دوازده سالم که بود در تلویزیون یک فیلم سینمایی کودکانه دیدم به اسم زاتِرا: یک ماجرای فضایی.1 قصهی خانهای بود که از جا کنده شده بود و آمده بود وسط فضا و توی مادهی سیاه و سیال کهکشان رها شده بود. دو سال پیش، وقتی بعد از هفت ساعت پرواز رسیدم وین و اولین ساعتهای ورودم به شهر در استودیوی کوچکی که اجاره کرده بودیم بین جعبههای هنوز بازنشده و تشک بدون ملافه خوابم برد، در لحظهی بیدار شدن، احساس کردم اگر در خانه را باز کنم، بیرون تا ابدیت یک فضای سیاه خالی است و من پرت شدهام توی کهکشان، دورِ دورِ دور.
میدانستم که باید از سنگر بیرون بیایم، چون در زندگی واقعی هیچ کسی مثل فیلم و سریالهای فانتزی در خانهات را نمیکوبد و یک ظرف پر از شیرینی خوشامدگویی توی دستهات نمیگذارد؛ اگر بخواهی دَکس شپرد2 خودت را پیدا کنی، باید بزنی بیرون و سیگنال بفرستی.
فایدهای نداشت، شش ماه تمام تلاش کردم. شهر برایم اشباع رنگی کمی داشت، انگار به یک جور کوررنگی پیشبینینشده دچار شده بودم. حتی بوی شهر، که شبیه بوی خشکشویی بود، دلم را میزد. نمیدانستم این دیگر چه مرض تازهای است که وجودم را فراگرفته. فرایند دیدن چیزها در من عوض شده بود: چیزی را میدیدم، میفهمیدم که زیباست، و چرخه همینجا تمام میشد. پیش از این، وقتی چیز زیبایی میدیدم، لذت میبردم. مثلاً میفهمیدم که آسمان این شهر یک بوم سراسری به گسترهی تمام شهر است که استادانه رویش رنگ پاشیدهاند، اما چرا نمیتوانستم حظ کنم؟
سالها پیش کسی را میشناختم که بر اثر بیماری صدمهی جبرانناپذیری به مِریاش وارد شد و توان بلعیدنش را از دست داد. یادم هست وقتی شنیدم که فلانی دیگر هرگز نمیتواند چیزی ببلعد بلافاصله آب دهانم را قورت دادم. پیش از آن هرگز پایین رفتن آب دهان از گلویم را اینقدر کشدار و طولانی حس نکرده بودم، انگار برای اولین بار متوجهش میشدم، متوجه چیزی که سالها همانجا بود. آن روز فکر کردم که آیا برای آدم کاری دمدستیتر از قورت دادن هم هست، قدرتی که آدم هیچوقت به ازدستدادنش فکر هم نمیکند. اما اگر نباشد، چه فاجعهی عظیمی است. و بعد آن روزی که داشتم کنار رودخانهی دانوب به آسمان دم غروب شهر وین—که شبیه یکی از نقاشیهای رافائل بود—نگاه میکردم و مطلقاً هیچ حسی به آن نداشتم، فهمیدم که بله! هست: «احساس کردن» و مشخصاً «احساس لذت» کردن.
تماممدت توی یک خلسهی دائمی بودم. درست در لحظاتی که به نظر میرسید حاضر هستم و مشغول گفتگو، در حقیقت، داشتم توی خاطرات نهچندان دورم در تهران سیر میکردم، شهری که میشناختمش، روی دیوارهایش دست کشیده بودم،با کافهچیهایش گرم گرفته بودم، و هرگز امکان نداشت در یکی از خیابانهایش گم شوم.
خوب یادم هست که بعد از اتمام تماس تلفنی با یکی از دوستانم پنج دقیقه بیحرکت روی تخت نشستم و به حرفهای خودم فکر کردم، حتی کمی به حرفهایی که زده بودم خندیدم. به او گفته بودم که این شهر یک کافهی درستودرمان ندارد که آدم توش با خیال راحت بنشیند و یک کتاب بخواند. تماس که قطع شد با خودم گفتم اگر این شهر مادر فرهنگ کافهنشینی نباشد، قطعاً، یکی از مهدهای کافه و کافهنشینی جهان است. کمکم میفهمیدم که مسئلهام این چیزها نیست. یک چیزی از درونم میجوشید و نمیگذاشت که زندگی کنم.
دقیقاً دو بلوک بالاتر از خانهام، سر نبش، یک کتابفروشی بود. از پشت شیشه، ویترین نامرتب و خاکگرفتهاش پیدا بود و جلوی درش یک کاسهی بزرگ پر کتاب جیبی گذاشته بود و رویش نوشته بود: هرکدام یک یورو و پنجاه سنت. هربار که از جلویش رد میشدم، وسوسه میشدم بروم داخل، چون از بچگی همیشه فکر میکردم توی مغازههای بههمریخته و قدیمی میشود گنجی پیدا کرد. اما جرئتش را نداشتم. همیشه، از پشت ویترین، هیبت زن کتابفروش را، که پشت میزش نشسته و بالاتنهاش هم پشت یک کتابدان چرخان پنهان شده بود، میدیدم و، چون کتابفروشی همیشهی خدا خلوت بود، میدانستم که اگر پا بگذارم تو، لابد میخواهد چند کلمه در حد «چه چیزی لازم دارید» یا «دنبال چی میگردید» با من حرف بزند و بعد که میبیند زبانش را بلد نیستم و او هم که حوصلهی انگلیسی حرف زدن ندارد لابد توی ذوقش خواهد خورد.
اما یک روز یک اتفاق ساده افتاد. اتوبوس من را جا گذاشت. با اینکه کلی دویده بودم، اما راننده نگه نداشت. ایستگاه اتوبوس نزدیک کتابفروشی بود و من، که حس میکردم همین حالا هم کمی از روزم خراب شده، بدون هیچ فکر دیگری رفتم داخل کتابفروشی.
کتابفروشی بوی نم و کتاب کهنه میداد. از در که وارد شدم، آویز بالای در دیلینگدیلینگ صدا کرد و نگاه خانم کتابفروش را از روی مجلهاش به سمت من کشاند. خیلی ساده فقط گفت: «سلام» و دوباره برگشت پی مجله خواندنش. حواسش به من نبود و من خوب فرصت داشتم تا نگاهش کنم. حداقل شصت سالش بود. موهای کوتاه یکدستِ سفیدش کمی تهمایهی زردی داشت و به سمت داخل سشوار شده بود. چشمان آبی کمفروغش مثل شعلهی شمعی بودند که دارد خاموش میشود. صورتش یک جور زیبایی واضح داشت. از همان پیرزنهایی بود که دوست داری ازشان بخواهی تا عکس جوانیشان را نشانت بدهند تا تو توی سرت تعداد عاشقهای جوانی را که یک زمانی بیچارهشان کرده است حساب کنی. دور گردنِ پر از ککومکش یک ردیف مروارید انداخته بود و یک بافت زردرنگ تنش کرده بود. آرنج دست راستش را گذاشته بود روی میز و چانهاش را گذاشته بود کف همان دستش و با آن یکی دستش مجله را ورق میزد. دیدم ناخنهایش را لاک آبی زده و رنگ گوشههایشان پریده و در انگشت حلقهی دست چپش یک رینگ طلایی ساده هست.
این را شنیده بودم که آدمها، اینجا، خیلی دنبال معاشرت نیستند و درست است که شش ماه از ترس اینکه نکند این آدم دو کلمه با من حرف بزند پا توی مغازهاش نگذاشته بودم، اما، حالا که به یک سلام ساده بسنده کرده بود، ته دلم یک جورهایی غمگین شده بودم. خودم را مشغول گشتن کتابی انگلیسیزبان کردم. فرقی نمیکرد چی باشد، هرچی بود بود، فقط بتوانم ورق بزنم و بخوانمش. موقع مهاجرت توی فرودگاه بعد از مشخص شدن چند کیلو اضافهبار فقط زورم به کتابهایم رسیده بود و همه را داده بودم مادرم برگرداند. فقط توانسته بودم پنج جلد کتاب بیاورم. حالا هم خواندن چهارتایشان تمام شده بود و جلد پنجم را قصد کرده بودم اصلاً ادامه ندهم.
هیچ کتاب انگلیسیای پیدا نکردم. کمکم مهیا شدم بروم که زن به آلمانی گفت: «دنبال چیز مشخصی میگشتی؟» سؤالش را کموبیش فهمیده بودم، اما خیلی سریع در جواب گفتم: «متأسفم، آلمانیم خیلی خوب نیست.» بی هیچ مکثی سؤالش را تکرار کرد، این بار به انگلیسی. جواب که دادم به سمت چپ خودش، به یک قفسهی سهطبقهی چوبی، اشاره کرد و گفت: «اینجا.»
آنجا را نگشته بودم. علتش این بود که نمیخواستم خیلی نزدیکش بروم؛ ترجیح میدادم تا حدی نامرئی باشم و بودن کنار قفسههای دور و برش این امکان را از من میگرفت. به هر حال، رفتم جلو، کتابها سر ذوقم آورد. نسخهی انگلیسی و قدیمی چند کتابی را که قبلاً خوانده بودم برداشتم و دو تا هم کتاب جدید. مشغول گشتن بودم که زن، بی آنکه سرش را از روی مجله بلند کند، گفت: «بهتره زبونشونو یاد بگیری. اینجوری همهچی سادهتر میشه.» تعجب کردم. فکر میکردم پیرزن اتریشی باشد.
پرسیدم: «زبونشون؟ شما اهل اینجا نیستید؟» سرش را بلند کرد و نگاهم کرد. توی نگاهش چیزهای زیادی بود، اما بیحوصلگی نه!
گفت که اهل لهستان است و سیوپنجسال پیش آنجا را ترک کرده. بعد با اشاره به کتابهای توی دستم گفت: «چقدر زیاد برداشتی!» ماجرای فرودگاه را که تعریف کردم خندید و گفت که سیوپنجسال پیش، بدون حتی یک چمدان، شهر کراکف لهستان را به مقصد اتریش ترک کرده.
پرسیدم: «چرا؟ امید به برگشت زودهنگام داشتین؟»
انگلیسی را روان و سلیس حرف میزد. دستش را گذاشت زیر چانهاش، خیره شد به روبهرو، و گفت: «اتفاقاً نه! میخواستم که همهچیز رو پشت سر بذارم.»
مکالمه به جایی رسیده بود که نمیتوانستم رهایش کنم. اگر همین حالا سری تکان میدادم و خداحافظی میکردم، تا شب چهرهی خانم کتابفروش توی سرم میچرخید. آدمها بعضی از جملات را فقط برای این میگویند که کسی تسلیشان بدهد. جملهی آخر پیرزن هم از این جملهها بود. چیزی به ذهنم نمیرسید. به زبان فارسی شاید برایش از فلسفهی گذشتن و رفتن میگفتم، اما به انگلیسی فقط پرسیدم: «چرا وین؟»
اشاره کرد که بنشینم، بیشتر به دلیل وضعیت نامناسب دستهایم بود که نزدیک بود کتابها از توشان سقوط کنند. جواب داد: «راستش من دنبال یه پسر اتریشی اومدم اینجا.» و بعد خندید. من هم خندیدم. بعد اشاره کرد به کتابهایم و پرسید: «مطمئنی نمیخوای کتابها رو دونهدونه بخری؟»
درست یا غلط، از این سؤالش اینطور برداشت کردم که ترجیح میدهد چند بار دیگر برای خرید کتاب به مغازهاش بروم و این علاقهاش سر ذوقم آورد. برای همین از میان کتابها آن یک جلد کتاب را که نخوانده بودم جدا کردم و گفتم: «باشه! پس باز هم برمیگردم.»
درست یک هفته بعد، پیش از آنکه حتی نصف کتاب قبلی را خوانده باشم، دوباره از اتوبوس جا ماندم. این بار داخل مغازه بوی قهوه میآمد. وارد که شدم، پیرزن پشت میزش نبود و از اتاق پشتی، که وسط دیوار روبهروی در بود و درش هم نیمهباز بود، صدای دستگاه قهوهساز میآمد. بلند سلام دادم. زن کتابفروش سرش را از لای در بیرون آورد و صمیمی گفت: «آه! سلام! بیا تو.» دعوتم کرده بود بروم اتاق پشتی کتابفروشی کوچکش. به نظرم آمد افتخار بزرگی است. وارد که شدم، اتاق از چیزی که تصور کرده بودم هم بزرگتر بود هم زیباتر.
تمام اتاق، درست مثل مغازه، چوبی بود و یک مبل چرمی دونفره یک طرفش و یک میز کشودار زیبای چوبی هم طرف دیگر، که رویش یک دستگاه قهوهساز و یک قفسه شامل شش تا فنجان بود. بالای مبل اسکچی از یک زن بود که دارد میرقصد؛ طرح خام و ناتمام بود، اما پاسپارتو شده بود و قاب گرفته بودندش. نشستم. پرسید: «قهوه دوست داری؟» و من گفتم: «بله! به نظرم همه قهوه دوست دارند.» وقتی این فکر این بودم که این چه جوابی بود و کجا همه قهوه دوست دارند، رشتهی افکارم را پاره کرد و پرسید: «اون کتاب قبلی رو تموم کردی؟ به همین زودی؟» جواب دادم که نه و داستان اتوبوس را تعریف کردم و اینکه به ذهنم رسیده بود یک سری به آنجا بزنم. از شنیدن ماجرای اتوبوس مدتی بیوقفه خندید و گفت: «امیدوارم بیشتر جا بمونی.»
خیلی دلم میخواست ماجرای آن پسر اتریشی را برایم تعریف کند. دلم میخواست صادقانه بگویم آمدهام داستانت را بشنوم. نمیدانستم مطرح کردن این سؤال تا چه اندازه دور از ادب است. امیدوار بودم بحث بهنوعی دوباره به همان سمت کشیده شود. قهوه را که داد دستم، چشمم افتاد به بستهی دانههای قهوهاش که از رُستری معروف هاوِلکا گرفته بود.
با اشاره به دانهها گفتم: «این قهوههای اتریشی بینظیرن!» سر تکان داد. ادامه دادم: «آدمهاش از نظرتون چطورن؟»
بیمکث گفت: «موقرن.» چه جواب عجیبی. آدمها معمولاً با توصیفهایی مثل مهرباناند یا گرم و صمیمی هستند یا نیستند شروع میکنند. وقار و ادب برای مراحل بعد است. بعد، کمی فکر کرد و گفت: «همهشون شبیه هم نیستند، اما بیشترشون خوبن!»
گفتم: «با لهستانیها خیلی فرق میکنن؟ ازدواج با یه نفر از یه کشور دیگه سخت بود؟»
جوابی که داد بهوضوح شروع یک قصهی دراز بود. موفق شده بودم. گفت: «شوهر من اتریشی نیست... اتفاقاً اونم لهستانیه.»
گفتم: «آخه گفته بودید که…»
حرفم را قطع کرد و گفت: «آره، پسر اتریشی!» اسمش نوآ بود.
کمی مکث کرد و بعد ادامه داد: «توی کراکف هم کتابفروش بودم. مغازه برای پدرم بود. بیستوچهار سالم که بود نوآ رو دیدم. اومد توی مغازه و با لهستانی دستوپاشکستهای گفت دنبال یه کتاب شعر لهستانی از یه شاعر تازهمشهورشده میگرده که هیچکجا نیست. شاعر رو میشناختم، یه جوان ضدکمونیسم بود که تو اشعارش از زیبایی زن میسرود، چیزی که اون روزها تو لهستان تابو بود. گفتم که ما هم این کتاب رو برای فروش نداریم، اما راستش رو بخوای خودم یک نسخه ازش دارم. میتونم برای چند روزی بهت قرض بدمش. این شروع دوستی من با یه پسر اتریشی بود که مادربزرگ مادریش لهستانی بود و اومده بود یه ماهی پیش اون باشه. بعد هم عاشقش شدم، درست روز تولد خودم. بعد با هم اومدیم وین و سه سال با هم زندگی کردیم.»
به قهوهام اشاره کرد. پاک فراموشش کرده بودم و سرد شده بود. پرسیدم: «بعدش چی شد؟»
گفت: «راستش رو بخوای نمیدونم! زندگی شبیه چیزی که توی سرمون ساخته بودیم پیش نرفت. یه شب اومد خونه، بغلم کرد، و گفت دیگه نمیخواد به این رابطه ادامه بده. گفت تا همیشه عاشقمه، ولی این اون چیزی نیست که میخواد.»
پرسیدم: «شما چی؟»
گفت: «اون شب فکر کردم که میمیرم، ولی خب نه! نمردم.» بعد خندید.
توی چهرهاش سوگواری کاملاً پیدا بود، یک سوگواری قدیمی کهنهنشده، انگار که مدام غبارروبیاش کرده باشد. به انگشت حلقهاش اشاره کردم و گفتم: «اما دوباره ازدواج کردید.»
گفت: «مرد خوبیه، خیلی مهربونه و بسیار عاشقه. لیاقتش خیلی بیشتر از منه. بارها ازش خواستم بره، اما بیستوشش ساله که جایی نرفته. حتی چند سال پیش دلش میخواست برگرده لهستان، اما به هوای من موند.»
پرسیدم: «اما شما چرا برنگشتید؟ چرا اینهمه سال اینجا موندید؟»
گفت: «نمیدونم،گمونم امیدواری! بعد هم، اونقدر لفتش دادم که دیگه برای برگشتن دیر شده بود. ترجیح دادم همینجا بمونم.»
در راه خانه داشتم به اثر یک معشوقِ رفته فکر میکردم، معشوقی که یا ما رهایش کردهایم یا او ما را، معشوقی که بعد از رفتنش نمیگذارد زندگی کنیم، نمیگذارد مرد لهستانی مهربانِ کنارمان را ببینیم و خوشبخت باشیم—چون هربار که خوشبختی را حس کنیم مثل این است که داریم به خوشبختی سابقمان خیانت میکنیم—معشوق سابق و جفاکاری که نمیگذارد آسمان پاک و زیبا را ببینیم و حظ کنیم، نمیگذارد توی کافههای صدسالهی شهر دیگری بنشینیم، بی آنکه دلمان برای کافههای خیابان ولیعصرش تنگ شود.
به گمانم تهران با من خداحافظی کرده، اما من هنوز جایی نرفتهام. همانجا ماندهام، توی خیابانهای شهری که مرا ترک کرده است.
1.فیلمی آمریکایی به کارگردانی کریس وان آلسبرخ.—و.
2.دَکس رندل شپرد (Dax Randall Shepard):بازیگر شخصیت بزرگسالی والتر، یکی از دو برادر بازیگوش، در فیلم «زاتِرا: یک ماجراجویی فضایی».ــــو.