با آنکه همهی عمرِ نسبتاً شریفم را صرف تحصیل علم تا آخرین پلههای نردبان ترقی و پس از آن صرف کار تماموقت بیرون از خانه کردهام، همیشه بخشی از خیالاتم صرف فکر کردن به نسخهی زن خانهداری که نزیستهام میشود. همزمان که پای لپتاپ دارم با خواندن مقالهای یا ترجمه کردن متنی برای بازآفرینی نسخهای دیگر از آن کلنجار میروم، نسخهای که به زبان شخصی خودم باشد و مناسب تدریس در کلاس خودم باشد، نسخهای از من در مغزم مشغول پوست کندن و سرخ کردن بادمجانهاست، برگهای ریحان و نعناع را دانهدانه از ساقههایشان جدا میکند و از بوی علف پیچیده در مشامش جانش تازه میشود، بعد آنها را در آب خیس میکند، دستش را توی ظرف آب پر از سبزی فرومیکند و خنکی آب توی ظرف میدود زیر پوست دستهایش و کیف میکند. صبحهای زود پیش از کلاسهایم که پای لپتاپ به زور قهوه مغزم را بیدار نگه میدارم که پاورپوینت نیمهتمام کلاسم را تمام کند، نسخهای از من در مغزم لباس سبکش را میپوشد، ساکی به دست میگیرد و برای خرید روزانه از خانه بیرون میزند. میبینمش که زیر آفتاب کمجان صبح خیابان را پیاده طی میکند، در میدان ترهبار باوسواس میوهها و سبزیها را جدا میکند، کمی بعد به خانه برمیگردد و مشغول پختوپز میشود، و بوی غذای گرم تازهی خانگیاش ساختمان را پر میکند. اینها همه حسرتهای زنی است که یک عمر خودش را در کار جدی حرفهای غرق و از خودش نسخهای خلق کرده که در زمینهی تخصصیاش چشمگیر و کاربلد است و حالا گاهی گمان میکند زندگی آنجاست، در آشپزخانه.
واقعیت این است که در همهی این سالها کمتر پیش آمده که زمان طولانیای در آشپزخانه سپری کرده باشم، کافی است یکی دو ساعت میان کارهایی که از نظرم بسیار واجب و مهماند به آشپزی کردن یا شستن ظرف یا میوه یا سبزی سپری شود. آن وقت زنِ کاری درونم طوفان به پا میکند و هزار کار ناتمام و نیمهتمام را برای برگرداندنم پشت میز در ذهنم ردیف میکند. زن خانهدار درونم مطیع و سربهراه است، از میلش به زندگی کردن سریعتر از آن یکی کوتاه میآید و بازی را به همان زن کاری که اصطلاحاً سلیطه است و از حقش و از خواستههایش کوتاه نمیآید واگذار میکند. پس دستهایم را میشویم و خیلی زود زن خانهدار درونم را—که البته رام است—به اتاقش، به پستویش، به سلولش، به زندانش در درونم میفرستم و برمیگردم پشت میز کار و او آنجا در آن سلول آرامآرام به در میکوبد، بوی سبزیها و میوهها و غذاها را به یادم میآورد، طعم آفتاب کمجان صبح و هوای تازه در مسیر ترهبار را، تکههای زندهی تجربههای پوستی و گوشتی را به رخم میکشد و اینطوری تمنا میکند برای کمی بیشتر روی صحنه آمدن، کمی بیشتر زندگی کردن. پس درست پاسخ این را که آیا زندگی واقعاً آنجاست و اینجا نیست نمیدانم، و نیز این را که آیا همهی آنچه زن خانهدار درونم در من نجوا میکند واقعیتی است که آن نسخه به من هدیه خواهد داد یا همهی اینها دلبریهای توخالی خامدستانه است.
موقع نوشتن همهی اینها بیشتر از هرکس خانم فریدان از یک گوشهی ذهنم بااخم به من زل زده است. برخلاف همهی عکسهای موجود از او، در تصویر توی ذهنم عینکی گرد روی چشمش است. شاید این را به تصویرش اضافه کردهام که جدیتر باشد و شبیهتر به زن مدافع کار حرفهای درونم. حرف حسابش این است که همهی اینها را وقتی داشت به راه انداختن موج دوم جنبش فمینیسم در آمریکا کمک میکرد یک بار برای همیشه، صریح، و روشن—ابتدا به زنان سفیدپوست آمریکایی و بعد به من و باقی زنان—شرح داده است که افسانهی «قهرمان خوشبختی به نام زن خانه» دروغی توخالی است، راهی است برای محروم کردن زنان از رشد و موقعیت اجتماعی، از کسی بودن و کسی شدن، دستاوردی داشتن. و من اینها را پیش از آنکه خانم فریدان گفته باشد زیستهام؛ در زندگیام شاهدشان بودهام—در شیوهی زیستن مادر و مادربزرگها و خالههایم دیدهام که چطور مادر یک خانواده، همسر یک مرد، و زن خانه شدن میتواند تمام عمر تو را و هر آنچه از آن خودت و برای خودت میتوانی داشته باشی بمکد و تمام کند و در نهایت هیچچیز کف دستت نگذارد. نسخهی زن خانگی در حقیقت نسخهی مامان است، کمی مدرنتر، بهروزتر، و باسلیقهتر. هنوز، در شصتوسهسالگی، زمستانها، که با اتوبوس چندین کیلومتر را از شهری دیگر برای دیدنمان میآید، دبههای ترشی، بطریهای آبغوره و آبلیمو، سبزی و زعفرانی که در باغچهاش کاشته، کشمشهایی که خودش آنها را آونگ و خشک کرده، و شیشههای رب دستسازش را بار میکند و برایمان میآورد و اینها همهی عمر اوست که در شیشهها و ظرفها بستهبندی شده، محبوس شده، و حاصلشان چه خواهد بود؟ چیزی بیشتر از تعریفهای گاه جدی و گاه ریاکارانه از آنچه ساخته است به قصد سپاسگزاری؟
نسخهی زن حرفهای نسخهای است که میخواستم مامانم آنطور باشد. صبحها لباس کارش را بپوشد و از خانه خارج شود؛ جایی نقشی در ساختن چیزی بیرون از خانه داشته باشد؛ دستاوردهایی داشته باشد که از نگاه من آن روزها فراتر و ارزشمندتر از رب و لواشک و آبغورهی خانگی است، دستاوردهایی بیشتر از رسیدگی به خانهمان، به من، و خواهرانم که در اصل و در حقیقت مال او نيستيم؛ شبیه مادر دوستانم باشد که شغلی دارند و به واسطهی آن نقشی و جایگاهی اجتماعی. میخواستم ارزش افزودهای بر مادر ما بودن داشته باشد؛ برای خود خودش کسی باشد و چیزی داشته باشد—بیرون از چارچوبها و دیوارهای خانهمان و خانوادهمان، که قفسش شده بود، قفسش هست هنوز. و او همچنانکه میدانست رنج میکشد و چه رنجی میکشد—گواه آن این است که همهی عمر ما را ترغیب کرد که کار کنیم و دستمان توی جیب خودمان باشد—نتوانست مسیرش را به سمتی دیگر کج کند یا این برایش ممکن نشد، همانطور که از همان رب و کشمش خانگیاش هم درآمدی نداشت. حالا من شبیه شدهام به زنی که میخواستم مادرم باشد. و مادرم هنوز، وقتی من در اتاق کارم مشغول زندگی کردن نسخهای از زنانگیام هستم که آن را به صورت بسیار جدی و حرفهای و با کیفیتی به گواه همگان خوب خلق کردهام، در مغزم و در آشپزخانهام مشغول زیستن نسخهی شخصی خودش است، کمی مدرنتر، کمی بهروزتر، کمی باسلیقهتر، زندهتر، پررنگولعابتر. زن حرفهای جدیام مادر سنتیام را زندانی و محبوس کرده است. مادرم در آن زندان برای زندگی کردن نسخهاش درونم تمنا میکند، اما زن حرفهای فرصت نمیدهد، امان نمیدهد. افسانهی «قهرمان خوشبختی به نام زن خانه» آخرین نفسهایش را در ذهنم میکشد و من، هر شب، وقتی کلید را توی قفل درِ خانه میچرخانم و خسته نه به اتاق که به خانهی خودم پا میگذارم، پیروزمندانه به مادر، مادربزرگها، خالهها، و نیاکان فمینیستم سلام میکنم، لباسهای زن ازکاربرگشته را از تنم درمیآورم، به آشپزخانه میروم، و کمی با مادرم خلوت میکنم.