قلم دیدی که با تیغ ار ستیزد
ز هر بندش برون شنگرف ریزد
جامی
میگویند آن هنگام که مرا آبستن بود شیفتهی نقاشی شد. خلوتگزیده به تماشای پیچکهای ختایی مینشست که کامجویانه از لابهلای شاخههای ستبر اسلیمی میگذرند و بهنرمی چشم را میفریبند تا میانهی متن شگفتانگیز نقاشیها. شبهنگام، تخیلش او را ماهزده به مهتابی کاخ میبرد، جایی که روشناییهای شهر زیر پایش سوسو میزدند و رشتهی دراز خیالْ راهش را به میان مردمان باز میکرد و در پسکوچهها میگرداند تا به کارگاه نقاشی شاهی برساند. جایی که هنوز رنگ مجالس خشک نشده بود و شیرین در جوی سیماب تن میشست و درخشش شنگرف بر پر تاج خسرو چشم را خیره میکرد. کارگاه چنان ساکت بود که میشد دَمِ زندانی در سینهی نقاش را بشنوی که جانش را در نوک قلممویی چکانده و بر کاغذی چمباتمه زده بود تا ختاییِ بازیگوشی را به راه آورد که میکوشید از حاشیهی کتابْ خودش را به متن برساند؛ جایی که همهچیز رنگیتر بود و قُمریها بر شاخههای پُرشکوفهی گیلاس نشسته بودند و جام در دست مردان و زنان میگردید و کسی بیبهره نمیماند. شاید، در دل همان تاریکوروشنها، شاهزادهای را هم دیده باشد که گوشش آموخته به نوای عود و کمانچه است و دستش با زر و لاجورد عجینتر تا دستهی تیغ. شاهزادهای که میتواند بر کاغذ شبی شورانگیز بنگارد با ستارگانی که از دوردست برمیآیند و در هم میپیچند...؛ و این خیال تا پگاه که به شکمش لگد میزدهام کش میآمده است. لگدهای من او را به جهان ملالآور واقعیتها و آغوش ستبر مردی بازمیگردانده که همیشه از بیم جان در خلوت نیز با دشنهای عریان بر سینه به خواب میرفته است. من زاییدهی پندارهای بیسرانجامی هستم که همه چون دُردی نُهماهه بر بندبندم نشستند، زنگار گرفتند و ماندند. نمیدانم این زن با یاد کدام نقاشِ دربار سر بر بالین مینهاده یا کدام نسخه را پیش از خواب ورق میزده که دستان من که باید با دستهی شمشیر خو میگرفتند اکنون با مهره و قلممو و رنگ دمساز شدهاند. من این انگشتان کشیده را نمیخواهم که چنین چالاک قلممو را میربایند و چنان باریک بر کاغذ نقش میزنند؛ این چشمها را نمیخواهم که در دم نیل را از لاجورد بازمیشناسند. مثله شدهام؛ پدرم جایی که نمیدانم در من گم است. از او جز این دشنه که اکنون همخواب من است چیزی به یادگار ندارم.
این زن مرا به نامی میخواند که پدرم آن را دوست نداشت؛ او خود نامی دیگر برایم برگزیده بود و من هیچکدام از آن دو را دوست نداشتم. گاهی این بودم و گاه آن و اغلب هیچکدام. اگر کسی مرا به نام میخواند—کمتر کسی اجازه دارد مرا به نام کوچکم بخواند—همهی حواسم ناگهان چون برق لامع در دل شب بیدار میشدند و زبانم گنگ میچرخید که «چه کسی مرا به نام خواند؟» و ذهن و حواسم همواره چون آسمانی بیستاره، بیآذرخش و تاریک بود و خاطرات کودکیام خاطرات ظلمت. پدر استادانی را گمارده بود که شمشیرزنی و تیراندازی به من بیاموزند و استعداد شگفتی در نیاموختن این فنون داشتم، اما گاه تا پگاه مشق نقاشی میکردم زیر نظر نادرهکار دوران ابوالحسن شمشیرساز که در صنعت شمشیرسازی و نقاشی هر دو ماهر بود: جمع اضداد. پدر نیز از این رو رضا داده بود که من نزد او مشق کنم تا مبادا از میدان غفلت ورزم. دشنهی خاصهی پدرم را نیز همو ساخته و بر دستهی عاجین آن به نستعلیق این دو بیت را حک کرده بود: «نشود کار عالمی به نظام/که نه پای تو در میان باشد//دستهی خنجرش جهانگیرست/گرچه یکمشت استخوان باشد». اکنون پدر یکمشت استخوان و دشنهاش در مشت من جهانده است و جهانگیر نیست. همهی فتوحات او را هریک به فتنهای از کف دادم و ماند همین چند قصبه و ناحیهی بیحاصل که میل هیچ جهانگیری به فتح آنها نیست. استاد شمشیرساز بارها گفته بود: «تو مرد مجالس خمسه و شاهنامهای نه کارزار. خداوند این انگشتان کشیده را به تو داده که نقاش شوی. مادرت هر شب با نگاه به نقشونگار کتابها خوابیده. تو نقاش زاده شدهای». چون به دستان استاد شمشیرساز مینگریستم آنها را مانند دستان خودم مییافتم.
سحرگاه چهاردهم رمضان، ماه در شکوه تاموتمامش بالای شهر میتابید و از منارهی مسجدی دور صدای اذان میآمد و جایی نزدیکتر فوارهای آرام میجوشید و نسیم پردهها را مینواخت و من خیره به تاریکوروشن مثلهشدهی ماه مینگریستم. در آن سحرگاه، استاد شمشیرساز برای نخستین بار رخصت داد که قلمموی مخصوصش را در دست بگیرم و پس از سالها ممارست بر کاغذِ مشقْ این بار بر کاغذ اصل سمرقند مجلس مرگ فُرود را رقم زنم. استادْ جریره را به من سپرد تا بپردازم و رنگ آمیزم. قلممو را آهسته بر تن جریره لغزاندم تا به دستش رسیدم که دشنه را تا دسته به جگرگاهش فرو برده بود. استاد گفت: «چه بداقبال زنی که دشمنان شوهرش را کشتند و دوستان پسرش را... خونی که از این تن میجوشد باید سرختر از هر سرخی باشد». پس آوندی برداشت و پیمانهای شراب فراهم آورد. درِ آوند را گشود؛ سه حشرهی ریز بر کاغذ جستند. پیهسوز را نزدیک بردم. لاک هندی بودند که از آن رنگ سرخ میگیرند؛ سرختر از هر سرخی. پهلوی شکافتهی جریره سزاوار آن بود. لاکها را درون جام انداخت تا شرابکُش شوند و هنوز جان داشتند که در هاون یشم با گرد طلا کوبیدشان. قلممو را به آب دهان خیساندم و نوکش را میان دو لب فشردم تا تیز شد. سپس به خون جریره آغشتمش و بامداد چون آفتاب برآمد، اخگرهای پراکندهی حواسم جان گرفتند. گویی یکی مرا به نام خوانده باشد، دانستم که آنچه به نقاشی جان میبخشد مهارت و چالاکی انگشتان نقاش نیست، قلمموی سنجاب و کاغذ سمرقند فرع است، اصلْ خون است و شرحهشرحههای کالبد زندهی لاک هندی؛ بیننده میداند که خون فُرود و جریره عصارهی ریشهی روناس و شنگرف است؛ میداند که نقوشْ کذاباند نه آنچه مینمایند، پس مجلس را باور نمیکند و کار نقاش را بیهوده میپندارد. از این رو، پدرم به نقاشیهای من میخندید. نقاشی باید صیقلی باشد و بیننده را بفریبد، چنانکه آن زن را فریفت. باید چون درخشش ناگهانی صاعقهای باشد در دل شب که لحظهای همهجا را روشن میکند و تو نمیدانی در آن دم چه دیدهای و چه ندیدهای. چشمانت که آرام گرفتند و خو کردند به تاریکی، خیال آنچه دیدهای آسودهات نگذارد و آزمندانه چشمبهراه صاعقهای دیگر باشی تا شاید بخت دوباره یارت شود و بتوانی آن نقوش افسونگر و رنگهای پرمایه را ببینی. اینگونه است که همواره در بند نقاشی میمانی.
پانزدهم رمضان استاد شمشیرساز را مرخص کردم؛ آنچه باید آموخته بودم. مجلس مرگ فُرود را نیمهکاره رها کردم تا از نو مجلسی دیگر رقم زنم آنگونه که باید. بیتاب آمیختن رنگها بودم. سیاهقلم کار یک ماه به درازا کشید و دقیقاً چهاردهم شوال که ماهْ سرخ میتابید، شبِ من فرارسید. واسطههایی را که میان من و نقاشی بود برداشتم تا به ذات نقاشی دست یازم. بایدفُرود و جریره میشدم چنانکه بیننده ما را بپذیرد. باید در درستترین لحظهی زندگیام قربانی نگارهی خویش میشدم. با نیشتر زیر ناخن انگشت اشارهی دست راستم را شکافتم و سه قطره خون بر کاغذ چکید؛ این خون برای جگرگاه شکافتهی فُرود و جریره کافی نبود. نیشتر را بیشتر به زیر ناخن فروبردم؛ خونْ گرم و آرام جوشید. نیازی به قلممو نبود. دانستم نقاش انگشت است نه قلم و قلم مسخر است، پس انگشت خونآلوده را بر تن خستهی جریره لغزاندم. همهی رنگها را کنار گذاشتم و تنها سرخ ماند.
من همانگونه زجر میکشیدم که جریره، همانگونه ترسیده بودم که طوس، همانگونه اندوهگین که بهرام و همانگونه قربانی که فُرود. پدر باید میدید که چون او زخمی بر تن دارم. اما آن خراش کوچک برای آن کاغذ کافی نبود، برای پدر نیز؛ پس نیشتر را باز برداشتم. باید تن و روحم را میپالودم از هرچه مرا از پدر، صافی و صیقلی شدن و ذات نقاشی دور میکرد. همهی داراییام که سرآمد نقاشان زمانهام کرده بود همین انگشتان کشیده چون استاد شمشیرساز بود؛ روح در دسترسم نبود اما تنم مشتاق بود. پس انگشتم را به آنی بریدم و خون جاری شد و تار و پود کاغذ را فراگرفت. چشمانم را بستم. هر لخته که بیرون میجست مرا از بزدلیِ آن زن و استاد شمشیرساز دورتر و به پدر نزدیکتر میساخت. آن شب، بداهه زیباترین تصویری را که میشد آفریدم و خون که خشکید همهی نقوش ناپدید گشتند، سرخ و صیقلی چون صاعقهای ناگهانی در شبی قیرگون. صبح پانزدهم شوال، پدر بی آنکه شاهکار مرا دیده باشد با دشنهای فرورفته در جگرگاه در بستر مرده بود و من غمگینترین فرزند جهان بودم.
با خودم درآویختهام و چشمان قربانیان در تاریکی کارگاه به ما مینگرند. اگر فقط نقاش بودم هرگز نمیتوانستم آسیمهسریهای مردان جنگی را تاب آورم. آن زمان که در میانهی میدان نبرد همهچیز مغلوبه میشود و طرفین در هم میآویزند و هر لحظه است که یکی بر دیگری چیره شود، در آن دمادم نمیتوانستم سربازان را رهنمون شوم به سوی پیروزی. نقاشان گرچه مجلس جنگ مینگارند، اما نمیدانند شمشیر را چگونه و کجای تن حریف فروبرند که اندامهای حیاتی را تباه سازد. کشتن ساده نیست، فنی است همتراز نقاشی. کاری که دشنه میکند از شمشیر برنمیآید چنانکه قلمِ موی قاقم با سنجاب توفیر دارد. مرد جنگی باید اینها را بداند. مردم هم باید بدانند که سادهترین سلوک من نقاش بودن بود، اما بیچشمداشت خود را قربانی مملکت کردم. در این زمانه، که بسیاری با مرگ سیاه میمیرند، زیاده نیست اگر روزی یک تن شنگرف جانش را به این مکتوب پیشکش کند. انگشتان مثلهشدهام هنوز چالاکاند و به آنی در قرابهی خون فرو میروند و این چشمها هنوز تیزند، در دم شنگرف را از لاک هندی بازمیشناسند؛ هنوز صیقلی نشدهام و اندکی از آن زن و استاد شمشیرساز در من مانده است. این مکتوب خون میخواهد، دریغ که مردم از شهر کوچیدهاند و من تنها بر مهتابی کاخ ایستاده و زیر پایم شهر تاریک است. زود است که منِ نقاش بر منِ جنگی چیره شود. دشنهی پدر را در مشت میفشارم. بر دستهی آن به نستعلیق حک شده است: «نشود کار عالمی به نظام/که نه پای تو در میان باشد». این مکتوب بی من به نظام نمیشود. آرام و سبک تیغهی آن را به بَرم فرومیبرم. کشتن ساده نیست، باید بدانی تیغ را کجا فروبری و من میدانم؛ بارها به مجلس مرگ فُرود نگریستهام. شنگرف لختهلخته برون میریزد و کسی مرا به نام میخواند. آن زن، زیر طاق مهتابی، بالای سرم میایستد. قلم را به خون میآمیزد تا مرگ جریره را بپردازد.