تجربهی شنیدن آخرین آلبوم هوزییر1 با عنوان آنریِل آناِرت2 (از زیر خاک در آوردن خیالی) شبیه گفتگوی آن تکهی میرای وجودم بود با تکهی نامیرایش، با تکهای که رازها را میداند و گاهی برای تو برملا میکند، گفتگویی که در آن بیشتر از یک لحظهی نامعقول وجود داشت، چند لحظهی نامعقول که توانست آن چیزها را که درونم اتفاق افتاده بود و داشت اتفاق میافتاد با وضوحی کورکننده نشانم بدهد. در این لحظههای نامعقول توانستم قرینهی نقطهای که در آن پژمرده و مدفون شده بودم یک نقطهی نو پیدا کنم، یک نقطهی کانونی در دایرههای بیشمار سرگردانیهایم—آنجا که غبار از روی چیزها کنار میرود و فهمیدن جزئیات، که مثل نبضهای کوچک تپنده در تن ناپیدا اما حاضرند، ممکن میشود.
مثلاً میفهمم که فاصلهی بین من و شادمانی در ذهنم چقدر عمیق است یا چقدر و چطور عمیق شده است، شکافی که در واقعیت هم بین من و شادمانی نفس میکشد. میفهمم رنجی که بُردم و میبرم مثل بتن پایدار و مقاوم شده است و ادراکم از زیبایی در مجاورت زشتی دنیا چقدر گرسنه و لال است و چقدر در کتمان این گرسنگی و خاموشی ماهر شدهام، که از نادانستگی درونم احساس شرمندگی میکنم و انگار در حال قدم برداشتن با سنگهایی بزرگ در جیبهایم هستم و دور نیست که در قدم بعدی جا بزنم. اینها را که میفهمم دلم قرص میشود. فهمیدن مأمن من است، شکلی از هوشیاری که آزاردهندهبودنش هم تسلیام میدهد، مسلخی که به آن پناه میبرم.
لحظهی نامعقول فهمیدن را آسان میکند؛ والاست. هر چیزی که در آن احساس میکنم در خلوصی شکل میگیرد که تنها در شعر اتفاق میافتد، جایی که ذهنم در تلخکامی تمام به زیبایی و شادمانی و رنج، به شور، و سوسوی نورهای روبهخاموشی اولویت میدهد تا وضوح و یقینی که برای ادامه دادن محتاج آن هستم دوباره پیدا شود. آلبوم هوزییر پر از لحظههای نامعقول والاست.
حالا که یک سالی از انتشارش میگذرد هنوز هم شنیدن تمام شانزده قطعهی آن را مثل یک مناسک آیینی پشتسرهم و بدون هیچ مکثی انجام میدهم. در هربار گوش کردنش بیشتر میفهمم آرتیست موردعلاقهام عاقل نیست، شاعر است. به چهرهاش در اجراها و مصاحبههایش نگاه میکنم، وقتی از بنبستهای نوشتن و خالیهای بزرگ جهان حرف میزند، خالیهایی که ناخواسته خیال دارد با آتش وجودش آنها را روشن و گرم کند، اما ناتوان است و این ناتوانی را با معصومیت و گاهی شیطنت رو میکند. خندهاش چشمگیر و زلال است. وقتی میخندد، چشمهايش نيمبسته میشود و توی چشمهای نيمبستهاش غم هست و توی خندهاش بینيازی و مهربانی. معلوم است که اين مرد عاقل نيست؛ شاعر است. معلوم است اهل جای دوری است که معادلات مارکت روز موسیقی دستش بهراحتی به آنجا نمیرسد و واقعاً در صدایش سوسنی راه میرود که بلد است دل هیولاها و خدایان درون آدم را با ظرافت اندوه نرم و صیقلی کند. قطعات این آلبوم پر از خاک و آب و آسمان است، پر از درخت و رودخانه و شفق و طوفان، پر از خواستههای ناممکن و جسورانه برای عشق ورزیدن و خواستههای معمولی برای زیستن؛ حتی سیمان و ترافیک و طعنه دارد و مثل اولین گفتگوی هوزییر با جهان در قطعهی «تِیک می تو چِرچ» در ادبیات ریشه دارد. او در این آلبوم متأثر از «دوزخ»، اولین بخش از کتاب کمدی الهی اثر دانته آلیگییری، است—جایی که ماجراجویی در دنیای پساز مرگ از آنجا آغاز میشود، دوزخ، طبقات جهنم. آیا این آلبوم سفری تاریک است به درون تاریکی فروکاهنده؟ یا سفری افسانهای و جادویی و هولناک است به درون طبیعت تاریکی که حماسی و پرشور و معجزهوار است برای جستجوی ذرهی نور؟
به این مرد جوان که با قلبی لطیف و سرکش به دنیا آمده است و نمیتواند آهنگی برای رقصیدن بنویسد اما بلد است دربارهی رقصیدن آهنگی بسازد اعتماد دارم، به اینکه با او به سفری افسانهای و جادویی و همانقدر مرعوبکننده و مخوف خواهم رفت. او خنیاگری است که دلم را میبَرد، با گفتن از همان نبضهای ناپیدای تپنده که در پوست و گوشت یک داستان اسطورهای پیدا میکند و آنها را جوری با کلمههایش به هم وصل میکند که اصول عقل از آنها پرهیز دارد، اما حکمت جهان در آن جاری است. او ایکاروس را در حال خواندن دعاهای بیپاسخش میان زمین و آسمان نشان میدهد که رها و سرخوش به محبوبش (به بالهایش، به اشتیاقش) میگوید که «اگر مجبورم سقوط کنم، فقط از من دور نشو عزیز دلم...» او فرانچسکا را نشان میدهد که در حلقهی دوم جهنم فریاد میزند که «دوباره و دوباره عاشق پائولو خواهد شد و رهایی از این عشق را نمیخواهد» و اگر داستان فرانچسکا را بدانی، حتی اگر دانته باشی، دیگر به بهشت نخواهی رفت. او دلم را میبرد با گفتن از «گوشهی تختخوابی سرد که در آن از گرمای پای محبوبش عشق میجوشد و پاهای سردش را گرم میکند»،3 وقتی از نوعی از سرما و خنکی میگوید که فقط حواس آدم آن را تشخیص میدهد، از «سرما و خنکی آب». وقتی از سرشت آب میگوید و آن را به سرشت خودش وصل میکند و دلش میخواهد رودخانهی بازوهایش (آغوشش) به اقیانوسی از عشق که تختخواب در آن غوطهور شده سرازیر شود، یک لحظهی نامعقول شکل میگیرد و من را میبلعد.
صدا و کلمات هوزییر به تاریخ لحظههای نامعقولی که زندگی کردهام متصلم میکند. میتوانم به لحظهای وصل شوم که آن ردای سرخ از توی کتاب مرشد و مارگاریتا بیرون آمد و در حالی که تسلیم بادهای فاجعه در آسمان به سمت «راه اندوه» میرفت دنبالهاش را در دستانم حس کردم که گداخته و خاکی و خونآلود بود. میتوانم وصل شوم به لحظهای که مارگاریتا با تن برهنهاش در مجلس رقص پلی ساخت تا همراه مرشد محبوبش از روی آن به جهانی دیگر برود، به لحظهای که پونتیوس پیلاطوس فهمید یسوعا ناصری، زندانیای که در دلش رحم عجیبی نسبت به او داشت، به حکم خودش کشته خواهد شد و دریغ مرگ این مرد تا آخر عمر گریبانش را خواهد گرفت، چون ناجی و یاغی یک نفرند. و این یک نفر برای به هم ریختن آرامش دنیای قدیم تا بالای صلیب هم میرود و از ابتدا پایان خودش را میداند.
شنیدن تکتک قطعههای این آلبوم لایهبهلایه پوستم را بالذت میکند. میروم به لحظهای که پیرمرد برای گرفتن ماهی بزرگ تمام عمرش، که او را با حرمتی غریب «برادر» خود میخواند، در حالی که کف دستش با تیزی آروارهی نیزهماهی زخمی شده (شبیه زخمی که میخ میتواند کف دست ایجاد کند)، در لحظههایی که تصمیم و تقدیرش به هم گره خوردهاند، به جای دعای مسیح به دعای مریم مقدس پناه میبرد و در آخر دعا این جمله را اضافه میکند که «ای باکرهی بختیار، برای مرگ این ماهی دعا کنید»—به لحظهای که شدت معصومیت و هولناکی غریزی رفتار پیرمرد میتواند تو را بشکند و مغلوب محبت دیوانهواری نسبت به نویسندهاش کند.4 و ادامه میدهم تا جایی که هوزییر میخواند: «And darlin, all my dreaming' is only put to shame5» و کلمهی «دارلین» مثل نور در این جملهی کدر میدرخشد، در لحن هوزییر تاب میخورد، و میتابد به گونههای آدم، گرم و آرام و فروتن. بعد از آقای کوهن با آن «دارلینگ»گفتنهای مجروح و عمیق حالا «دارلین»گفتنهای هوزییر، که محزون و منقلب است، خمارم میکند. با هربار گوش کردن به وِرسهایی که در اجرا مانند حماسهای باشکوه است و در متن از لحظههای معمولی زندگی در کنار کسی که دوستش داری میگوید، انگار میتوانم به گوشهای از روح بیقرار و پرشور او نزدیک شوم و با زمزمه کردن همراه آوازش، که ظریفترین شکل معاشقهی کلامی است، شریک مهارت و بازیگوشی او در هنرش باشم. لبریز از هاینتهای خلسهآور صدایش—که آغشته به بلوز، آلترناتیو راک، ایندی راک، ایندی فولک، و گاسپل است—می توانم یک کاتارسیس کمنقص با موسیقی و شعر را احساس کنم و از لهجهی ایرلندی غلیظ و مشخص هوزییر، که مثل یک لایهی تازه و شیرین به صدای او اضافه شده است، لذت ببرم.
در «دوزخ » وقتی دانته همراه ویرژیل، شاعر رومی و راهنمایش، وارد جهنم میشود، هشداری آرام میآید که «ای کسانی که وارد اینجا میشوید، تمام امیدتان را رها کنید». در قطعهی «فرانچسکا»6 هوزییر از زبان زنی که در دنیای زندگان مدتها خاموش و مطیع بوده و حالا در ابدیت جهنم است باجرئت و جنون فریاد میزند: «زندگی من از بدو تولد طوفانی بوده. چطوری میتونم از هر طوفانی بترسم؟ اگه کسی در پایان ازم پرسید، بهشون میگم من دوباره همین عشق (همین زندگی، همین تجربه) رو میخوام...»
انسانیت تکاندهندهای در تمام قطعههای این آلبوم است که روحم را بیدار میکند. گوش میکنم. گریه میکنم. احساس خوشی و رهایی میکنم. حس میکنم میتوانم از ملامت خودم برای زندگیای که ساختهام دست بردارم تا برگردم و از همانجایی که امیدم را رها کرده بودم ادامهاش بدهم. آمین.
1.Hozier
2.«Unreal Unearth»
3.«To Someone From A Warm Climate (Uiscefhuarithe).—م.
4.جملهی داخل گیومه اشاره دارد به داستان «پیرمرد و دریا»ی همینگوی و دعای پیرمرد بعد از آنکه ماهی دستش را زخمی میکند.—م.
5.And darlin', all my dreamin' is only put to shame، بندی از ترانهای با عنوان «To Someone from a Warm Climate».—و.
6.Francesca