در میانهی روزگاری که در شتاب و فراموشی گم میشود، باید گاهی دستبهدامن قصهها شد. حالا که هزاران روایت اجتماعی و بحث سیاسی میان دود و هیاهو محو میشوند فقط قصهها کهنه نمیشوند و هرگز نمیمیرند، قصهای که جان آدمی را لمس کند، در قلبش ریشه بدواند و در ذهنش خانه کند.
اکنون، در اوان دههی چهارم زندگی و خواندن قصه، حکایت، داستان، رمانهای مختلف، و پاورقیهای مجلات رنگارنگ به یقین رسیدهام که فقط قصه است که میماند. اجازه دهید با تأسی به همین شاهجملهی قصه بگویم قصهی این شبهعلمالیقینم را. مدتها بود که حس غریب نوستالژی به هوسم انداخته بود که کتابی پیدا کنم و بخوانم و حین خواندن مدام از خودم بپرسم «یعنی بعدش چی میشه؟» و یک التهاب مرموز و لطیف و سپس لذت نشئگی حاصل از التیام آن التهاب را تجربه کنم، التیامی دیرآشنا که سالها بود حسش نکرده بودم. آیا «سعید» به «لیلی» با کمکهای «اسدالله میرزا» میرسد و «داییجان ناپلئون» به این رضایت میدهد؟ «شوهر آهوخانم» با عشق پیری «هما» چه میکند؟ عشق آتشین «محبوبه» به «رحیم» در زیر سایهی وصال به ثمر میرسد یا او مزهی تلخ «بامداد خمار» را مزمزه میکند؟ «اسکارلت» منتظر «اشلی» میماند یا تمنای «رت باتلر» را در انتهای زندگی «بربادرفتهاش» پاسخ میدهد؟ «خانم هاویشام» رنگ آفتاب را میبیند و «استلا» و «پیپ» به «آرزوهای بزرگشان» میرسند؟ «راسکولنیکف» به تاوان «جنایت و مکافات» تن میدهد؟
در یک روز ابری، که آسمان تردید داشت برای باریدن، به توصیهی یکی از دوستان کتابی خواندم که زمینگیرم کرد. فصلبهفصل، صفحهبهصفحه، و—شاید بهجرئت—خطبهخط خواندم و خواندم و از خودم پرسیدم: «یعنی بعدش چی میشه؟»
فیل در تاریکی اسمی غریب بود برای عنوان داستان ژانر پلیسی‑جنایی و اسمی قریب برای قصهاش. گویی خود کتاب زمزمه میکرد: «بیا و در تاریکیام جستجو کن.» داستانش داستان «جلال امین» است، گاراژدار خیابان سیروس، مردی دلمشغول روزمرگیهایی که در ابتدا هیچکس را یاد قهرمانان کلاسیک نمیاندازد. اما زندگی، زیر پوستهی عادیاش، همیشه بستر ماجراهایی است که در یک چشمبههمزدن میتوانند همهچیز را دگرگون کنند. آن سالها هر دانشجو میتوانست ماشینی از بلاد فرنگ، بدون گمرک، و قانونی وارد کند و برادر جلال مرسدس مدلبالایی با خود از آلمان میآورد. ماجرا از وقتی شروع میشود که بنز دلفریب حیلتساز وارداتی برادر جلال نادانسته مورد مناقشهی چند باند تبهکار و پلیس قرار میگیرد. اتومبیل حامل محمولهای مرگبارست. گویا در ترکیه مقدار معتنابهی هروئین توسط کارتل مواد مخدر در ماشین سبزرنگ اخوی آقاجلال جاساز شده و این راکبین مرموز آغازگر ماجراهای پرتنشی میشوند که سرنوشت جلال و برادرش را به گردابی از تعقیب و گریز، توطئه، و هیاهو میکشاند. حالا، مرد سادهی خیابان سیروس باید با جهانی روبهرو شود که هرگز به آن تعلق نداشته است.
قاسم هاشمینژاد با سابقهی روزنامهنگاری ارزندهاش فضا و صحنههای شهری را با دقتی بیبدیل ترسیم کرده که مثلاً میتوان به جغرافیای ملوّن چهارراه سیروس و خیابانهای اطرافش و محلهی باغ صبا اشاره کرد. اداره و گذران صنعت گاراژداری، که آن سالها شروع رونقش بود، با وسواسی بینظیر و البته دلپذیر توصیف شده و شرح روزمرگی عوام در معرکهگیری جوان مارباز، که افعی هندی را مسلمان کرده، چشمنوازست. سرگرمیهای یک خانوادهی ایرانی دههی پنجاهی با نیمنگاهی به مجلات و سریالهای تلویزیون با رندی نگارش شده است.
زبان نویسنده آنقدر طناز، لوند، و شکیل است که ضعف مشهود پلاتهای بینظم را تا حدود زیادی محو میکند. طوری که در ابتدای داستان هیچ کشمکشی از جنس داستان پلیسی‑جنایی صورت نمیگیرد، اما جادوی قلم هاشمینژاد خواننده را با سفری به گذشتهی بعید و جغرافیایی شاید متفاوت مفتون میکند. سحر قلمش زمان و مکان را به زانو درمیآورد؛ فقط قصهای جنایی‑پلیسی نمیگوید. او ما را به خیابانهای تهران دههی پنجاه میبرد. او، جایی میان زنگ آچارهای گاراژها، بوی روغن ماشینها، شلوغی خیابان بوذرجمهری، و البته دشتهای سبز الموت، زندگی را دوباره برایمان بازسازی میکند؛ از روزهایی مینویسد که مکانیک مثل طبیب بود و تعمیرات فنی حرمت داشت. ملاحت لهجههای «نیکلا» و افسر مخفی پلیس، که از قضا «سعدی شیرازی» نام دارد، ادای دینی رندانه به ادبیات کوچانیدهشدگان ارمنی و استاد سخن است. سفرهی شام خانوادهی ایرانی بهقدری گوارا و لذیذ توصیف شده که برکت و طربناکی دورهمیای سنتی از آن میتراود. وصف مسجد، که شاید این سالها کارکرد اصلی آن مهجور مانده، آنچنان در صحنهی مؤمنانه و بدیع مسجد «آقا نور» مسطور شده که «جلال امین» بعد از انجام دو گناه کبیرهی شرب خمر و زنا به آنجا آمده و در فضای باصفا و مهتابگونش نماز میخواند و چون «نَصوح» مبرا میشود. شرح دیدار انتهایی با برادرش که آن اتاق نمور را در ظلام محض با چوبکبریتی تحت حمایت مشتهایش روشن کرده و مرثیهای جانانه برای برادرش میگوید تراژدیای ناب است.
چیزی که این داستان را با بقیهی داستانها متفاوت میکند تعلیق بیادا و اطوار و دیالوگهای نابش است. جلال امین، که روزگار عادی را با رنج و امید سپری میکند، حالا جبراً باید با پلیسها، خلافکارها، و البته با خودش روبهرو شود. ادامهی داستان با مفقود شدن برادرش و اطلاع یافتن از گروگان گرفته شدنش و شرح شمایل ژانری حاصل از توطئه، تعقیبوگریز، درگیری مسلحانه، توطئه، و قتل میگذرد. کمک پلیس شیرینسخن، سعدی شیرازی، و درگیری در گاراژ بر سر بنز کذایی جمعبندی نهایی داستان است. ضعف مشهود داستان عدم تعادل در شخصیتپردازی است بین بَدمَنها با قهرمان و شخصیتهای خنثی که در حد تیپ باقی میمانند، اشاره و توصیف نکردن پیشزمینهی اجتماعی بدمنها که شاید شخص نویسنده، به دلیل ظن ارتباط آنها با دربار، آن را ممیزی کرده باشد تا اسیر ممیزی وزارت فرهنگ وقت نشود.
اما فضاسازی و صحنهپردازی آنقدر پویا، پرکشش، و جذاب است که شخصاً ذهنم صحنهها را مانند یک فیلم سینمایی کالت با هویت و پوستهی ایرانی میدید. نثر گرم با کلمات وزین و پرخون کنار لحن شیرین و فریبا از زباندانی و زبانورزی نویسنده حکایت میکند. حتی در لحظاتی که گرههای قصه شل میشوند، زبان نویسنده چنان گوشنواز و گرم است که نمیتوان کتاب را زمین گذاشت. شخصیتها هرچند گاه در سایهی رازآلودگی میمانند، در ذهن خواننده زندهاند—با صحنههای تعقیبوگریز در اتومبیلهای همیشه پرجاذبهی دههی پنجاه و آن لحظههای نفسگیر که هر سطرش با تپش قلب خوانده و تصور میشود و مثل برگی از خاطرهای گمشده در ذهن نقش میبندند، توصیف توطئه و جدلی پرهیجان در زمینهای خاطرهانگیز از آسمان و هوای تهران که آن موقع هنوز از شفافیت میلرزید و انعکاس نور در هرچیز شسته و پاک بود و با فروشگاهها و مغازههای تازهتأسیسش رو به بلوغ میرفت. غافلگیری بهموقع شخصیتها و اغواگری زن فمفتال1 سبک داستانهای نوآر را به یاد میآورد.
به انتهای کتاب رسیدم. پس از سالها تا کتاب را تا انتها نخواندم رهایش نکردم و به قول نسل اخیر خفن کیف کردم. حس کردم این سالها چیزی گم کرده بودم: لذت ناب همراه شدن با قصهای که کنجکاوی و هیجانطلبی ذهن را ارضا کند.
حالا دیگر مطمئنم که قصهها تنها میراث ما هستند، آنها که ما را به یاد مفهوم زندگی دیگرگون میاندازند، به یاد عشق، تردید، خطا، و امید. باران گرفته. سیگاری آتش میزنم و به قصهی «جلال امین» فکر میکنم. مطمئنم که هروقت گذرم به چهارراه سیروس و خیابان پانزده خرداد فعلی و بوذرجمهری سابق بیفتد یا یک مرسدس سبز موردی دههی هفتادی ببینم فیل در تاریکی دوباره برایم زنده میشود. یقین دارم، حتی در میان هزاران صدا که خاموش میشوند، فقط قصه است که میماند.
یاد قاسم هاشمینژاد بیش باد.
1.Femme fatale، زن شهرآشوب و مردفریب.—و.