icon
icon
عکس از حمید سلطانآبادیان
عکس از حمید سلطانآبادیان
تهران–شانگهای
نویسنده
آزاده عبدی‌فرد
تاریخ
14 خرداد 1404
زمان مطالعه
9 دقیقه
عکس از حمید سلطانآبادیان
عکس از حمید سلطانآبادیان
تهران–شانگهای
نویسنده
آزاده عبدی‌فرد
تاریخ
14 خرداد 1404
زمان مطالعه
9 دقیقه

تهران


ایمیل موافقت با درخواست جابه‌جایی را که خواندم، بعدِ چند دقیقه خوشحالی حال عجیبی سراغم آمد. وقت ناهار از شرکت بیرون زدم به سمت پارک ساعی. خلوت کردن در یکی از شلوغ‎‌ترین پارک‌های شهر قلق‌ خاص خودش را داشت. ساعی شبیه زمردی بود که لای یکی از چین‌خوردگی‌های ردای بلند شهر پنهان شده. برخلاف عصرها، سر ظهر به‌راحتی می‌شد آنجا پناه گرفت. همان‌طور که سنگفرش باریک میان درخت‌های کاج را گز می‌کردم، به تنه‌ی درخت‌ها دست ‌کشیدم و سعی ‌کردم از حال غریبی که خودش را انداخته بود وسط خوشحالی‌ام سر دربیاورم. روی نیمکت چوبی زیر یکی از درخت‌ها نشستم و به مسیر باریک خلوت خیره شدم. به هدف شغلی‌ام رسیده بودم و با این حساب یکی دو ماه دیگر از تهران می‌رفتم. اما ناله‌های ساز ناکوکی وسط سمفونی باشکوه پیشرفت شخصی بلند شده بود و حالم را منقلب می‌کرد‎‌. سرم را گرم یادآوری کارهای مهم باقیمانده کردم. شروع کردم به شکل دادن لیستی بلندبالا از کارهایی که باید انجام می‌شد. وقت ناهار تقریباً تمام شده بود، اما ماتحتم به شکل عجیبی هنگام جدا شدن از نیمکت مقاومت می‌کرد. شاید آخرین باری بود که فرصت می‌شد وقت ناهار بروم سروقت پارک محبوب دوران کودکی‌ام. اصلاً شاید بخشی از حال ناجوری که یقه‌ام را سفت گرفته بود از همین‌جا آب می‌خورد، تمام شدن فرصت زندگی در شهری که دوستش داشتم. مصرانه در لیست بلندبالای کارهای قبل مهاجرت تماشای گوشه‌های دوست‌داشتنی شهر را هم جا دادم. گرچه می‌دانستم دوباره و خیلی زود دلم برای همه‌ی گوشه‌کنارهای دوست‌داشتنی‌ تنگ خواهد شد. به عنوان یک درونگرای تمام‌‎عیار، که همواره تلاش می‌کرد ظاهر برونگرا و اجتماعی‌ را به شکلی آبرومندانه حفظ کند، چندان عجیب نبود که توی آن لیست برایم اولویت دیدار بیشتر با مکان‌ها باشد تا آدم‌ها. فرار از سختی طاقت‌فرسای خداحافظی با آدم‌هایی که دوستشان داشتم به کنار، امکان ساکت ماندن موقع دیدار با مکان‌ها برای آدم درونگرایی چون من یک مزیت رقابتی وی‌آی‌پی به حساب می‌آمد. مکان‌ها خاصیت‌های شگفت‌انگیزی دارند؛ مثلاً انگار طراحی پروتکل‌هایشان به شکلی‌ است که برقراری ارتباط با آنها بدون نیاز به واسطه‌گری زبان اتفاق می‌افتد. شاید به همین دلیل کیفیت رابطه‌ام با مکان‌ها در اغلب اوقات از رابطه‌ام با آدم‌ها بهتر به نظر می‌رسد. وقت مواجهه با یک مکان، همیشه کافی ا‎ست در سکوت تماشایش کنم تا خیلی زود هزارویک جور حس، حرف، و قصه‌ میانمان رد و بدل شود. خیلی اوقات موقع پیاده‌روی شبیه جن‌زده‌ها در گوشه‌ای از شهر می‌ایستم و به مکانی خیره می‌شوم. در حقیقت در آن لحظات مشغول گفتگویی بی‎‌کلام با مکان‌ها هستم، مکان‌هایی که خیلی‌هایشان اتفاقاً آن‌قدرها هم معروف و توی چشم نیستند. اغلبشان گوشه‌کنارهایی کاملاً معمولی به حساب می‌آیند که در غیرمنتظره‌ترین زمان‌ها میان شهر پیدایشان کرده‌ام، از دکه‌ی رنگ‌رورفته‌ی گل‌فروشی در چهارراهی معمولی بگیر تا بوتیکی رنگ‌رورفته در خیابانی حوالی مرکز شهر یا اصلاً همین سنگفرش باریک در شمال‌غربی‌ترین گوشه‌ی پارک ساعی.

هرکسی گوشه‌کنارهای خودش و قصه‌های خودش را با گوشه‌کنارهای شهرش دارد. وقتی آدم شهری را با میلیون‌ها آدم دیگر شریک است، یعنی می‌شود شهر را میلیون‌ها بار تعریف کرد و هربار به شکلی تازه. اصلاً شاید یکی از سخت‌ترین بخش‌های مهاجرت از یک شهر برای آدم‌ها همین جدا شدن از مکاشفه‌های کاملاً شخصی‌شان‌ درباره‌ی معنای شهر باشد.

در حال بارگذاری...
عکس از حمید سلطان‌آبادیان

تیک‌ زدن کارهای لیست، هرچند کند، پیش می‌رفت. بایست خودم را برای مواجه شدن با شهری جدید آماده می‌کردم و حتی، با وجود لیست مفصل، هنوز واقعاً نمی‌دانستم چطور آماده‌اش خواهم بود. خواندن و دیدن وبلاگ‌ها و تجربه‌های به‌اشتراک‌گذاشته‌شده هم آن‌قدرها نتوانسته بود معمای ترسناک چگونه وصل شدن را به کلانشهری غریبه برایم رمزگشایی کند. خیلی زود حساب روزهای قبل پرواز از دستم در رفت. اضطراب مواجهه با ناشناخته‌ها داشت جلو می‌خزید و حتی به خواب‌هایم چنگ می‌انداخت. در رؤیا می‌دیدم که مات‌ومبهوت در گوشه‌ای از سالن انتظار فرودگاه یا وسط کلانشهر جدید ‌ایستاده‌ام. نه از آن شکل مات‌ومبهوت‌شدن‌های عاشقانه‌ای که موقع تماشای یک مکان تجربه می‌کردم، جوری بهت‌زده بودم که انگار چیز مهمی جا گذاشته‌‌ام، چیزی که نمی‌دانستم کجا و چطور پیدایش کنم. وقتی ساعت ده یک شب سرد شتاب هواپیما گردنم را به صندلی فشرد، انگار تازه توی کَتم رفت که دارم از این شهر و آدم‌‎هایش جدا می‌شوم، آن هم به همراه یک چمدان بار سی‌کیلویی فشرده. چرخ‌های هواپیما که از روی باند بلند ‌شد، اضطراب آشنایی که در خواب‌هایم داشتم دوباره بالا ‌آمد. با خودم تکرار کردم: «گمونم چیزی جا گذاشتم.»


شانگهای


از فرودگاه پودانگ که بیرون آمدم، علاوه بر خردوخمیرشدگی از هشت ساعت پرواز، حس گمشده‌ها را داشتم. مطمئن بودم تا مدت‌ها حس اضطراب‌آور گمشدگی را همراه خواهم داشت. بایست حالاحالاها برای پیدا شدن در شهر تلاش می‌کردم. شانگهای هیچ ربطی به تهران نداشت تا بشود، با شبیه‌سازی، کارها را تا حدی پیش برد. پیدا کردن جهت در تهران بسیار ساده بود، صرفاً با نشان کردن کوه‌های شمالی. در شانگهای نه خبری از کوه بود و نه جهت‌یابی با نشانه‌های طبیعت. شهر، در سراسر دلتای بی ‌پستی و بلندی رود هوئانگ‌پو‌،1 خودش را تا کیلومترها گسترده بود. همان چند هفته‌ی ابتدایی کم‌کم یاد گرفته بودم چطور از بازار محلی نزدیک خانه‌ خرید کنم و با انواع قارچ‌ها و رشته‌های مختلف غذا بپزم. مشکل تعامل با آدم‌ها در شهر را هم با ریختن دیکشنری زبان چینی روی گوشی تا حد زیادی حل کرده بودم. روزهای پایانی هفته را در سطح شهر پیاده‌‌روی می‌کردم. هربار مسیرهای دورتری انتخاب می‌کردم تا کم‌کم جرئت‌ گم و پیدا شدن میان شهر را در خودم محک بزنم. مسیر پیاده‌روی محبوبم کناره‌ی شاهراه آبی هوئانگ‌پو بود که از میان شهر می‌گذشت و دوپاره‌اش می‌کرد. مسیر کناره آن‌قدر طولانی بود که هیچ‌وقت به انتهایش نرسیده بودم. یکی از خوبی‌های آن مسیر چشم‌اندازش به برج مروارید2 بود که عادت کرده بودم به عنوان جهت‌یاب نشانش کنم. هربار دست‌کم یک جفت عروس و داماد را می‌شد آنجا تماشا کرد، در حال عکسبرداری کنار رودخانه. باد خنکی که اغلب می‌وزید کمک عکاس بود برای ثبت لحظه‌ی شناوری تور عروس، هرچند گاهی خواب موهای داماد را هم خراب می‌کرد. با دیدن زوج‌های کنار رودخانه، یاد عکس سرمجلسی عروسی دوستم می‌افتادم که به مهمان‌ها هدیه داده بودندش. عروس و داماد پشت به عکاس و خورشید، رو به تونل رسالت، کنار هم ایستاده بودند. باقی چیزها در نور طلایی و نارنجی غروب محو شده بودند. آن عکس را خیلی دوست داشتم. انگار به بیننده‌ امید می‌داد تا جرئت مواجه شدن با تونلی طولانی را پیدا کند و از ماجراهای نامعلوم بعد از آن نترسد.

عصر یک روز شلوغ کاری، وقتی می‌خواستم در دورترین فاصله با هیاهوی کار قرار بگیرم، مطمئن بودم کناره‌‌ی رودخانه آن‌قدر بزرگ هست که، وسط آن شلوغی همیشگی، جای کافی برای خودم و ذهن درهم‌ریخته‌ام داشته باشد. از پله‌های نزدیک‌ترین ایستگاه مترو بالا آمدم و اجازه دادم باد کناره ذهن تب‌دارم را آرام کند. آدم‌ها، وقتی شروع به ساختن بناها کردند و بعدتر که شهرها را ساختند، دنبال پناهگاه‌های امنی بودند برای اجتماعات انسانی. اما شهرها صرفاً پناهگاه‌هایی امن برای بدن‌ها باقی نماندند؛ پا پیش کشیدند و روان آدم‌ها را هم سخاوتمندانه در بر گرفتند، یکی دیگر از ویژگی‌های شگفت‌انگیز مکان‌ها!

در حال بارگذاری...
عکس از حمید سلطان‌آبادیان

امتداد کناره را گرفتم و آن‌قدر جلو رفتم که درد پا ناچارم کرد بایستم و اطرافم را دقیق‌تر نگاه کنم. کجا بودم؟ هیچ نمی‌دانستم. از آنجایی که ایستاده بودم، برج مروارید را هم به‌سختی می‌توانستم پیدا کنم. درد پا کلافه‌ام کرده بود. نیاز داشتم جایی بنشینم و به پاهای بی‎نوایم امان بدهم. چشم ‌چرخاندم. اطرافم به شکل معناداری کم‌نورتر از بخش‌های دیگر کناره بود. جریان رود هم در آنجا باریک‌تر از مرکز شهر به نظر می‌رسید. تا نزدیک‌ترین کافه حداقل پانصد متر فاصله داشتم. همین‌ که خواستم راه بیفتم سمت کافه، صدای ضعیف موسیقی به گوشم خورد. صدا از آن‌سوی پلی باریک می‌آمد که از روی رودخانه عبور می‌کرد و در تاریکی گم می‌شد. آن‌ طرف رودخانه تعداد زیادی ساختمان در حال ساخت وجود داشتند که هیبتشان حتی در تاریکی شبانه هم نفس‌گیر بود. وسوسه‌ای کوچک رقص‌کنان بالا آمد. دوست داشتم بفهمم صدای موسیقی از کجای دنیای تاریک آن‌سوی رودخانه می‌آید و به گوش می‌رسد.

کفش‌هایم را کندم و راه افتادم. حس آن غریبه‌ را نداشتم که در کلانشهری بزرگ گم شده. حس آن کاشف را داشتم که می‌خواهد گوشه‌ای کوچک از یک کلانشهر را برای خودش پیدا کند، همان حس آشنایی که بارها در تهران داشتم. از روی پل باریک رد شدم، تابلوهای زرد ساخت‌و‌ساز و نوارهای باریک را تماشا کردم، و به سمت صدا جلو رفتم. شانگهای مملو از پروژه‌های کوچک و بزرگ توسعه‌ی شهری بود. بعضی‌هایشان به‌سرعت تکمیل می‌شدند و بعضی‌ها، درست مثل این یکی، متوقف مانده‌ بودند. به منبع صدا نزدیک‌تر شده‌ بودم. جلوتر، نوری ضعیف به چشم می‌خورد. مغازه‌ای کوچک دیدم که هنوز از ساخت‌وسازها در امان مانده بود. درِ ورودی‌اش به‌ قدری کوچک بود که سخت می‌شد از آن عبور کرد. بوی ادویه‌های مخصوص چینی ‌پیچید توی بینی‌ام و معده‌ام آشوب ‌شد. لبخند زدم. اسم این شکل از دل‌آشوبه را گذاشته‌ بودم «سندرم بوی شانگهای»، بویی که بدون استثنا در رستوران‌ها و فروشگاه‌هایی که میان‌وعده‌های گرم محبوب اهالی شانگهای را می‌فروختند با قدرت تمام فضا را تسخیر می‌کرد. هنوز هم به بوی تند و سنگین‌ ادویه‌های چینی عادت نکرده‌ بودم. از پسِ پنجره‌ی شیشه‌ای نه‌چندان تمیز مغازه، مردی ریزاندام دیدم که یک کپه سبزی ساطوری می‌کرد. احتمالاً مشغول درست کردن یکی از آن سوپ‌های رقیقی بود که پیش از شروع غذای اصلی باولع هورت می‌کشیدند. مرد گاهی با موسیقی هم‌آواز می‌شد و گاهی هم از خواندن دست می‌کشید. هیچ خبر نداشت غریبه‌ای غیرهم‌زبان بالبخند مشغول تماشا کردنش شده. دوست نداشتم خلوت مرد را به هم بزنم. چرخیدم و، از مسیری که آمده‌ بودم، برگشتم سمت پل. در اولین کافه‌ی سر راهم نشستم و پاهای خسته‌ام را در بغل جمع کردم. پروتکل‌های اسرارآمیز شهر کارشان را شروع کرده بودند. ارتباط میان من و شهر، بدون آنکه نیازی باشد از زبان چینی سر دربیاورم، برقرار شده بود. یاد کابوس‌هایم قبل آمدن به شانگهای افتادم، خواب‌هایی که انگار تویش چیزی گم کرده‌ بودم. دفتر یادداشتم را بیرون کشیدم و برای خودم نوشتم: «امشب یه گوشه از شانگهای رو کشف کردم. دیگه حس گمشدگی ندارم.»


1.Huangpu River، رودخانه‌ای که شهر شانگهای را به دو بخش تقسیم می‌کند.

2.Oriental Pearl Tower، چشم و چراغ شهر شانگهای و یکی از جذاب‌ترین جاذبه‌های گردشگری این کلانشهر.

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد