icon
icon
عکس از زهرا درویش امیرى
عکس از زهرا درویش امیرى
صداها
خدا نکند آدمی خودش یا دیگری را گم کند
نویسنده
فاطمه جی افزام
20 فروردین 1404
عکس از زهرا درویش امیرى
عکس از زهرا درویش امیرى
صداها
خدا نکند آدمی خودش یا دیگری را گم کند
نویسنده
فاطمه جی افزام
20 فروردین 1404

«چه سودی برای انسان دارد اگر کل دنیا را به چنگ بیاورد و روحش را گم کند؟» ریبکا سولنیت1


گم شدن: یاوه شدن؛ ضایع شدن؛ ناپدید گشتن؛ دور شدن؛ ازدست‌رفتن؛ جدا شدن؛ نیست شدن. آدمی گاهی از خودش دور می‌شود، جدا می‌شود، در هزارتوی افکارش خود را از دست می‌دهد، و ناآشنا می‌شود با خود. آدمی وقتی خودش را گم کند، هیچ‌کس به سراغش نمی‌آید، عکسش را به در و دیوار نمی‌زنند و با رنگ قرمز کلمه‌ی «گمشده» را درشت زیر عکسش قرار نمی‌دهند. باید آن‌قدر بگردد تا خودش را پیدا کند، در میان جمع، در تنهایی، در خاطرات و گذشته، و آرزوها. آن‌قدر باید بگردد تا از هر کجا ذره‌ای از خود را پیدا کند؛ روحش را بازیابد و جسمش را بلند کند، جسمی که زور زندگی به آن رسیده و روحی که گم شده. اما آدمی که گم می‌شود جسمش ناپدید می‌شود و ناگهان آن‌قدر دور می‌شود که کسی آن را پیدا نمی‌کند. و این جهان آن‌قدر بزرگ می‌شود که آدم‌‌گم‌کرده‌ها نمی‌دانند از کدام نقطه شروع کنند و پی گمشده‌ی خود بگردند. عباس معروفی جایی در سال بلوا نوشته است که خدا نکند آدم چیزی یا کسی را گم کند. مثل سوزن می‌شود که اگر تمام خانه را زیر و رو کنی پیدایش نمی‌کنی. فرش را وجب‌به‌وجب می‌مالی، اما نیست. فکر می‌کنی خب، حتماً یک جایی گذاشته‌ام که یادم نیست. بعد بی آنکه یادت باشد از ته دل فریاد جگرخراشی می‌کشی و می‌نشینی. و این درست وضعیت تمام آنهایی است که گمشده دارند، آنهایی که تمام خانه و خیابان را می‌گردند و سراغ نشانه‌ها می‌روند—به خودشان می‌آیند و می‌بینند روح کسی کنار آنهاست و هر شب در خواب با او هم‌کلام می‌شوند، اما جسم او کنارشان نیست. و رفته‌رفته آن فریادهای دلخراش بغض می‌شود، سکوت می‌شود، اما هیچ‌گاه تمام نمی‌شود. دلتنگی برای آدم گمشده با هر نوع دلتنگی دیگری فرق دارد، از آن جنس دلتنگی‌ای نیست که آدم را به یک تکه سنگ برساند و سردی سنگ کمی آرامش کند. این آدم باید منتظر بماند. آدمی که گمشده دارد گاهی از احتمالات خود می‌هراسد و گاهی خجالت‌زده می‌شود، انگار که او را به یک نخ آویزان کرده باشی، یک سرش‌ امید و شادی و سر دیگرش بغض و اشک، و احساساتش مدام بین این دو بچرخند. آدمی که گمشده دارد در یک جهان بی‌خبری به سر می‌برد که با هر خبر از جا می‌پرد.



«بچه‌ها راه‌ و رسم گم شدن را بلدند، چون کلید نجات در این است که بدانی گم شده‌ای.» ریبکا سولنیت


درست خاطرم نیست که چندساله بودم، اما در روزهای کمتر از ده‌سالگی به سر می‌بردم، در روزهایی که شاید مُهر آخرین نسلی که در کوچه‌ها گرگم‌به‌هوا بازی می‌کردند روی پیشانی‌مان زده شد، روزهای خود را گم کردن در کوچه‌پس‌کوچه‌ها و پیدا شدن توسط رفقای هم‌بازی. ناگهان یک روز با همان رفقای هم‌بازی تصمیم گرفتیم خودخواسته خودمان را دور کنیم از خانه‌هایمان و دور شویم از کوچه‌های تکراری، انگار که بخواهیم لذت کشف و پیدا شدن را در رگ‌های کودکی‌مان بریزیم؛ و گمان می‌کردیم تجربه‌ی یک هیجان این‌چنینی می‌ارزد به گم شدن در کوچه‌های دور از خانه. و بی‌محابا دور می‌شدیم، آن‌قدری که مسیرهای ناآشنا را پیدا کنیم. ذوق سیر کردن این مسیرها بدون همراهی بزرگ‌ترها با من بود تا آنکه ترکیب فاصله و تنهایی و خانه‌های جدید بر آن غالب شد و ترس را توی وجودم ریخت. چشمم پی یک جفت چشم آشنا بود که ناکام ماند و من با گفتن نام کوچه‌مان به یک غریبه راه آنجا را از او پرسیدم و در اولین جمله گفتم که ما گم شدیم، من و دو دوست دیگرم. آن غریبه، که هنوز صورتش خاطرم هست، با لبخند بر ترس خردسالی من مسیر را نشانم داد. به دنبال آن مسیر نشان‌داده‌شده، چشمم که به خواربارفروشی نزدیک خانه‌مان خورد، پاهای کوچکم محکم‌تر شدند و انگار خانه‌مان در آن دورها می‌درخشید و من هیچ‌وقت خانه‌مان را آن‌طور ندیده بودم. اما حالا بیست‌سالی از آن روزها می‌گذرد و من بارها از آن کوچه گذشته‌ام، گذشته‌ام و به ترس آن روزها فکر کرده‌ام—به اینکه چرا قبل از آن هیچ‌وقت درخشندگی خانه‌مان را ندیده بودم و چه چیزی در محیط‌های آشنا هست که آدمی را پس می‌زند، که باعث می‌شود ناگهان دلش بخواهد دور شود، گم شود. شاید فرسودگی عادت و لذت کشف هیجان آدم را به این روز می‌رساند. آن روز، دلمان می‌خواست، به‌تنهایی، در کوچه‌های دیگر پرسه بزنیم، تجربه‌های جدید کسب کنیم، و آدم‌های جدید ببینیم. و در آن لحظه به نگرانی هیچ‌کدام از آدم‌های منتظر فکر نمی‌کردیم. گم شدن چیزی بود که بارهاوبارها به آن فکر کردم، تا جایی که از همان روزهای کودکی این ترس خودش را به خواب‌هایم کشاند و کابوس تمام روزهای کودکی و نوجوانی و شاید همین روزهای من گم شدن در کوچه‌هاست، کوچه‌های پیچ‌درپیچ، کوچه‌های نیمه‌تاریک و ناآشنا. رابطه‌ای برقرار کرده بودم بین طول عمر آدمی با احتمال گم شدن و گمانم بر این بود که هرقدر سن آدم بیشتر می‌شود، کمتر در کوچه‌ها گم می‌شود و طبق همین ارتباط احتمال گم شدن پدربزرگ به صفر می‌رسید.

در حال بارگذاری...
عکس از زهرا درویش امیرى

«به بازیچه مشغول مردم شدم/در آشوب خلق از پدر گم شدم» سعدی


شانزدهم شهریور، جمعه، ساعت سیزده، جنگل.

این تاریخ آخرین باری ا‌ست که پدربزرگ را دیدم. و توصیه‌ی آخرش نشستن زیر درختانی بود که آسمان از بین شاخ‌وبرگ‌هایشان پیداست، اما حالا نمی‌دانم خودش کجای زمین است و اصلاً آسمان را می‌بیند یا نه. و، در بین انبوه درختان، کدام‌یک را برای تکیه دادن انتخاب کرده، او که در سال‌های عمرش هم‌نشین درختان بود و جنگل را بیشتر از دریا دید. در لحظه‌های اول گم شدنش، خوب خاطرم هست، همه‌ی ما که با او بودیم گم شدنش را هیچ باور نداشتیم. اما وقتی در چند قدمی پیدایش نکردیم و پا تند کردیم تا شاید بین درخت‌ها یا کنار دریاچه پیدایش کنیم و سراغش را از مسافرها و آدم‌ها گرفتیم، کم‌کم داشت باورمان می‌شد که اتفاقی هولناک یقه‌ی ما را گرفته و این حس وقتی عمیق‌تر شد که، با کم شدن روشنی هوا و رفتن آدم‌ها، ما با پاهای خسته‌مان زیر درخت‌هایی که آسمان از بین شاخ‌وبرگ‌هایشان پیدا نبود نشسته بودیم. کم‌کم نشانه‌ها پررنگ شدند: ساعت بزرگی که به مچ دستش بسته بود و ما به آن دقت نکرده بودیم، کلاهش که دقیقاً از کدام نوع کلاه‌هاست و اسمش چیست، کارت‌های توی جیبش چند تاست، و لباسش دقیقاً چه رنگی است. وقتی کسی را گم می‌کنی، همه‌چیزش پررنگ می‌شود، حتی خطوط ریز صورتش و رنگ دقیق چشم‌هایش، اینکه آخرین قدم‌هایش به کدام سمت بود، و اینکه او خودش یک‌ بار گم‌کرده‌ای داشت در میانه‌ی جنگ. و این آخری اندوه آدم را بیشتر می‌کند. اولین شب گم‌ شدن پدربزرگ کنار دریاچه و تاریکی هوا، وقتی که گوشی موبایل را روشن کردم و دیدم زیر عکسش—همان آخرین عکسی که در لحظه‌ی ورود به جنگل گرفته بود— با خط درشت و قرمز نوشته شده «گمشده»، دیگر احتمالات خوش اولیه رنگ باخت و انتظار با ما ماند.


«گم شدن دو معنای ناهمخوان دارد. گم کردن یعنی ناپدید شدن چیزی آشنا، اما گم شدن یعنی پدیدار شدن چیزی ناآشنا» ریبکا سولنیت


داشتن گمشده یکی از عجیب‌ترین تجربه‌هایی است که آدمی می‌تواند داشته باشد، انتظاری که نمی‌دانی پایانش اشک و سوگ است یا شادی. خیال را تقویت می‌کنی و مدام تصویرسازی می‌کنی پایان انتظار را، طوری که به دلخواه تو در بیاید. روزگار آدمی نکبت‌بارتر از قبل می‌شود و چشمانش تیزتر. هر نشانه‌ای نگاه آدم را سمت خودش می‌کشاند. هزار بار آخرین تصویر را مرور می‌کنی و خودت را پرت می‌کنی در خاطرات، در شرجی تابستان و عطر نارنگی پاییز. در آخرین تولد، آخرین نگاه، و آخرین جملات غرق می‌شوی و بعد فریادی جگرخراش از ته دل می‌کشی و با خودت و شاید با گمشده‌ات می‌گویی: «در گستره‌ی بی‌مرز این جهان، تو کجایی؟» در این سه ماه تجربه‌ی عجیبی را از سر گذراندم و هنوز هم می‌گذرانم؛ زندگی پیش می‌رود و یک فصل دیگر دارد به پایان می‌رسد، اما انگار یک جای خالی را با خودم حمل می‌کنم. نخ اتصال کودکی‌هایم انگار که رفت و در هوا رها شد. دست من به آن نمی‌رسد و از دورها نگاهش می‌کنم. در تمام این روزها و به‌خصوص شانزدهم هر ماه به کودکی‌های خودم فکر می‌کنم، به گم شدن خودخواسته‌ی خودم که ترس توی جانم انداخته بود، و به آن شب و اینکه پدربزرگ از چند غریبه نشانی ما را پرسیده و ناکام مانده بود. یعنی به وقت برگشتن هیچ راه آشنایی ندید تا برق بزند چشمانش؟ و جور دیگری ما را ببیند؟ جوری بهتر؟ ما چیزی آشنا را در سبزی جنگل و کنار دریاچه و بین همه‌ی آدم‌هایی که برای خوشگذرانی آمده بودند گم کردیم و او ناپدید شد. و این‌گونه بخش زیادی از کودکی من سرگردان ماند. این روزها در خواب با پدربزرگم حرف می‌زنم و احوالش را می‌پرسم. این روزها به نوشته‌های قرمز پررنگ زیر عکس‌ها بیشتر نگاه می‌کنم؛ کلمه‌ی «گمشده» قلبم را می‌لرزاند و فکر می‌کنم کاش آدمی برای فهمیدن مجبور نشود همه‌چیز را تجربه کند.


1.Rebecca Solnit

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد