icon
icon
عکس از مبین مایلی، گزیده‌اى از مجموعه‌ى
 «انتظار و تنهایى»
عکس از مبین مایلی، گزیده‌اى از مجموعه‌ى «انتظار و تنهایى»
دوست خوب من
نویسنده
نازنین صفاییان
3 اردیبهشت 1404
عکس از مبین مایلی، گزیده‌اى از مجموعه‌ى
 «انتظار و تنهایى»
عکس از مبین مایلی، گزیده‌اى از مجموعه‌ى «انتظار و تنهایى»
دوست خوب من
نویسنده
نازنین صفاییان
3 اردیبهشت 1404

«قرار شد بریم دریا.»

«بریم.»

روی ساعدم خطوط دریا را می‌کشم شبیه به کرم شده.کرمی که تو را خورده. بیمارستان شلوغ است‌. دکتر من را از راهروی تنگی می‌برد سردخانه برای تأیید هویت.

جنسیت: زن، سن:۲۲، وضعیت: غرق شده.

«نسبت؟»

«دوستمه.»

تو را از یخچال بیرون می‌کشند. «خودشه؟»

تو زیر یک پارچه‌ی سفیدی. جوان و درخشنده. می‌خواهم دستم را به سمتت بیاورم تا بیدارت کنم. انگار نمرده‌ای و در خواب صبحگاهی هستی.

امضا می‌کنم، تأیید می‌کنم، تو دیگر اینجا نیستی. بدنم دارد گریه می‌کند، اما خودم هنوز نه. مثل آدم‌هایی که شهاب‌سنگ خورده توی سرشان برمی‌گردم توی حیاط بیمارستان و از بوفه یک بستنی قیفی می‌گیرم. توی آفتاب می‌ایستم، چشم‌هایم را می‌فشارم. حیاط بیمارستان گرم است. دهانم پر از بستنی‌ است. دندان‌هایم یخ می‌زند و عصب‌هایم از من انتقام می‌گیرند. عینک‌آفتابی را می‌زنم. برگ نخل‌ها تیز است... آن پولکی توی آسمان را به‌سختی نگاه می‌کنم. الآن است که بدبختی جلویم زانو بزند. سرما می‌زند به طاق دهانم، چشم‌هایم می‌خواهد کم‌کم ذوب شوند. می‌خواهم از آسمان برف نبارد، می‌خواهم آفتاب کورم کند. نباید چیزی بالا بیاورم. لبخند بزن فردا روز بهتری ا‌ست. زنان در یک روز آفتابی حق ندارند گریه کنند. باید برویم شنا، کرال بزنیم و نفس بگیریم. آبی بودن برای زمستان است.

همه‌اش می‌آید بالا، خم می‌شوم و دانه‌های اشک و برف از چشم‌هایم سرازیر می‌شود، آن هم در یک روز گرم تابستانی.

آتشفشان سبلان در سرزمین‌های شمال‌شرقی‌ است. گدازه‌ها و مواد آذری سبلان را اشغال کرده‌اند. او به علت فروریختگی فوران کرده.

جیغ می‌کشم. صدای جیغ غازها. بستنی از دهانم بیرون می‌ریزد. تو غرق شده‌ای. لبخند بزن فردا روز بدتری‌ است.


از آن روز که دریا رفتیم دیگر بدنم خشک نمی‌شود. پاهای لختم در جریان آب به زیر ماسه‌ها فرومی‌روند. بچه‌ها چون سنجاب‌های قهوه‌ای در ساحل به دنبال هم می‌دوند. صدای همه‌چیز در گوشم می‌پیچد. به نام دریاهایی که مرا غرق می‌کنند و دریاهایی که چون روشنایی آب نجاتم می‌دهند.

یکی دو هفته قبل تمام روزها به مرگ فکر می‌کردم. به تو که چطور پایت را در آب‌های آبی گذاشتی و دیگر برنگشتی. چشمانت که در آن روز آسوده‌تر از هر خواب خیال‌انگیز بود. آن شعر فی‌البداهه‌ای که می‌خواندی. مرگ حالا برای من معنا و یادآور یک چیز است: «تو». ناپدید شدی.

در حال بارگذاری...
عکس از مبین مایلی، گزیده‌اى از مجموعه‌ى «انتظار و تنهایى»

خاطرات بچگی‌مان حالا زیر برف‌های سبلان مدفون شده. من هر از گاهی چاله‌ات را باز می‌کنم و به همه‌ی آنها تا ساعت‌ها نگاه می‌کنم. دست می‌گذارم روی قلب کوچکت و می‌فهمم این تنها مرگ است که روی عکس‌هایت جریان دارد. تو بورتر از من، بهتر از من و هرچه که می‌خواستم بودی. تو، دوست خوب من.

می‌خواهم خودم را غرق کنم.


صدای نور... روز... همه‌چیز دوباره شروع می‌شود. امروز قرار است برویم غواصی. ضدآفتاب روی صورتم پیل شده. فلاسک چای را برمی‌داریم انگار زیر دریا هم می‌شود چای خورد. چند بار گاز را چک می‌کنم تا یک وقت خانه آتش نگیرد. هروقت می‌آییم اینجا برای غواصی یک اتاق از بی‌بی‌خانم می‌گیریم. او خودش اصالتاً طرف‌های سبلان زندگی می‌کرده و حالا فقط خاطرات آن آتشفشان برفی برایش باقی مانده. حوله را به‌زور می‌چپانم توی ساک ورزشی. تو آرام دم در به تماشای آسمان نشسته‌ای و من برای بار هزارم همه‌چیز را چک می‌کنم: میز، گاز، آب، برق. اما بالاخره راه می‌افتیم سمت دریا...

مردان و زنان با لباس روشن در ساحل قدم می‌زنند. لباس‌های غواصی را می‌پوشیم و قرار می‌شود کمی در ساحل وقت بگذرانیم، چون قایق کمی دیر می‌آید و ما با اسکله یک دقیقه بیشتر فاصله نداریم. به سمت دریا قدم برمی‌داریم، مثل دو نهنگ. یک شعر فی‌البداهه می‌خوانی و دستانت را با ریتم شعر تکان می‌دهی. من دست‌برسینه ایستاده‌ام و در خلأ باد و دریا گم شده‌ام.

بعد فکر می‌کنم وقت رفتن است. به سمت ماشین از خیابان ساحل بالا می‌روم و دیگر تو را نمی‌بینم.

صدای مرموزی در گوشم می‌پیچد. هشت سالمان است. مربی همان جلسه‌ی اول پرتمان کرده توی استخر. مایوهای رنگارنگ، جست‌وخیز پاهای کشیده و لاک‌های بی‌هویت. تو آرام کنار من دوچرخه می‌زنی، اما من خودم را گم کرده‌ام و آرام به سمت پایین می‌روم. حباب‌ها و دست‌هایی که بالاتر از خودم التماس‌کنان فریاد کمک می‌کشند. من غرق شده‌ام، اما سریع‌تر از آن نجات‌یافته شده‌ام، آن هم توسط تو.

کسی دست‌هایم را می‌گیرد. دست‌های توست. هوای فرودگاه مطلوب است. از دانشگاه برگشته‌ای. مقنعه‌ات صاف است و چتری‌هایت سر جایش. روی صندلی‌های فلزی سرد فرودگاه ساکن می‌شویم. قرار است برویم مسافرت. می‌خواهی چند روز استراحت کنی. شنا و غواصی. رفتن به ساحل، خوردن ساندویچ‌های گیاهی و فکر نکردن به هیچ‌چیز در زیر نور آفتاب. از دانشگاه می‌پرسم، از خودت می‌پرسم. جوابی نمی‌دهی. خیلی آشفته‌ای و ترجیح می‌دهی با چمدانت بازی کنی. احساس می‌کنم نمی‌خواهی راجع به هیچ گوشه‌ی زند‌گی‌ات با من صحبت کنی. احساس می‌کنم از من متنفری. شاید چون من مثل زنان باردار بغرنجم. حساس و مضطرب. می‌ترسی از غم‌هایت بگویی و من مثل بچه‌ی توی شکمم از تو مراقبت کنم، جای تو شب و روز گریه کنم. پروازمان را اعلام می‌کنند و مسافرت شروع می‌شود. روز اول قرار است برویم غواصی.

در حال بارگذاری...
عکس از مبین مایلی، گزیده‌اى از مجموعه‌ى «انتظار و تنهایى»

می‌خواهم جلوتر بروم و در این روز آفتابی به چیزی فکر نکنم. می‌خواهم در این آب‌ها‌ی همیشه‌آبی قدم بزنم تا دست‌هایت را پیدا کنم. در آب بدنم سنگین می‌شود. معلق و آشفته میان آب رها می‌شوم. ماهی‌ها به تماشایم می‌نشینند. بدنم رنجور و فُگار است. برف می‌بارد!

آن روز توی ساحل یکدفعه به سمتم برگشتی، خودت را بغل کرده بودی.

«خسته‌ام، دوستی ما تمومه!» و بی معطلی به سمت دریا رفتی.

چیری نگفتم، آن لحظه را درک نمی‌کردم.

می‌روم بالا کنار ماشین. نگران به ساعت نگاه می‌کنم. دیر شده، قایق کمی دیگر می‌خواهد حرکت کند. تو هنوز نیامده‌ای. برمی‌گردم سمت ساحل. صحبت‌های پرهیاهوی مردم در هوا انباشته است. به نظر می‌رسد دارند چیزی را از آب بیرون می‌کشند. مرگ یک نهنگ! صدای مبهم آب و بعد جت‌اسکی‌ای که باسرعت به سرت اصابت می‌کند.

دوست خوب من، دوست خوب من. دستان بی‌جانت را محکم می‌گیرم، می‌خواهم گرمشان کنم. دست‌ها نجات‌دهنده‌اند. اشک‌هایم می‌ریزند و پارچه‌ی سفید روی تو می‌افتد. آن روز با چهره‌ی شومش همان‌جا ایستاد!

نمی‌دانم. نمی‌دانم چرا این کار را کردی و بخشی از آسمان شدی؟ تو از بالا به آتشفشان سبلان نگاه می‌کنی؟ من را نگاه می‌کنی؟

دوست خوب من، ما خاطرات زیادی را در کوه‌های سبلان دفن کرده‌ایم. یک شب خواب دیدم که دست‌هایم را برای همیشه رها کرده‌ای و حالا من دوباره در همین ساحل ایستاده‌ام. دست‌هایم خالی ا‌ست. نور خورشید مرا به گریه انداخته. جلوتر می‌روم و از ساحل دور می‌شوم. موهایم را باز می‌کنم. باید نجاتت دهم. حق تو زندگی کردن در یک جعبه زیر یک‌عالمه خاک نیست. دست‌هایم خیلی زود در آب فرومی‌روند. صورتم با سرخی خورشید جناس می‌شود. پشت سرم داد می‌کشند. اما دریا دستم را گرفته. آنها باز داد می‌کشند، التماس می‌کنند. لحظه‌ای سرم را برمی‌گردانم. دختربچه‌ای کمی آن‌ورتر دارد غرق می‌شود. به زیر آب می‌روم و سریع به سمت او شنا می‌کنم. بدن کوچک او از پشت معلق شده. پوستش سفیدتر از من‌ است و موهایش از او دور شده.

از زیربغل می‌گیرمش و به ساحل می‌رسانمش. احیایش می‌کنند و همه‌ی آب‌های شوم از دهانش بیرون می‌ریزد. روی ماسه‌ها دراز می‌‌کشم.

نفس‌هایم یکجا بند نمی‌شود، اشک‌هایم هیجان‌زده و غمگین است.

گرفتن دست‌ها و رهایی از مرگ. به نام دریاهایی که مرا غرق می‌کنند و دریاهایی که چون روشنایی آب نجاتم می‌‌دهند. پیش او می‌روم، موهایش را نوازش می‌کنم.

و می‌گویم: «سلام دوست خوب من!»

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد