icon
icon
ایران، دهه 40 شمسى، عکس از پل الماسى
ایران، دهه 40 شمسى، عکس از پل الماسى
صداها
وقتی دستِ قرمز همه‌مان را خورد
نویسنده
محبوبه آب‌برین
10 مرداد 1403
ایران، دهه 40 شمسى، عکس از پل الماسى
ایران، دهه 40 شمسى، عکس از پل الماسى
صداها
وقتی دستِ قرمز همه‌مان را خورد
نویسنده
محبوبه آب‌برین
10 مرداد 1403

بار دوم بود که اسامی‌مان از بلندگوی زنگ‌زده در حیاط طنین‌انداز شد. حال زندانیانی را داشتیم که فردا صبح، قبل از طلوع آفتاب، طناب دار گردنشان را می‌فشرد. باد صدای خانم بیات را شبیه جادوگر زیبای خفته می‌کرد که از آینه‌ی جادو می‌پرسید: «بگو زیباترین زن دنیا کیست؟»

«سعید قلعه‌نویی،‌ وحید قلعه‌نویی،‌ حامد میرزایی، ابوالفضل ده‌بالایی،‌ محبوبه آب‌برین به دفتر!»

لرزان و ترسان، صف‌کشیده، جلو دفتر، خیره به چشم‌های پرغیظ خانم بیات، من به نمایندگی از پسرها توضیح می‌دادم که فقط چند تا مورچه‌اسبی بود و ما فقط داشتیم امتحان می‌کردیم ببینیم مورچه‌اسبی‌ها می‌توانند در آب شنا کنند یا نه.

مورچه‌اسبی‌ها از دست‌هایمان راه گرفته بودند و خودی نشان می‌دادند. یک گوشه‌ی دنج‌ِ حیاط گیرشان انداخته بودیم و با چند سنگ بزرگ دور لانه‌شان را بسته‌ بودیم. آب را با لیوان‌های آکاردئونی کوچکمان آورده و حوضی ساخته بودیم درست جلو ورودیِ لانه‌شان و داشتیم تلاش عجیبشان برای نجات ِلانه را تماشا می‌کردیم. همان‌ موقع صفورا مثل همیشه خودشیرینی‌ا‌ش گل کرده و گزارش داده بود به دفتر که فلانی، که خودش دخترِ معلم کلاس‌اولی‌هاست و باید الگوی بقیه باشد، با چند پسر شر همکلاسش گوشه‌ی حیاط خاکی مدرسه دارند مورچه‌بازی می‌کنند. و چه گناهِ نابخشودنی‌ای بود این.

در این فکر بودم که کاش می‌توانستم صفورا را از موهای بلند طلایی فرفری‌اش از درخت انجیر پشت حیاط آویزان کنم و مورچه‌ها را بفرستم سراغش تا روی موها و کله‌ی گنده‌اش رژه بروند که خانم بیات داد زد:‌ «آب‌برین، فردا با این نره‌خرها تو کلاس زندانی می‌شی و حق ناهار خوردن هم نداری.» و بعد هم به ترتیب که ایستاده بودیم با خط‌کش بلند چوبی‌ا‌ش که اسمش «چوبدست» بود کف دستمان را حسابی قرمز کرد. مالِ من را مثل همیشه کمتر و آرام‌تر، چون مادرم فقط چهار صندلی آن‌ورتر نشسته بود و سعی می‌کرد وانمود کند که حواسش پرت ورقه‌های امتحانی کلاس اول است و اصلاً مرا نمی‌بیند و اصلاً دلش نمی‌خواهد مادر دختری این‌طور بی‌مبالات و سرکش باشد که همه‌اش پی بازیگوشی با پسرهای مدرسه است.

زنگ آخر وقت داشتیم قبل از رسیدن مینی‌بوس دِه دور هم جمع شویم و برای فردا نقشه بکشیم. اما سعید و وحید یادشان افتاده بود که همه‌ی آتش‌ها از گور من بلند شده و قاتی صدای بوق بنزِ 509 آقای محمدی پشت چشم نازک و قهر کردند و جهنمِ زندانی‌شدن، وحشت میله‌های کلفت پشت شیشه‌ی کلاس و آن بخاری نفتی غول‌پیکر را چندبرابر کردند.

صبح‌ها توی مینی‌بوس مدرسه، که از شهر به ده می‌آمد، فقط صدای رادیوی آقای محمدی می‌آمد که اخبار آخرین حمله‌ها و عملیات‌ را اعلام می‌کرد و نگاه معلم‌ها را می‌برد به جایی پشتِ ابرهای آسمان. ما بچه‌معلم‌ها —این اسمی بود که هم‌مدرسه‌‌هایمان رویمان گذاشته بودند— کنار هم می‌نشستیم و ریزریز توی گوش هم چیزهای عجیب می‌گفتیم، چیزهای ترسناک، و سعی می‌کردیم بفهمیم دست قرمز دقیقاً چه شکلی است.

آن روز صبح اما من آن اعدامی زیر حکمی بودم که صدایم درنمی‌آمد. توی سرم سکوت مطلق بود و دهانِ بزرگ قرمزی که در تاریکی کلاس نمورمان داشت می‌خوردم. طرف‌های ظهر، وقتی که زنگ ناهار بچه‌ها را به خانه‌هایشان می‌فرستاد یا به حیاط که بقچه‌های کوچک نان و پنیر یا نان و پنیر و سبزی‌شان را با هم تقسیم کنند، من و آن چهار پسر ِآفتاب‌سوخته پشت میله‌های آهنی کلاس ‌ماندیم و صفورا از پشت پنجره به ریشمان ‌خندید.

خانم بیات با چوبدست در حیاط قدم می‌زد،‌ مادرم حتی از پشت شیشه‌ی دفتر هم نگاهی به کلاس نمی‌انداخت و نمی‌خواست نشان دهد که نگران ناهار امروز دخترک بازیگوشش است. پنج‌نفری، سه ردیفِ نیمکت‌های دخترها را، که نزدیک بخاری بود، اشغال کرده بودیم. سعید و وحید توی گوش هم پچ‌پچ‌کنان چیزهای خنده‌دار می‌گفتند، از لج آنها داشتیم روی زمین ادای نقطه‌بازی درمی‌آوردیم و صدای قار و قور شکم‌هایمان را نشنیده می‌گرفتیم.

آفتاب کم‌رمق‌تر از همیشه پشت به شیشه‌ی کلاس بود و من منتظر بودم که بالاخره دهانِ بزرگ دست قرمز از پشت تخته‌سیاه یا جایی همان‌جاها بیاید و همین امروز قال قضیه را بکند. یک‌مرتبه وحید گفت: «حامد و ابوالفضل بیاین. ما می‌خوایم ناهار بخوریم.» پسرها دست‌به‌یکی کرده بودند که چند لقمه نان از کیف‌هایشان دربیاورند و بخورند، بدون من. به نظرشان تنبیه امروز تقصیر من بود.

پشتم را کردم به جمع کوچکشان و چشم‌هایم را بستم تا نبینم امروز لقمه‌هایشان چیست و بو هم نکشم و اصلاً به دست قرمز بگویم بیا دیگر، بیا مرا بخور تا بچه‌ها ببینند این‌ها تقصیر من نیست. اما دست بزرگ و پر از تَرکِ ابوالفضل جلو چشم‌هایم سبز شد، با لقمه‌ی سیب‌زمینی و تخم‌مرغ پخته‌. ابوالفضل با این کار جنگ را تمام‌شده اعلام کرده بود و من که خودم لقمه‌ی آماده‌ی دست قرمز بودم این فرصت را پیدا کرده بودم که ‌آخرین لقمه‌ی حیاتم را قورت دهم.

میانِ گاززدن ‌لقمه‌ی ابوالفضل بود یا چند ثانیه بعد که باز بلندگوی بزرگ صدایش بلند شد. «آژیری که هم‌‌اکنون می‌شنوید آژیر قرمز و ... .»

لقمه‌ها را ول کردیم، جمع شدیم پشت پنجره‌ی کوچک و با همه‌ی توانمان داد زدیم که یکی نجاتمان دهد. تک‌وتوک بچه‌هایی که هنوز توی حیاط بودند به سمت پناهگاه فرار کرده بودند و صدای ما زورش به آژیر قرمز نمی‌رسید. ابوالفضل زده بود زیر گریه، وحید، حامد و من دست‌های هم را گرفته بودیم و نفس‌ حبس کرده بودیم و سعید فقط داد می‌زد.


در حال بارگذاری...
ایران، دهه 40 شمسى، عکس از پل الماسى

هیچ‌کس نمی‌آمد. بیشتر ترسیدیم، بیشتر گریه کردیم و من با آخرین جیغم اسم مادرم را صدا ‌زدم که کلاس لرزید. تکان یکباره‌ی عظیم. پنج‌نفری پرت شدیم سمت نیمکت‌ها، افتادیم روی خاک‌های کف کلاس و هق‌هق گریه‌هایمان شدیدتر شد. از اینجا به بعد، تا صدای دوباره‌ی بلندگو، که اعلام وضعیت سفید بود، مورچه‌اسبی‌ها از در و دیوار کلاس سرازیر شدند؛ آنها سربازهای در حال رژه‌ای بودند که ارواحِ کوچک و وحشت‌زده‌مان را روی شانه‌هایشان حمل می‌کردند. صدایی جز گریه و جیغ‌های ریز و کمک‌کمک‌خواستن‌ نبود، و هیچ پاسخی.

پارسال همین روزها بود که خواهر صفورا را عروس کرده بودند. کلاس‌چهارمی بود. موهایش مثل صفورا طلایی و بلند و فرفری بود، اما اصلاً مثل صفورا نمی‌رفت چغلی کسی را به خانم بیات بکند. هیچ‌وقت هم لانه‌ی مورچه‌اسبی‌ها را خراب نکرده بود، از درخت انجیر هم بالا نرفته بود، با چوبدست هم قایمکی به جان کلاس‌اولی‌ها نیفتاده بود و از همه مهم‌تر اصلاً از دست قرمز نمی‌ترسید.

فاطمه ته صف دستشویی می‌ایستاد، سرش را پایین نگه می‌داشت و تا آخرین نفر صبر می‌کرد که کسی طعمه‌ی دست قرمز نشود. فاطمه که بود، من کمتر خواب دست قرمز را می‌دیدم. کمتر از دیوارهای کاهگلی پر از عنکبوت، سوسک و مورچه‌ی دستشویی می‌ترسیدم. فاطمه می‌گفت دست قرمز بچه‌های مدرسه قلعه‌نو را نمی‌خورد. می‌گفت پدرش که پارسال از جنگ برگشته خودش گفته که این‌طوری است، چون بچه‌های مدرسه‌ی قلعه‌نو خیلی شجاع‌اند و، همین پارسال که سه تا از کلاس‌پنجمی‌ها رفته‌اند جبهه، دست قرمز را ترسانده‌اند.

دست قرمز را صدام فرستاده بود. نمی‌دانستیم با هواپیما فرستاده، یا با موشک یا با تانک. نمی‌دانستیم با کدام قطار جنگی آمده. قطارهای جنگی همان‌هایی بودند که پدرم از تهران به اهواز می‌برد و می‌گفت: «غذا و اسلحه و سرباز می‌بریم و شهید می‌آریم». دست قرمز یک دست بزرگ خونی بود که دهانش به فراخور اندازه‌ی هر بچه‌ای باز می‌شد و دندان‌های تیز و بزرگش را توی گوشت بچه‌ها فرومی‌کرد، تکه‌پاره‌‌شان می‌کرد و بعد هم قورتشان می‌داد.

می‌گفتیم در کرمانشاه، سنندج، اهواز و آبادان دست قرمز بچه‌های زیادی را خورده. این‌ها را توی گوش هم می‌گفتیم. بعضی‌ از بچه‌ها می‌گفتند با چشم‌های خودشان دیده‌اند که دست قرمز از چاه عمیقِ سیاه دستشویی بیرون آمده و تا خواسته بخوردشان آن‌ها دررفته‌اند. آخرین‌ بار هم ناهید روزبهانی، که جیغ‌زنان از دستشویی ته حیاط خودش را به بیرون پرت کرده بود، گفت دست قرمز را دیده و تا یک ‌هفته پشت درخت انجیر یا دورترها پشت آن دیوار کاهگلی باغ دایی‌اش می‌رفت دستشویی.

مادرم،‌ خانم بیات و هر معلمِ دیگری هم اگر می‌شنیدند ما هنوز داریم درباره‌ی دست‌ قرمز حرف می‌زنیم پوستمان را می‌کندند. می‌گفتند که این‌ها چرت‌وپرت است و ما باید سرمان گرم درسمان باشد. اما جمعه‌‌ظهرها قبل از برنامه‌‌کودک آگهی بچه‌های گمشده را از تلویزیون نمایش می‌دادند. بچه‌ها هر هفته گم می‌شدند. شاید هر روز، و عکسشان در کادرهای کوچک سیاه‌وسفیدی در روزنامه‌ چاپ و اسمشان از تلویزیون اعلام می‌شد و ما مطمئن بودیم کار دست قرمز است.

هنوز خاک‌های کف کلاس روی صورت و دست و پایمان بود که بالاخره مادرم با چشم‌های خیس و مقنعه‌‌ای که تا روی ابروهایش آمده بود درِ کلاسِ جهنمی را باز کرد. هر پنج‌تایمان پریدیم توی بغلش و من مثل دیوانه‌ها داد می‌زدم: «پس چرا وقتی صدام حمله کرد نیمدی؟»

فاطمه داشت می‌زایید. دردش گرفته بود و حالش هیچ خوب نبود که خبر به مدرسه رسیده بود و مادرم و دوتای دیگر از معلم‌ها خودشان را رسانده بودند خانه‌اش. همزمان که کلاسِ زندان‌‌شده برای ما جهنم شده بود و صدام حمله کرده بود، بچه‌ی فاطمه هم داشت به دنیا می‌آمد.

زنجیروار پشت سر مادرم رفتیم سمت حیاط، بقیه‌ی بچه‌ها با صورت‌های خاکی، که رد اشک تا چانه‌شان راه باز کرده بود، داشتند از پناهگاه می‌آمدند بیرون و همیشه این وقت‌ها صف دستشویی از همیشه شلوغ‌تر بود. دلم می‌خواست به خانم بیات، به مادرم و به یک بزرگ‌تری بگویم حالا که فاطمه نیست بیاید ته ِصف دستشویی بایستد و مراقب ما باشد، اما قرار نبود بزرگ‌ترها دست قرمز را باور کنند. قرار نبود ما شب‌ها خوابش را ببینیم و قرار نبود بچه‌های مدرسه‌ی قلعه‌نو را بخورد.

صف دوباره تا وسط حیاط کشیده شده بود، دو تا دستشویی و ده‌ها بچه که خودخواسته صف دخترانه و پسرانه تشکیل داده بودند و تنها مورچه‌‌اسبی‌های جامانده از قتل‌عام دیروز کنار پاهایمان همراهی‌مان می‌کردند. من نزدیک به آخرین نفر ایستاده بودم. سعید قلعه‌نویی این‌ بار کشیک می‌داد. هنوز از من شاکی بود و تهدید کرده بود نوبت من صبر نمی‌کند و مرا با چاه و دست قرمز تنها می‌گذارد. مادرم داشت از پشت پنجره‌ی دفتر سرک می‌کشید. دهانم را باز کردم که بگویم سعید چه تهدیدی کرده و بزنم زیر گریه که یک‌مرتبه نوبت من رسیده بود. من مانده بودم و سایه‌ی سعید از خیلی دورتر.

در آستانه‌ی درِ دستشویی که بعضی از بچه‌ها با گچ رنگی رویش نوشته بودند «مرگ بر صدام» ایستادم. به چشم‌های درشت و بی‌حس سعید نگاه کردم. سعی کردم آن آخرین شجاعت جادویی‌ام را که در جیبم قایم کرده بودم به کار بیندازم. دستم را بردم توی جیبم،‌ شجاعتم را که یک تیله‌ی شفاف سه‌پر بود توی دستم فشردم. پا گذاشتم داخل دستشویی. همه‌چیز همزمان بزرگ‌تر و عمیق‌تر شد. دیوار کاهگلی قد کشید، چاه عمیق‌تر شد و تا قعر زمین پایین رفت، عنکبوت‌ها از کنج دیوار آویزان شدند و پاهایشان را تکان دادند، شکلک‌های روی دیوار جیغ کشیدند و زمان منجمد شد.


در حال بارگذاری...
ایران، دهه 40 شمسى، عکس از پل الماسى

هاج ‌و واج سرم را بالا نگه داشته بودم که چشمم به دست قرمز نیفتد. پایین پاهایم احساسش می‌کردم. دیوارها داشتند نزدیک‌تر می‌شدند، چاه عمیق‌تر و حضور انگشت‌های دستی قرمز را روی تنم بیشتر می‌فهمیدم. دهانم برای هر جیغ‌زدنی قفل شده بود. خبری از سایه‌ی سعید روی پرده‌ی کلفت جلو درِ دستشویی نبود. هیچ تلاشی فایده نداشت، هیچ فرشته‌ای با چوب‌ جادویی‌اش راهش به قلعه‌نو، روستای جنگ‌زده‌ای در اراک، نمی‌افتاد و من مانده بودم و لابد پس‌دادن تقاص گناهان نابخشودنی‌ام. نکند مورچه‌‌اسبی‌ها لوام داده بودند. کارم تمام بود. به‌زور چشم‌هایم را بستم. دندان‌هایم را قفل کردم و فک لرزانم را سفت نگه داشتم. در آخرین دم حیات شنل بلندی روی شانه‌ام تصور می‌کردم که باد دارد تکانش می‌داد. دلم نمی‌خواست به خرد‌شدنم با دندان‌های دست قرمز اهمیتی بدهم. دلم می‌خواست شاهزاده‌خانمی باابهت باشم که پرِ شنلش از بالای ابرها زمین را جارو می‌کند و با اسب بالدارش تا دورترین سیاره‌ها سفر می‌کند.

دهانِ دستِ قرمز بازِ باز بود، به‌تمامی آماده، و من در بالاترین نقطه‌ی آسمان پرواز می‌کردم، همزمان که در تمام اندام‌های نحیف نه‌سالگی‌ام زلزله آمده بود. بوی خون خودم داشت می‌زد زیر دماغم که نفیرِ آژیر قرمز باز بلند شد. دست قرمز مثل آب جمع‌شده بالای چاه هورت کشید و پایین رفت. رفت قعر زمین. از اسب بالدارم افتادم، شنل براق بلندم روی خاک‌ها افتاد و دستی بزرگ مرا از بالای عمیق‌ترین چاه زمین نجات داد و تا پناهگاه دوان‌دوان با خودش برد.

تکیه‌داده به دیوار پناهگاه مدرسه، مادرم، خانم بیات و بقیه معلم‌ها فقط علامت سکوت را نشانمان می‌دادند و اشک‌هایشان را با لب‌هایشان جمع می‌کردند. سرهایمان را به‌ هم چسبانده بودیم، از هیچ جنبنده‌ای صدا درنمی‌آمد که باز تکان دیگری خوردیم. سقف کاهگلی پناهگاه خرده‌چوب‌های کوچک زیادی روی سرمان ریخت. زمین خاکی‌اش ما را از خودش به بیرون پرتاب کرد و مثل کپه‌‌‌پارچه‌های تلنبارشده کنار چرخ‌خیاطی مادربزرگ روی تلِ خاک‌ حیاط افتادیم.

صدام سه راکت و دو موشک زده بود. موشک آخری را گفتند عمل نکرده. بابای ناهید روزبهانی اولین کسی بود که خودش را به حیاط و به ما رسانده بود و داشت خبرها را تندتند اعلام می‌کرد، داشت اخطار می‌داد که امشب هیچ‌کس نباید در قلعه‌نو بماند و همه دارند بار و بندیلشان را جمع می‌کنند که به روستاهای اطراف بروند. شهر که به‌هیچ‌وجه! رفتن به شهر و خانه‌مان مرگمان را قطعی می‌کرد. این‌ها را با چنان وحشت و تحکمی می‌گفت که از هر آژیر و بمبی ترسناک‌تر بود.

بلند که شدم و نفس که گرفتم دیدم از پسِ سه بار مردن تنها ظرف چهار ساعت برآمده‌ام. شایسته‌ی یک ستاره‌ی طلایی روی سینه‌ام بودم. یکی باید می‌آمد می‌بردتم بالای تنها سکوی سیمانی مدرسه و اسمم را توی بلندگو می‌گفت: «به افتخار محبوبه آب‌برین که دست قرمز را شکست داد.»

دست قرمز که دندان‌هایش را تا پوست ران‌هایم فرو کرده بود رفته بود. آن‌ هم با صدای بمب صدام. با خودم فکر ‌کردم صدام چند نقشه برای کشتن ما دارد؟ اصلاً شاید دست قرمز خود صدام بود که اگر بود، من خودش را شکست داده بودم.

پس باید منتظر خواندن داستانِ شجاعت‌هایم در کتاب کلاس چهارم می‌بودم.‌ شک نداشتم بالاخره اسم من هم کنار پطرس فداکار می‌آید. باز شاهزاده‌خانم مغروری بودم که دلش می‌خواست پرواز کند، اما مدرسه شهید احمد قلعه‌نویی جایی برای پریدن نداشت. کمتر از یک ‌ساعت همه‌چیز را رها کردیم. تخته‌‌سیاه‌های ‌بزرگ، گچ‌های خشکِ شکسته، حیاط خاکی مدرسه،‌ درخت انجیر، پرده‌های کلفتِ آویزان جلو در دستشویی‌ها، آفتابه‌های زهواردررفته و عنکبو‌ت‌های سمج در و دیوار را. حتی دست قرمز را هم رها کرده و گذاشته بودیم توی چاه دستشویی برای خودش بماند و فرار کرده بودیم به جایی که صدام راکت و بمب کمتری بیندازد...

***

امشب برای چندمین ‌بار در همین دو ماه گذشته خوابش را دیدم. حالا دندان‌هایش درست شبیه دندان‌های زرد و زشت صدام بودند. حتی صورت داشت. کف دست قرمز صورت صدام افتاده بود که دهانش را اندازه‌ی منِ سی‌ونه‌ساله‌ هم می‌توانست باز کند.

روزی که صدام را در آن چاه عجیب پیدا کردند فکر می‌کردم دیگر این خواب‌دیدن‌ها تمام می‌شود. روز اعدام صدام، وقتی تیتر یک خبرگزاری‌ها شده بود، باید دست قرمز بساطش را از خواب‌های من جمع می‌کرد و می‌رفت. باید بی‌خیال استخوان‌ها و گوشت من می‌شد. باید گورش مثل صدام گم می‌شد که نشد.

دست قرمز انگار یک چیز به خودش بدهکار بود. باید دختر بازیگوش و سرتق مدرسه‌ی شهید احمد قلعه‌نویی را قورت می‌داد تا فهرست افتخاراتش تکمیل شود، حتی اگر شود در خواب. حتی وقتی دخترک زنی سی‌و‌نه‌ساله بود که تصمیم گرفته بود مادر هیچ بچه‌ای نباشد که مبادا روزی از دست قرمز بترسد.


متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد