ما آدمهای تقریباً خوشبینی بودیم و اصرار داشتیم نقصها را ماستمالی کنیم. تری ایگلتون، فیلسوف بدبین اهل بریتانیا، اسمش را گذاشته است «ابتذال خوشبینی»، در توصیف وقتی که دلیلی خردمندانه برای بهبود نداریم و باید برای امیدوار بودنمان دلیلی وجود داشته باشد. او همهی خوشبینها را پیشرفتگرا میداند. این یعنی تناقض؛ یعنی شرایط اکنون نقص و کمبودی دارد. حق با ایشان است. ما کاملاً آگاهانه خودمان را به این ابتذال کشانده بودیم. یکی از چیزهایی که ما در ماستمالی کردن و پوشاندنش تبحر خاصی داشتیم ترکهای دیوار خانهی مادرِ مادرمان بود. خانهی مادر مادر ما یک جایی بود شرق تهران، نزدیکیهای هفتحوض، از این کلنگیهای زپرتی. آخر هفتهها همهی کِیفمان این بود که نصفیمان بچپیم توی سی متر اتاق پایینی و دست و پاسالمها پلههای بلند موکتشده را برویم بالا و، آخر شب، بازوبهبازو بخوابیم توی دو تا اتاق نمزدهی طبقهی دوم. خانهی مادر مادر ما، که مادر پدر بعضی از ما هم میشد، تلنگش در رفته بود. بچهتر که بودیم، عمق ترکهای دیوارها به چشممان نمیآمد. بوی نم و نا هم اذیتمان نمیکرد. دنبال طبلهها میگشتیم و نوبتی میترکاندیمشان. همین که رنگ بادکرده پوچ میشد و گچ میریخت پایین، دلمان خنک میشد. فضای خانه همیشه بوی تندی میداد، شبیه ترکیب بوی سرکه و شاش. هر کاری میکردیم، درست نمیشد. عروس وسطی اسفند دود میکرد، عود میسوزاند، انگارنهانگار. بو رفته بود به خورد جرز دیوارها. مادر مادر ما زن عجیبی بود. یک خوشبینی مبتذلی سراسر زندگیاش را گرفته بود که هیچ توجیهی پشتش نبود. شاید از همینجا بود که این ابتذال به ما هم سرایت کرد. مرض قند داشت و دیابت زده بود به عصب پاها و مثانهاش. چند سالی بود روی ویلچر مینشست و هر پانزده روز یک بار پرستاری میآمد خانه و سوندش را عوض میکرد. بهواقع وضعیت رقتانگیزی بود، اما مادر مادر ما اعتراضی نداشت، شاید چون بهواقع کاری از دستش برنمیآمد. شرایط خود را نقدپذیر نمیدانست و همین رضایتمندی و امیدواری نوعی تسلیم شدن و رضا داشتن به تقدیرش بود. غر نمیزد. عوضش به ترک دیوار هم میخندید و با مزخرفترین آهنگی که از تلویزیون و رادیو پخش میشد تاب میانداخت به کمر میخشدهاش روی زمین و دستهای لاغر و بیجانش را در امتداد شانههایش میکشید و پستانهای آویزانش را میلرزاند. مادر مادر ما امید حقیقی را دریافته بود، چراکه در زمان موردِنیاز و در وخیمترین اوضاع خوشبینیاش رنگ خود را از دست نداده بود. مدام از خدا و ائمهی اطهار شفای عاجل میطلبید و نذر میکرد قوت پاهایش برگردد و عصب مثانهاش به کار بیفتد. اوج امیدواریاش آنجا بود که میخواست بعد از شفا و معجزه حج واجب برود و تأکید داشت که همهی اعمالش را به جا بیاورد. یکی از ما—که شباهت عجیبی به آقای نیچه دارد، البته فقط سبیلهای مبارکش—تازگیها، به واسطهی همین شباهتش، به فلسفه علاقهمند شده و نظریههای جناب نیچه را در خصوص مادر مادرمان مدام بلغور میکند، مثلاً اینکه ایشان امید و خوشبینی ذاتی را در تضاد با یکدیگر میبیند. از دیدگاه وی، شادی حقیقی روحی بسیار دیریاب و رسیدن به آن بسیار سخت است، چالشی است در باب شجاعت و تسلط بر خویش. مادر مادر ما کنترل ادرارش را نداشت، اما تسلط خوبی روی احوال درونیاش داشت و میتوانست شاد بودن را در میان حقایق سخت زندگی کند. اما بچههایش کمی محافظهکار بودند. سرخوشی را به تعویق میانداختند که مبادا بعدش یک مصیبتی گریبانگیرشان شود. آخر هفتهها، که تا خود طلوع از اتاق بالایی صدای هِر و کِر ما میآمد، دختر بزرگ مادر مادرمان پشت دستش می کوبید و داد میزد که بتمرگیم تا خندهمان عزا نشده. البته ما هم ملاحظهکاریاش را به کتف چپمان میگرفتیم.
ایگلتون در جایی میگوید که خوشبینی و بدبینی هم میتواند خصلتی جمعی باشد و هم فردی. مثلاً لیبرالها بیشتر متمایل به خوشبینی هستند و محافظهکاران به بدبینی. گابرییل مارسل، فیلسوف فرانسوی، شک دارد که چیزی تحتعنوان خوشبینی عمیق بتواند وجود داشته باشد. ما این را در مادر مادرمان شاهد بودیم. قند لاکردار که زد به چشم راستش و از دیدن جزئیات افتاد، کمی ورق برگشت. تقریباً اخلاقش عوض شد. البته گودبرداری خانهی بغلی و نشست خانهی کلنگیاش هم در تغییر رویهاش بیتأثیر نبود. افتاده بود به بهانه گرفتن. لکهی زرد روی سقف را نشان میداد و از عمق و طول ترکهای دیوار میترسید. وقت و بیوقت به بچههایش زنگ میزد و به هر بهانهای میکشاندشان خانهاش. از همانجا بود که مادر مادرمان درگیر نوبتها شد. نوبتی میماندیم پیشش. نوبتی میبردیمش خانهی خودمان. نوبتی جورش را میکشیدیم و کمتر دور هم جمع میشدیم. پسر بزرگش رد ترکها را تندتند با گچ زنده میپوشاند و مادر ما و دختر وسطی بعد از خشک شدن گچ عکس تابلوهای بیربط را میخ میکردند به ترکها. عمق ترکها هر روز بیشتر میشد و زور سه تا پسر و سه تا دختر مادر مادرمان دیگر به آنها نمیرسید. اوضاع اَسفباری بود. هر لحظه احساس میکردیم دیوار شکافته میشود و سقف میریزد روی سرمان. یک چیزی شده بود شبیه همانی که ژوئل اگلوف در کتاب چرا اینجا روی زمین نشستهام آورده، زمینی که مدام ترک برمیدارد و نشست میکند و همهچیز را در خود فرومیبرد. ما هم ترسیده بودیم، هم خسته شده بودیم. چشم راست مادر مادرمان که از کار افتاد، همهچیز تحملناپذیرتر شد. امیدمان بهکل از بین رفت. ایگلتون معتقد است که در دوران مدرن امید همچون امری نوستالژیک حسی نامطلوب را منعکس میکند که خلاف مفهوم خود امید است. حتی نویسندگانی هستند که امید را نوعی توهین به خرد انسانی میدانند. حالا ما پرتاب شده بودیم وسط نوعی تراژدی ناب که از چیزهای مشمئزکنندهای مثل امید مبرا بود. انگار نمیخواستیم شکوه امر تراژیک را با آرزوهای بیپایهای کمرنگ و بیاثر کنیم. البته که در جهان مدرن اندوه بسیار والاتر از شادی و نشاط به چشم میآید، اما ما بریده بودیم. اوج تراژدی آنجا بود که همهچیز از کنترلمان خارج شده بود. مادر مادرمان فقط نفس میکشید و پانسمان جراحتها و زخمهای بسترش دمارمان را در آورده بود. بین مرده بودن و زنده ماندنش مانده بودیم. چشمهایش خیره مانده بود به سقف و مشاعرش را کامل از دست داده بود. میگویند هرچه بنیانهای ایمان کسی خردمندانهتر باشد امیدواری بیشتر خواهد بود، زیرا احتمال شکزدایی از ایمان وی بیشتر خواهد بود. البته که امید همواره بر پاشنهی ایمان نمیچرخد. افلاطون هم در رسالهی تیمائوس هشدار میدهد که امید میتواند آدمی را به بیراهه اندازد. مادر مادرمان که مادر پدر بعضی از ما هم بود تا آخرین لحظه امیدوار ماند، امیدوار به زندگی کردن. دو ماه بعد از مرگش، خانهی کلنگی را کوبیدیم و ده تا واحد چهلمتری ساختیم و زدیم به سوراخسنبههای زندگیمان. اما ما بازماندههای زپرتی هنوز، بعد از سیزده سال، امید داریم که دوباره چیزی از جنس همان ابتذال ما را دوباره به هم نزدیک کند، آری... آرزوی ابتذال خوشبینی داشتن و سخت چسبیدن به زندگی.