icon
icon
داریوش ارجمند در نمایى از فیلم ناخدا خورشید
داریوش ارجمند در نمایى از فیلم ناخدا خورشید
ناخدا خورشید؛ ناخدای خلیج فارس
نویسنده
باسط بای
تاریخ
25 تیر 1404
زمان مطالعه
6 دقیقه
داریوش ارجمند در نمایى از فیلم ناخدا خورشید
داریوش ارجمند در نمایى از فیلم ناخدا خورشید
ناخدا خورشید؛ ناخدای خلیج فارس
نویسنده
باسط بای
تاریخ
25 تیر 1404
زمان مطالعه
6 دقیقه

طبق عادت هر صبح، گوشی‌ام را برمی‌دارم، بی‌اختیار دنبال نوتیفیکیشنی تازه می‌گردم. وسوسه‌ی همیشگی سراغم می‌آید و باز می‌افتم به جان اکسپلور و استوری‌ها؛ بی‌آن‌که بفهمم چرا. در همین ولگردی مجازی، چیزی نگاهم را می‌گیرد: هشتگ‌ها و پست‌هایی درباره‌ی خلیج فارس؛ یا همان خلیج همیشگی فارس که دوباره ترند شده. اما آنچه جانم را جلا می‌دهد، نه این بازنشرها، که یک تصویر است: تصویری قدیمی، مثل عتیقه‌ای گران و آشنا: «ناخدا خورشید»؛ فیلمی که سال‌ها پیش، روی صفحه‌ی سیاه‌وسفید تلویزیون برای اولین ‌بار جنوب را برایم زنده کرد.

بچه که بودم، تلویزیون پارس سیاه‌وسفید گوشه‌ی خانه بود، با آن دستمال‌های قلاب‌بافی که همیشه از تصویر بیرون می‌زد. همان روزها، فیلمی پخش شد که بعدها فهمیدم اسمش «ناخدا خورشید» است. آن‌قدر کوچک بودم که نه تقوایی را می‌شناختم و نه معنای ناخدا را می‌دانستم، اما صدای گرم منوچهر اسماعیلی در دل فیلم، چیزی را در من بیدار کرد که نامی برایش نداشتم: دلتنگی برای چیزی که هنوز تجربه‌اش نکرده بودم.

فیلم که شروع شد، بوی دریا و نمک جنوب همه‌جا را پر کرد. تصویر قایق‌های سرگردان و جاشوهای خسته، مردانی که برای تکه‌نانی دل به دریا زده بودند، کشتی پوسیده‌ای که لنگر انداخته بود و مردی آفتاب‌سوخته با نگاهی تیز، انگار که تمام حرف‌هایش در چشم‌هایش جمع شده باشد. برای من که تا آن روز رنگ جنوب و جزیره‌ها را ندیده بودم، «ناخدا خورشید» شد همان جنوب؛ با آن دریای غریب و مردی که در باد می‌ایستاد و با نگاهش حرف می‌زد؛ ناخدایی که با ملول، جاشوی بدمست و پرحرف، مثل برادر رفتار می‌کرد، با لنجش رفاقتی عمیق داشت و لحظه‌به‌لحظه با بمبک به دل موج‌ها می‌رفت؛ دنبال ساحلی که شاید در آن نجاتی باشد.

سال‌ها گذشت تا این تصاویر برایم پررنگ‌تر شود. عجین با تجربه‌ی زیسته‌ی بیشتری در بزرگ‌سالی، با صدای دالبی و کیفیت ترمیم‌شده، در شب سردی زمستانی. من تنها، در چهار ديوار محصور آپارتمانم نشسته بودم. چراغ مطالعه روی «داشتن و نداشتن» همینگوی بود؛ همان صفحه‌ای که از بوی خاطره‌ها می‌گوید. دستم ناخودآگاه رفت سمت کنترل و دکمه‌ی پخش را زدم چیزی در من گشوده شد که سال‌ها قفل بود. شاید چون آن روز طعم زوال را می‌دانستم؛ طعم رفاقت‌های روبه‌افول را، مزه‌ی شکست‌هایی را که پشت خنده‌ها پنهان می‌شوند، طعم فریب و دسیسه را. ناخدا خورشید دیگر فقط ناخدا نبود؛ او پاره‌ای از خودم بود، همانی که هیچ‌وقت جرئت نکرده بودم روبه‌رویش بایستم. با همان شروع. همان صدای جنوب؛ همان مردی که با یک چشم دریا را می‌دید و با چشم دیگر خانواده‌اش را.

اولین باری هم که به کیش رفتم، شب، لب ساحل قدم زدم. دوروبر پر بود از تصاویر رنگارنگ نور رستوران‌ها، مراکز خرید، سافاری، باغ پرندگان، شوی خنده و... اما ذهن من چیز دیگری می‌خواست؛ چیزی از جنس ماسه‌های خیس، صدای دریا، باد و لنج‌های سرگردان. شاید همان غروب دم‌کرده و محزون بندر کنگ بود که داشت جان می‌گرفت؛ انگار ناخدا خورشید آمده بود کنارم، ساکت با همان غم تب‌دار، سیگاربه‌دست. گفت: «آدم بعضی‌وقت‌ها نمی‌دونه تو دریاست یا خشکی.»

جایی هست که ناخدا، بعد از مواجهه‌ای تلخ، آرام به دریا و لنجش نگاه می‌کند. نه دیالوگی هست، نه حرکتی. او ایستاده دربرابر دریا. آن صحنه چیزی را درون من فروریخت و یاد پدرم انداخت؛ همان‌عصرهایی که وقتی نور غروب روی دیوار می‌افتاد، ساکت می‌نشست و به افق خیره می‌شد. بعد از مرگ مادرم هیچ‌وقت نفهمیدم در دلش چه می‌گذرد. غمی سنگین، خاطره‌ای دیرآشنا یا بغضی رسوب‌کرده داشت مثل ناخدا. ناخدا برایم شبیه همان مردان اسطوره‌ای شد؛ همان‌ها که همه‌چیز را در خودشان می‌ریزند و می‌گذرند. نه شکایت می‌کنند، نه می‌شکنند؛ فقط می‌سوزند و می‌سازند. شاید به همین خاطر است که وقتی پدرم مُرد، هیچ‌وقت نتوانستم برایش یک دل سیر گریه کنم؛ انگار مردان خاموش، حتی در مرگ هم، کسی را به جهان‌شان راه نمی‌دهند.

در حال بارگذاری...
نمایى از پشت صحنه فیلم ناخدا خورشید

ممکن است به‌نظر خیلی‌ها «ناخدا خورشید» فیلمی درباره‌ی خیانت باشد؛ درباره‌ی مردانی که عشق را بلد نیستند، اما دشمنی را خوب بلدند؛ درباره‌ی کسانی که نمی‌دانند چطور حتی شرافت‌شان را برای فرار بازیچه‌ می‌کنند. اما برای من، پیش از همه، درباره‌ی آن دریای غریب است و ناخدایی خاموش؛ دریایی که همه‌ی تلخی‌ها را در دلش نگه می‌دارد، صبور و محکم. بادهایش شبیه نفس کسی است که مدت‌ها دویده و لابه‌لای بادبان لنج‌ها نفس می‌کشد. آن‌وقت که ناخدا در تاریکی شب، با طبع بلند، کبریت را با یک دست آتش می‌زند و به افق خیره می‌شود، انگار باد در گوشم می‌پیچد. آن صحنه برایم الگویی دیرینه است؛ الگویی از استغنا و امید. و نبرد پایانی‌اش با سرهنگ و رفقای ناجوانمرد روی عرشه‌ی لنج، همان سرشت شریف و شجاعت را برایم به رخ می‌کشد. لحظه‌به‌لحظه هراس و جدالش من را با خودم هم روبه‌رو کرده، با ترس‌هایم، با شکست‌هایی که در دل سکوت نگه داشته بودم.

جایی از فیلم، ناخدا با دستی که انگار قطع شده، نگاهش به مردی است که برای سرگرمی دوستانش، سرش را آماج ضربات بطری می‌کند. در آن نگاه، نه خشم هست، نه تحقیر؛ چیزی است شبیه اندوهی قدیمی، شبیه نگاه کسی که می‌داند هیچ‌چیز درست نخواهد شد، اما هنوز ایستاده. من هم، مثل ناخدا، گاهی همین‌طور به آدم‌ها نگاه می‌کنم. وقتی دوستم در یکی از درد‌دل‌هایش، از بی‌اعتمادی‌اش به مردم می‌گفت، من فقط نگاهش می‌کردم، بی‌آن‌که چیزی بگویم. حالا می‌دانم آن حس و نگاه از کجا آمده؛ از ناخدا خورشید؛ از همان لحظه‌ای که فهمید حتی دریا هم جای نجات نیست.

«ناخدا خورشید» برایم فقط آینه‌ی گذشته نیست؛ آینه‌ی هرچیزی است که می‌توانستم باشم و حالا نیستم؛ از آن‌همه سکوتی که در خودم انبار کرده بودم؛ از دردی که نمی‌دانستم چطور باید از آن حرف بزنم. این فیلم، با آن دریای وهم‌آلود و چهره‌های آفتاب‌سوخته و دسیسه‌های مردافکن، مرا واداشت به معنای واژه‌ای بیش از قبل فکر کنم: به مردانگی؛ نه‎فقط به‌عنوان جنسیت، که به‌مثابه‌ انسانی که قرار است محکم باشد، راه‌بلد و تکیه‌گاه باشد. ناخدا خورشید راه را بلد بود، اما به کجا؟ او هم مثل ما، گم بود. با بمبک روی آب می‌رفت، به‌دنبال ساحلی که شاید نجاتی باشد. مردانگی همین تضادهاست.

بعضی فیلم‌ها را نباید فقط دید، باید زندگی‌شان کرد. «ناخدا خورشید» هم از همان‌هاست. برای من سفری‌ست به درون، به سال‌های گمشده، به پدر، به خستگی مردان خاموش، به هویت، به شکستن بدون صدا. شاید به همین دلیل است که هروقت صدای دریا یا مرغ دریایی می‌شنوم، یادش در ذهنم زنده می‌شود و هر بار که کسی می‌پرسد: «فیلم موردعلاقه‌ت چیه؟» ناخودآگاه سکوت می‌کنم. نمی‌گویم «ناخدا خورشید»؛ چون «ناخدا خورشید» فقط یک فیلم نیست؛ زخمی‌ست، صدایی‌ست که از دل سکوت می‌آید. صدای من. شاید.

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد