یک خانه دارم که کمتر به آنجا سر میزنم. اصلاً انگار این خانه فقط برای کتابهایم ساخته شدهاست؛ جایی که یک اتاق مال کتابهاست. هِی کتاب خریدهام و اضافه کردهام به قفسههای این اتاق. جوری هم شده که باید قفسه اضافه کنم. حالا بعضی وقتها که هوس میکنم تنها باشم، چند روزی میروم آنجا و با کتابها و آشپزی خوش میگذرانم یا فقط سریال میبینم. به گمان من زندگی باید برای دیدن سریال و خواندن کتاب و غذاخوردن باشد. باقی چیزها هم هست، اما اینها اولویت زندگی است، ولی از این کتابخانه تنها چهار کتاب است که خیلی دوستشان دارم، یعنی به همه گفتهام کتابخانه را میتوانم بدهم به هرکسی که خواست و فقط این چهار کتاب مال من باشد.
یکی یک کتاب قدیمی است که یکوقتی از یکی امانت گرفتم و هیچوقت پسش ندادم. رمان «سنگ صبور» نوشتهی صادق چوبک که طرحی از چوبک رویش است و کاغذهای کاهی و پارهپورهای دارد. ساختارش از هم گسیخته است. در قطع جیبی است و اصلاً کتاب محشری است. به گمانم چوبک یکی از نوابغ ادبیات داستانی ایران است. میدانید وقتی به صحنهصحنهی این کتاب فکر میکنم، میبینم چقدر عجیب است این فضایی که چوبک ساختهاست. شخصیت کاکلزری چقدر طفلکی است در این ادبیات و چقدر در عین بچگی بینظیر خلق شدهاست یا از آنطرف احمدآقا که خودش حکایت دیگری است، توی آنطور خانهای که چوبک روایت کرده؛ از این خانههایی که یک حیاط وسط است و باقی همه یک اتاق برای خودشان دارند، به قولی خانههای قمرخانمی. یکوقتی از روی همین داستان چوبک و آن رمان «همسایهها»ی احمد محمود خواستم یک داستان خلق کنم. اینها را گذاشتم در کنار یک تجربهی شخصی که داشتم از این خانهها، یک داستان شد.
آنوقتها که دانشآموز بودم، یکی از رفیقهایم از شهرمان رفته بود شیراز و گرافیک میخواند. یک اتاق گرفته بود در یکی از همین خانهها. همیشه دوست داشتم بروم شیراز و بروم خانهی همین رفیقم. میرفتم و اتفاقهای عجیبی میدیدم. از اینکه اتاق این دوستم با همسایهاش یک درِ مشترک داشت. همسایه هم یک زن تازهعروس بود که شوهرش رانندهی بیابان بود یا آنسوی حیاط یک دختر تنها یا با برادرش زندگی میکرد که شبها از این اتاق به آن اتاق میشد یا شبها میرفت یا یک زن سندار آنجا بود که اگر یااللّه نمیگفتی و وارد حیاط میشدی، دمار از روزگارت در میآورد. همین را برداشتم و با فضایی که از چوبک و محمود داشتم یک داستان نوشتم به اسم «فردا نیاید و رعنا بیاید». البته این داستان را خیلی دوست دارم. هم تجربهی چوبک و محمود تویش هست و هم مستقل است و هم نوع ادبیات ابوتراب خسروی و مندنیپور هم درش وجود دارد. یکجوری همهچیز را به هم وصل کردهام، انگار که بخواهم بگویم این هم شکلی از داستاننویسی است.
اما اینهایی که دارم مینویسم ربطی به موضوع اصلی ندارد. بروم آن سه کتاب دیگر را هم برایتان بگویم و چراییشان که دلم نمیخواهد به کسی بدهمشان.
یکیاش کتاب «تریسترام شندی» نوشتهی لارنس استرن است که ابراهیم یونسی ترجمه کردهاست. این کتاب همان چاپ قطع پالتویی است که نشر تجربه و نسل قلم منتشر کردهاست. جلدی قهوهای دارد. این کتاب را آنوقتهایی که دانشجو بودم، شمس لنگرودی که به ما داستاننویسی درس میداد معرفی کرد. شمس میگفت این کتاب اولین رمان پستمدرن دنیاست. من هم که دوست داشتم همیشه کارهایی بکنم در داستان که دیگران نمیکنند، این کتاب را خریدم و خواندم و هنوز هم از خواندنش شگفتزده هستم.
وقتی شخصیت اصلی داستان صد صفحه را پشت سر گذاشته و هنوز به دنیا نیامده و یکسری تکنیکهایی که داشته برای زمان خودش بینظیر است، یعنی هنوز هم برای این دوره بینظیر است. میشود گفت روی دستش رمان نداریم. حالا شاید من دارم اغراق میکنم و حتماً رمانهای درجهیک زیاد است، اما این رمان روی من تأثیر زیادی گذاشت. مثلاً شاید رمان «مجمعالجزایر گالاپاگوس» نوشتهی کورت وونهگات همین تأثیر را روی من گذاشته باشد، اما قطعاً آنطوری نیست که تریسترام شندی اثر داشته است. گالاپاگوس هم یکی از کتابهایی است که از وونهگات کمتر خوانده شده، اما صحنههای بیمانندی تویش دارد که هروقت به آن فکر میکنم، میگویم عجب رمانی خلق کردهای! این در حالی است که اگر نویسندهی محبوبم را بخواهید، میگویم همین آقای کورت وونهگات است که بینظیر است، اما کتاب او را هم برای خودم نمیخواهم، چون این آقای لارنس استرن یک چیز غریبی از داستان را پیش چشم من گذاشته. حالا مثلاً همانوقتها شمس لنگرودی میگفت رمان «پدروپارامو» از خوان رولفو را هم بخوانید. این رمان هم شما را در خودش میکشد و نمیگذارد نفس بکشید، اما هنوز میگویم تریسترام شندی یک چیز دیگری است. من عادت به این ندارم که یک کتاب را دوبار بخوانم، ولی پدروپارامو را سه بار خواندهام، چون همیشه برایم تازه است. تکنیکهایش یک رقم دیگری است. این البته از آن کتابهایی است که چندبار هم که شده، خریدهامش و فکر میکنم چندتایی ازش در خانه دارم، ولی بازهم این کتاب را مال خودم نمیدانم.
پای شمس لنگروی وسط این نوشته است، چون خیلی کتابها را گفت که بخوانیم و بخوانم. یکیاش هم کتاب «تاریخ ایران» است، نوشتهی پنج تا محقق روسی که یکیاش پطروشفسکی است و ترجمهی کریم کشاورز است. این کتاب را هم خواندم، اما نداشتمش. باید یکجوری به دست میآوردم و توی بازار هم نبود. این است که یک کتابخانه پیدا کردم که کتاب را داشت و کتاب را امانت گرفتم و هنوز به آن کتابخانه پس ندادهام. یعنی اول خواندم و دیدم چه کتاب عجیبی است. چطور میشود اینطور دقیق تاریخ نوشت؟ چطور میشود اینقدر داستاندار باشد تاریخ ایران؟ این است که دلم میخواست کتاب را داشته باشم. برای داشتن این کتاب کلی نقشه کشیدم و دیدید که به دست آوردمش. یک جمله در این کتاب هست که همهجا گفتهام مرا میخکوب میکند. نقل به مضمونش این است که: «در کشور من هر روز سری بریده و به هوا پرتاب میشود.»
دیدید چه تصویر هولناکی دارد؟ عین تصویر فیلمهای آخرالزمانی است. یکجور عجیبی است. اما اینکه کدام پادشاه چه کرد و چه اتفاقی افتاد و کدام سلسله چه بود و چه کرد را به یاد ندارم. برای این قصههایی که داشت این کتاب را خواندم. وقتی کتاب را شروع کردم، گفتم دوهفتهای تمام است. نشان به آن نشان که دو سال خواندنش طول کشید و توی این دو سال سعی کردم کتاب را داشته باشم. حالا گمانم دو جلد از این کتاب را دارم. یکی از همان کتابخانه امانت گرفتم و یکیدیگر را از یک کتابخانهی دیگر امانت گرفتم.
فکر نکنید من الکی این کتابها را برداشتم. کتابدار به من گفت از این کتاب داریم، ولی جزو کتابهایی است که دستور جمعآوری دادهاند. میتوانم یکهفتهای به تو بدهم و بعد از رده خارجش کنم. با خودم گفتم چرا آنها از رده خارج کنند؟ من هم میتوانم از رده خارجش کنم. این است که در خانهی من این کتاب از رده خارج شده و به هیچکس، تأکید میکنم به هیچکس، نمیدهمش. البته از این کتاب الآن در بازار دستدومفروشیها زیاد است. این خاطره مال سالهایی است که همهچیز بهسختی پیدا میشد.
همهی این حرفها را زدم تا برسم به کتاب آخری که به هیچکس نمیدهم. یکوقتی رفته بودم شیراز. آنوقتها دستفروشهایی که کنار عمارت کلاهفرنگی بساط کتاب میکردند کتابهایشان قدیمی بود. کتابهای افست اینقدری در بازار نبود، یعنی کتابها اصل بودند. من هم یکی از سرگرمیهایم رفتن و دیدن کتابها بود. آنوقتها میان ما نوجوانها هنوز شریعتی محبوب بود و من هم خروارخروار کتاب شریعتی، همانهایی که حسینیهی ارشاد زده، را از همین دستفروشها خریدم و دارم و نخواندمشان، جز یکیدو تا، که دیدم اصلاً نمیتوانم اینطور کتابها را بخوانم. من آدم خواندن قصه هستم. من داستان دوست دارم. یک چیزی باید مرا سرگرم کند. داستان باید در یک اثر باشد تا مرا با خودش بکشد. برای همین شریعتی چیز پرتی از من است، ولی انگار هوس کلکسیونداری زده بود به سرم که کتابهایش را میخریدم. آنوقتها هزار تومان پول خوبی بود برای شیراز رفتن. کرایهی رفتوبرگشت را که میدادی هیچ، غذای خوب هم میخوردی و بازهم اضافه داشتی. یکوقتی از کنار همین عمارت رد میشدم و یک کتاب دیدم از غلامحسین ساعدی به اسم «گور و گهواره». قیمتش را با مداد نوشته بود هفتصد و پنجاه تا تکتومن. هزاریام را دادم و این کتاب را که گرانترین کتابی بود که تا آن وقت میخریدم خریدم. هنوز از خریدن این کتاب لذت میبرم.
سه داستان دارد این کتاب که یکی «زنبورکخانه» است که آنهایی که خواندهاند میدانند چقدر این داستان محشر است و چه ادبیات عجیبی را ساعدی تجربه کرده. دومین داستان «سایه به سایه» است که داستان متوسطالحالی است و سومینش هم «آشغالدونی» معروف است که ساعدی آن را با داریوش مهرجویی کردند فیلم «دایرهی مینا». میبینید چرا باید از داشتن این کتاب کِیف کنم و چرا نباید این کتاب را به کسی بدهم؟ این چهار تا کتاب مال خودم است و به هیچکس امانت نمیدهم و به کسی هم امانت نخواهم داد و تمام.
حالا چرا اینهمه حرفهای نامربوط به این نوشته نوشتم؟ برای اینکه برسم به یک داستان از ساعدی. تا دلتان بخواهد داستان از ساعدی خوانده بودم، اما هیچوقت داستان «صداخونه» از او را نخوانده بودم. همیشه شمس لنگرودی میگفت این داستان ساعدی شاهکار است. هِی من میگفتم این داستان را پیدا نمیکنم، اما بالاخره پیدا کردم و خواندم. نمیدانید چقدر این داستان خوب است! چقدر عجیب است! چقدر آدم را سر کِیف میآورد بعد از خواندنش! داستان را برایتان تعریف نمیکنم که خودتان بروید بخوانید یا گوش بدهید. بگذارید بگویم کجا گوش کنید.
بازهم باید برگردم به همین کتابخانهای که در این خانه دارم. یکوقتی گمانم سال ۹۵ بود. دمدمای عید بود که رفته بودم در این خانه که عید را آنجا باشم. یکی دو روز گذشته بود که حوصلهام عجیب سر رفت. هرچه آشپزی میکردم و عکسش را میگذاشتم اینستاگرام یا هرچه کتاب میخواندم یا سریال میدیدم، بازهم حوصلهام جا نمیآمد. به یک کار دیگر احتیاج داشتم. باید خودم را سرگرم یک کار دیگر میکردم. این است که فکر کردم حالا که عید است و مردم لابد زمان اضافه دارند، بیایم یک کار متفاوت بکنم. گفتم بیایم داستانهای ایرانی را انتخاب کنم و در یک کانال تلگرامی بگذارم. هیجانزده شده بودم از این ایده. تا جایی این هیجان ادامه پیدا کرد که سرما خوردم و صدایم را هم از دست دادم، اما با همان صدای گرفته شروع کردم داستانهای ایرانی را خواندن. داستانهای خوبی هم خواندم و به ملت هم گفتم هر روز یک داستان بشنوید. آی بشتابید داستان با صدای من در یک کانال تلگرامی! آن زمان هم عین حالا تلگرام فیلتر نبود. آزاد میچرخیدیم درش یا جاهای دیگر. این است که سال ۹۶ را با ۱۵ یا ۲۰ داستان شروع کردم و در این کانال منتشر کردم. میدانید جالبیاش کجا بود؟ خیلیها خوششان آمده بود. جوری نمایشی اجرا میکردم داستانها را. یکسری هم میگفتند اینطور خواندن را دوست ندارند، اما من دلم میخواست سبک خودم باشد. این است که این تجربه ادامه پیدا کرد و کانال یکهو جای خودش را باز کرد و تا 6هزار نفر هم سابسکرایب شد. انگاری وظیفهای به عهدهام باشد، این کار را جدی گرفتم و بازهم خواندم و خواندم. انگار یک کار و وظیفه شده بود برایم. مردم گوش میدادند و خوششان میآمد یا بعضیها دلشان میخواست همکاری کنند، اما بازهم همان ارتش تکنفره ماندم. منتها میدانید تنهایی کارکردن سخت است. سخت است نقشهای برای کارت نداشته باشی و یکهو افتاده باشی توی یک کار دلی و بروی جلو. این است که انگار افتاده باشم وسط یک وظیفهی عمومی، راهی دیگر نداشتم تا اینکه تلگرام فیلتر شد و دسترسی بهش سخت شد. مخاطبها ریزش داشت و دیگر این کانال آن کانال سابق نشد. هنوز هم گاهی وقتها حوصله داشته باشم، داستان میخوانم و میگذارم توی کانال، اما فکر میکنم دیگر آن شور و اشتیاق قبل را ندارم یا فکر میکنم حالایی که نزدیک به ۴۰۰ فایل در این کانال قرار دادهام و مرجعی قابلقبول برای داستان کوتاه فارسی است، دیگر یک کار یکنفره نیست. شاید دارم تنبلی میکنم. بالاخره من آدم تنبلی هم هستم. ترجیح میدهم کار نکنم و استراحت بکنم، اما مگر میشود؟ نمیشود. اصلاً انگار باید تا وقتی هستیم، کار کنیم و کار کنیم و کار کنیم. یکوقتی روی یکی از دیوارهای تهران یک جمله نوشته بود که «کار اخاذی زندگی است». به گمانم درستترین حرفی است که یک نفر میتواند روی دیوار تهران بنویسد، البته غیر از «دوستت دارم»هایی که با اسپری روی دیوارها مینویسند که مخاطب خاص دارد و ما نمیدانیم چهکسی است و حتماً آنکه نوشته و آنکه مخاطب است میداند. «دوستت دارم» به گمان من مهمترین جملهی بشری است.
حالایی که دارم اینها را مینویسم ۹ سالی از باز شدن کانال تلگرامی که داستان فارسی درش خواندهام و میخوانم میگذرد. همانوقتها برایش دنبال اسم بودم و اولین داستانی هم که توی کانال گذاشتم صداخونهی ساعدی بود و اسم کانال شد «صداخونه». اسم درستی است برای این کانال.
خب این مطلب را نوشتم که بگویم اگر خواستید داستان صداخونهی ساعدی را بشنوید، در کانال صداخونه همچنان قابلشنیدن است؛ یکی از شگفتآورترین داستانهای فارسیای که تابهحال خواندهام.
راستش هیچوقت بعد از ضبط، صدای خودم را گوش ندادم. میخوانم، ضبط میکنم، میگذارم توی کانال. رد میشوم، مثل کسی که یادداشت مینویسد و میچسباند به در یخچال. برای کی؟ نمیدانم. شما بخوانیدش. شما گوش کنید.