icon
icon
غلامرضا تختى
غلامرضا تختى
اندر تأثرات دیرین
نویسنده
رضا جولایی
10 بهمن 1403
غلامرضا تختى
غلامرضا تختى
اندر تأثرات دیرین
نویسنده
رضا جولایی
10 بهمن 1403

یکی از موجبات تأسف من در زندگی ادبی و اجتماعی‌ام این بوده که، به‌ دفعات مکرر، سرنوشت انسان‌های مهمی را، از نظر تاریخی و اجتماعی و هنری، سر راه من قرار داده، اما یا آنها را نشناخته‌ام، یا شناخته‌ام و نتوانسته‌ام با آنها گفتگویی داشته باشم. و از احوال و زندگی‌شان بپرسم. کمرویی و خجالتی‌بودن من در دوران جوانی یا حتی میانسالی موجب دیگری بوده. گاه فکر می‌کردم با سؤالاتم آنها را خسته می‌کنم یا موجب اتلاف وقشان می‌شوم. و گاه هم سؤالی به ذهنم نمی‌رسید. من در جوامع ادبی با امثال دکتر براهنی، دکتر ساعدی، گلشیری روبه‌رو شده‌ام و با آنها کمابیش حشرونشر داشته‌ام. حدود دو سالی با سینماگر بزرگ مهرجویی همکاری داشتم و به خانه‌ی او رفت‌وآمد می‌کردم. تا حدودی با خصوصیات درونی او و نحوه‌ی زندگی و فعالیت هنری‌اش آشنا شدم، اما فرصت آشنایی با بیضایی را بی‌جهت از دست دادم. احمدرضا احمدیِ شاعر را در موقعیت‌هایی که شاعر نبود و در نقش طنزپرداز فرومی‌رفت نادیده گرفتم.

زمانی که به دبیرستان می‌رفتم، گاه‌و‌بیگاه شادروان تختی را سر چهارراه شاهرضای سابق می‌دیدم که به گاراژی نزدیک چهارراه پهلوی (گاراژ چماقی!) می‌رفت. شاید ماشینش را برای تعمیر آنجا می‌برد، شاید هم دوستانی آنجا داشت و برای گپ‌وگفت به آنجا می‌رفت. یادم می‌آید یک روزِ سردِ ماه آذر— شاید هم دی بود — که در وسط خیابان به هم برخوردیم. پالتوی جناقی خاکستری‌رنگی به تن داشت. و سرش پایین بود. مدت‌ها از دوران باشکوه قهرمانی‌هایش می‌گذشت. دلم می‌خواست با او حرف بزنم، اما نمی‌دانستم درباره‌ی چی، حال و روزگارش؟ یا اینکه چرا در خود فرو رفته و غمگین است؟ هیچ‌چیز به فکرم نرسید، فقط تمام توانم را جمع کردم و گفتم: «زنده باد تختی!»

یک لحظه از خود بیرون آمد، به من نگاه کرد و لبخند بزرگی زد و دستش را به نشانه‌ی تشکر بالا برد. رد شدیم. همین. اما آن روز ابری و گرفته‌ی سرد را برایم نورانی و درخشان کرد. سال بعدش در همان ماه‌ها بود که به زندگی خود پایان داد...

حوالی سال ۵۰ همراه یکی از دوستان دانشگاهی به خانه‌ای در صاحبقرانیه رفتیم.

این دوست برایم گفته بود که زن‌عموی هنرمندی دارد که نقاشی می‌کند و، از آنجا که از علاقه ی من به نقاشی مطلع بود، مرا هم دعوت کرد تا او را همراهی کنم. خانه‌ی کوچک و بسیار آراسته‌ای بود با حیاطی پر از گل. خانم مسنی به ما خوشامد گفت و نقاشی‌هایش را نشانمان داد. تمام تابلوها از گل و گیاه بود. هنگام خداحافظی پیرمرد موقری با موهای سفید مرتب و کت‌و‌شلوار و کراوات نو وارد خانه شد.

با دوستم روبوسی کرد. از من هم احوالپرسی کرد و دست داد...

وقتی از خانه خارج شدیم. دوستم پرسید: «ایشان را شناختی؟»

گفتم: «نه.» گفت: «عمو پوری من همان سرپاس مختاری معروف است.»

هیچ شناختی از س‍‍ر‍پاس مختاری نداشتم جز اینکه می‌دانستم زمانی سمتی در شهربانی داشتند. سال‌ها بعد دانستم که این پیرمرد متین و آرام همان رئیس شهربانی مخوف دوران رضاشاه بوده که نامش لرزه بر اندام روشنفکران و مخالفان حکومت می‌انداخت.


در حال بارگذاری...
تهران، دهه‌ی ۴۰ شمسى

عده‌ی زیادی از قربانیان و زندانیان سیاسی آن زمان حاصل توطئه‌چینی‌ها و خودشیرینی‌های او بودند که می‌خواست اهمیت خود را نزد شاه بالا ببرد و با کمترین سوءظن به هر کس او را دستگیر می‌کرد. کافی بود در خانه‌ای چند کتاب روسی یا آلمانی موجود باشد و گزارشش به خبرچین‌های فراوان شهربانی برسد. بزرگ علوی در خاطرات خود به این نکته اشاره کرده که مفتش‌های شهربانی حتی فرهنگ‌های لغت آلمانی را بی آنکه بدانند چیست جزو کتاب‌های ضاله به شمار می‌آوردند. برای صاحب کتاب پرونده تشکیل می‌دانند.

زمانی دیگر غلامحسین بنان را در باغی واقع در شمیران دیدم و به همراه دایی بزرگم او را تا منزلش رساندیم. کمی از خاطراتش برایمان گفت، در یکی از پست‌های صفحه‌ی اینستاگرامم شرح این دیدار را نوشته‌ام.

بگذریم. زمانی که سرگرم نوشتن سوءقصد به ذات همایونی بودم برای تحقیق درباره‌ی وضعیت جغرافیایی شهر مسکو و پیداکردن چند کلمه ی روسی به مشکل برخوردم. به توصیه‌ی یکی از دوستان می‌باید سراغ آقایی به نام استپانیان می‌رفتم، که با کندوکار متوجه شدم ایشان همان سروژ استپانیان مترجم آثار چخوف و گذر از رنج‌ها اثر الکسی تولستوی و چند نوشته‌ی دیگر بوده که تمام آنها را خوانده بودم. گذر از رنج‌ها ترجمه‌ی روان و خوبی داشت.

البته رمانی بود که در دوران استالین نوشته بود و پر بود از پروپاگاندا برای کمونیسم و درباره‌ی طبقه‌ی کارگر و اندیشه‌های ایدئولوژیکی و ... در نهایت، بهشتی که کمونیست‌ها در روسیه بر پا کرده بودند! و موجب تصورات نادرستی در اذهان جوانان چپ‌گرا بود که شوروی را کعبه‌ی آمال خود می‌دانستند و بر این منوال جذب حزب چپ می‌شدند و به دنبال سراب زندگی خود را یا در تبعید یا در زندان‌ها متلاشی می‌کردند.

شماره‌ی ایشان را گرفتم. بعد از سلام و احوالپرسی خواسته‌ام را گفتم. خیلی متین و موقر پذیرفتند. قراری گذاشتیم در تریایی واقع در خیابان سمیه. در بعدازظهری پاییزی. نام آن تریا را فراموش کردم، اما پنجره‌های قدی برنزی بزرگی داشت که منظره‌ی پاییزی درختان را چندبرابر زیباتر کرده بود.

ایشان از راه رسیدند، کت‌وشلوار و کراوات داشت و عینکی دودی بر چشم. بیشتر ایشان از من سؤال کرد که کی هستم و چه می‌نویسم و کمتر من. گمان کردم آدم سر‌به‌تو و مرموزی است که نمی‌خواهد خود را بروز دهد.

صحبتمان تمام شد و پی کار خود رفتیم.

سال‌های زیادی گذشت، زمانی شروع به نوشتن یک پرونده‌ی کهنه کردم، در تجسس به سوابق حزب توده و به‌خصوص شاخه‌ی نظامی این حزب که در ترورهای متعددی از جمله ترور محمد مسعود سردبیر روزنامه‌ی مرد امروز شرکت داشت به نام سروژ استپانیان برخوردم که زیرنظر مستقیم خسرو روزبه فعالیت می‌کرد. خسرو روزبه استاد دانشکده‌ی افسری در رشته‌ی توپخانه بود، جبر و مثلثات و بالستیک توپخانه تدریس می‌کرد.

استاد شطرنج بی‌بدیلی بود. و چند کتاب در رشته‌های ریاضیات و آتشبار توپخانه و حتی شطرنج نوشته بود.

این آدم با نبوغش یکسره جذب ایدئولوژی مارکسیستی شده بود و آینده‌ی خلق‌ها را در مسیر کمونیسم جستجو می‌کرد و برای پیشبرد هدفش شاخه‌ی نظامی ترتیب داده بود که مخالفان اعضای مشکوک حزب یا شخصیت‌های دیگر را ترور می‌کردند. وقتی متوجه شدم سروژ استپانیان یکی از اعضای فعال شاخه‌ی نظامی حزب بوده به‌راستی تعجب کردم. سال‌ها پیش در برابر مردی نشسته بودم که با دست خودش چند نفر را خفه کرده بود. او بعد از آنکه به دام مأموران ساواک می‌افتد، به گفته‌ی هم‌مسلکانش، پیش از آنکه شکنجه شود، اسرار سازمانی حزب را کاملاً فاش می‌کند و عده‌ی زیادی را لو می‌دهد.

و در نهایت این انسان آرام و سربه‌زیر که کوهی از خدمت به حزب و خیانت به دوستان خود را بر دوش حمل می‌کرد.

چند سالی زندانی می‌شود و بعد از آزادی به کارهای فرهنگی می‌پردازد. استپانیان اصلاً اهل باکو بود. و هنگامی که با خانواده به ایران مهاجرت‌ می‌کنند، مترجم کنسولگری در رشت می‌شود. بعدها به تهران می‌آید و در محافل حزب داشناکسیون (حزب کمونیست ارامنه‌ی انقلابی) شرکت می‌کند و دست‌آخر به حزب توده می‌پیوندد. حزبی که نقش مهمی در تاریخ این مملکت دارد و بسیاری از روشنفکران از آل‌احمد تا صادق هدایت و بزرگ علوی، ابراهیم گلستان و شاهرخ مسکوب و خیلی‌های دیگر زمانی عضو یا از طرفداران این حزب بودند، اما وقتی که پی بردند که در آن‌ سوی مرزها چه جهنمی در آن بهشت موعود برپا شده، ‌و از خفقان و گرسنگی مردم تا اردوگاه‌های کار اجباری و نسل‌کشی و استبداد مخوف استالینستی آگاهی پیدا کردند، از آن بریدند و راه خود را پیش گرفتند.

حالا سالیان درازی از آن روزگار گذشته و من با خود عهد کرده‌ام دیگر چنین آسان از کنار تاریخ و آدم‌های تاریخی نگذرم. اما افسوس که تقدیر یا تصادف دیگر هیچ آدم تاریخی را سر را هم قرار نداده، نمی‌دهد. گرچه چندان ایرادی هم ندارد، در دوران پرتلاطمی زندگی می‌کنیم که هر روز از زندگی ما صفحه‌ای از تاریخ جهان است و دیده‌ی صاحبان عبرت را می‌‌طلبد. فقط باید خوب دید و خوب نوشت.

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد