icon
icon
عکس از شبانه باقرى
عکس از شبانه باقرى
در قاب
دَمساز
نویسنده
پونه ابدالی
10 بهمن 1403
عکس از شبانه باقرى
عکس از شبانه باقرى
در قاب
دَمساز
نویسنده
پونه ابدالی
10 بهمن 1403

برای نوشتن از تو، ذهنم دچار یک نوع حالت خلسه و خلوت می‌شود. خالی می‌شود و مِهی بزرگ و شیری‌رنگ مرا در بر می‌گیرد. به‌خصوص سال‌های بعد از چهل‌سالگی که انگار طورِ دیگری به رفاقت نگاه می‌کنی. انگار، نخی نامرئی تو را به خاطراتی وصل کرده که ممکن است تا چند سال دیگر حتی آنها را به خاطر نیاوری. نوشتن از تو جرئت می‌خواهد، چرا‌که من را مواجه می‌کند با این‌همه سال دوری و نبودنت. جاهایی که می‌توانستیم با هم برویم و نرفتیم. غم‌ها و شادی‌هایی که می‌توانستیم با هم تجربه کنیم و نشد. آن‌قدر در من زیسته‌ای که نمی‌دانم واقعی هستی یا خیالی.

نوشتن از تو شبیه سفر است، سفر به دنیایی که تو می‌توانستی در آن باشی. مثلاً پیاده‌روی روزهای پاییزی توی درکه، خریدهای شب عیدِ تجریش. مثلاً با تو از روی بوته‌های آتش پریدن. رانندگی‌های دیوانه‌وار در اتوبان، رقصیدن، خندیدن. اما در تمام این لحظات نه من و نه تو با هم حضور نداشتیم، ارتباط ما عکس‌ها بودند، عکس‌هایی با جای خالی خودمان. من در کنار تو و تو در کنار من که نبودیم. که نشد.

مهاجرت مثل ویروسی ویرانگر خانه‌به‌خانه چرخید و چرخید و دوست‌ها و برادرها و خانواده‌ها را از هم جدا کرد. میان هزاران نفر دره‌های عمیقِ جدایی به وجود آورد. چه مادرها که بزرگ‌شدنِ بچه‌هایشان را ندیدند، چه پدرها که دامادی پسرشان را جشن نگرفتند، چه دوستی‌هایی که می‌توانست باشد و نشد.

از آدم‌های خیالی نوشتن برایم راحت‌تر است. آنها را می‌سازم و می‌نویسم و تمامشان می‌کنم. اما حالا که قرار است از تو بنویسم در جایم خشکم زده. از تو نوشتن یعنی پرداختن به مفهوم دوستی یعنی دقیق و عمیق‌شدن به یک کلمه: «رفیق» و نوشتن از این حس کار ساده‌ای نیست. این‌همه سال دوری، سی‌وشش سال رفاقتی که بیست‌وچهار سالش با اینکه در وطن نبودی، اما در من بودی.

آیا برای نوشتن از تو باید عمیقاً به مفهوم دوستی فکر کنم یا اینکه تو خودت مفهوم عمیق دوستی هستی؟

دوست و دَمساز من، چیزی میان من و تو هست که ریشه در مفهوم رفاقت دارد، آن که یار است و مهربان است و دشمن نیست. همان نخِ نامرئی‌ای که احیاناً هر کسی با رفیق‌شیش خود حسش می‌کند، آن یکپارچگی وجودی. آن که کنارش هستی و هم او هستی و هم خودت، فارغ از احساسات معمول بین آدم‌ها. فارغ از حسادت‌ها و پشت‌پازدن‌ها و دروغ‌ها. که احتیاجی نبود برای ما چراکه آن نخ نامرئی شبیه یک پیوند خونیِ عمیق بین ما جاری بود.

در حال بارگذاری...
عکس از شبانه باقرى

راستش را بخواهی، با تو توی ذهنم زیاد حرف می‌زنم. غالب اوقات مفهومی ساده یا اتفاقی پیش‌پاافتاده را برایت تعریف می‌کنم. مثلاً در مورد مضراتِ کرِم‌های ضدآفتاب می‌گویم، می‌دانم هیچ‌وقت دوست نداشتی برنزه بشوی یا آفتاب زیادی به صورت و بدنت بخورد، به‌خصوص که لایه‌ی اُزون در آن نیم‌کره‌ای که تو تویش زندگی می‌کنی سوراخ است. من هم به تبعیت از تو کرِم ضدآفتاب زیاد استفاده می‌کردم —کدام دوستی است که تحت‌تأثیر دوست صمیمی‌اش نباشد— اما بعد از خواندن چند مقاله راجع به مضرات آن دیگر به ‌سفت‌وسختیِ گذشته از آن استفاده نمی‌کنم. برایت از مضراتش می‌گویم و نمی‌دانم نظرت چیست. بدتر اینکه وقتی با تو پای تلفن حرف می‌زنم، تمام مکالمات ذهنی‌ام را فراموش می‌کنم و وقتی در طول روز یادم می‌افتد که چه چیزهایی می‌خواستم از تو بپرسم و نپرسیدم، یکهو، انگار کسی قلبم را محکم در دستش بفشارد، نفسم بند می‌آید. از این دوری هول می‌کنم. مفاهیم و واژه‌ها برایم گنگ و گیج‌کننده می‌شود. حق بده از خودم بپرسم تو هنوز دوست صمیمی من هستی یا نه؟ منی که نمی‌دانم حتی تو توی روزهای سخت و پرزحمت زندگی‌ات چند شب بیدار بودی و چقدر گریه کردی! منی که نبودم تا در گرفتاری‌ها و عاشقی‌ها کنارت باشم! منی که حتی نمی‌دانم با چه آهنگی خاطره داری و کدام عطر را می‌زنی. احساس می‌کنم بیشتر از اینکه با تو حرف بزنم دارم با خودم حرف می‌زنم. دائم یک سری سؤال از تو می‌کنم. سؤال‌هایی ساده، خیلی ساده، مثل «چای لاته بیشتر دوست داری یا ماسالا؟» «امسال هم بوت می‌خری یا نه؟» «با پوست صورتمان چه کنیم که این‌طور شل و آویزان شده است؟»

همین‌طور سال‌ها بی‌پروا گذشت و گذشت و گذشت و حالا شش سال است که به وطن نیامده‌ای و ندیدمت. و ببین، عمر چطور شبیه یک سنجاب کوچک و فرز و زیبا میان درختان و چمن‌ها و بوته‌ها می‌دود و دور می‌شود و ما همین لحظات ساده‌ی پیش‌پاافتاده را کنار هم نبودیم و نیستیم. همین‌ها آدم را برای کنکاش واژه‌ی رفاقت دچار تردید می‌کند و احساس گناهی که پشت‌بندش می‌آید و سؤالی وحشتناک و مبهم که آیا هنوز می‌شناسمت؟ تو مرا می‌شناسی؟ از خلال تماس‌های تصویری و چت‌های روزانه ما چقدر تغییرات همدیگر را دیده‌ایم؟ چقدر دوریم و چقدر نزدیک؟ باز هول می‌کنم و حواسم را پرت می‌کنم به تکه‌ی آهنگی یا سؤالی خنده‌دار از تو. کاری‌اش نمی‌شود کرد، تنها حس غرورم برای ساختن و نگه‌داشتن این‌همه سال رفاقت باعث می‌شود این سؤال‌های پرتکرار را از ذهنم دور کنم. اینکه شاید من از آخرین نسل‌هایی هستم که اقبال داشتم چنین صمیمیتی را از پشت نیمکت‌های مدرسه تا میانسالی تجربه کنم و کیف کنم. بیش باد.

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد