icon
icon
عکس از مریم نیازاده
عکس از مریم نیازاده
خواص گربه
نویسنده
مه‌سا رهنما
14 خرداد 1404
عکس از مریم نیازاده
عکس از مریم نیازاده
خواص گربه
نویسنده
مه‌سا رهنما
14 خرداد 1404

خاصیت گربه چیست؟ نه از ناسپاسی، نه از ضرب‌المثل‌های کهنه، و نه گربه‌ستیزی—دارم از خود گربه حرف می‌زنم، از خاصیت واقعی‌اش—که، قبل از هر چیز، حیوان بودن است. و حیوان بودن یعنی شعور کمی داشتن؟—شاید، شاید هم نه. کسی چه می‌داند؟—گربه‌ای می‌شناسم که در شش‌ماهه‌ی اول زندگی‌اش گیر کرده است. راستش را بخواهید، حتی الآن که این سطرها را می‌نویسم، نمی‌دانم گربه‌ها چند سال عمر می‌کنند. اهل گربه نبوده‌ام، اهل جوجه چرا.

کلاس طراحی‌ای می‌رفتم که در خانه‌ی استادم برگزار می‌شد و او گربه داشت. یک پرشین زیبا و کج‌خلق—که تا شاگردها می‌رسیدند، زیر مبل یا داخل کمد پنهان می‌شد و روی خوش نشان نمی‌داد. آن وقت‌ها، که بیشتر از شش‌هفت سال تا امروز فاصله ندارد، کمی از گربه می‌ترسیدم، بی‌دلیل، از روی بی‌تجربگی و نداشتن معاشرت.

استاد مدل کوچکی روی میزی کوچک چید و من مشغول شدم که ناگهان از راه رسید، پرید روی میز، و سی ثانیه‌ی تمام، خیره، در چشم‌هایم زل زد—گلی، با آن چشم‌های درشت و طلایی، و موهای بلند که بیشتر طوسی بود و کمی کرم. دو دسته موی متفاوت، با رنگی ویژه، روی پیشانی و زیر چشم راستش داشت که خیلی محدود در برخی نقاط دیگر بدنش هم تکرار می‌شد.

دلم ریخت؛ فروریخت—نه مثل جویباری نازک که از لبه‌ی سنگی سر بخورد و روی خاک بلغزد، مثل قطره‌ی بارانی که در ارتفاع آسمان معلق است، بی ‌آنکه سرانجامش را بداند. موجودی که نمی‌شناختم از میان بیش از پنج نفر گذشته بود، پریده بود روی میزی، درست در سی سانتی‌متری من. سیب و لیوانی که روی میز بود تکان خورده بودند. و او، با چهره‌ای خالی از هر نشانه، نگاهم می‌کرد. استاد آمد و صدایش کرد، اما بی‌حرکت ماند. یادم نیست در ذهنم چه می‌گذشت. از چه چیز این موجود زیبا، این مخلوق عجیب و غیرقابل‌وصف، دلم می‌لرزید؟ استاد صدا کرد: «گلی‌خانم!» و گلی‌خانم—که بعداً فهمیدم اسم کاملش گلپر است—حتی پلک نزد و فقط چشم‌های مرا ‌کاوید.

حالا که این خاطره را مرور می‌کنم، یادم می‌آید که خواست سمت من بیاید یا شاید حرکتی کرد که چنین معنایی داشت. درست نمی‌دانم. به هر حال، استاد گلی‌خانم را بغل کرد و روی زمین گذاشت. من هم به بهانه‌ای از جایم بلند شدم و، وقتی برگشتم، او روی صندلی من نشسته بود. شاید صندلی محبوبش را تصاحب کرده بودم یا منافعش را در خطر می‌دید. به هر حال آن روز فهمیدم که گربه‌ها چقدر خاص و عجیب‌اند. و همان روز بود که ترسم، آرام و بی‌صدا، گریخت. در جلسات بعدی دیگر او را ندیدم—جز یک بار، که در کمد رخت‌کَن پنهان شده بود. بعد از کلاس، به یکی از بچه‌ها فیس کرد و، برای ثانیه‌ای، نگاهمان با هم تلاقی کرد... مواجهه با گلی، هرگز، از خاطرم نرفت.

مدتی بعد، تحت شرایطی، با دو بچه‌گربه آشنا شدم، از قضا، هر دو پرشین و خیره‌کننده. آنها اولین تجربه‌های لمسی من بودند. بغل گرفتن، نوازش کردن، و لمس بدن موجودی کوچک، گرم، بازیگوش، و عجیب که می‌شنید، می‌فهمید، برایم تجربه‌ی جالب و ارزشمندی بود تا روزی که «او» را دیدم، در انبار محل کارم—او، موجودی نحیف و شکننده، که شاید به‌زور یک‌ماه‌ونیمه شده بود و به‌سختی راه می‌رفت، «مثل زامبی وسط اجناس». این توصیفی بود که به بقیه عرضه می‌کردم. همه مطمئن بودند که از دست خواهد رفت و چیزی، بی آنکه بفهمم چرا، مرا به پذیرش «تیله» کشاند.

در حال بارگذاری...
عکس از مریم نیازاده

مادر تیله سمی‌بلک، این اسمی بود که بعد از مادرش بلک به او نسبت داده بودیم، تیله را طرد نکرده بود، شاید، چون اولین تجربه‌اش بود، نمی‌دانست چطور از او مراقبت کند. تیله، با چشم‌های بسته از عفونت و بینی کیپ‌شده، هر روز، بارها، مرا به پرستاری‌اش دعوت می‌کرد. وضعیت چشم‌هایش آن‌قدر وخیم شده بود که از شدت عفونت بسته می‌شد. تقریباً چیزی نمی‌دید، و، در نتیجه، چیزی نمی‌خورد.

کارم به دامپزشکی و تهیه‌ی دارو کشید. اما، قبل از آن، باید هر روز با آن چشم‌های قی‌کرده و خشک‌شده روبه‌رو می‌شدم. اولین بار، با یک دستمال کاغذی نم‌دار، سعی کردم ترشحاتی که پلک‌هایش را مهروموم کرده بودند نرم کنم. وقتی قسمتی از پلک‌ها باز شد، حجم عجیبی از عفونت از کاسه‌ی چشمش بیرون ریخت. اوضاع به‌قدری مشمئزکننده بود که حتی یادآوری‌اش حالم را دگرگون می‌کند. این داستان، دست‌کم، هر دو روز یک‌ بار تکرار می‌شد.

بعد از عرضه‌ی خدمات درمانی نوبت به خدمات مددکاری می‌رسید. مثل گربه‌ای که بچه‌اش را می‌پاید، ساعت‌ها کشیک می‌کشیدم که سمی‌بلک بیاید و توله را شیر دهد. تیله آن‌قدر ضعیف بود که درکی از گرسنگی نداشت. هربار که به مادرش نزدیک می‌شد، خواهرهایش از او پیشی می‌گرفتند و سینه‌ی مادر را قرق می‌کردند. روزها گذشت. برایش در دفترم ظرف آب و غذا گذاشتم و مطمئن شدم که گرسنه نماند. کمی که جان گرفت، سراغ مادرش رفت، شیر طلب کرد و سمی‌بلک، با آغوش باز، او را پذیرفت.

اما طفل کوچکم هنوز نحیف‌تر و کوچک‌تر از دو خواهرش بود. تیله، با آن دست و پاهای کوچک، با آن چشم‌هایی که هنوز دنیا را درست نمی‌دید، کم‌کم جان گرفت. بچه‌گربه‌ای شد سرحال اما درونگرا. بیشتر ساعات روز را پشت در دفترم ناله می‌کرد و با موسیقی معصومانه‌ی صدایش قلبم را چنگ می‌زد. یک روز، در پاسخ ناله‌های آتشینش، در را باز کردم و او، به محض ورود، خودش را روی پشتش انداخت و غلت زد.

صدایی که از کوبیده شدن سر بچه‌گربه‌ی نحیفم به زمین برخاست دستم را وسوسه کرد تا سرش را نوازش کنم. و تازه از اینجا، قصه‌ی ما شروع شد، وابستگی شدید تیله به من. تیله‌ی کوچک چندماهه‌ام، با موهای سیاه در پشت و سفید روی شکم، با آن لکه‌ی سفیدی که از پوزه به میان پیشانی‌اش می‌رسید، تمام روز را پشت در دفترم می‌نشست. عصرها، تا جلوی در ماشین بدرقه‌ام می‌کرد و صبح‌ها، قبل از من، پشت در دفتر بود و انتظارم را می‌کشید و هر روز بیشتر برایم دلبری می‌کرد. در که باز می‌شد، هرچند گرسنه بود، تمنای غذا نداشت و سراغ من می‌آمد.

سرگرم کار که بودم، دقایق طولانی ناله می‌کرد و خودش را به پاهایم می‌مالید. بعدها یاد گرفت که، بی‌صدا، زیر پایم بنشیند و، در همان دقایق طولانی، فقط به من خیره شود. بعد از اولین ارتباط چشمی، خودش را روی پشت می‌انداخت و نوازش طلب می‌کرد. کم‌کم، بیشتر تغییر کرد. یاد گرفت که دست من همان چیزی است که می‌خواهد. حالا، در مواجهه با بی‌اعتنایی، روی دو پا بلند می‌شد و، هرطور که شده، سرش را به دستم می‌رساند! تیله‌ی کوچک و شیرینم...

حس مادری‌ام این بار نه برای جوجه‌ای که راه خانه‌ام را پیدا کرده باشد—گیلاس! پرنده‌ام را می‌گویم—بلکه برای یک گربه‌ی چرک و خیابانی بیدار شده بود. دفعاتی پیش آمد که سرگرم کار بودم، و نتوانستم توجه کافی نشان دهم. پس، از پاهایم بالا آمد و خودش را در بغلم جا کرد، در دفترم و پشت میز کارم، جایی که فرض می‌شود فضای خشک کاری حاکم است، جایی که نگهداری از پت در آن جایز نیست.

در حال بارگذاری...
عکس از مریم نیازاده

افسار احساساتم در دستان پرمحبت غریزه‌ی مادری افتاده بود. واقعاً تیله برایم چه بود جز انگیزه‌ای تازه برای ادامه دادن؟ وقتی مرخصی بودم، تنها دلهره‌ام وضعیت تیله بود. کم‌کم یاد گرفتم که، در کنار مدیریت مادری‌ام، هیجان‌های او را هم کنترل کنم. حالا تیله چند ماه بزرگ‌تر شده و سالم است. از دفترم که بیرون می‌روم، با من راه می‌آید و منتظر می‌ماند که برگردم. و روزهایی که نیستم؟ با ناله‌های ممتدش—در جستجوی من—قلب یک شرکت را متلاطم می‌کند.

چند روز پیش، تیله را دیدم. با گربه‌ی نری که شاید دو ماه از او بزرگ‌تر بود، رفتاری غریزی داشت، رفتاری که شاید هیچ مفهومی نداشت، اما برای من... بد توی ذوقم خورد. نمی‌دانم چرا انتظار داشتم تیله جور دیگری باشد. تا آن لحظه، او را فقط یک بچه دیده بودم، توله‌ای که به من وابسته و مثل سایه دنبالم بود، محیط کار را دلنشین و حس مسئولیت‌پذیری مرا اغنا می‌کرد. اما حالا؟ انگار از دنیای امنی که برایش ساخته بودم بیرون رفته بود. دری باز شده بود و تیله، با بی‌اعتنایی معصومانه‌ی خودش، از آن گذشته بود.

چیزی درونم تغییر کرد. تا آن لحظه، فکر می‌کردم تیله فقط برای من است. اما او، فارغ از نوازش‌های من، از دستانی که او را بزرگ کردند، به سوی غریزه‌ای کشیده شد که اثری از من در آن نبود. تصویر آن لحظه از ذهنم بیرون نرفت؛ و باعث شد، دو هفته، درِ قلبم را روی او ببندم. در تمام این دو هفته، به عجیب بودن این مخلوق فکر می‌کردم. و متوجه نبودم که رفتار خودم عجیب‌تر است.

به چه حقی، یک موجود زنده را، فقط به‌ دلیل انجام آنچه در وجودش نهادینه شده، تنبیه می‌کردم؟ چیزی که اساس لایف‌استایلش محسوب می‌شود. چرا به‌ دنبال مداوا و فراهم کردن غذای یک موجود نیازمند یا محبت کردن به او خودم را محق می‌دانستم که او را به‌ دلیل ارتباط با همنوعش تنبیه کنم؟ ناگاه، چشم‌هایم به خودخواهی خودم باز شد. و درس بزرگی گرفتم. سعی کردم بیشتر روی ذهنم کار کنم و حدودم را بپذیرم، حدود انسانی‌ام را، حدودی که شامل درجات بالاتری از شعور است—یا نیست؟ کسی چه می‌داند؟

توله‌ی طفل معصوم، پس از دو هفته بی‌اعتنایی، با اضافه شدن یک هفته تعطیلی تابستانه که مرا ندید، به شکل قابل‌توجهی به عجیب بودنش اضافه کرد! لحظه‌ای از من جدا نمی‌شد. یا در حال بالا رفتن از من بود یا پشت در دفتر زوزه می‌کشید. هربار که نوازشش می‌کردم، بلند می‌شد و دوباره خودش را به دستم می‌رساند. دستم آهنربایی بود که پیشانی تیله را جذب می‌کرد. گاهی که سر برمی‌گرداندم، مسیر نگاهش را دنبال می‌کردم که به دست‌های من می‌رسید. انگار دستی نامرئی بین من و تیله ارتباطی جادویی ساخته بود.

ارتباطات چشمی طولانی، بلند کردن دستش به سمت صورتم به حالت نوازش، رساندن خودش به صورتم نمی‌دانم با چه هدف—اجازه‌‌اش را ندادم—و چیزهای دیگر بیشتر مرا به اعجاب می‌انداخت. در اینترنت خواندم: «اضطراب جدایی گربه از کسی که دوستش دارد!» برای تحلیل هر حرکت گربه، چند صفحه‌‌ی وب بود. از خروپف گرفته تا انواع میو گفتن، از اینکه چرا ارتباط چشمی می‌گیرد گرفته تا اینکه چرا خودش را به پشت روی زمین می‌اندازد، همه و همه، دلیل، تحلیل، و تفسیر داشت.

با خواندن درباره‌ی «بوسه‌ی گربه‌ای» مطمئن شدم که بله، تیله‌خانم عاشق من شده و دوست دارد تایم بیشتری با من بگذراند. حالا، بیشتر از همیشه، دلم برایش می‌سوزد و شرمنده‌ام، به‌ دلیل شناخت محدودی که از گربه‌ها داشتم، به‌ دلیل اینکه محبت خالصانه‌ی یک بچه‌گربه را پس زدم، فقط چون با چارچوب‌های ذهن انسانی‌ام همخوانی نداشت، فقط چون از بازی او با پسر همسایه ناراحت شده بودم، برای اینکه درک نکرده بودم چه محبت عمیقی از او دریافت می‌کنم، و برای اینکه زودتر از اینها تلاش نکرده بودم که گربه‌ها را بشناسم و قضاوتشان نکنم.

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد