«خونهها شبیه آدمایی میشن که توی اونا زندگی میکنن.» این را آن روز عصر توی حیاط ویلای ساحل خزر به جوان مشاور املاکی بلندبلند گفتم. باران مهر ماه روسری من و چروک صورت سهراب را خیس میکرد و ما همانطور ایستاده بودیم توی حیاط ویلای پیشنهادی پسر. سهراب پرسید: «خونهی کیه؟»
صدای موجها کرکننده بود و صدا به صدا نمیرسید. دست تکان دادم که خانهی هیچکس. از قسمتی از دیوار ریختهی حیاط میشد شیب پرتگاه پشت خانه و بلوکهای خردشدهی دیوار و بخشی از آوار اتاقهای شمالی و ساحل و دریای طوفانی را دید. پسر سررسیدِ خیسی که گرفته بود روی سرش آورد پایین، زانویش را خم کرد، یکلنگهپا ایستاد و چیزی تویش نوشت. دوست داشتم فکر کنم حرف مرا نوشته. رفتم سمت درختهای باغچه. سهراب نگاهم کرد که داشتم نارنجی را از درخت میکندم. گفت: «یه دونه از اینا برای من هم بکن.» اسم نارنج را یادش نمیآمد. یکی دیگر چیدم و پرسیدم: «این قضیهی جلو اومدن دریا مال کِی بوده؟» یکی از نارنجها را گذاشتم توی دست سهراب. پسر گفت: «من هنوز مدرسه نمیرفتم... حدود بیست سال پیش.» سهراب عینکش را با آستین پاک کرد، دوباره زد به چشمش و پرسید: «میشه زودتر برگردیم خونه؟» بعد نارنج را برد بالاتر تا جلوی بینیاش. به پسر گفت: «آخه امروز تولدمه.» پسر تبریک گفت. باخنده توی گوش پسر گفتم: «الکی میگه... عاشق جشن تولده... هی یادش میره ... من هم هفتهای یه بار باید براش تولد بگیرم.»
چند روزی که آمده بودیم شمال توی هتل بودیم. سهراب فکر میکرد اتاق هتل خانهی جدیدمان است. خیره شد به نارنج. «چند سالم میشه؟» نارنج توی دستش میلرزید. گفتم: «نارنجه. ترشه. نارنجیه.» سر تکان داد. از پسر پرسید: «بعد از طوفان، دریا برمیگرده سر جاش؟» نارنجم را بو کردم. پسر گفت: «کی میدونه جاش کجاست؟» بعد به دریا اشاره کرد: «پشت این خونهها، تمشک و سپیدار بود... کلی باید از لای اونا پیاده میرفتی تا به دریا برسی، ولی کمکم آب اومد جلو... همهچی رو شست و برد. یه ده سالی هست که دریا پشت همین حیاطه... ولی دیگه جلوتر نیومد.» سهراب پرسید: «جلوتر نمیآد؟» «ایشون که کارشناس نیست سهراب...» پسر خندید: «ولی مهندسی آب خوندهم... کارشناسم.» سهتایی زدیم زیر خنده. «آب هم مگه مهندسی داره؟»
پسر جوابم را نداد. اشاره کرد برویم توی ویلا. سهراب دوباره پرسید: «میشه زودتر برگردیم خونه؟»
سه ماهِ بهار گذشته رفته بودیم کانادا پیش بچهها. شب آخر، تارا و بردیا برایمان مهمانی خداحافظی گرفتند. وقتی مهمانی تمام شد و چهارتایی تنها شدیم، گفتند حالا که دستشان به دهنشان می رسد دوست دارند یکی از آرزوهایمان را برآورده کنند. سهراب یادش نیامد چه آرزوهایی داشته و گفت: «همین تولدی که امشب برام گرفتین عالی بود.» من گفتم که دوست دارم جفتشان ازدواج کنند تا قبل از مُردن نوههای دختری و پسریام را ببینم. ولی آنقدر اصرار کردند که آرزویم باید یک چیز شخصی برای خودم باشد تا بالاخره گفتم: «همیشه دوست داشتم یه خونه کنار دریا داشته باشم.» سهراب که یادش نیست، ولی قصهی سفرمان به شمال برای خریدن خانهای کنار دریا از آنجا شروع شده بود.
سهراب دنبال مشاور املاکی رفت توی ویلا و من از راهروی سیمانی دور ویلا رفتم تا لب پرتگاه. از لابهلای ترکهای راهروی سیمانی، علف بیرون زده بود. باغچهها جنگل شده بودند و لابهلای سبزی تیرهی علفهای بلند و پیچکها نارنجیِ پرتقال و نارنجها شبیه شعلههای کوچک چشم را خیره میکرد. قلوهسنگهای توی شیب پرتگاه میرسیدند به سنگهای بزرگتری که روی هم چیده شده بودند. با توری سیمی بسته شده بودند تا مثلاً جلوی موجها را بگیرند، ولی رفته بودند زیر شن. بعد یک ساحل شنی ده بیستمتری و بعد دریا بود که موجهای بلندش تا سنگهای محافظ میرسید. صدای ساییده شدن فلز روی فلز و بههمخوردن در و پنجرهها نمیگذاشت از صدای دریا لذت ببرم. باد روسریام را باز کرد. گذاشتمش توی جیب کاپشنم. عینک آویزان دور گردنم را زدم. دریا از آسمان کیپ ابر روشنتر میزد و سفیدی موجها توی تیرگی ساحل میشکست تا موجهای بعدی. باد صدای مهیب دریا را چند برابر میکرد و میکوبید توی تنم. استخوانهایم میلرزید. میشد صندلی گذاشت همانجا لب پرتگاه و توی طعم و بو و صدای آب و باد غرق شد.
روی سنگی ایستادم. سهراب داد زد: «ببین، خونهی کیه اینجا؟... نیستن.» دیوار اتاقها و سالن و آشپزخانهی روبهدریا ریخته بود و از آنجا که ایستاده بودم میشد توی ویلا را دید. سهراب نشسته بود روی مبلی توی سالن و کلافه پسر را نگاه میکرد. گفتم: «ببخشید ... اومدم.»
باد موهای سفیدم را به هم ریخته بود. جمعشان کردم پشت سرم و از همان سمت دیوارهای ریخته رفتم تو. پسر داشت به سهراب میگفت: «پدرجان، دارین دنبال خونه میگردین... قراره اگه خوشتون اومد، اینجا رو بخرین.»
گفتم: «آوردیمون ته دنیا ها، پسر.»
«تهِ خوب یا تهِ بد؟»
با آنکه سعی میکردم از حرف و رفتارم متوجه نشود که از ویلا خوشم آمده یا نه، پسر باهوشی بود. دقیقاً متوجه شده بود که زبانم ته دنیا را باکنایه گفته، ولی دلم با آنجاست.
«خب واسه همین ارزونه دیگه...»
بچه که بودم، از بی آب و بی سایه و بی دار و درخت بودن یزد متنفر بودم. از خشت و خاک دیوارها بدم میآمد. از شنهایی که همهجا را تا چشم کار می کرد پوشانده بود حالم به هم میخورد. از خاک و شنی که از هر در و پنجره و سوراخی رد میشدند بیزار بودم. تا توی چشم و بینی و حتی زیر دندانها و توی گلو هم شن بود همیشه. برای دیدن آب و شنیدن صدای دوستداشتنیاش باید میرفتیم توی سیاهی آبانبارها و قناتهای زیر زمین. پدربزرگم و پدرم هروقت غرغرهایم دربارهی خاک و شن را میشنیدند، هروقت آرزو میکردم که کاش جایی زندگی میکردم که آب و درخت و هوای خنک و مرطوب و بدون شن داشت میگفتند که شنهای کویر هم یک زمانی شنهای کف و ساحل اقیانوسهایی بودهاند که از بین رفتهاند. آن موقع فکر میکردم از زمان بچگیهای خودشان صحبت میکنند و، وقتی کوچک بودهاند، یزد هم شهری ساحلی بوده. ولی بزرگتر که شدم، فهمیدم دروغ نمیگفتهاند و فقط داشتهاند از یزد در زمان ابتدای خلقت کرهی زمین حرف میزدهاند و از شوخی بیمزهشان بیشتر عصبانی میشدم. رسیدن به آرزوی کودکی بعد از هفتاد سال بیشتر از آنکه ذوق داشته باشد گریهدار است.
وسط سالن نیمهویران و تاریک ویلا، خیره بودم به تابلوی نقاشی کج و بزرگی از دو اسب که در حال دویدن بودند. پسر داشت توضیح میداد که به خاطر کم شدن بارش توی این سالها و کمآبی رودها خزر دیگر ورودی زیادی ندارد. سهراب هم حرفهای او را کامل میکرد. «به خاطر گرم شدن زمین هم هست دیگه.» عجیب بود که این چیزها را فراموش نمیکرد. من هنوز به چشمهای دو اسب توی نقاشی خیره بودم و داشتم فکر میکردم چرا ساکنین قبلی تابلو را با خودشان نبردهاند و پسر که انگار میخواست موضوع خطرهای ساکن شدن لب پرتگاه و کنار دریا را تمام کند ادامه داد: «نمیخواین بقیهی جاها رو ببینین؟» سهراب از روی مبل بلند شد و من جلوتر از آن دو راه افتادم سمت اتاقها. توی خانه تاریکتر از بیرون بود و برای اینکه خوب ببینیم چراغقوهی گوشیام را روشن کردم. دوتایی دنبالم راه افتادند.
«مواظب باشین. همهچی ول شده توی این بیست سال.»
از یک هال کوچک رد شدم و رسیدم به آشپزخانه. آشپزخانه و اتاقهای شمالی هم مثل سالن دیوار روبهدریا نداشتند و پرتگاه و ساحل و دریا بخشی از خانه بودند. نور گوشی را چرخاندم توی آشپزخانه روی وسایل و میز و صندلیهای شکسته و ترکیده. سهراب با عصا به سنگچینهای دور خاکستر و چوبهای سوختهی کف هال اشاره کرد و پرسید: «گفتی خونهی کی بود اینجا؟»
«اینا گندکاری مسافرهاست.»
دستگاه قهوهساز شکسته هنوز توی برق بود و کهنههای چهارخانه از آویز کنار ظرفشویی زیر تارعنکبوتها آویزان بودند. از توی سوراخهای سینک ساقههای سبزی بیرون زده بود. کنار سینک، چهار پنج تا بشقاب و یکی دو تا قابلمهی کثیف با قاشق و چنگال و کفگیرها ول شده بودند. پسر از توی یکی از اتاق ها گفت: «اصلاً این وضعیت که دیدن نداره. مگه میخواین توی این خرابه زندگی کنین؟» بلند گفتم: «کارِت رو بلد نیستی ها... تو الآن باید بگی اینجا قصره... محشره.» سهراب پرسید: «یه چایی دم میکنی بخوریم؟» بعد از شش هفت سال که از قاتی کردنش گذشته بود هنوز نمیفهمیدم مزخرف میگوید یا شوخی میکند یا مغزش واقعاً در آن موقعیت فرمان چای داده. نگاهش کردم. دستپاچه شد. «منظورم چای زغالی بود.» داشتم به مغز سهراب و طبقهبندی موضوعات تویش فکر میکردم که چه چیزهایی را تصمیم گرفته فراموش کند و چه مزخرفاتی را یادش مانده که پسر آمد پیش ما و خندید و گفت: «فقط زمینش ارزش داره، خونه که باید کوبیده بشه و یه ویلای جدید بسازین.» خیره شدم به جای خالی یخچال و ماشین لباسشویی و خرطومیهای بیرونزده از لولهی فاضلاب. ساکنین قبلی انگار یکهو خانه را ول کرده بودند، چیزهای قیمتیتر را کنده بودند و برده بودند و هیچوقت دیگر حتی برای جمعوجور کردن بقیهی وسایل برنگشته بودند. پسر ادامه داد: «اگه خواستین خودمون براتون میکوبیم و میسازیم.» یک پستانک آبی و قرمز روی کابینت افتاده بود، کنارش هم یک عروسک فیل صورتی پارچهای که شکمش پاره بود و پارچههای تویش زده بود بیرون. عروسک فیل را برداشتم و به پسر گفتم که ماها دیگر آنقدرها حوصلهی انتظار برای ساخته شدن خانهی جدید را نداریم. ولی پسر منظور اصلیام را گرفت: «انشاءالله خدا بهتون عمر طولانی بده.» سهراب یکهو یادش آمد که دوباره روز تولدش است. دوباره خواست که زودتر برگردیم خانه اما نشست روی یکی از صندلیهای آشپزخانه و سیگار روشن کرد.
اولین باری که دریا را دیدم پانزدهساله بودم. قبل از رسیدن به دریا، از یک جایی توی سبزی شدید کوه و جنگلهای اطراف جادهی چالوس، نم هوا که نشست روی پوست خشک و داغم، احساس کردم انگار ریشهی عمیق خار بیابانی رسیده به آب. خشکیهای تیز و ترکیدگیهای تنم انگار سیراب شد. لباسهایم خیس شد و موهایم تر و تازه عین وقتهایی شد که از حمام بیرون میآمدم. به چالوس که رسیدیم، پدرم از پشت شیشهی پنجرهی اتوبوس به جایی اشاره کرده بود و گفته بود: «اینم دریا.» و من دیگر چشم برنداشته بودم از آنهمه حجم بیانتهای آبی و سبز تا از اتوبوس پیاده شویم برویم مسافرخانه و بعد هیچی نخورم و هیچی نخواهم و هیچ کاری نکنم جز آنکه ببرندم کنار دریا. مسافرخانه به دریا نزدیک بود و پیاده رفتیم. انگار عروسی بودم که میرفتم خانهی بخت. پنج روز شمال بودیم و ساحل و دریا را توی آفتاب، توی باران، توی شب، توی طوفان، توی طلوع خورشید و توی غروب با تکتک سلولهای تنم تجربه کردم. موقع برگشتن فکر میکردم چه آرزوی بینظیری داشتهام از بچگی. با آنکه سفر به شمال و چند باری به جنوب بعدها قبل از ازدواج، بعد از ازدواج با سهراب، ماهعسل، با بچهها و بعد دوباره بدون آنها تکرار شد، ولی هیچوقت آرزویم برای زندگی کنار دریا برآورده نشد. شاید زیباییاش در این بود که تا آخر عمر آرزو باقی بماند.
اتاقخوابهای ویلای نیمهویران چیزی برای پنهان کردن نداشتند. نور موبایل را گرفتم سمت دیوارها. ساکنین قبلی حتی فرصت یا حوصلهی جمع کردن قاب عکسهای روی دیوار و خالی کردن کتابهای توی کتابخانه را هم نداشتند. کتابها دستنخورده بودند، ولی زیر تارعنکبوتها کپک زده بودند. رنگ عکسهای روی دیوارها هم رفته بود، یا زرد و قهوهای شده بودند. قیافهها پیدا نبود و فقط میشد از طرز ایستادن یا نشستنشان فهمید که بعضیها عکسهای قدیمی عروسی بودهاند و بعضیها عکسهای یک خانوادهی چهارنفره. توی کشوها و کمدهای چوبی باد کرده و پوسیده هم هنوز میشد لنگهجوراب یا دستکش و شورت پیدا کرد. توی یکی از اتاقها یک تخت دونفره بود و توی اتاق بزرگتر دو تخت بچگانه. یکی آبی و بزرگتر و دیگری صورتی و کوچکتر. هم از رنگ و مدل تخت بچهها و هم از برچسبهای روی چوبها میشد فهمید که یکیشان پسری ده دوازدهساله بوده و دومی دختری پنج ششساله. روی روتختی چروک و نامرتب تخت دونفره هم انگار جای تن زن و مردی را توی بغل هم هنوز میشد دید. شاید هم من دوست داشتم آنطور تصور کنم و آن فرورفتگیهای هوسانگیز روی تخت رد تن سگهای ولگرد بود. چون بعضی جاهای خانه میشد مدفوع خشکشدهشان را دید.
پسر که نخواسته بود گشتوگذارم را به هم بزند سکوت را شکست و طوری که انگار ذهن و تصوراتم را دربارهی ساکنین قبلی خوانده باشد گفت: «صاحبخونه اینجایی نبود، ولی اکثراً شمال بودن.» دوباره رفتم توی اتاق بچهها. روی دیوارها، انحنای خطهای زرد و قهوهای جامانده از رد آب دیده میشد؛ چند قطعه لگو، یکی دو تا سیدی، دو سه تا عروسک، گلدانهای کجومعوج. پردهها و میلپردههای آویزان و گیاهانی که از ترکهای کف و دیوارها و سقف چوبی بیرون زده بودند. جوانک گفت: «الآن هم کارای فروش اینجا رو وکیلش داره انجام میده.» و رفت بیرون. برگشتم توی هال. پسر توی حیاط مشغول صحبت با گوشی بود. سهراب درست لبهی جایی که دیوارهای سالن ریخته بود ایستاده بود، سیگار میکشید و خیره بود به سیاهی دریا.
«مواظب باش سهراب... بیا عقبتر.»
رفتم روی ایوان. هوا داشت تاریک میشد و نور گوشیهایمان روشنیهای کوچکی داشتند. باران بند آمده بود. چند گلدان پتوس با طنابهای کنفی از ستونهای آهنی شیروانی ایوان آویزان بودند. ریشهها گلدانها را شکافته بودند و لابد نم توی هوا را میمکیدند که خشک نشده بودند و پیچیده بودند لابهلای نردههای ایوان، و آهنهای سقف و حفاظ پنجرهها را گرفته بودند. پسر صحبتش که تمام شد آمد سمتم که توی ایوان، فیل صورتی توی بغلم، تکیه داده بودم به ستون شیروانی. پرسیدم: «یه دلیل برام بیار که چرا خوبه اینجا رو بخریم؟»
سررسیدش را باز کرد و بست. با گوشیاش ور رفت. دست کشید توی موهایش و بالاخره گفت: «من همیشه فکر میکنم پیر که بشم میآم یه همچین جایی زندگی میکنم.»
جوابش خیلی پیچیدهتر از چیزی بود که از یک مهندس آب یا مشاور املاک یا جوانی بیستوچندساله انتظار میرفت.
«اینی که گفتی یه آرزوئه، جواب سؤال من نیست...»
«شما هیچوقت همچین آرزویی نداشتین؟» فهمیدم دارد چه کار میکند. می خواست به جای مغز قلبم را وسوسه کند. پرسید: «خب چیکار کنیم؟»
«به نظرت میشه خود خونه رو یه جوری درست کرد که هم همینطوری که الآن خرابهست بمونه، هم خراب نشه رو سرمون بعداً؟»
«منظورتون بازسازی این خونهی پوسیدهس؟»
«آره... تر و تمیز و مقاوم بشه، ولی همین شکلی... نصف سالم، نصف خراب حفظ بشه.»
پسر سرش را انداخت پایین و انگار چیزی میخواست بگوید ولی خجالت میکشید. سهراب آمد روی ایوان و با خودش یا به ساکنین قبلی خانه گفت: «آمدیم، نبودید، رفتیم.» پسر آمد نزدیکتر و منمنکنان گفت: «یه دوستی دارم که خونههای پیشساخته میسازه. اگه یه چیز کوچیک بخواین، یهماهه تحویل میده.»
«خب.»
«گفتین دیگه خیلی وقت ندارین و اینا، فکر کردم اون خونهها هم چیز خوبیه.»
همانطور که رنگ طبلهکردهی نردههای ایوان را با ناخن میکندم و خرطوم فیل صورتی را میپیچیدم دور انگشتم، خندیدم و گفتم: «فکر خوبیه.»
«حتی میتونین بعداً اگه دریا اومد جلو، خونهتون رو بردارین برین یه جای دیگه.»
از پلههای ایوان رفتم توی حیاط، نور موبایل را گرفتم رو به پلهها. زیر لب گفتم: «اینجا دیگه آخریشه.» بعد، از سهراب خواستم آرام بیاید پایین. به پسر گفتم: «ولی کل حیاط و باغچهها از بین میره اونجوری.»
سهراب آمد پایین و رفت سراغ درخت نارنج. پرسید: «کیسه نداری از اینا بیشتر بچینم؟» باز هم اسم نارنج را فراموش کرده بود.
«بریز توی جیبات هر چند تا که جا شد.»
پسر رفت کمکش. نگاهشان کردم و گفتم: «پیشنهاد من همونیه که گفتم. همین خونه، همینجوری که هست اگه میشه، اگه نمیشه که هیچی.»
پسر چند تا نارنج گذاشت توی جیبهای سهراب و گفت: «کار که نشد نداره. ولی ببخشید، یه کم دیوونهبازیه.»
سهراب کلاهش را با نارنجها پر کرده بود. آمد کنار ما و عصبانی گفت: «این به کی گفت دیوونه؟» پسر خندید و من فوری گفتم که با من بوده. سهراب یکی از نارنجها را کوبید توی سینهی پسر و با نوک عصا هلش داد و فریاد زد: «بزنم دهنت رو پرِ خون کنم؟» عصایش را آوردم پایین و گفتم که پسر شوخی کرده و منظور بدی نداشته.
پسر، که می خواست قال قضیه را بکند، دوباره پرسید: «آخرش چیکار کنم؟»
سهراب اخم کرد و گفت: «دهنت رو ببند.» من برای فرار از آن تلهی بزرگ باید از خانه بیرون میزدم. به سهراب اشاره کردم که «هر تصمیمی سهراب بگیره همونه.» پسر با پوزخندی روی لب نگاهم کرد. فکر میکرد شوخی میکنم. «موضوع رو هر جور میتونی براش توضیح بده و نظر نهاییش رو بپرس... هر چی سهراب گفت همون.»
پسر هنوز داشت متعجب نگاهم میکرد که زدم توی کوچه. نمیخواستم بدانم سهراب اصلاً یادش میآید برای چه آنجاییم که جواب پسر را درست بدهد یا نه. نمیخواستم بدانم جوابش چیست. خودم را رها کردم که هرچه سهراب گفت همان بشود. شبیه تاس انداختن، مثل سنگکاغذقیچی، شبیه شیر یا خط، عین گل یا پوچ. استخوانهایم دیگر تاب فشار آنهمه تصمیم کوچک و بزرگ در آن سالها را نداشتند.
رفتم ته کوچه و توی باد روی سنگی لبهی پرتگاه با فیل صورتی ایستادم به تماشای نور نارنجی بیرمقی که از لای ابرها افتاده بود روی دریا. نور ناگهان تمام شد و سیاهی نشست همهجا. نارنج را توی دستم چرخاندم و بو کردم. موجها هم ترسناک و هم دوستداشتنی بودند. چشمهایم را بستم تا طعم شور و بوی تلخ و لمس نمناکی هوا و صدای آب و باد تنیده توی هم را با حواس دیگرم حس کنم. همیشه از بچگی چشمهایم را که میبستم تعادلم را از دست میدادم و میترسیدم. ولی با آنکه چند دقیقه روی سنگی خیس با چشمهای بسته ایستاده بودم، از لغزیدن و افتادن توی پرتگاه نترسیدم. نفهمیدم چقدر گذشت و چقدر سهراب صدایم زده بود و نشنیده بودم که یکهو با صدای نهههه دو دست قوی و جوان قلاب شد دور شانههای نحیفم و بلندم کرد توی هوا و کشیدم کنار. فیل از دستم افتاد. هنوز نفهمیده بودم چی شده که دست دیگری سیلی زد توی صورتم. هنوز اعصابم شکل و شدت درد صورتم را نرسانده بودند به مغزم که سهراب و پسر با هم داد زدند: «چیکار داشتی میکردی؟!» فکر کرده بودند دارم خودم را میاندازم توی پرتگاه. دیوانهها. هم خندهام گرفت، هم از غصهی گم کردن فیل صورتی درد زیر چشمم از سیلی سهراب و درد شانههایم از فشار بازوهای پسر یادم رفت. سرم را بهتأسف تکان دادم و گفتم: «فکر کردم شاید دیگه همچین طوفانی رو تو عمرم نبینم و نشنوم... داشتم حظ میکردم. خیلی خرین جفتتون... فیلَم گم شد.» سرشان را انداختند پایین. سهراب کلاهش را از روی زمین برداشت و توی بارانی که دوباره شروع شده بود مشغول جمع کردن نارنجها از روی آسفالت ترکخورده شد. پسر سررسیدش را داد دست من. نور گوشیاش را گرفت سمت زمین و یکهو پرید توی پرتگاه. غیب شد. دویدم سمت پرتگاه. نور انداختم توی سیاهی. صدایش زدم. صداها توی صدای دریا و باران گم میشد. چشمهایم سیاهی رفت. میخواستم جیغ بزنم و نمیتوانستم که یکهو پسر از سمت دیگری داد زد: «پیداش کردم.» بعد صدای پا و نفسنفس زدنش نزدیکتر شد و آمد بالا. لباسش را تکاند و فیل صورتی را داد بهم و گفت: «ببخشید.» جفتشان را بغل کردم و بوسیدم. بعد رفتم کمک سهراب. چند تا از نارنجهایش را از زمین برداشتم و گذاشتم توی کلاهش. بوسیدمش و گفتم: «چیزی ازت نپرسید پسره؟»
اشاره کرد به پسر و گفت: «اون؟ آره... پرسید خونههه اوکیه تمومش کنم؟ منم گفتم آره.»
«چرا گفتی آره؟»
سهراب نگران شد. «نباید میگفتم؟» پسر گفت که میرود ماشین را بیاورد جلوتر و دور شد.
«منظورم اینه که دلیلت چی بود که گفتی آره؟»
سهراب خیره شد به نارنجهای توی کلاه. باران از موهای کمپشت و از گوشها و صورتش چکه میکرد. چشمهایش برق میزد. پرسید: «اسمشون چی بود؟»
«گفتم بگو دلیلت چی بود که به پسره گفتی آره.»
«آخه دوست داشتی اینجا رو.»
دست کشیدم به خیسی صورتش. فیل صورتی را از دستم گرفت و گِلهایش را تکاند. «چه خوشگله این... حیف شکمش جرواجر شده.»
فیل را گرفتم و گفتم: «اسمش فیله. صورتی. عروسک.» بعد بغلش کردم. توی گوشش گفتم: «امروز تولدته... هر تصمیمی که دوست داشتی میتونستی بگیری.»
پسر آمد و بوق زد که سوار شویم. توی ماشین که نشستیم تماسش را قطع کرد و با بدجنسی دلچسبی گفت: «برای فردا با وکیل یارو قرار گذاشتم.»
تشکر کردم و نارنج توی جیبم را گرفتم جلوی بینی خیس سهراب و گفتم: «نارنج. ترش. نارنجی.» پسر دور زد و رفت سمت جادهی اصلی. سهراب خیره بود به من. عین بچهای که نمیفهمد مادرش از کاری که کرده عصبانی است یا نه. دستش را گرفتم: «اینجا رو دوست داری؟» سر تکان داد که بله.
پسر گفت: «فردا، بعد از خرید اینجا، باید یه جایی هم براتون اجاره کنیم تا بازسازیش تموم بشه.»
حوصله نداشتم دنبال خانه برای اجاره بگردیم. حوصلهی انتخاب و تصمیم دوباره نداشتم. «جایی رو برای اجاره نمیخوایم... توی هتل میمونیم.»
«ولی اینجا دو ماه کار داره ها.»
توی صدای برفپاککنها که تندتند باران را از شیشهی ماشین کنار میزدند گفتم: «توی هتل راحتتریم.» سهراب گفت آره و من حرف را عوض کردم: «پسرجون، میتونی سر راه یه جا وایسی یه کیک کوچیک بخریم؟» از توی آینه نگاهم کرد و خندید. به پسر اشاره کردم و به سهراب گفتم: «توی این جشن تولدت مهمون هم داری ها.»
پسر از توی آینه چشمک زد و گفت: «یه باکس وینیستون قرمز هم کادو میدم.» سهراب حواسش به حرفهای من و پسر نبود. خیره بود به فیل صورتی توی بغل من.
تنها چیزی که میخواستم توی ذهنم باشد منظره ی دریا از توی اتاقهای بدون دیوار بود. ترس و امید جلو آمدن یا نیامدن آب را موقع تماشای دریا دوست داشتم. دستهای سهراب را گرفتم. دست دیگرم رفت توی جیب کتش و پاکت سیگارش را بیرون کشید. فندکش توی پاکت بود. بعد از مدتها، سیگاری روشن کردم. شیشه را دادم پایین و توی گوش سهراب گفتم: «توی خونه سیگار نمیکشیم ها... فقط روی ایوون.» سهراب خیره شد به سیگار لای انگشتهایم. میدانست هروقت زیادی خوشحالم یا زیادی غمگینم سیگار میکشم. نگاهم کرد. لابد میخواست بفهمد آن لحظه در چه حالیام. میخواستم زودتر برسم هتل تا دل و رودهی فیل صورتی را بشویم و بدوزمش.
سهراب آرام گفت: «این وینیستونها اذیتت میکنه.» خندهام گرفت که اسم مرا گاهی فراموش میکند، ولی یادش نرفته که وینستونهای قرمز کوفتیاش اذیتم میکند.