icon
icon
عکس از شهلا خدادادى
عکس از شهلا خدادادى
صداها
سلام عزیزم، من آدم بدی نیستم
نویسنده
مرضیه اختری
20 فروردین 1404
عکس از شهلا خدادادى
عکس از شهلا خدادادى
صداها
سلام عزیزم، من آدم بدی نیستم
نویسنده
مرضیه اختری
20 فروردین 1404

«سلام عزیزم، [خنده] آره، اتفاقاً می‌خواستم خودم بگم که آدم بدی نیستم...» «کجایی؟ عه، نرفتی؟ بابا، به خدا دیر می‌شه‌ها. اوکی، خودت می‌دونی دیگه...» «نه، خب دوست داری چی بشنوی مثلاً؟»«... باشه، حالا بذار بعداً حرف می‌زنیم. الآن هرچی من بگم تو یه چیز دیگه می‌گی.»«آره، منم رفتم. الآن دیگه دارم برمی‌گردم خونه. نه، مثل همه‌ی جاهای دیگه که فکر می‌کنن چون پول دارن می‌تونن برده هم داشته باشن.» «نمی‌دونم دیگه... یه ساعتی که من اونجا بودم بالای یه میلیارد جابه‌جایی مالی داشتن. بعدش با من بعد از کلی چونه‌زنی و این چیزا پونزده تومن بست. تازه، آخرش گفتم نمی‌آم. گفت بیشترش می‌کنیم. گفتم برو گمشو بابا...» «هیچی دیگه، همین. نه، بعید می‌دونم برم. به خودشون هم گفتم...» «اوهوم... آره... خب... نه بابا... عجب آدمیه این... تو چی ‌گفتی؟ همووون... بگو داری دست پیش می‌گیری پس نیفتی؟ ملت چه پررو شدن به خدا... «آخ‌آخ! ببخشید، من متروام. باید این ایستگاه پیاده شم. یه جایی برسم، زنگ می‌زنم بهت. کاری نداری؟ اوکی، خبر می‌دم.»

نگاهی به خانمی چادری و پا‌به‌سن‌گذاشته‌ که روی صندلی نشسته و تمام‌مدت با لبخند نگاهم می‌کرده می‌کنم، لبخند می‌زنم، و در ایستگاه هفت‌تیر از قطاری که در قیطریه سوار شده‌ام خارج می‌شوم یا شاید هم فرار می‌کنم.

من معیار خانواده‌پسندی‌ام، یک نسخه از دختری که اصولاً مادرهای پسردار بالای شصت سال برای پسران بالای سی سال خود می‌پسندند. من‌باب شرح ویژگی‌های خانواده‌پسندی بگذارید از خصوصیات ظاهری و ژنتیکی‌ام آغاز کنم. یه پر گوشت داشتن از مهم‌ترین فاکتورهای خانواده‌پسندی است. این تمایل به بدن اسکینی و زیادی لاغر زاییده‌ی سلیقه‌ی مادران پسردار بالای شصت سال نیست. جسارت نباشد، اساساً مادر پسردار نژادپرست است، ولی لزوماً نژاد خود را نمی‌پرستد. اگر کمی پوستتان بی‌رنگ و روشن باشد و در آفتاب تارهای بوری در موهایتان دیده شود و از قضا هم رنگ چشمی جز مشکی کلاسیک ایرانی داشته باشید، تیک بعدی هم صادر می‌شود. در لیست ذهنی مورد نظر هرگونه عمل زیبایی، تتو، مدل موی کوتاه پسرانه، و مواردی از این دست شما را از دور رقابت خانواده‌پسندی خارج می‌کند. شکر خدا، من نه‌فقط ظاهری بلکه نژادی هم معیار خانواده‌پسندی‌ام. تُرکم و همین خودش آدم را در نبرد دختران خانواده‌پسند ده قدم جلو می‌اندازد. ضرب‌المثلی هست که از قضا میان خود ترک‌ها زیادتر شنیده می‌شود: «دختر از ترک بگیر و به ترک نده.» مختصر و مفید اشاره می‌کند که کِیس خوبی هستم. از سوی دیگر، حداقل در لایه‌های آغازین روابط اجتماعی‌ام هم معیار خانواده‌پسندی‌ام. من همان دوستی هستم که اگر مادری بداند من در جمعی حضور دارم، بدون شک از حضور فرزندش، چه دختر و چه پسر—از این جهت که اگر دختر باشد، آدم امنی هستم و اگر پسر باشد، کِیس بدی نیستم در آن جمع— در آن جمع استقبال می‌کند. من همان دوستی‌ام که اصولاً اگر بخواهی دور از چشم خانواده فساد کنی، باید بگویی با مرضیه‌ام، چون چک تأییدیه‌ی فساد هم هستم. اصلاً شما اسم را ببین: مرضیه، یعنی رضایت خدا از بنده‌اش. حتی رضایت بنده از خدا هم نه، ماجرا از بالا به پایین است؛ یعنی خدا راضی است، سگ کی باشد مادر پسردار بالای شصت سال.

کمی بعد از بیست‌سالگی فهمیدم مادرها و بعضاً پدرها در مترو، اتوبوس، تاکسی، جلوی در دانشگاه، سوپرمارکت محل، و—با ارجاع به تجربه‌ی اخیرم—در سنتر برگزاری آزمون آیلتس دنبال دختر برازنده‌ای برای پسر بالای سی سال خود هستند. مکالمه این‌طور آغاز می‌شود که مادر، که با فاصله‌ی اندکی کنارم می‌نشیند یا می‌ایستد، می‌گوید: «دخترم، اسمت چیه؟» واژه‌ها دقیق انتخاب می‌شوند. دخترم با آن میم مالکیت انتخاب بهتری است از خانوم، خانومم، خانوم‌جان یا الفاظ آوایی دیگر مثل ببین، آهای، هوی، و غیره.

«مرضیه.»

خب خدا را شکر که خدا راضی است.

«چند سالته عزیزم؟»

دوراهی اول یا شاید چند‌راهی اول همین‌جاست. ادامه بدهم؟ واقعاً چند سالم است؟ کمتر بگویم یا بیشتر؟

«بیست‌وپنج.»

«پدرتون چِه‌کاره‌ند؟»

نوع ادای کلمات نیز مهم است. اصولاً مادر پسردار بالای شصت سال این سؤال را با کشیدن کسره‌ای در زیر «چ» ادا می‌کند. می‌پرسد «چِه‌کاره‌‌ند». من اگر قرار باشد از کسی همین را بپرسم، قطعاً «ی» را از قضا با تشدید به «چ» می‌چسبانم و می‌گویم «پدرت چی‌کاره‌س». اما در جواب این سؤال، اگر بخواهم صادق باشم، باید بگویم فرهنگی. واقعیت این است که اعتباری که یک معلم در حضور یک مادر پسردار دارد نمی‌توان با هیچ سمت دولتی و غیردولتی دیگری مقایسه کرد. معلم را که می‌شنود، چشمانش چنان برق می‌زند که با خودت می‌گویی کاش صادق نبودم.

«چند تا خواهر برادرین؟»

یکی از ابروهایش را می‌دهد بالا. به خیال خودش ماهرانه سؤال کرده—از این جهت ماهرانه که اگر خواهری این وسط باشد، که از قضا ازدواج نکرده، او را هم بگیریم برای یک پسر بالای سی سال دیگر یا اگر برادری بالای سی سال هست، یک دختر خانواده‌پسند به او بدهیم.

«یه خواهر متأهل دارم.»

وقتی مطمئن می‌شود بجز خودم گزینه‌ی دیگری روی میز نیست، چنان با هیجان سؤال بعدی را مطرح می‌کند که گویی جوابش روشن است و فقط می‌خواهد آن را با صدای من هم بشنود.

«قصد ازدواج نداری؟»

در این پنج سال بعد از بیست‌سالگی بارها به این سؤال به طریق متعارف در مکان‌های نامتعارف جواب داده‌ام. پیش‌تر—جلوی در دانشگاه، پیرو پیرنگ خانواده‌پسندی—سر پایین می‌انداختم، اخمی می‌کردم، و نه‌ای می‌گفتم. مادر کمی اصرار می‌کرد، ولی چون نمی‌دانست از سردر که رد شوم مقصدم کدام خیابان و کجای شهر است، ناامید می‌شد و از سر راهم کنار می‌رفت. بعدتر یاد گرفتم که پررو باشم. مثلاً در جواب این سؤال کمی تفاخر قاتی لحنم می‌کردم و با استهزایی از سر کلافگی می‌گفتم: «با شما؟» بعد از این صراحت کلام، سقف آرزوها بر سر مادر بالای شصت‌سال خراب می‌شود و دختر خانواده‌پسند‌نمای قصه پوسته‌ی نایس و تمیزش را می‌شکند و یک دختر بی‌حیای حاضرجوابی که احتمالاً تتو هم دارد یا مثلاً همین چشمان غیرمشکی‌اش هم لنز است از آن بیرون می‌زند و آوار می‌شود روی سر مادر حاضر و پسر غایب. انگار در همین لحظه مادر تازه به یاد می‌آورد که در خیابان سلسبیل جلوی ویترین یک لباس‌زیرفروشی ایستاده است و دارد از میان همه‌ی دختران حاضر در خیابان برای پسرش دنبال کِیس مناسب می‌گردد. فکر می‌کند صراحت کلام من شنیع است، پس با لحنی تند از سر حرص و ناامیدی می‌گوید: «همه‌تون بی‌حیا شدید.»

فارغ از باحیا و بی‌حیا بودن، فرار هم راه‌حلی است. مادر شکارچی در بلوار کشاورز می‌بیند که از پله‌های محوطه‌ی برج‌های سامان بیرون می‌آیم. من با سرعت نسبتاً زیادی راه‌ می‌روم. او هم چادرش را زیر بغل می‌زند، گوشه‌های روسری‌اش را به سمت صورت تا می‌کند و با نگاهی مصمم به دنبالم می‌آید. من اما خیابان جویبار را خوب می‌شناسم. از تک‌تک پلاک‌هایش در دو فصل تابستان و زمستان عکس دارم. می‌دانم زرتشت را که رد کنم فیزیک بدنی مادری بالای شصت سال که دنبال دختر خانواده‌پسند راه افتاده اجازه نمی‌دهد که از پس شیب منتهی به فاطمی بربیاید. پس با سرعت بیشتری به سمت سربالایی می‌روم. مادر، که حالا به هن‌هن افتاده، صدایم می‌زند. ناخود‌آگاه برمی‌گردم. می‌گوید: «دخترم، یه دقیقه بیا.» از فاصله‌ای که عمدی ایجاد کرده بودم کم می‌کنم و در دامش می‌افتم. می‌گوید: «اسمت چیه عزیزم؟» تسلیم نمی‌شوم. قدمی به عقب برمی‌دارم. و ناگاه وانمود می‌کنم تلفنم، که همیشه روی حالت بی‌صداست، زنگ خورده. پس آن را روی گوشم می‌گذارم و می‌گویم: «سلام مامی، چطوری؟ نه، خیلی شلوغ بود، ولی خانمه کارم رو راه انداخت. گفت برو وسط مرداد بیا... نمی‌دونم، پیاده می‌آم احتمالاً. ولی دیگه نمی‌رسم بیام خونه، از همین‌جا می‌رم جلسه.» دستی برای مادر پسردار بالای شصت سال تکان‌ می‌دهم، به موبایلم اشاره می‌کنم، و بعد بی‌خیالِ شیب منتهی به فاطمی می‌شوم و جویبار را به سمت بلوار برمی‌گردم. هم‌زمان موبایل‌به‌دست می‌گویم: «باشه مامان، حواسم هست. قربونت برم... اوکی، من برم دیگه. چیزی خواستی زنگ بزن.»


در حال بارگذاری...
عکس از شهلا خدادادى

تلفن‌حرف‌زدن فرار به حاشیه‌ی امنی است که در آن نه بی‌حیا تلقی می‌شوم و نه برچسب حیا و آفتاب‌مهتاب‌ندیدگی می‌خورم. انگار این بار نه شخص دختر خانواده‌پسند که دست قضاوقدر مادر بالای شصت سال را ناکام می‌گذارد. تلفن‌ها دروغین‌اند. من خالق مونولوگ‌هایی هستم که همه خیال می‌کنند دیالوگی بین دو طرف است. مکالمه‌های ساده و روزمره‌ای که از بطن زندگی روزمره‌ام شکل می‌گیرد، با نظرها و الحاقات شخصی‌ام تکمیل می‌شود، و بعد بدون آنکه گیرنده‌ای حقیقی داشته باشد تولید می‌شود. اگر فرار نکنم یا، دقیق‌تر بگویم، به دیالوگی دروغین پناه نبرم، باید به یک مکالمه‌ی واقعی با مادر مسنی تن بدهم که نه‌فقط چشمان که کلام پرسشگری هم دارد. اگر پاسخ هر سؤال به مذاقش خوش بنشیند، در نهایت اصرار می‌کند تا با مادرم ارتباطی بگیرد. گفتگوی سطحی و زودگذری که با پرسیدن نامم آغاز می‌شود با گرفتن اطلاعاتی واقعی از من ادامه پیدا می‌کند و بعد ممکن است تبدیل به گفتگویی عمیق‌تر و پردوام‌تر شود که دیگر من خالق آن نیستم. در عوض من فرار می‌کنم. میلیون‌ها داستان خیالی می‌سازم که قهرمان هرکدام هم خودم هستم و بعد پشت تلفن برای کسی که نیست تعریف می‌کنم، میلیون‌ها شهر خیالی در همین تهران. در خیابان سنایی، پشت تلفن اذعان می‌کنم که در نیاوران به باغ جهانشاه صالح رفته‌ام. در نیاوران، پشت تلفن، ماجرای ملاقات دوستی در سنایی را روایت می‌کنم. کسانی این مکالمه را می‌شنوند: مادر بالای شصت سال، راننده‌تاکسی، دست‌فروش و خیلی‌های دیگر.

بهمن سال هزاروچهارصدودو، از سر حرص و خستگی ناشی از پیدا نکردن یک اداره‌ی کاریابی فعال برای تحویل مدارک دانشگاهی‌ام، توی تاکسی پیرمردی که خیابان کریمخان تا هفت‌‌تیر را می‌رفت نشستم و تلفن را به دست گرفتم.

گفتم: «’سلام، چطوری؟...

«’نه، من خوب نیستم، دارم خل می‌شم. از صبح دارم دنبال یه دونه اداره‌ی کاریابی فعال می‌گردم. هر جایی رفتم مغازه‌دار بغلش گفت که هر روز ده نفر می‌آن اینجا و من بهشون می‌گم بسته‌س و اونا هم می‌رن. بعد، تو فکر کن از ساعت هشت تا یازده گشتم. خلاصه، یه جایی پیدا کردم سمت میدون ولیعصر. رفتم. بعد، یارو همین که من رسیدم گفت تعطیلیم و برو فردا بیا. یعنی کله‌م خراب شد قشنگ... هیچی دیگه، بعد از کلی اصرار که تو رو خدا من شیش ماه دیگه باید دانشنامه‌م رو بگیرم و این چیزا راضی شد. خلاصه، مدارکم رو گرفت... بعد... وای! باورت نمی‌شه! برگشت گفت هفتصد تومن هم کارت به کارت کن... نه‌بابا! تعرفه چیه. گفت هفتصد تومن کارت به کارت کن که تا شیش ماه آینده برات کار پیدا نکنیم و بتونی نامه‌ی عدم کاریابی رو ببری دانشگاه تا دانشنامه‌ت رو آزاد کنی... نخند حالا تو هم... نه... برو، برو... بذار رسیدم خونه زنگ می‌زنم قشنگ حرف بزنیم. تو تاکسی‌ام الآن.»

راننده‌تاکسی موجودی واقعی است. از خلال یک مکالمه‌ی دروغین ماجرایی واقعی از زندگی‌ام درمی‌یابد و پس از قطع کردن تلفن عرض اندام می‌کند و می‌گوید دختری دارد که به‌تازگی به فرانسه رفته است و گویا چند سال پیش او هم مثل من برای دریافت مدرکش در گیر و دار اداره‌ی کاریابی بوده تا مجبور نشود صدمیلیون ناقابل تقدیم دانشگاه تهران کند. باور می‌کنم؟ احتمالاً می‌کنم. شاید جاهایی عین‌به‌عین واقعیت را نگوید، اما حتماً داستانی که تعریف می‌کند برآمده از اتفاقی واقعی در زندگی خودش است. اصرار می‌کند شماره‌ام را بگیرد تا ارتباطی بسازد با دختر ساکن پاریسش. من اما امتناع می‌کنم. این تعاملات کوتاه و کم‌عمق برآمده از بستر شهر تا زمانی می‌تواند بر شهر ساخته‌نشده‌ی ذهنم صحه بگذارد که در واقعیت هم شکل نگیرد، عمیق نشود، و اساساً قابل‌پیگیری نباشد. فرزاد مؤتمن در فیلم شب‌های روشن داستان استاد ادبیاتی را روایت می‌کند که خانه‌اش سه روز پذیرای دختری است که او را در پرسه‌زنی‌های شبانه‌اش پیدا کرده است. دختر در شهر آرزو‌شده‌اش پسری را دیده، عاشقش شده، با او خاطره ساخته، و خیال کرده که حتماً بار دیگر او را می‌یابد و تا ابد خوشبخت می‌شوند. استاد ادبیات به آن ارتباط کم‌عمق آغازین—که در خیابان به وجود آمده—عمق می‌دهد، دختر را به خانه‌اش دعوت می‌کند، با هم حرف می‌زنند، و این بار او هم شریک خیال‌پردازی‌های دختر جوان می‌شود. این شراکت به آن شهر آرزوشده تحقق می‌بخشد. استاد ادبیات به ساختن آن شهر برمی‌آید، شهر ساخته می‌شود، و—بعد از آنکه حقایقش آشکار شد—بر سر دختر جوان فرومی‌ریزد. کمی بعدتر بر سر استاد ادبیات فرومی‌ریزد. اگر استاد ادبیات از کنار دختر رد می‌شد و سؤال‌هایش را بی‌پاسخ می‌گذاشت و سؤالی هم نمی‌کرد، دیگر زیر آوار شهری که دختر آرزو کرده بود و او خودش ساخته‌ بود دفن نمی‌شد. من هم ارتباط سطحی‌ام با پیرمرد را ادامه نمی‌دهم تا شهر ساخته‌‌نشده‌ی ذهنم که در آن دربه‌در دنبال اداره‌ی کاریابی می‌گردم تا شاید یک روز به پاریس بروم و دختر پیرمرد را ببینم همچنان ساخته‌نشده و غیرواقعی بماند تا مبادا روزی بر سر خودم خراب شود. پس شماره‌ی پیرمرد را نمی‌گیرم و شماره‌ای هم از خودم به او نمی‌دهم. به جایش فرار می‌کنم. تلفنم را از جیب درمی‌آورم، روی گوشم می‌گذارم، و می‌گویم: «سلام، خوبی؟... خوبم، خدا رو شکر. جانم، کاری داری؟... نه، تموم شده، تغییراتش رو اعمال می‌کنم و امشب می‌فرستم برات... باشه، ردیفه.»

حوالی نه شب، در شهریور ماه، از کافه مانجای، تلفن‌به‌دست و با سرعتی بیشتر از حد نرمال، بیرون می‌زنم یا، به طور دقیق‌تر، فرار می‌کنم. وارد خیابان قرنی می‌شوم و مثل همیشه محض رضای خدا یک چراغ هم در خیابان روشن نیست. چشمانم پر از آب شده، نفسم سنگین است، و حالم از جدال چند دقیقه‌ی پیش به هم می‌خورد. کلمات در سرم تاب می‌خورند. دلم می‌خواهد سرم را لبه‌ی جوی بگذارم و کلمات را بالا بیاورم و به جریان آب فاضلاب بریزمشان. تاریکی آن‌قدر امن هست که اشکی سرازیر شود و کسی نبیندش، اما آن‌قدر امن نیست که تلفنم را دربیاورم و در خیابان، برای کسی که پشت تلفن نیست، داستان‌سرایی کنم. طالقانی را که رد می‌کنم، هیبت بروتال ساختمان صنعتی بهشهر به چشمم می‌آید. بزرگی‌اش در دل شب قرنی ترسناک است، اما چراغ دارد. زن دست‌فروشی که بساط لیف و دستمال آشپزخانه و اسکاچ و چند قلم دیگرش هنوز پهن است و نوزادی هم کنارش به خواب رفته سرش را به ستون بتنی پیلوت ساختمان تکیه داده و چشمانش را بسته است. صدای قدم‌هایم را که می‌شنود، چشمانش باز می‌شود و دهانش بازتر که بگوید چیزی بخرم. اما من بی‌اعتنا روی پله‌های بتنی می‌نشینم و تلفنم را از جیب درمی‌آورم. در توانم نیست ماجرا را تعریف کنم و صدایی از پشت تلفن نگوید حق با توست. پس، بی‌توجه به این فاصله‌ی زمانی تا آلمان، شماره‌اش را می‌گیرم. تلفن را کنار گوشم می‌گذارم و بلندبلند کلمات را بالا می‌آورم. حتی فکر نمی‌‌کنم که این مکالمه‌‌ی واقعی نیز مثل همه‌ی آن دیالوگ‌های خیالی به یک سلام و احوالپرسی نیاز دارد. «جانم»‌گفتنش را که می‌شنوم، سلام‌نداده، می‌پرم وسط ماجرا و تعریف کردنش. نشسته روی پله‌های بتنی، آن‌قدر بلندبلند از احساسی که چند لحظه‌ی پیش داشته‌ام بی‌پرده حرف می‌زنم که هرکس دیگری هم بود همان‌جا می‌گفت که «حق با توست». تلفن که قطع می‌شود، زن دست‌فروش صدایم می‌کند: «خانوم؟» حتماً می‌خواهد اصرار کند چیزی بخرم. پول نقدی در جیبم نیست، اما احتمالاً او کارتخوان دارد.

«بله؟»

«حالت خوبه؟»

جوری تعجب می‌کنم که انگار فراموش‌ کرده‌ام همین چند ثانیه پیش، بعد از چند دقیقه شرح ماجرای رنج‌آور ملاقات دوستی که خودابرازی کرده، بدون خداحافظی تلفن را روی عزیزم قطع کرده‌ام. به زن بیشتر نگاه می‌کنم. چادر سرش کرده، لبه‌های روسری‌اش را به طرف صورت تا زده، و نگاه مصممی دارد. چین‌وچروک پوستش سنش را بیشتر از مادر آن نوزادبودن نشان می‌دهد. انگار که مادر بالای شصت سالی باشد که مرا دختر خانواده‌پسندی شناخته. ناخودآگاه لحنم سخت می‌شود. می‌گویم: «خوبم.» می‌چرخم که از روی پله پایین بیایم که صدایش توجهم را جلب می‌کند.

«اسمت چیه؟»

نگاهش که می‌کنم، بیشتر حس می‌‌کنم مادر بالای شصت سالی است که پسری دارد. احتمالاً مکالمه‌ی واقعی‌ام را شنیده و با خود خیال کرده، حالا که این‌قدر این دختر رنجور و دلخور است، وقت مناسبی است تا از نام و نشانش بپرسم، بعد هم اصرار کنم تلفن مادرش را بدهد. سؤالش را بی‌پاسخ رها می‌کنم.

«می‌خوای فالتو بگیرم؟»

از خیالی که ساخته‌ بودم خنده‌ام می‌گیرد. لبخندم را طور دیگری تعبیر می‌کند و می‌گوید: «بیا جلو پس، گفتی اسمت چیه؟» نامم را نمی‌گویم. بگویم که چه فالی بگیرد؟ فال بگیرد که کدام شهر آرزوشده‌ام را روایت کند؟ کدام نسخه از من در کدام شهر را بسازد و بپردازد تا بعد، وقتی واقعی شد، به‌ناگاه بر سرم فروبریزد؟ شهری که در آن زن پسر بالای سی سالی شده‌ام که مادرش شماره‌ی مادرم را در بلوار کشاورز گرفته؟ یا آن یکی شهری که در آن با دختر ساکن پاریس پیرمرد راننده‌‌تاکسی هم‌خانه شده‌ام؟ یا که شهری بسازد که در آن به ملاقات عزیزی در فرانکفورت رفته‌ام؟ یا عزیز دیگری که در پلی‌تکنیک میلان معماری می‌خواند؟ نسازد بهتر است. اصلاً، وقتی قرار است مثل همین ساختمان بهشهر یک روزی به جانش بیفتد و تخریب شود، نسازد بهتر است. پس تلفن را دم گوشم می‌گیرم و فرار می‌کنم.

«سلام عزیزم، [خنده] آره، اتفاقاً می‌خواستم خودم بگم که آدم بدی نیستم. نه دیگه، دارم می‌آم خونه، قرنی‌ام... باشه... تا چایی دم بکشه، منم رسیدم.»


متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد