icon
icon
عکس از همایون محمودى
عکس از همایون محمودى
اگر می‌خواهم خودم بشوم باید خانه‌ی خودم را هم داشته باشم
نویسنده
مهتاب شریعتی
10 مرداد 1403
عکس از همایون محمودى
عکس از همایون محمودى
اگر می‌خواهم خودم بشوم باید خانه‌ی خودم را هم داشته باشم
نویسنده
مهتاب شریعتی
10 مرداد 1403

۱. «انسان علاوه بر سکون در خانه به حرکت و تغییر هم نیاز دارد. وقتی مطلقاً همه‌چیز بایستد، مرگ خانه می‌رسد.»1

«۲۸ اردیبهشت ۰۲، خا‌نه‌ی حیاط‌‌دار دوم هم تمام شد. البته هنوز نه، اما خیلی زود تمام می‌شود؛ چهار روز آینده موعد قراردادم می‌رسد و من دوباره تمامی وسایلم را در کارتن‌ها و کیف‌ها و ساک‌دستی‌ها جا می‌دهم، سوار ماشین می‌کنم و به خانه‌ی دیگری می‌برم. خانه‌ی دیگر که سومین خانه‌ام است و هنوز نمی‌دانم کجاست یا چگونه می‌توانم وسایل زندگی‌ام را در آن‌ بچینم.»

از غروب کمی گذشته بود. رفتم سِوِن. روی میز D4 نشستم و این جملات را نوشتم. خانه‌های زیادی در مرکز شهر دیده بودم و از هیچ‌کدامشان خوشم نیامده بود. جوری جملات یکسان را تکرار می‌کردم انگار که ویزیتور فروش محصولی هستم: «مجردم، نه، کارمند رسمی نیستم، سیصد پیش نهایت، ده اجاره، نه نمی‌تونم بیشترش کنم، نه اینجا خوب نیست.»

پول پیش را که از خانه‌ی پارسالم داشتم، اما ده‌میلیون اجاره را روی هوا می‌گفتم. دو سال قبل‌تر که برای خانه‌‌‌ی هرمز ماهی یک‌میلیون تومان اجاره می‌دادم، سر کارت‌به‌کارت‌کردن همان مبلغ به‌ظاهر ناچیز، هر ماه همان احساسی را داشتم که وقتی هفت ‌سالم بود مادرم مجبورم کرد خط‌کش پلاستیکی مورد علاقه‌ا‌م را به پسردایی‌ام بدهم. می‌گفتم ده تومان که همه‌ی گزینه‌ها را ببینم و همه‌ی گزینه‌ها هم به نظرم بد بودند. بد بودند چون یا پارکینگ نداشتند و همان‌ موقعی هم که برای بازدید خانه می‌رفتم، جای پارکی که پیدا می‌کردم از ساختمان دورتر بود، یا آسانسور نداشتند و باید سه طبقه پله‌‌های تیز را در راهروهای تنگ طی می‌کردم، آن‌قدر تنگ که اگر کیف ساز و کوله‌پشتی و یک کیسه میوه همراهم می‌بود، حتماً باعث می‌شدم یکی دو تا از همسایه‌ها سرشان را از در بیرون بیاورند و بپرسند کدام لوله‌ی ساختمان ترکیده، یا کاغذدیواری‌‌های چرک‌مرده‌ی صورتی یا نو اما با طرح قدیمی قهوه‌ای داشتند که خود صاحبخانه فکر می‌کرد با این سلیقه‌اش خانه‌اش را اعیانی کرده و تازه لطف می‌کند دارد با این دکوراسیون این اجاره را می‌گیرد، یا پنجره نداشتند و بوی شدید آش گوجه‌سبز همسایه توی کل ساختمان دم می‌کرد و از همه‌ی درزها می‌آمد داخل و بیرون نمی‌رفت، یا اگر پنجره داشتند، پنجره‌شان رو به بیمارستانی باز می‌شد و از کوچه بوی تزریقات می‌آمد و مستأجر قبلی مهربان می‌گفت: «تو هم شبیه خودمی، دلم نمی‌خواد غصه بخوری، اون ساعتایی که تو بیمارستان خبر مرگ‌ اعلام می‌کنن اینجا واقعاً صدای بدی می‌آد.»

وقتی از دیدن خانه‌های مردم خسته شدم، رفتم سون. خانه‌ی خودم هم نمی‌خواستم بروم، مثل وقت‌هایی که از خداحافظی‌های فرودگاهی سر باز می‌زنم، در آن روزهای آخرِ خانه‌ی نارمک هم خوشم نمی‌‌آمد بروم خانه. همان‌طور که خداحافظی نمی‌کنم تا جلو دیگری گریه‌ام نگیرد، دلم نمی‌خواست بروم خانه تا نکند وقتی ماشین را توی پارکینگ پارک می‌کنم و بعد از نهایتاً ده تا پله به درِ ورودی می‌رسم، با دیدن پنجره‌ی پر از برگ سبز و سفیدی دیوارها، شک کنم که آیا عوض‌کردن خانه‌ام کار درستی‌ است اصلاً یا نه.

نگاهم به آن قاب پلکسی سیاه‌رنگی افتاد که از صورت پوریا درست کرده بودند و به دیوار کافه زده بودند. همیشه به نظرم قاب زشتی می‌آمد، نمی‌دانم چون یادآور مرگ دوستمان بود از آن بدم می‌آمد یا چون‌ چشم‌هایش خیلی واقعی می‌نمود و چشم‌دوختن به آن تصویر این حس را درونم زنده ‌می‌کرد که اگر یک وقت دست بکشد روی کانترِ زیرِ دستگاه اسپرسوساز و تمیزتمیز نباشد، چه جوابی باید بدهم. اما بعد از اینکه خودم دیگر آن‌جا کار نکردم، بعد از اینکه پوریا از زندگی رفت، بعد از اینکه سارا و شبنم و امیرحسین و محمد هم تک‌تک از کافه رفتند، هنوز هم برای کافه‌رفتن اولین انتخابم سون است. آنجا دیگر برای من کافه نیست، خانه‌ای ا‌ست که مثل خانه‌ی پدرمادر همیشه پذیرایم است. اما در جفتشان به محض اینکه از میزبان به مهمان تبدیل شدم حس بهتری پیدا کردم، چون دیگر نه نگران رد دستمال پولیش روی قاشق‌های کافه بودم و نه مجبور بودم در مکانی باشم که روند تداعی اجسامش ذهنم را به سال‌های متفاوت زندگی‌ خانوادگی‌مان پرت می‌کرد.

اولین بار که از هرمز برگشتم و روی توالت‌فرنگی خانه‌ی مامان نشستم و خودم را توی آیینه‌ی بزرگ و تمیز دستشویی دیدم و آب سرد و زلالی از شیر روی دستانم ریخت، یاد آن روزهایی افتادم که با آب داغی که از منبع آفتاب‌خورده‌ی بالاپشت‌بام داخل شیر می‌آمد‌ می‌سوختم. وقتی روی تشک طبی تختم با دو وجب قطر دراز کشیدم، بدنم از راحتی زیاد معذب شد، چون مجبورش کرده‌ام روی تشکی زمینی با دو بند انگشت ضخامت روی موزاییک بخوابد. اما مهم نبود. مثل همان ‌موقعی که استعفا داده ‌بودم و در جوابِ «چیزی شده؟ چرا دیگه نمی‌خوای اینجا کار کنی؟» به پوریا گفتم «نه، فقط نمی‌خوام.» و دیگر در هیچ کافه‌ای هم کار نکردم، آن موقع هم نه تهران را می‌خواستم، نه رفاه خانه‌ی مادری‌ام را. شهر برایم زیادی شلوغ بود و هیچ جای آن برای من نبود. برای خودِ خود من، بدون هیچ دخل‌وتصرف و همپوشانی‌ای از زندگی دیگری در آن. من خلوت می‌خواستم. بعد از گذراندن قرنطینه‌ی خانگی و تنهابودن طولانی با مادری که به‌تازگی آن یکی دخترش هم ازدواج کرده و از خانه رفته و زنگ سندرم آشیانه‌ی خالی‌ توی گوشش به صدا در آمده بود هر روز بیشتر از دیروز دلم تنهایی می‌خواست. من فکر می‌کردم آدم‌ها حتی بعد از ازدواج هم باید دو خانه داشته باشند و نباید تنهایی‌شان را از دست بدهند، اما مادرم هیچ‌گاه متقاعد نمی‌شد من در تهران خانه‌ی مستقلی داشته باشم. از هجده‌سالگی بارها شوخی و جدی و مستقیم و غیرمستقیم حرفش را پیش کشیده ‌بودم و هر بار هم با چشم‌غره‌ی کلاسیکی رو‌به‌رو شده ‌بودم.


۲. «فروید به‌جد معتقد است که در رؤیاها بدن انسانی عموماً به‌مثابه خانه بازنمایی می‌شود. یونگ چنین استدلال می‌کند که بازنمایی رؤیایی خود به‌مثابه خانه پدیده‌ای تکرارشونده با ریشه‌های معنایی عمیق در روان انسان است.»2

۲۳ خرداد ۰۲

دیشب خواب می‌دیدم در خانه‌ای هستم که دیوار بیرونی‌اش سراسر پنجره‌های بزرگ دارد و دیوار رو‌به‌روی پنجره‌ها با آیینه پوشیده ‌شده‌؛ این تصویر همان‌ چیزی بود که همیشه در خانه‌ها دنبالش می‌گشتم. اما خوابم فراتر از این بود. در این خانه‌ی ایدئال انگار زندگی‌ام موقتی بود، همه‌چیز در چمدان‌های نیمه‌باز بود و لباس‌ها و کتاب‌ها و ظرف‌ها روی همدیگر تلنبار شده‌ بودند و همه‌جا به‌ هم ریخته بود. و این اتفاق از سر بی‌نظمی من نبود. تنها من در آن‌ خانه ساکن بودم، اما اجازه‌ی زندگی‌کردن نداشتم؛ نمی‌توانستم وارد اتاق‌خواب شوم و وسایلم را در کمدها و کابینت‌ها بگذارم، من نمی‌توانستم آنجا را خانه‌ی خودم بدانم. روی دو گوشه‌ی یکی از دیوارها دو عکس از مادرم و پدرم آویزان بود.


۳. «انسان فقط زمانی می‌تواند برای خود عمل کند که به آرزوهایش دسترسی داشته باشد.»3

تنها باری که همزمان بیشتر از پنج ‌نفر در خانه‌ی نارمکم بودند شبی بود که درسا تولد گرفته بود. تمام یک سالی که آنجا ساکن بودم به مهمانی‌هایی فکر می‌کردم که باید می‌گرفتم. بارها تعداد صندلی‌ها و کوسن‌های نشیمن را شمرده ‌بودم تا ببینم شهریاراینها در آن پنجاه متر جا می‌شوند یا نه، که جا می‌شدند. بارها به خودم یادآوری کرده بودم از خانه‌ی مامان منقل تاشواش را بیاورم تا هفته‌ی بعدی بگویم افسانه‌‌اینها بیایند و در حیاط کباب درست بکنیم. اما هیچ‌کدامش را انجام ندادم. فکر می‌کنم بیشتر از آنکه برنامه‌هایمان با هم جور نشده باشد، یا شرایط اجتماعی حوصله‌ی دور هم بودن را ازمان گرفته باشد، دلیلش این است که من تنهابودن یا معاشرت‌های دونفره را بیشتر ترجیح می‌دهم. برای همین برنامه‌ام شد شلوغی در خانه‌ی بقیه، خلوت در خانه‌ی خودم. و چقدر برایم لذت‌بخش بود که هر موقع دیگر دلم نمی‌خواست در جمع باشم، خداحافظی می‌کردم و به خانه‌‌ای می‌آمدم که تنها با خودم پر می‌شد.

آن‌ شب هم ساعت که ساعت از دوازده گذشت، از دیگران خداحافظی کردم و رفتم خانه‌ی خودم که با حضور جمع ده‌نفره‌ی درسا و دوستان بیست‌و‌چهارساله‌اش برایم غریب بود. یکی از پسرها ازم پرسیده بود: «تو که همسن مایی چطور گذاشته‌ن خونه‌مجردی بگیری؟» چهره‌ام در هم رفت. او منظور بدی نداشت، اما نمی‌دانست من چقدر از این عبارت «خونه‌‌مجردی» و بار معنایی‌ای که در فرهنگ ما به یدک می‌کشد بدم می‌آید. «هرکسی راه خودش رو داره.» و مادر من هم از آنهایی ا‌ست که باید به مرگ گرفتشان تا به تب راضی شوند. و البته هرکسی دلایل خودش را هم دارد. من آن‌قدر پریشان بودم که بفهمم یک ‌جای کارم می‌لنگد: از یگانه، دوست قدیمی‌ام، سر سوءتفاهمی دلگیر شده ‌بودم. با شبنم، حتی یادم نمی‌آید سر چه، دعوایم شده ‌بود. یک روز هم که روبه‌روی دوست‌پسر آن موقعم نشسته ‌بودم فکر کردم اصلاً نمی‌فهمم چرا آنجا هستم و بدون هیچ مقدمه‌ای پا شدم و خداحافظی کردم. اولی‌بار نبود که یکهو زیر همه‌ی میزهای زندگی‌ام می‌زدم، اما این ‌بار واقعاً حوصله‌ام از خودم سر رفته‌ بود. کور که نبودم، ویران‌شدن خودم را می‌دیدم، از سر بی‌شعوری که این رفتارها را نمی‌کردم، خودم را می‌شناختم، نمی‌دانستم دردم چیست و چه باید بکنم، اما می‌دانستم باید تنها باشم. فکر می‌کردم دارم دنبال آرزوی مستقل‌شدن می‌روم، اما چیزی که می‌خواستم متوقف‌کردن زندگی ‌بیرونی و وراندازکردن خودم بود.


۴. «زنی محکوم به ماندن

تَنش اسیر یک خانه یا کوپه‌ی قطار

کلامش محدود به گفتگو با اشباح سرگردان خویش

و ذهنش در تقلای سر و سامان‌دادن به افکاری آشفته.»

«موافقی یه مدت برای زندگی بریم هرمز؟»4

به صورتش نگاه کردم و از تعجب ابروهایم را بالا انداختم. هیجان‌زده شدم و فکرم هزار جا رفت. امیدوار شدم و از «نشدن» ترسیدم. این سؤالی نبود که هر روز کسی از آدم بپرسد. اما آن روزِ خنک، بعد از شبی بارانی در آذر ماه، آنجا روی حصیرهای اقامتگاهمان در دهخدای قشم، نازنین، مربی یوگایم، که این دومین سفر یهو‌یی‌مان بود، داشت پیشنهادی را مطرح می‌کرد که می‌توانست زندگی جفتمان را تغییر دهد.

تغییر همان ‌چیزی بود که جفتمان می‌خواستیم. من می‌خواستم این ‌بار از گرافیست‌بودن هم استعفا بدهم و دیگر کار غیرمرتبط با رشته‌ام انجام ندهم. کارم بشود خواندن و نوشتن. بروم یک گوشه‌ و فلسفه‌ام را بخوانم، بدون آنکه کسی کنارم باشد که فکر‌کردن را کار حساب نمی‌کند و برای چیزهای متفاوتی صدایم می‌زند. کرونا هم کلاس‌های دانشگاه را از بالای پله‌های شهید بهشتی به کف اتاق‌های شخصی‌مان آورده بود و مهم اتصالم به اینترنت بود، نه مکانی که در آن بودم.


در حال بارگذاری...
عکس از همایون محمودى

همان زنی که من و خواهرم از او قوی‌بودن را به ارث برده‌ایم، همان مدیری که در هر اداره و بانک و تعمیرگاهی یک آشنایی دارد و هیچ‌وقت کارش لنگ نمی‌ماند، همان مادری که همه‌ی روزهای مدرسه‌رفتنم پنج صبح بیدار شد و غذای تازه برایم پخت و با آجیل و شربت‌ زعفران و میوه راهی‌ام کرد که فشارم نیفتد آرزویش این بود که شوهرش از آن دسته مردهایی باشد که با او برود دور ایران را بگردد. اما نبود. حالا دختر کوچکش بعد از چند سفر تنهایی تصمیم گرفته بود برود آن سر کشور و مدتی طولانی بماند. آیا جای خاصی از مادرم را قلقلک داده بودم که خودش زنگ زد به یکی از همکارهایش در بندرعباس و برای جا‌به‌جایی وسایلمان از قطار به شناور برایمان پراید وانتی گرفت و شب‌هایی که از سرکار می‌آمد خانه مشغول جمع‌کردن خوراکی برای سفر من می‌شد؟

بهمن همان سال با نازنین چهار چمدان و دو کوله‌پشتی و کیف ویولن‌سلم را در کوپه‌ی دربستی‌مان جا دادیم. با نفری هفده‌‌میلیون ‌تومان پول پیش و یک‌میلیون اجاره‌ی ماهیانه، قرارداد اجاره‌ی دو‌ خانه‌ی هفتادمتری دیواربه‌دیوار را بستیم. بعد هم قسمتی از دیوار وسط حیاط را برداشتیم و شد خانه‌ا‌ی بزرگ با دو فضای مجزا اما متصل برای دو تشنه‌ی تنهایی که گاهی هم با حفظ حریم شخصی می‌خواستند معاشرتی هم کنند.


۵. «مارتین هایدگرِ فیلسوف زمانی به این نکته اشاره کرد که میان کلماتِ ساختن، سکونت‌گزیدن و اندیشیدن قرابتی ریشه‌شناختی وجود دارد.»5

در همان خانه‌ای که هیچ‌وقت درش درست و راحت بسته نشد اما همیشه بوی چوب صندل و کندر و اسطخودوس می‌داد گاهی صدای مرضیه یا شهرام شب‌پره بلند می‌شد، در آن خانه لباس‌هایمان را در ماشین لباسشویی سطلی دست‌چندممان می‌شستیم، روی بند در حیاط سیمانی سفیدمان پهن می‌کردیم، در آنجا گاهی واگنر یا مانترایی هندی پخش می‌شد و هر کس در گوشه‌ی خودش کار شخصی‌اش را انجام می‌داد. این خانه شد اولین خانه‌ی مستقل زندگی‌ام. خانه‌مان ساده و زیبا و نوساز بود، یعنی دیوارها سفید و تمیز بودند، اما مثلاً صاحبخانه فکر نکرده بود که اتاق‌خواب به در و کمد نیاز دارد و ما مستأجرهای اول باید دردسر رفت‌و‌آمدهای فراوان نجار و نصاب و روند کند انجام‌شدن‌ کارها وسط کلاس‌های آنلاینمان را می‌کشیدیم؛ یعنی می‌توانستیم به صاحبخانه بگوییم کابینت‌های کرم‌ روشن بگیرد، اما باید خودمان فکر خرید کولر پنجره‌ای از دست‌دوم‌فروشی‌های بندرعباس و حمل‌ونقلش با شناور تا جزیره را می‌کردیم. درست است که یک ماه اول یخچال نداشتیم و بعد یخچال زردرنگ چهل ‌پنجاه‌ساله‌مان صدای موتور هوایپما می‌داد، لوله‌کشی گاز نبود و گاهی پیش‌ می‌آمد وسط آشپزی‌ کپسولمان تمام شود و غذایمان خام بماند، درست که بعدازظهرها آب قطع می‌شد و اگر یادمان می‌رفت شیرفلکه‌ی منبع آب را باز کنیم، بدون آب می‌ماندیم، درست است تا چند ماه صندلی نداشتیم و چند بلوک سیمانی را روی هم می‌گذاشتم تا بتوانم ساز تمرین کنم، اما هیچ‌کدام اینها برایم دغدغه‌ ایجاد نمی‌کرد. این مهم بود که سر کوچه‌مان دریا بود و پنج صبح بیدار می‌شدم و در حال پیاده‌روی طلوع خورشید روی آب وسیع را می‌دیدم. تا قبل از ظهر، هم فرصت می‌کردم کلاس‌های دانشگاهم را شرکت کنم، هم کتاب بخوابم و هم بنویسم و ذهنم را خالی کنم. بعد، با آقا امید، تنها راننده‌ی سه‌چرخی که با او جابه‌جا می‌شدم و بعدتر دوستمان شد، برای استراحت به ساحل دورتری می‌رفتم، می‌گفتم چهار ساعت بعد بیاید دنبالم و تا جان‌ داشتم شنا می‌کردم. خوب زندگی می‌کردم و خوب می‌خوابیدم. طبیعت بود و من و تنهایی‌ام. می‌توانستم زمان طولانی ساکت بنشینم و فکر کنم و کسی نباشد که حرف بزند. می‌توانستم از گذشته‌ام دست بکشم. می‌توانستم از میان خودهای متعددم آنی را که می‌خواهم انتخاب کنم.


۶. «درخت‌ها، سنگ‌ها، آب، ابرها، شن، آجر، نور، باد و باران. تنها تنهایی‌ات مهم است: به هرکاری که دست بزنی، هر جایی که بروی، هر آنچه می‌بینی بی‌اهمیت است، هر آنچه می‌کنی بیهوده است، هر آنچه می‌جویی بدلی ا‌ست. تنها تنهایی هست و هر بار دیر یا زود روبه‌روی خودت بازمی‌یابی‌اش، دوستانه یا مصیبت‌بار؛ هر بار روبه‌رویش تنها می‌مانی، بی‌یار و باور، مبهوت یا هراسان، نومید یا بی‌شکیب.»6

تیر بود و، همچون آبی که با عوض‌شدن فصل در ساحل بالا می‌آمد، چیزی در من هم بالا آمد. روان‌پزشکی گفت «اختلال دوقطبی و شخصیت مرزی» و همکار روان‌شناسش تأیید کرد، روان‌شناس دیگری گفت این تشخیص‌ها نیاز به تأیید دکتر دیگری هم دارد و قطعی نیست. برایم مهم نبود که اسمش چیست، همین که فهمیده بودم چیزی هست برایم کافی بود تا دلیلی برای حال و رفتارهای عجیبم پیدا کرده باشم. همین که آن‌قدر بروزش داده‌ بودم تا برایم انکارکردنی نبود خیالم را راحت می‌کرد. انگار که از نوک قله به تماشای مسیر نشسته بودم و حالا بهتر می‌توانستم زندگی‌ام را بفهمم.

سرکوب احساس‌ها و آگاهانه نادیده‌گرفتن تجربه‌های ناخوشایندم در همه‌ی این سال‌ها باروتی ازم ساخته بود که منتظر جرقه‌ای برای انفجار بودم. در آن چندهفته‌ای که تهران بودم گیج‌تر از همیشه دور خودم می‌چرخیدم. اوج که گرفت، هفته را به یک روز بلند کشدار تبدیل کرد. خوابم نمی‌برد و وقتی چشم‌هایم را می‌بستم هم هشیارانه و کلافه ذهنم با من کلنجار می‌رفت. منی که در حالت عادی هر دو ساعت یک بار ‌چیزی گوشه‌ی لپم است، از بی‌اشتهایی، چهار کیلو وزن کم کردم. ناامنی شدیدی را با خودم حمل می‌کردم. انگار لباس کثیف خیسی بودم که انداخته ‌بودندم در مخلوط‌کن، چرک‌هایم چلانده می‌شد و شدید‌تر می‌چرخیدم و تکه‌های پاره‌ام باز در همان لجن غوطه‌ور می‌شد. در کافه، میان ملاقات با دوستم می‌رفتم دستشویی و گریه می‌کردم و بعد با لبخندی برمی‌گشتم سر میز. روزی که برای کمک به ساخت فیلم‌کوتاه دوستم رفته ‌بودم، موقعی که تنها در ورودی محیطی ایستاده ‌بودم تا کسی وارد کادر نشود، گریه کردم. و دوباره تا پیش عوامل برگشتم، شدم همان مهتاب خنده‌روی مهربان. وقتی که تصویرهایم از مرگ واقعی‌تر شد و هر ساختمانی که می‌دیدم در ذهنم فرو‌ریخت و هر لباسی که ‌پوشیدم خون‌های ریخته‌شده رویش را حس ‌کردم واقعاً افتادم.

ترک موتور اسنپی توی مدرس جنوب به شمال نشسته‌ بودم، اینکه الآن است که بمیرم هر لحظه در ذهنم می‌گذشت. بقیه‌اش را این‌گونه به‌ خاطر می‌آورم:

«یک ترمز و حرکت رو به جلو، و بعد افتادن موتور به سمت چپ. و بعد من روی آسفالت داغ تابستان در خط سرعت و ماشینی که ترمز می‌کند. سر پا می‌شوم. می‌گویم خوبم. از اتوبان عبور می‌کنم. زیر پل حقانی در صندلی عقب ۲۰۶ قرمز دختری که مقصر تصادف بوده دراز می‌کشم. رویه‌ی کفشم پاره می‌شود و پایم می‌سوزد. زانویم هم از زیر شلوار جین گزگز می‌کند. آن دستم که روی آن به زمین پرت شده‌ام زخم شده. راننده صورتش خونی‌ است. می‌گویم خوبم. خوبم. اما دیگر نمی‌توانم. کلماتم به هق‌هق‌های بلندی تبدیل می‌شوند و گرمای زمین از چشمانم بیرون می‌زند. آمبولانس می‌آید. آب از کف پا و زانو و دستم رد می‌شود و جوش می‌آید و با تمام بدنم گریه می‌کنم. پلیس توضیحات اداری را به مقصر می‌دهد و دختر عصبانی می‌گوید: ’اه اگه مرده ‌بود، دردسرش کمتر بود.‘ در آمبولانس را می‌بندند و می‌گویم کاش قبل بیمارستان جایی نگه ‌دارید جیغ بزنم.»

من هم مثل پاندورا درِ چیزی را باز کرده بودم که دیگر خودم هم جلودارش نبودم. درِ چه چیز را باز کرده بودم؟ درِ خودم را.

تنهایی امکان بازنگری در زندگی‌ام را به من می‌داد. دریا برایم مثل آب پرفشاری بود که کثیفی را از تاروپود فرش بیرون می‌کشاند. درگیری‌های روزمره‌ی زیادی داشتم، اما برایم دردسرساز نبودند، جزئی از زندگی گذران بودند و اهمیتی نداشت که وقتی برگشتم با یخچالِ خراب‌‌شده و آشپزخانه‌ی خیس و بوی تعفن رو‌به‌رو ‌شوم. من آن مرداد داغ و خلوت جزیره را به هر چیزی ترجیح می‌دادم، حتی وقتی در گرمای پنجاه درجه‌ و رطوبت هشتاد درصد هر دو کولرمان همزمان خراب شدند. توانسته‌ بودم خودم را از چرخه‌‌ی با شتاب «انجام بده»‌ی تهران بیرون بکشم، بنشانم یک گوشه و از خودم بپرسم چرا این‌گونه هستی؟

چون در خانه‌مان همیشه‌ی خدا دعوا بود و وقتی ده سالم بود، از روی کتابی، نوشته‌ای اخلاقی درباره‌ی این را که همه‌مان می‌میریم و زندگی ارزش این‌همه رنج را ندارد با ماژیک روی یکی از کاغذهای گلاسه‌ی نقاشی خواهرم نوشتم و به دیوار هال خانه زدم؟ چون در نوجوانی، و بعد از پنج سال سکوت مطلق میان پدر و مادرم، پدرم بدون آنکه به ما بگوید از ایران رفت و تا پنج سال بعدش هم از او بی‌خبر بودم و با اینکه این‌ کارش برای من آزادی‌ها و آرامش بسیاری آورد، بذر ناخواستنی‌بودن و طرد‌شدگی را ‌درونم کاشت؟ چون شب‌های کودکی و نوجوانی‌ام، با آرزوی اینکه صبح بیدار نشوم، روی بالشت خیسی می‌گذشت و صبح‌ها روی چشم‌های پف‌کرده‌ام قاشق سرد می‌گذاشتم تا در مدرسه طبیعی به نظر بیایم؟ چون دورویی‌های دوست نزدیکم در دبیرستان را دیر فهمیدم و دست‌آخر او دوربینم را هم دزدید و تازه بعد از آنکه از خودکشی جان سالم به در برد مادرش، که همیشه می‌گفت کاش دخترش از من خوبی و مهربانی یاد می‌گرفت، وسط مهمانی خواهرم زنگ زد و همه‌ی کاسه‌‌کوزه‌ها را سر من شکست و گفت تو که تقصیر نداری، بابات بالا سرت نبوده؟ چون در بیست‌سالگی دوست‌پسرم بهم خیانت کرد و بعد فهمیدم مدت‌ها حرف‌های هرروزه‌ی عادی‌اش هم دروغ بوده، و بعد آن اعتمادم به آدم و عالم از بین رفت؟ چون تا می‌آمدم از زیر قربانی‌بودن در اتفاق قبلی دربیایم و به چشم رشد به آن اتفاق نگاه کنم اتفاق بعدی روی سرم هوار می‌شد و دردهایم به تمام خوشگذرانی‌هایم سایه می‌انداختند؟

من در دو دهه‌ی اول زندگی‌ام تمام شده بودم. از همان‌وقت که متخصصان قلب و معده بعد از اسکن‌ها و آزمایش‌ها‌ تشخیصِ «دردهات عصبیه» را می‌دادند، از همان‌وقت که حملات پنیک اجازه نمی‌داد در مدرسه‌ماندنم به دو ساعت برسد و سروکارم به آمبولانس و مامان می‌افتاد تا بروم خانه، از همان روز که دایی‌مهدی، وقتی هفت‌ساله بودم، تو خانه‌ی مامان‌بزرگ بهم گفت نباید خودخواه باشم و بعد ده‌ سال بعد به جای پدرم آمد مدرسه و گفت شبیه زن‌های چهل‌ساله درد می‌کشم. من از همان موقع ته کشیده ‌بودم. مضطرب و بی‌تاب بودم و از اینکه به موجودی تبدیل شده‌ بودم که چیزهایی را با خودش حمل می‌کند که می‌داند مال او نیست از خودم منزجر بودم. انگار تا همان بیست‌‌و‌دوسالگی‌ که سوار آن قطار شدم، آن‌قدر سرعت همه‌چیز زیاد بود که فقط اپراتوری مسئولیت‌پذیر برای دستورهای اکتسابی مغز و گوشت و پوستم بودم و هر روز بیشتر از دیروز از خودم و زندگی‌ام بیزار می‌شدم. اما وقتی قطار حرکت کرد، من تازه ایستادم.


۷. «کارایی سیناپس‌ها با توجه به تغییر دایمی اطلاعاتی که از آن‌ها عبور می‌کند تغییر می‌یابد: در دوران کودکی و سرتاسر زندگی، هر یک از ما دستخوش شکل‌بندی منحصربه‌فردی از تأثیرات محیط بیرونی‌مان هستیم که در شکل و کارکرد شبکه‌های مغز طنین‌انداز می‌شود.»7

خانه‌ی اولم همان خانه‌ی اولی بود که وقتی مار نیشت می‌زند و از نردبان می‌افتی، از آنجا شروع به چیدن مهره‌هایت می‌کنی. همانند موجی که از دور خیز برمی‌دارد و شدید و بلندتر می‌شود و به صخره‌ای می‌کوبد، آن چیز درونی هم در من تکان می‌خورد تا مرا شکل دهد و با جریانش تیزی‌هایم را نرم کند. من از بیدارشدن و قوت‌گرفتنش خوشم می‌آمد، به او اجازه‌ی بروز می‌دادم و نشسته‌ بودم تا ببینم چه می‌شوم. این بار می‌خواستم تمام اوجش را ببینم. می‌دانستم هر فرازی فرودی هم دارد و اگر بگذارم هرقدر می‌خواهد جولان دهد، بعدتر بهتر می‌توانم افسارش را دستم بگیرم. دیگر نمی‌خواستم، مثل همه‌ی سال‌هایی که خودم را در نقاب نخ‌نمایی از قوی‌بودن خفه کرده بودم، این بار هم دستم را روی دهنم بگذارم و نگذارم صدایی غمگین ازم خارج شود. انکار حس‌هایم نه‌تنها جواب نداده ‌بود، بلکه سیلی راه انداخته ‌بود که، یا باید در آن غرق می‌شدم، یا باید اجازه می‌دادم آن‌قدر جلو برود که مرا به ساحلی امن برساند. آن‌قدر پایین رفتم که همانند فنری فشرده‌شده توانستم خودم را به بالا پرتاب کنم و نفس تازه‌ای بگیرم. بیکوئل و کلونازپام فیل‌افکن را نخوردم، به ‌جایش خودم را در دریا انداختم و ساعت‌ها تنها در ساحل فکر کردم و با خودم وقت گذراندم و نوشتم. مثل شن‌بازی کودکی، در خودم آن‌قدر بیل زدم تا توانستم ساخته‌هایی را خراب کنم و چیزهای جدیدی بسازم، آن‌قدر عمیق بشوم که از خودم سؤال کنم، خودم را ببینم، خودم را پیدا کنم و آزادانه تصمیم بگیرم. آن‌قدر عمیق که توانستم در تن خودم جاگیر شوم و این فاصله‌ی خون‌آلود عمیقی که بین خودم و خودم افتاده ‌بود پر کنم. خودم را الک کردم، درد کشیدم و رها کردم. برای آن خودی که می‌خواستم کامل ببینمش و بعد در دریا دفنش کنم سوگواری کردم. زمان برد اما در چیزی لنگر انداختم که واقعی، نزدیک و انتخابی بود.

در حال بارگذاری...
عکس از همایون محمودى


۸. «خواست تقریباً همیشه پای نوعی میانجی دیالکتیکی را به میان می‌آورد: ما چیزی را طلب می‌کنیم، اما در واقع به میانجی این چیزی دیگر را طلب می‌کنیم— و گاه حتی خود نفی خواست را به تمام معنای آن می‌خواهیم.»8

دم املاک خانه‌ی سفید رسیدم و آقای شریفی صاحبخانه سیگارش را خاموش کرد، با موهای سفید و شکم برآمده از عرقخوری و کفش سوراخش، آمد داخل و گفت «شما مجردین؟ من نمی‌خواستم به مجرد خونه بدم، الآنم وایساده بودم دم در که ببینم می‌آین چه شکلی‌این. اما دیدم خیلی موجه و مرتبین نظرم عوض شد.»

بین مراتب اداری اجاره‌ی خانه در تهران و هرمز به ‌اندازه‌ی فاصله‌ی کیلومتری‌ بینشان فاصله هست. تنها املاکی‌ای که در جزیره وجود داشت فقط برای بستن قرارداد فعالیت می‌کرد و ما یک ماه هر روز شهر پنج‌کیلومتری را کوچه‌به‌کوچه می‌گشتیم و از هر آدم محلی‌ای که می‌دیدیم می‌پرسیدیم آیا خانه‌ای برای اجاره‌دادن دارند یا کسی را می‌شناسند. حالا در تهران با جستجوی «خانه‌ی حیاط‌دار» در سایت دیوار به نتایجی رسیده‌ بودم.

بعد از یک ‌سال زندگی در جزیره‌ای که مثل شبح در آن رفت‌و‌آمد می‌کردم تا هیچ شخص بومی و غیربومی‌ای در زندگی‌ام کنجکاوی نکند، تصمیم گرفتم از هرمز برگردم. با انزوای خودخواسته در طبیعت تا مقدار خوبی توانسته بودم تکه‌های از هم گسسته‌ام را به ‌هم بچسبانم. آگاهی و هوشیاری آزادی من از آن چیزی بود که زمینم می‌زد. مشاهده‌اش کرده بودم و خودم را بیشتر شناخته بودم. ریشه‌اش خشک شده بود، اما کنده نه، حداقل حالا این من بودم که به آن مسلط شده بودم.

یکی از همان شب‌های بی‌خوابی در تهران باعث شده‌ بود کله‌ی ‌سحر با آدمی نسبتاً غریبه از پارک‌وی تا چهارراه ولیعصر پیاده‌روی کنم، و آن آدم بشود همان کسی که اگر نبود، من حالا این‌قدر سالم‌تر نبودم. حامد مرا با غریبه‌ها آشتی داد، بدون آنکه خودش بخواهد، بدون آنکه من بخواهم. وقتی بیشتر از آن‌ چیزی که می‌خواستم، از آن یک ‌سال به دست آورده بودم، فهمیدم باز هم وقت تغییر است. حالا که بهترم، اگر به اجتماع برنگردم که کاری نکرده‌ام. حیاطداشتن را اما می‌خواستم تکرار کنم. اولین ‌باری که در کودکی واقعاً به سؤال «بزرگ شدی می‌خوای چی‌کاره بشی؟» فکر کردم، گفتم «بازنشسته». و آن بازنشسته‌ی درونم می‌خواست باز هم حیاطی داشته ‌باشد تا به باغچه‌اش رسیدگی کند و با شلنگ بشورد. از بین آگهی‌هایی که دیوار جلو رویم گذاشت، بدون دیدن آن‌ قسمتی که می‌نویسند صاحبخانه از مجردها متنفر است و می‌خواهد خانه‌اش را به خانواده اجاره بدهد، تا کودک خردسالشان دیوارها را داغان کند و حال همسایه‌ها را با سروصدای دعوا بر سر مشق‌ ننوشتنش جا بیاورد، به یکی‌شان زنگ زدم و برای دو ساعت بعد قرار ملاقات گذاشتیم. وارد ساختمان که شدم، فکر کردم وقتم را هدر داده‌ام که بدون دیدن عکسی تا نارمک آمده‌ام. اما وقتی مشاور پیری که هیچ‌وقت اسمم را درست نگفت در خانه را باز کرد، فهمیدم خانه‌ی بعدی‌ام همین‌جاست. درِ ورودی رو به پنجره‌ای باز می‌شد که برگ‌های درخت توت و انار را که باد تکانشان می‌داد می‌دیدی و نور از میانشان روی سرامیک‌های سفید کف خانه می‌افتاد. شومینه‌ای قهوه‌ای‌رنگ در سمت راست پنجره قرار داشت و دیوارها‌ تازه رنگ سفید خورده‌ بودند؛ بالکن سه‌متری سنگ‌مرمری در اتاق‌خواب بود و پاسیو‌یی یک‌متری در آشپزخانه. ۵۵ متر خانه‌ پر از نور و همان‌قدر حیاط باغچه‌دار.


۹. «حقیقت از شهرِ زندگان گریخته است.»9

نمی‌‌دانم در جهان احتمالات احتمال اینکه پرستار واحد رو‌به‌رویی مادرم در زعفرانیه واحد کناری من در نارمک از آب در بیاید چقدر است. اما در جهان واقع این اتفاق افتاد. یک روز از در خانه آمدم بیرون بدون آنکه یادم باشد کلیدم را از پشت در بردارم. از همسایه‌ی کناری‌ام خواهش کردم ریموت پارکینگ را برایم بزند و از خانه رفتم بیرون. کل روز داشتم به این فکر می‌کردم که امکان ندارد زنی که دیروز در آسانسور خانه‌ی مادرم به او برخورده‌ام همین زنی باشد که امروز درِ خانه‌اش را زدم. اما بود. مادرم هنوز شارژ دو نفر را پرداخت می‌کرد که کسی نفهمد او تنها زندگی می‌کند و من شارژ یک نفر را. همسایه‌ها رفت‌وآمد حامد به خانه‌ام را دیده‌ بودند و وقتی که به زن پرستار گفتم کلیدم داخل مانده، گفت: «آقاتون نیستن؟» خنده‌ی هیستریکم را قورت دادم و گفتم: «نه، شهرستانن.» راستش اصلاً حوصله نداشتم برای زن بشکافم که اولاً کسی آقای من نیست و ثانیاً حامد کیست. همین داستان را گرفتم و هر بار هر کدام از همسایه‌ها هم ازم چیزی پرسید همین را تحویلش دادم که جامعه‌ی سنتی مسن‌های ساختمان را فکری نکنم. واحد روبه‌رویی مادرم خواهر همسایه‌ی طبقه‌ی‌ سومشان است. مدتی بعد، همسایه‌ی طبقه‌ی سوم ازدواج من را به مادرم تبریک گفت.

پنهانکاری درباره‌ی مستقل زندگی کردنم فقط به بیرون از خانواده ختم نمی‌شود. به غیر از مادربزرگ و پدربزرگم، هیچ‌کسی از خانواده‌ی مادری پرجمعیت من چیزی نمی‌داند. هرمز که بودم، چندین بار برای شیرینی‌هایی که دایی‌ام می‌داد مادرم برایم بیاورد خانه— چون «مهتاب خونه‌ست داره درس می‌خونه»— زنگ زدم از او تشکر کردم و گفتم خیلی خوشمزه بودند.


۱۰. «کجاست جای رسیدن و پهن‌کردن یک فرش

و بی‌خیال نشستن

و گوش‌دادن به

صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور؟»10

انتخاب‌های ما شکل‌دهنده‌ی شخصیتمان‌اند و من دلم نمی‌خواهد تصمیم‌هایم محدود باشند. خانه‌ی تنهایی جهانی ا‌ست حول محور من. جهانی ا‌ست برای تنهایی من. قلمرو خودمختار تک‌نفره‌ای که در آن من حکم می‌کنم کی چراغ روشن و خاموش شود و چه کسی واردش شود و چه صدایی در آن بیاید. جغرافیای محصوری که من در آن آزادم عریان برقصم یا ساعت‌ها تنها پشت میز هشت‌نفره‌ی چوبی سیاه بنشینم و به خواندن و نوشتنم برسم. اما بیشترین تصویری که از خانه‌ی دومم دارم نشستن رو‌به‌روی پنجره و از سرِ «احساسِ در خانه ‌بودن» نفس راحتی کشیدن است. من با درخت اناری که خشک ‌شده بود تحویلش گرفتم، گل‌ داد، گشوده شدم و با هرس‌کردن شاخه‌های درخت توت به دست حامد جان تازه‌ای برای پیش‌‌بردن زندگی‌ام پیدا کردم.

در تهران، آن‌ چیزی که در هرمز ساخته ‌بودم ته‌نشین شد. هر مکانی امکان‌هایی را می‌گشاید. همان‌طور که هر هفته جای میز و گلیم‌ها و کوسن‌ها و آینه‌ها را عوض می‌کردم، از تغییر مکان سالیانه‌‌ام هم کیف می‌کنم. همین شد که خانه‌ی حیاط‌دار دوم هم تمام شد، و من بدون پیدا‌کردن خانه‌ی سوم لنگ در هوا ماندم.

اما نه آن‌قدرها هم در هوا.


۱۱. «این خانه قشنگ است، ولی خانه‌ی من نیست.»11

۲۷ خرداد ۰۲، ۱۲:۲۷ بامداد، خانه‌ی مامان

میان در بالکن اتاق من و پشت‌بام خانه‌ی روبه‌رویی نهایتاً حدود پنج متر فاصله است. این خانه قبلاً اینجا نبود، موقع پی‌ریزی‌اش من هنوز اینجا زندگی می‌کردم. اصلاً همین خانه یکی از دلایلی شد که آن اواخر من با اتاقم خوب نبودم. فکر می‌کردم داربست‌هایشان داخل اتاق من آمده‌. گاهی صبح‌ها در خواب و بیداری نگران می‌شدم که چه کسی دارد مرا می‌بیند. و از خواب بیدار می‌شدم و تمام تنم را زیر پتو فرومی‌بردم. اما کارگرها واقعاً مرا نمی‌دیدند، نه که نمی‌توانستند چون خوب می‌توانستند، بلکه نمی‌خواستند. حتی زمانی که در بالکن می‌ایستادم هم آن‌‌قدر مشغول کار بودند که نگاهشان به من نمی‌افتاد. حالا روی همین پشت‌بام دختر نوجوانی می‌رقصد، طوری که انگار جلو دوربینی ایستاده‌. گاهی هم نورهایی می‌آید‌ که انگار فلش دوربینش است و عکس می‌گیرد. آن دختر نوجوان هم لابد توی پشت‌بام احساس آزادی می‌کند. مگر ما این‌چنین نبودیم؟ به بهانه‌ی درس‌خواندن در هوای آزاد می‌رفتیم پشت‌بام و دیگر انگار از حوزه‌ی استحفاظی خانواده خارج شده بودیم. شاید آن دختر نوجوان هم در رؤیای داشتن خانه‌ای ا‌ست که هر زمان خواست برای خودش دوربینش را روشن کند، آهنگی بگذارد و با صدایی رها بخواند و برقصد.

سه کوچه پایین‌تر کارگرانی زیر نور سفید تاور کرین مشغول کارند. نمی‌دانم چرا ساختن آن ساختمان لعنتی تمام نمی‌شود، حداقل دو سال است که آن ماشین معلق غول‌پیکر و زردشان دقیقاً وسط شیشه‌ی در بالکن اتاقم را اشغال کرده. چه نصفه‌شب‌هایی که از شدت نورش که از هوا و شیشه عبور می‌کرد و مستقیم می‌آمد سمت راست صورت من از خواب بیدار شدم. و فردایش باز هم بر اینکه نمی‌خواهم پرده‌ای روی پنجره‌هایم بکشم پافشاری کردم.

من در این اتاق خیلی راحت نیستم و هر تلاشی هم برای راحت‌‌ترشدنم بیهوده است؛ من مهمان این خانه‌ام.

اتاق خوب و راحتی دارم، اما خواب خوبی نه. اینجا خانه زندگی من نیست. اینجا قسمتی از زندگی من بوده و خانه‌ی مادری‌ام است. نمی‌دانم چه مرگم می‌شود اینجا، کلافه‌ام، دارم بیهوش می‌شوم و نمی‌توانم بخوابم.


۱۲. «بسته‌ام عهد درستی با شکستن در ازل از فلک امیدوار مومیایی نیستم»12

یک جا در خانه‌ی حامد دارم، یک جا در خانه‌ی اِلی، یک جا در خانه‌ی مریم. مادرم هم، با خوشحالی‌ای که نمی‌خواهد نشانش دهد که من «سلیطه‌بازی» در نیاورم، می‌گوید قدمت رو چشم. چهار کلید دارم و چهار مسواک، در چهار نقطه‌ی تهران.

بیشتر از سه ماه دنبال خانه‌ی سومم گشتم، اما نه خانه‌ی مناسبی پیدا کردم نه منِ بازنشسته‌ی دست‌‌درجیبِ‌ خانواده، که در این جامعه خوشی زده زیر دلم و می‌خواهم با فراغت فیلسوفانه به خواندن و نوشتنم برسم، توانایی پرداخت اجاره‌ی ده‌میلیونی در تهران را داشتم. اصلاً از صرافت خانه‌داشتن هم افتاده‌ام.

قبل از آنکه بیست‌وپنج سالم شد، فهمیدم که هستم و چه می‌خواهم. حالا از دست خودم راحت شده‌ام. حالا در مسیر خودم هستم. رها، سبک و روان. خانه‌ی سومم اما نه مکانی ثابت که همین بی‌خانگی است. یک معلق‌بودگی در مکان که امکان‌های تازه‌ای پیش رویم می‌گذارد و منِ مشتاق به تغییر را راضی می‌کند.

امسال خانه‌ام را در کوله‌ی ۴۵ لیتری یشمی‌‌رنگی که پدرم از آن سر دنیا برایم فرستاده می‌بندم، می‌گذارم پشت صندوق ام‌وی‌ام طوسی‌رنگی که مادرم برایم گرفته.

اگر می‌خواهم خودم باشم، پس باید حرکت کنم.

1.خانه‌خوانی، علی طباطبایی، نشر اطراف، ص ۵۰.

2.. همه‌چیز درباره‌ی خانه، مایکل الن فاکس، ترجمه‌ی مهدی نصراله‌زاده، نشر بیدگل، ص ۸۳.

3.. روان‌درمانی اگزیستانسیال، اروین یالوم، ترجمه‌ی سپیده حبیب، نشر نی، ص ۴۲۶.

4.. چهره‌ها در شلوغ، والریا لوئیزل، ترجمه‌ی وحید پورجعفری، نشر خوب، ص ۱۴۷.

5.. شهر از نو، لارنس جی. ویل و توماس جی. کامپانلا، ترجمه‌ی نوید پورمحمدرضا، نشر اطراف، ص۳۶.

6.. مردی که خواب است، ژرژ پرک، ترجمه‌ی ناصر نبوی، نشر نو.

7.. با مغزمان چه باید بکنیم؟، کاترین مالابو، ترجمه‌ی علی حسن‌زاده، نشر لگا، ص ۳۷.

8. کژ نگریستن، اسلاوی ژیژک، ترجمه‌ی مازیار اسلامی و صالح نجفی، نشر نی، ص ۵۲.

9.از شعر «سرود مردی که تنها به راه می‌رود» احمد شاملو.

10.از شعر «مسافر» سهراب سپهری.

11. شعری از خسرو فرشیدورد.

12.بیتی از صائب تبریزی.

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد