icon
icon
طرح از چاد وایز
طرح از چاد وایز
نقاشی دَلَمه‌ای
نویسنده
یوکو اوگاوا
3 اردیبهشت 1404
ترجمه از
فرناز کامیار
طرح از چاد وایز
طرح از چاد وایز
نقاشی دَلَمه‌ای
نویسنده
یوکو اوگاوا
3 اردیبهشت 1404
ترجمه از
فرناز کامیار

«واحد امنیت اجتماعی پلیس متروپلیتن لندن‌ مرد سی‌و‌هشت‌ساله‌ را به جرم طبابت غیرمجاز، که نقض قوانین نظام پزشکی است، دستگیر کرد. او سه سال‌و‌نیم پزشکِ پاره‌وقت در سه کلینیک مختلف بوده و چندین اقدام پزشکی غیرقانونی از جمله مصاحبه‌های اولیه با بیماران، تجویز دارو و بخیه زدن انجام داده. بیمارانش بعد از آگاهی از این خبر متعجب و نگران شدند، اما یکی از آنها او را بسیار مهربان و شنونده‌ی خوبی توصیف کرد.»

وقتی برادرم این مطالب را در روزنامه ‌خواند، بادقت بخش مورد نظر را جدا کرد و بعد از آنکه آن را مرتب تا کرد در جیب روی سینه‌ی ژاکتش ‌گذاشت. بعدها آن را از جیبش بیرون می‌آورد و دوباره می‌خواند و جوری آه می‌کشید که انگار این موضوع او را ناراحت کرده یا ترسانده‌ و می‌گفت: «دقیقاً می‌دونم چه حسی داشته، حتماً سعی ‌کرده آروم باشه، اما تمام‌مدت نگران بوده که نکنه دستش رو بشه. حتماً از این وضعیت عصبی بوده.»

برادرم نه‌تنها به پزشکان قلابی علاقه‌مند بود، بلکه مقالاتی درباره‌ی معلمان قلابی و خلبانان بدون مجوز، وکلایی که هرگز آزمون وکالت را نگذرانده بودند و آرایشگرانی که دیپلم آرایشگری نداشتند جمع‌آوری می‌کرد و خودش هم متوجه نمی‌شد کِی جیبش از این بریده‌ها پر می‌شود.

شاید احساس می‌کرد که خودش نیز شیاد است، چراکه به بقیه مدارک مناسب و نشان رسمی داده شده و او تنها کسی بود که بدون مدرک معتبر مانده بود. شاید به این فکر می‌کرد که روزی می‌رسد که دستش رو می‌شود؛ آن وقت چه کار باید می‌کرد؟

اما واقعیت این بود که او هرگز در حرفه‌ای که به مجوز نیاز داشت کار نکرده و هرگز به چنین حرفه‌ای روی نیاورده بود. با این حال، اضطرابش روز‌به‌روز عمیق‌تر می‌شد. این سندرم فریبکار شخصیتش را شکل داده بود و می‌توان گفت که مسیر زندگی‌اش را تعیین کرده بود، هرچند به نظر نمی‌رسید که هرگز روحش را تسخیر کرده باشد. در واقع، باعث تزکیه و پالایش او شده بود.

همان‌طور که می‌دانید من و برادرم دوقلو بودیم. در بدو تولد وزن او یک‌سوم وزن من بود، ریه‌هایش به حد کافی رشد نکرده بودند و انگشتانش مثل رشته‌های اسپاگتی باریک بودند. دوستان والدینمان، که از تولد ما خبردار شدند و به ملاقاتشان آمدند، از تفاوت آشکار میان ما دو نفر متعجب و گیج بودند. جوری بود که انگار من هر آنچه برادرم برای رشد نیاز داشت از او دزدیده بودم، و او در نهایت تبدیل شده بود به چیزی بعدی و حاشیه‌ای، محصول جانبی تولد من، یک اشتباه!

با این حال، او از بحران تولد جان سالم به در برد و رشد کرد و بزرگ شد، جوری که در دوره‌ی بلوغ وزنش سه برابر وزن من شده بود. در نتیجه، از نظر ظاهری هرگز شبیه دوقلوها نبودیم، اما از درون همیشه به هم نزدیک بودیم. والدینمان در جوانی از دنیا رفتند—شاید برخی از نگرانی برای برادرم حرف بزنند—اما من کنار برادرم ماندم و هر کاری از دستم برمی‌آمد انجام دادم تا جای خالی آنها را برایش پر کنم.

از همان کودکی بزرگ‌ترین استعداد برادرم کندن دَلمه‌ی زخم‌ها بود. او ترجیح می‌داد داخل خانه بازی کند و با توجه به طبیعت محتاطش هرگز به خودش آسیبی نمی‌رساند، پس همه‌چیز بر عهده‌ی من بود، دختربچه‌ی بازیگوشی که باید هر آنچه برای پرورش مهارت برادرش لازم بود برایش فراهم کنم.

با اشاره‌ی نامحسوسی به زانویم می‌گفت: «فکر ‌کنم این یکی تقریباً آماده‌س.»

و من هم پاسخ می‌دادم: «بله، با کمال میل!» سپس پایم را دراز می‌کردم و او زاویه و نقطه‌ی مناسب برای انجام کارش را انتخاب می‌کرد.

مهارتش در کندن زخم‌های دلمه‌بسته همیشه بی‌نقص بود و هرگز دردی در این بین احساس نکردم. ناخن انگشت کوچکش را در فاصله‌ی بین پوستم و دلمه روی زخم قرار می‌داد و بعد با کمترین فشار آن را جدا می‌کرد. دلمه از روی زخم می‌افتاد؛ گویی از این رهایی آرامشی به وجود می‌آمد، و پوست صورتی لطیف زیرش نمایان می‌شد. به حدی لطیف بود که ممکن بود با کوچک‌ترین لمس شکافته شود. همیشه از دیدن انگشت تپل برادرم که چنین کار ظریفی را انجام می‌داد شگفت‌زده می‌شدم و بعد، که آن پوست تازه‌ی صورتی‌رنگ را تماشا می‌کردم، احساس می‌کردم این پوست به‌نوعی همچون غشایی است که از قلب برادرم محافظت می‌کند.

وقتی از سن بازیگوشی و زخمی کردن زانوهایم گذشتم، برادرم به این فکر افتاد که دست‌به‌کار شود تا دلمه‌هایی برای کندن داشته باشد. بهش التماس کردم که دست از این کار بردارد، اما بی‌نتیجه بود. راستش را بخواهید او نه‌تنها در کندن دلمه‌ها، بلکه در ایجاد زخم‌ها نیز استعداد داشت. از کاغذ سمباده، تیغ موکت‌بری، خرده‌شیشه، سنگ‌ریزه و چیزهایی از این دست استفاده می‌کرد تا زخم‌هایی به شکل‌ها و سبک‌های مختلف روی تنش ایجاد کند. به نظر می‌رسید بدن نرم و ژله‌ای او جوری طراحی شده بود که دلمه‌های مختلف بسازد: دلمه‌های متورم با پوسته‌های ضخیم، دلمه‌هایی به باریکی طلق، دلمه‌های قلبی‌شکل، مخملی و صاف و... اشکالی منحصربه‌فرد، اشکالی که هیچ مجسمه‌ساز یا حکاکی قادر به ساختنشان نبود. دلمه‌های شگفت‌انگیزی که می‌خواستید نگهشان دارید و تا ابد به آنها خیره شوید.

برادرم این دلمه‌ها را در جعبه‌ای که قبلاً شکلات در آن بود نگهداری می‌کرد. بریده‌های روزنامه را در جیب روی سینه‌ی پیراهنش می‌گذاشت، و دلمه‌ها را در جعبه‌ی شکلات.

سرانجام زد توی کار سلف‌پرتره، سلف‌پرتره‌هایی با استفاده از این دلمه‌ها. هرچند این کار را نمی‌توان «نقاشی» به حساب آورد، شاید بهترین توصیف برای آن این باشد که بگوییم با چسباندن دلمه‌ها به مربع‌های کوچک مقوایی تصویری از خود خلق می‌کرد! هرگز رنگ مصنوعی به دلمه‌ها اضافه نمی‌کرد و آنها را نمی‌برید. به همان صورتی که از زخم اصلی جدا شده بودند استفاده‌شان می‌کرد. دلمه‌ها از نظر شکل و همین‌طور بافت و رنگ بسیار متفاوت بودند. به همین دلیل، سلف‌پرتره‌هایی که درست می‌کرد نیز همین‌قدر متنوع بودند، جوری که تقریباً یادت می‌رفت از جنس لخته‌ی خون‌اند. آنها سایه‌روشن‌های ظریفی داشتند، با عمق و حتی نوعی گرمای خاص.

هنوز هم می‌توانم او را هنگام غروب پشت میز غذاخوری تصور کنم، که با نوک انگشتانش به دلمه‌ها چسب می‌مالید و مشتاقانه آثار را خلق می‌کرد: با پشتی خمیده، شکمی بزرگ و پاهایی که زیر میز فشرده شده بودند، دلمه‌ها را باظرافت به سمت نور می‌گرفت و می‌چرخاند، چشم‌هایش را تنگ می‌کرد و در پی جای مناسبی برای آنها در پرتره‌اش می‌گشت و در تمام این مدت دلمه‌ای جدید روی زانویش جان می‌گرفت.

می‌گفتم: «وقت شامه!» اما انگار کلمات مرا نمی‌شنید، در عوض خودم را می‌دیدم که اجاق را خاموش کرده‌ام و ظرف غذایش را در یخچال گذاشته‌ام، چشمانم همچنان به پشتش خیره مانده، و شکیبا منتظرم تا نقاشی دلمه‌ای‌اش را تمام کند.

گمان می‌کنم نقاشی‌های دلمه‌ای مساوی با مجوز و پروانه‌ای برای برادرم بودند و نشانی برای اثبات اینکه وجودش اشتباه نبوده و او هم اندازه‌ی دیگران حق حضور بر این کره را داشته، نشانی که از خراشیدن بدنش ساخته بود.

می‌خواستم به او بگویم که نیازی به نشان ندارد. او تنها برادر من بود، برادر عزیزی که دلمه‌ها را به‌آرامی از زخم‌هایم جدا می‌کرد. آیا واقعاً به چیزی بیش از این برای اثبات خودش نیاز داشت؟

صبح آن روز او را در تختش مرده یافتم. به قدری عمیق خوابیده بود که گویا یادش رفته بود چطور بیدار شود. بلافاصله آمبولانس خبر کردم، اما دیر شده بود. شب‌هنگام یکی از شریان‌های اصلی‌اش مسدود شده بود و خون به قلبش نرسیده بود.

جعبه‌ی شکلات مثل همیشه کنار بالشش بود و ده‌ها پرتره‌ی دلمه‌ای در آن. بعد از کالبدشکافی چند دلمه‌ی زیبا روی زانویش دیدم، به مرحله‌ا‌ی رسیده بودند که می‌شد کَندشان.

در رحم مادرم، برادرم به احترام من به‌ صورت توپ کوچکی در خود جمع شده بود، و بعدها، انگار برای جبران این وضعیت جثه‌ی بزرگی پیدا کرده بود. و با این همه، حس نداشتنِ اعتبار و صلاحیت کافی برای ورود به جامعه باعث شد که کل عمرش را در دنیای کوچکش محبوس بماند. صمیمانه خوشحالم که امروز عده‌ی زیادی از شما به خاطر او در اینجا گرد هم آمده‌اید.

جعبه‌ی شکلات کنار در است و از شما می‌خواهم که هنگام خروج از این مراسم هرکدام از شما یکی از پرتره‌هایش را بردارید. اطمینان دارم که برادرم از این کار خوشحال می‌شود. برادرِ خجالتی من، با سوت‌زدن‌ها و خنده‌هایش، برادر رؤیاپردازم... در این پرتره‌ها تمام احساساتی را که روزی بر چهره‌اش نقش بسته بود خواهید یافت. خیلی خوشحال می‌شوم اگر این پرتره‌ها را سال‌ها نزد خود نگه دارید، همچون نشانه‌هایی که نشان می‌دهند او میان ما زندگی می‌کند.


ترجمه از ژاپنی به انگلیسی: استیون اسنایدر


متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد