گودزیلا را بیرون پنجره‌ی اتاق من گذاشته تا منو بترسونه»—معلوم شد که این شبح سیاه‌رنگ دو چراغ داخل خیابان‌اند که سایه‌ی یکی روی دیگری قرار گرفته. دو هفته وقت صرف کردم تا 143 کلمه، در رمانم، در مورد ادرار کردن کنار قبر «راب روی» اضافه کنم، و با هر پیش‌نویس انسجام کمتری در اثرم احساس می‌‎کردم. تصاویر گرافیکی خبری محلی اخباری درباره‌ی ویروس‌های عفونت‌زا پخش می‌کرد که در هوا شناور بودند، همراه با نگاهی اجمالی به حیوانات منشأ این ویروس: فلس‌های روی‌هم‌افتاده و زبان‌های لَه‌لَه‌زن، بال‌هایی مانند برگ‌های افرای سیاه. همه‌‎ی اینها، باید گفت، با تبی همراه بود که هرگز از ۳۷.۸ درجه‌ بالاتر نرفت. احساس مداومی که داشتم این بود که شب می‌میرم. در حال مبارزه برای نفس کشیدن از خواب بیدار می‌شدم، با حس جزر و مد سرخی که به‌آرامی روی سینه‌ام به سمت گردنم حرکت می‌کند. و در تمام این مدت موسیقی عجیبی نیز همراهم بود. جمله‌ای که در توئیتر دیده بودم، بخشی از نامه‌ای که جراح ارشد بیمارستانی در نیویورک نوشته بود، مانند صفی از سگ‌های سورتمه که میان کولاک ظاهر می‌شدند، مدام هذیان‌های مرا می‌شکست: «هرکس که در بخش خدمات درمانی کار می‌کند هنوز از هیجان خدمت کردن لذت می‌برد. این یک امتیاز است! ما ادامه می‌دهیم.»

وقتی دیگر نگران نبودم که جسدم بعد از مرگ چطور خواهد بود، فهمیدم که از خطر مرگ آنی دور شده‌ام و به شوهرم اجازه دادم تا در حالی که برهنه در وان حمام ایستاده بودم سرم را با قیچی مخصوص گربه‌ از ته بتراشد. (شب‌ها شبیه آن موجود فضایی جذاب در فیلم پیشتازان فضا بودم؛ روزها متأسفانه بیشتر به جرد لافنر قاتل معروف در ماجرای تیراندازی‌های شهر توسان شباهت داشتم.) سرخوشی آغاز شد، و من شروع کردم به چرخیدن در آپارتمان و زدم زیر آواز و آهنگ «با آغوش گشوده»1 از گروه کرید را فریاد می‌زدم، تأکید ویژه‌ای داشتم بر آن بخش از ترانه که می‌گوید «به این مکان خوش آمدید، من همه‌چیز را به شما نشان خواهم داد». فهمیدم که جیسون هم از خطر مرگ فعلاً جسته، وقتی این را فهمیدم که پیشنهاد من برای درست کردن سوپ برای او با سکوتی طولانی مواجه شد و سپس با پاسخ وقیحانه‌ی او روبه‌رو شدم: «فقط خودتی که سوپ دوست داری.» کرید اصلاً در او تأثیری نگذاشته بود.

شبدرها به شکل دستمال‌کاغذی روی تمام درختان شکوفه کرده بودند. زیبایی بیرون از پنجره مثل فیلم خودنمایی می‌کرد. شش هفته بود که آپارتمان را ترک نکرده بودم، مگر مواقعی که روی نیمکتی در نزدیک‌ترین میدان می‌نشستم. به محض اینکه جرئت کردم بیرون بروم، دیدم که زندگی واقعی در تمام این مدت جریان داشته، و همراه با آن روایت زندگی نیز در جریان بود، ساختار زنده‌ی اتفاقاتی که می‌افتاد، آنچه در حال رخ دادن بود. البته تا آنجا که به موجودات زنده مربوط می‌شود، این ویروس هنوز هم موجودی ناسالم بود. عده‌ای از آدم‎‌های بدعُنق در حالی که با ماسکی بر صورتم از کنارشان رد می‌شدم فریادزنان به من گفتند: «کوویدت بخیر باشه، آدم فضایی ماسک‌دار!» همسایه‌ی طبقه‌ی پایینم، که آپارتمانش شبیه تصاویر تبلیغاتی اعتیاد به شیشه است و هر شب ساعت نه بازی‌های کامپیوتری پرسر و صدا را شروع می‌کند، طوری که شب‌های آرام پیشین من به بازسازی دوباره‌ی سرشار از تپش قلب داستان «قلب رازگو»ی ادگار آلن پو تبدیل شده، کنار سطل زباله به همسرم اطلاع داد که «بیرون بیاید، نیازی به نگرانی نیست: فقط افرادی با مشخصات ژنتیکی خیلی خاص به این بیماری مبتلا می‌شن.» او پرستار است. همچنین صاحب یک تخته‌ی موج‌سواری سفارشی است که ایلان ماسک طراحی‌اش کرده، بنابراین شاید حرف‌هایش به این قضیه هم ربط داشته باشد.

خواهر شوهرم، که پرستار متخصص است، اشاره کرد که بهترین دوستش، کسی که منکر کووید است، دائم با این سؤالات که آیا هیچ‌یک از بیمارانش به کووید مبتلا شده‌اند یا نه، و آیا واقعاً بیمار با نتیجه‌ی مثبت دیده یا نه، او را دیوانه کرده. بهترین دوستش، بله، خود او هم پرستار است. مردی که عضو هیئت‌مدیره‌ی موزه‌ای است که شوهرم در آن کار می‌کند نیز وجود کووید را انکار می‌کرد، حتی با اینکه دوستش یکی از اولین افرادی بود که در همان روزهای اول جانش را در شهرمان از دست داد.


در حال بارگذاری...
نقاشى دیوارى(گرافیتى) بنکسى در دوره‌ی همه‌گیرى ویروس کرونا

وقتی شوهرم از باریستای کافه‌ی محله‌مان درباره‌ی صنعت گردشگری پرسید، او در جواب گفت: «فلوریدا و اوهایو رو خبر نداری مرد! مردم اینجا حداقل قبول دارن که قضیه واقعیه. اما به نظر می‌رسه مردم فلوریدا و اوهایو حتی فکر نمی‌کنن که این اتفاقات واقعاً افتاده باشه.» من که در هر دو منطقه زندگی کرده‌ام حرفش را باور می‌کنم: از مدت‌ها قبل نظریه‌ای داشتم مبنی بر اینکه وضعیت غیر‌‌واقعی را، که بر چشم‌انداز سیاسی آمریکا غلبه کرده، می‌توان در حوزه‌ی مسموم فیس‌بوک در منطقه‌ی اوهایو ردیابی کرد.

پدر یکی از دوستانم به او گفته بود که این ویروس را «اوباما مهندسی و بین مردم پخش کرده». این عبارات عجیب‌وغریب و نوار فیلمی که در ذهنم بر اثر اینها در حال اجرا بود باعث شد متوجه شوم که دلم برای ایمیل‌های قدیمی حزب محافظه‌کار تنگ شده، همان‌هایی که می‌گفتند اوباما پاورچین‌پاورچین در بیمارستان‌ها راه می‌افتد و نوزادان تازه‌متولدشده را در سطل زباله می‌اندازد، احتمالاً در حالی که لباس یکی از دکترها را دزدیده و پوشیده و خیلی آرام ولی شیطانی می‌خندد. (اتفاقاً، من نمی‌فهمم که چرا او آنها را توی سطل زباله می‌انداخت، وقتی می‌توانست بعضی از آنها را انتخاب کند و به قیمت مناسبی به سازمان غیردولتی واگذاری اطفال بی‌سرپرست بفرشد و پول خوبی به جیب بزند، ولی خب ندای قلب کار خودش را می‌کند.) مادرم با لحن زنی حکیم به من گفت: «تئوری‌های توطئه همیشه در سالی که انتخابات هست در این کشور بدتر می‌شن.» سال ۲۰۱۶، تبلیغاتی که او در فیس‌بوک می‌دید بیشتر تصاویر هیلاری کلینتون با لباس یقه‌‌چینی بود که با فتوشاپ از چشم‌هایش اشعه‌ی لیزر بیرون می‌زد.

در مورد پدرم، در چند سال اخیر من او را از جزئیات هیچ‌یک از تئوری‌های توطئه‌ی محبوب خودم مطلع نکرده‌ام، زیرا از واکنش او واقعاً هراس دارم. (پدرم مردی است که پس از چندین مورد تیراندازی‌های فاجعه‌بار کمک‌های مالی خودش را به انجمن ملی سلاح دو برابر کرد و در ازای آن یک کت سفارشی انجمن ملی سلاح برایش فرستادند که واقعاً شروع کرد به پوشیدن آن در انظار عمومی. به دلایلی نامعلوم، این کت را روی لباس کشیشی خودش و به همراه کلاهی با آرم ماشین آئودی به تن می‌کند.) او در طول گفتگویی بر سر خواهرم فریاد زد: «داری دانش من در مورد بیماری‌های مسری رو زیر سؤال می‌بری؟» او داروسازی محقق است. همچنین کشیشی کاتولیک است. خواهرم از او پرسیده بود که آیا اجرای مراسم عشای ربانی با گذاشتن نان در دهان مردم بی‌خطر است؟ او پاسخ داده بود که این تنها راه امن است. گفتنی است که پدرم در اوایل قرنطینه در شکوه و جلال مطلق به سر می‌برد. تنها کاری که او در تمام عمرش می‌خواست انجام دهد این بود که یک عشای ربانی یواشکی برگزار کند که غیرقانونی هم باشد، و یکی یا دو ماه فرصتش را پیدا کرد و از این راهِ در‌ رو که کشیش اجازه داشت برای خودش این مراسم را برپا کند استفاده کرد، و حالا اگر درها باز بودند و اتفاقاً مردم وارد می‌شدند و شاهد آن مراسم بودند، و اگر در فرصتی مناسب بخشی از بدن مسیح مستقیماً در دهان آنها می‌افتاد، امکان نداشت بتوانند کسی را برای این اتفاقات مقصر بدانند.

با این حال، زمانی که من بیمار بودم، او چندین بار در روز به من پیام می‌داد و حالم را می‌پرسید، و وقتی گفتم دلم برای عروسک خوکچه‌ی آفریقایی که در نوجوانی داشتم تنگ شده، برایم یکی از آن‌ها خرید. (اولی که در بچگی برایم خرید به رنگ سیاه و تقریباً اندازه‌ی خودم بود، و بعد از اینکه آن را برایم خرید در مرکز خرید زیر بغلم حملش می‌کردم و خوشحال به سمت مردم صدای مسلسل درمی‌آوردم: وراثت در عجیب‌ترین جا‌ها ظاهر می‌شود.) این عروسکِ جایگزین شاید تنها هدیه‌ای باشد که او برای من خریده. وقتی روی کاناپه نشستم، سعی کردم به یاد بیاورم که در آن مرکز خرید قدم می‌زدم، همان شخص بودم، و در تمام مدت فکر می‌کردم که دیگر مثل قبل نیستم.

تصور می‌کردم که در طول این تجربه یادداشت‌های دقیقی برداشته‌ام، اما وقتی فایلی به نام «قرنطینه» را باز کردم، متوجه شدم که ۱۵۸ کلمه بیشتر نیست و مملو از چیزهای مرموز است: «نقاب مرگ سرخ. 2مجسمه‌ی پریکلس. ببرها.» با خودم فکر کردم، خب، حالا شده دیگه: با استفاده از عکس‌هام خط زمانی رو بازسازی می‌کنم. اما حتی بدتر از این بود—به ‌جای عکس‌هایی از سرفصل‌ها و اخباری که معمولاً ذخیره می‌کنم، تصاویر صورت‌های سرامیکی زشتی پیدا کردم که در آن‌ها کرِمیتِ قورباغه در حال دراز کشیدن روی میس پیگی است، و یک تی‌شرت که در آن گارفیلد در جکوزی آب گرم دراز کشیده و این جمله را می‌گوید: امشب چند تا خانوم رو می‌بینم که باید بچه‌‌ی من رو به دنیا بیارن.3 اینها هنوز هاله‌ی ضعیفی از توهم را با خود به همراه داشتند، و این هاله‌ی توهم تنها چیزی بود که در مورد آنها به خاطر داشتم. متن‌ها هم بی‎‌فایده بودند. برای یکی از دوستانم یک اسکرین‎‌شات از جمله‎‌ی شینید اوکانر فرستاده بودم که گفته بود: «تمام عمرم مسلمان بودم و خودم نمی‌دانستم»، بدون هیچ توضیح دیگری. تمام اینها کنار یکدیگر نتوانست هیچ تصویری را برایم تداعی کند، فقط شبیه تصاویری محوند که زیر آفتاب دراز کشیده‌اند و به من چشمک می‌زنند. به نظر می‌رسد منعکس‌کننده‌ی تکه‌‎های ناقص اطلاعاتی‌اند که در وهله‌ی اول ما را به اینجا رسانده بودند—مانند افرادی که به نظر می‌رسد در واقع معتقدند ویروس از طریق اینترنت 5G منتشر می‌شود. من حرفشان را درک می‌کنم. اگر اینترنت چیزی بود که این بیماری را به من منتقل کرده بود، خیلی منطقی به نظر می‌رسید.

وقتی سابقه‌ی جستجوی اینترنتی خودم را بررسی کردم، اینها را یافتم: جنونِ پس از کرونا؟ آیا کرونا مرا دیوانه کرده؟ این را نمی‌توان کامل به گردن بیماری انداخت. چند سال پیش از آن هم من به پرسش مشابه افراطی‌ای دچار شده بودم: جنون پس از نوشتن قرارداد کتاب؟ آیا قرارداد کتاب مرا دیوانه کرده است؟ سایر جستجوهای مورد علاقه‌ی من زمان بیماری عبارت بودند از: «کریستی ترلینگتون»، «کشورهای حوزه‌ی بالکان» و «آن بیل‌بیلک‌هایی که برای شوک دادن به انسان‌ها و برگرداندن به زندگی استفاده می‌کنند».

کسانی هستند که پس از زندگی در دوران بیماری‌ای همه‌گیر کتابی مثل اسب رنگ‌پریده، سوار رنگ‌پریده4 را می‌نویسند، برخی دیگر هم نمی‌توانند چنین کاری بکنند. با این حال، من قول داده بودم که در آن دوره، پس از بهبودی فوری، زمانی که مطمئن شدم صددرصد به حالت عادی بازگشته‌ام، به‌سرعت یک کتاب خاطرات باحال آماده کنم. ویراستار من روزی مکارانه از من پرسید: «اوضاع چطوره؟»—به طور کلی، وقتی ویراستارتان از شما می‌پرسد اوضاع چطور است، به او می‌گویید که همه‌چیز خوب پیش می‌رود، و اول وقت دوشنبه صفحات روی میزش خواهد بود. در عوض، من صادق بودم و به او گفتم انگار در آن فیلم وحشتناک درباره‌ی هری زندگی می‌کنم، که در آن در ماجرای تیراندازی در فروشگاهی بزرگ به سر هریسون فورد شلیک می‌شود و او پس از آن به کودکی با مشکلات روانی تبدیل می‌شود و دیگر نمی‌تواند با همسرش معاشقه کند؛ من قبلاً می‌توانستم این کار را انجام دهم. می‌دانم که قبلاً می‌توانستم این کار را انجام دهم. قبلاً می‌توانستم با همسر هریسون فورد معاشقه کنم!

طی یک ملاقات تصویری، به پزشکی دیگر، با تصویر تار، توضیح دادم که بعد از سه ماه هنوز علائم متناوبی را تجربه می‌کنم: تب خفیف و مشکل در تنفس، گره‌های هبردن که در دستانم ایجاد شده بود، و سه هفته نوعی بی‌حسی تقریباً کامل در پاها، پنجه‌ی پاها، بازوها و صورتم تجربه کردم. زبان‌پریش شده بودم، در گفتارم تُپُق می‌زدم، هجاها را جابه‌جا می‌گفتم، اسم‌های کاملاً اشتباه را انتخاب می‌کردم. برخی از هذیان‌هایی که در سخت‌ترین مرحله‌ی بیماری در من ایجاد شده بود همچنان ادامه داشت: اینکه هرچه می‌دیدم در واقع یک عکس بود که جلوی چشمانم چسبانده شده بود، اینکه تخته‌های کف خانه‌ام، که از رطوبت بهار به خش‌خش افتاده بودند، در هم می‌شکستند و فرومی‌ریختند. ساعت‌هایی بودند، حتی روزهایی وجود داشتند که مثل تکه‌ای گچ که از دیوار کنده می‌شود از حافظه‌ام حذف شده بودند. می‌دانستم که برخی از اینها از عوارض قرنطینه است. درست همان‌طور که هرکسی رؤیاهای واضحی از هم‌کلاس‌های فراموش‌شده‌اش دارد—آیا من وقتی دانش‌آموز کلاس دوم بودم با دوقلو‌های جذابی به نام‌های مایکل و کوین قرار ملاقات عاشقانه داشتم؟—بنابراین همه با گذشت زمان دچار این عوارض شده بودند. اما به نظر می‌رسید که بیشتر آثار مستمر یا ‌آثار بعدی خود ویروس باشد.

یک روز متوجه شدم که شماره تلفنم را به خاطر نمی‌آورم، روزی دیگر متوجه شدم که لقب برادرم را به یاد نمی‌آورم. اما سخت‌ترین واقعیت این بود که یادم رفته بود چگونه کتاب بخوانم. بنابراین برای خودم برنامه‌ی مطالعه‌ی سفت‌وسختی تنظیم کردم که به طرز دیوانه‌واری سنگین بود، انگار بعد از فرو ریختن یک برج از بلوک‌های الفبا دوباره می‌خواهم آنها را مرتب کنم. هیچ منطق خاصی درباره‌ی کتاب‌هایی که انتخاب می‌کردم وجود نداشت، و یک نشانه‎‌ی دیگر از جنون این بود: یک وقتی به خودم آمدم و دیدم هم‌زمان در حال خواندن مشتاقانه‌ی مارجوری مورنینگ‌استار و شوگان هستم. جملات گاه به قدری واضح بودند که گویی کسی آنها را در بوق دمیده بود. مواقعی هم بود که قیقاج می‌رفتند و به‌سختی روی صفحه ثابت می‌ماندند. یک آفریقایی در گرینلند را با درکی کامل و مشخص خواندم، به طوری که هر کلمه‌اش در دهانم به بزرگی یک لقمه‌ی نهنگ در دهانش بود. من تمام گوشه‌ای که آنها را پناه داد5 را به یاد دارم، اما از نفوس مرده چیزی به خاطر نمی‌آورم—فقط زیر جملاتی خط کشیده بودم که چیچیکوف در آنها «نه چاق و نه لاغر» توصیف شده بود. مقدار کمی از نیمه‌‎ی دوم بحث‌برانگیز برنامه‌ی سامر ویل شو را به یاد می‌آورم، اما بخش اول آن، با توصیف کودکان «سوفیا ویلوبی» که پس از آنکه مردی آلوده به بیماری پوستی آنها را بر فراز کوره‌ی آهک‌سازی آویزان می‌کند بر اثر تب و آبله می‌میرند، به نظر می‌رسد در کتاب مانند خورشیدی واقعی در ذهنم می‌درخشد: «منو پایین ننداز! ولم نکن! دهنم داغه. با دهنم جهنم رو دیدم، دهنم می‌سوزه. هانا! بیا جهنم رو از دهنم بیرون کن، می‌گم بیا بیرونش کن!»

من هرگز خواننده‌ا‌ی عادی نبوده‌ام، ترجیح می‌دهم لابه‌لای آن پاراگراف‌‌هایی که حلقه‌های فیروزه‌‌ی عمه مارچ6 را توصیف می‌کنند پرسه بزنم. با این حال، ناگهان تصمیم گرفتم کتابی را یک‌نفس از اول تا آخر بخوانم و بتوانم بگویم کتاب در مورد چه بوده. با خودم فکر کردم این کتاب درباره‌ی چیست، کتاب‌ها چه می‌گویند؟ دیوانه‌وار ‌خواندم، انگار من قطار بودم و صفحه‌ی آخر کتابْ آنا کارنینا بود. یک روز بعدازظهر موقع خواندن مانی7 گریه‌‎ام گرفت، چون می‌دانستم که اگر قرار باشد بعد از اتمام کتاب درباره‌ی آن به سؤالاتی جواب بدهم روی کاغذ نهایت چیزی که بتوانم بنویسم این است: «او ... رفت ... به ... یونان؟» (و راستش را بخواهید، حتی در مورد قسمت یونان هم مطمئن نیستم.) اما لابد هنوز نیرویی خودجوش در من بوده، زیرا اکنون که به آن کتاب نگاه می‌کنم این پاراگراف را می‌بینم که علامت زده‌ام:

هوای یونان صرفاً یک خلأ منفی بین جامدات نیست. خود دریا، خانه‌ها و صخره‌ها و درخت‌هایی که مانند قالب ژله‌ای روی صخره‌ها نقش بسته‌اند همگی در آن آب‌وهوا گنجانده شده‌اند. هوای یونان زنده و مثبت و فرّار است و آدم از تماس آن با خودش چنان آگاه است که گویی می‌تواند دل‌ها را با انگشترهای الماس مفتون خودش کند یا آنها را در مشت خود بگیرد، مثل جریان الکتریسیته در دل‌ها جریان یابد، ذخیره شود، برای انفجار آماده شود، منفجر شود، با قیچی به قطعات مکعبی و لوزی‌های درخشان قطعه‌قطعه شود، با ساعت به زمان‌ میخ شود، با مروارید به نخ کشیده شود، مثل تاروپود براق یک پارچه بدرخشد یا مثل زنگی به صدا در آید، می‌توان در آن غوطه‌‎ور شد، یا پلکان شود و مثل نردبانی طنابی از آن بالا برویم یا قدیسان را در ارابه‌‌های آتشین تصور کنیم، گویی می‌توان این تصورات را دسته‌‎بندی کرد، یا به این تصورات یواشکی گوش داد، با هاون و دسته‌ی هاون روی کوکائین کوبید، از کفش باله شراب نوشید، یا چرخید و چرخید، و در تاروپود ضیافت‌های رسمی فرورفت؛ یا می‌توانیم قطعات یخ را آماده کنیم، با طعم نعناع، با دقت فراوان، به شکل قطعات کروی.


با خودم فکر کردم: خب، همین است، این چیزی است که از خواندن، از زندگی، به یاد دارم: هوای واقعی، آن‌قدر واقعی که می‌توانید کلماتی را روی آن بنویسید، به شکل مکعب‌های یخ و ریسمانی از مروارید.

در دوران کودکی‌ام، اوقاتی بود که مطمئن بودم نفس کشیدن و تمرکز بر مکانیسم ساده‌ی آن را فراموش کرده‌ام. مجموعه‌ای از زوزه‌های نرم شبیه‌به‌هم از داخل سینه‌ام خارج می‌شد، به داخل کشیدن هوا، رها کردن آن—و با هر تلاش مرا از نفس کشیدن به صورت طبیعی دورتر می‌کرد. اما در دوران ابتلا به کرونا من زیر همان پاراگرافی خط کشیده بودم که همیشه می‌توانست برایم جالب باشد، قلبم هنوز همان‌جایی می‌‌تپید که همیشه برایش هیجان‌انگیز بود‎. و اکنون، با نوشتن این مطالب، تصاویر تکه‌تکه مثل همیشه در جای خودشان قرار می‌گیرند، گویی از الگویی که باید بسازند آگاه هستند—گلبول‌های قرمز کوچکی که خود را در موجودی زنده سامان می‌دهند، ستاره‌ها و لکه‌ها و یاخته‌هایی که در یکدیگر فرومی‌روند تا یک تصویر را شکل دهند. قبلاً می‌توانستم این کار را انجام دهم، می‌دانم که قبلاً این کار را انجام می‌دادم، و باز هم می‌توانم مثل قبل آن را انجام دهم.

1.With Arms Wide Open

2.داستان نقاب مرگ سرخ، داستانی کوتاه از ادگار آلن پو.—م.

3. این جمله بخشی از ترانه‌ی رپر معروف نوتوریوس بی.آی.جی است که نویسنده در اینجا از زبان گارفیلد نقل کرده.—و

4.رمانی سه‌گانه از کارتین آن پورتر.—م.

5.The corner That Held Them

6. ظاهراً به شخصیتی از کتاب «زنان کوچک» اشاره دارد.—و.

7.Mani: Travels in the Southern Peloponnese

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد