icon
icon
Cover image
صداها
گزارشِ یک سانحه
نویسنده
امین نوبهار
10 مرداد 1403
صداها
گزارشِ یک سانحه
نویسنده
امین نوبهار
10 مرداد 1403
پنجشنبه، ۴ دی ۱۳۳۱
کلبه‌ای حوالی قریه‌ی یافت‌آباد

«هوا دوباره به هم ریخت.» مرد جوان این را گفت و سعی کرد در را جوری ببندد که کمترین سوز و سرما وارد کلبه شود. وسط بیابان، سرمای دی‌ماه سوزِ بیشتری داشت و ناگزیر هر موجودی باید از شرش به پستویی پناه می‌برد. چند روزی بود که هوای تهران و مخصوصاً خارج از شهر یکهو به ‌هم‌ می‌ریخت و کار را به تأخیر می‌انداخت. مرد جوان و دیگر کارگران عمله‌ی خط آهن مجبور شدند باز هم کار را تعطیل کنند و برگردند به کلبه‌‌خرابه‌ای که شب‌هایشان را آنجا دور هم می‌گذراندند. تا تهران راه زیادی بود و راننده‌های مسیر تهران-قزوین هم دیگر از جاده‌ی قدیمی که همین حوالی بود کمتر استفاده می‌کردند. برای همین بود که آنها دیگر فکر برگشتن به شهر به سرشان نمی‌زد. تا چند کیلومتری‌شان جز خودشان آدمی نبود و ناگزیر همان‌جا می‌ماندند و اجاقی روشن می‌کردند و منتظر می‌ماندند تا ببینند آیا فردا صبح آسمان آفتابی است و می‌شود کار را ادامه داد یا نه.

آن‌ شب اما چیزی از شب نگذشته بود که کسی با مشت به در کوبید. در را که باز کردند، کارگرها مردی را دیدند که پارچه‌ی سفیدی به پیشانی‌اش بسته بود و تمام صورتش غرق خون بود. از پایش خون می‌رفت و نای ایستادن نداشت. معلوم نبود از کجا پیدایش شده بود و چطور رسیده بود آنجا. به چارچوب در تکیه داد و با حال نزارش گفت: «کمک! ما سقوط کردیم.» و از حال رفت. تا کارگرها سرحال بیارندش و آبی به او بدهند، مرد جوان کلاهش را به سر کشید و چکمه‌اش را به پا کرد و از کلبه زد بیرون. مه تمام دشت را پوشانده بود و آدم تا چند قدمی‌اش را هم نمی‌دید. بوران شبانه داشت شروع می‌شد و او سعی می‌کرد هرچه زودتر خودش را به پاسگاه ژاندارمری‌ای که همان نزدیکی بود برساند. آنها تنها کسانی بودند که می‌توانستند بفهمند چه خبر است. اما چیزی نگذشت که خودش همه‌چیز را فهمید. در راه شعله‌ی بزرگ هواپیمای مسافربری‌ای را دید که در آتش می‌سوخت. از وسط به دو نیم شده بود و تا شعاع دویست‌متری اجساد آدم‌ها ریخته شده بود. میان آتش، صدای ناله‌ی چند نفر به گوش می‌رسید و تا چشم کار می‌کرد زمین پر بود از اسکناس‌ ده بیست‌تومانی. انگار از آسمان پول باریده باشد!


سه‌شنبه، ۲ دی ۱۳۳۱
سالن انتظار فرودگاه مهرآباد

رسانه‌ها از چند روز پیش خبر از آمدن لوی هندرسون، سفیر کبیر آمریکا، به تهران داده بودند و حالا هیئتی متشکل از طالقانی، وزیر کشاورزی، وارن، رئیس اداره‌ی اصل چهار ترومن در ایران و کارکنان سفارت آمریکا در سالن انتظار فرودگاه منتظر رسیدن او بودند. هندرسون قرار بود راه‌حل آمریکا برای رفع مسئله‌ی نفت را با خود به ایران بیاورد و با سران ایران مطرح کند. مصدق و کاشانی هر دو یک هفته بود که در بستر بیماری بودند و از جاهای مختلف ایران افراد مختلفی به تهران می‌آمدند و با آن‌ها دیدار می‌کردند. محمدرضاشاه جوان با عروس تازه‌اش ثریا قصد سفر به رامسر را داشت و فرودگاه مهرآباد روزهای نسبتاً شلوغی را پشت سر می‌گذاشت. ساعت حدود ۱۰:۳۰ صبح بود که شرایط جوی فرودگاه به ‌هم ‌ریخت. بوران و برف آغاز شد و تراکم ابر آن‌قدر زیاد شد که هواپیمای هلندی حامل سفیر آمریکا، که خودش را تا آسمان تهران رسانده بود، از فرود در مهرآباد منصرف شد و به سمت آبادان پرواز کرد. پرواز شاه لغو شد و هیئت استقبال‌کننده از سفیر به خانه‌هایشان بازگشتند.

در حال بارگذاری...

آن روز همه‌ی کسانی که در فرودگاه بودند هنوز واقعه‌ی ۲ دی ۱۳۳۰ را از یاد نبرده بودند. درست یک سال قبلش در چنین روزی هواپیمای حامل هنری بنت، مدیر کل برنامه‌ی اصل چهارم ترومن، و همسرش، که از بغداد به تهران پرواز می‌کرد، در شمال تهران سقوط کرده و هفده سرنشین آن کشته شده بودند و حالا امروز صبح، طالقانی و وارن، کمی پیش از حضور در مهرآباد، یک سر هم به محل آن حادثه رفته بودند و دسته‌گلی به ‌یاد دکتر بنت و دیگر درگذشتگان سانحه‌ی سال پیش آنجا گذاشته بودند. حالا در سالن انتظار فرودگاه گویا این کابوس داشت تکرار می‌شد، هرچند کسی از آن صحبت نمی‌کرد. فرودگاه اعلام کرد که هواپیمای هندرسون به آبادان رفته و استقبال‌کنندگان فرودگاه را ترک کردند.

فردا دوباره هیئت استقبال‌کننده به فرودگاه آمدند تا از هندرسون استقبال کنند. همسر سفیر، که آن روز کلاه قرمزرنگی به سر داشت، در میان استقبال‌کننده‌ها بیشتر به چشم می‌آمد. او چند دقیقه یک بار به ساعت مچی خود نگاه می‌کرد و با خود می‌گفت خوب شد که امروز هوا آفتابی است.

ساعتی بعد، هواپیمای چهارموتوره‌ی هلندی به سلامت به زمین نشست و هندرسون بالاخره به تهران رسید. وارن از سفیر پرسید: «دیروز در میان هوای نامساعد تهران و پرواز مجدد به آبادان احساس ناراحتی نکردید؟» هندرسون جواب داد: «به هیچ‌وجه. در‌ آبادان خیلی به ما خوش گذشت.» و بعد رو به حضار گفت: «از ملاقات با شما خوشوقتم.» و بعد همسرش را در آغوش کشید و بوسیدش و گفت: «حالا بیشتر خوشحال شدم.»

اما حادثه‌ی واقعی هنوز در راه بود.


پنج‌شنبه، ۴ دی ۱۳۳۴، حدود ۱۲ ظهر
سالن انتظار فرودگاه شیراز

پسر جوانی کنار ده یازده نفر دیگر روی صندلی فرودگاه به انتظار نشسته و منتظر پرواز است. یک هواپیمای داکوتا قرار است تا چند دقیقه‌ی دیگر از آبادان به شیراز بیاید و سپس به اصفهان و پس از آن به تهران پرواز کند. هواپیمایی که چند سال پیش شرکت آمریکایی داگلاس برای پشتیبانی نظامی عملیات بزرگ فتح اروپا ساخته بود و پس از پایان جنگ‌جهانی حالا چیدمان صندلی‌هایش به مسافربری تغییر کرده بود و یکی از پنج فروند هواپیمای مسافربری شرکت سهامی هواپیمایی ایران شده بود، شرکتی که با سرمایه‌گذاری گروهی از بازرگان‌های ایرانی در سال ۱۳۲۳ تشکیل شد و اولین خط هوایی فعال کشور به حساب می‌آمد.

چند دقیقه بعد هواپیمای داکوتا به شیراز رسید. خدمه‌ی فرودگاه مسافران آبادان را پیاده کردند و پسر جوان و دیگر مسافران شیراز سوار هواپیما شدند. مهماندار هواپیما اشاره کرد که مسافران کمربندهایشان را ببندند و پسر جوان همین ‌که روی صندلی نشست کمربندش را بست و منتظر ماند تا درِ هواپیما بسته شود. درست در همین لحظات بود که مردی با کت‌وشلوار اتوکشیده و چهره‌ای نسبتاً جاافتاده وارد هواپیما شد و رو به مسافران گفت: «مسافران عزیز! من مسئولیتی در سرجنگل‌داری کشور دارم و چند ساعت پیش به من خبر داده‌اند یک هیئت خارجی مهم مرتبط با کارم به تهران آمده‌اند و قصد مذاکره و انعقاد قرارداد دارند. حضور من در این مذاکرات و بازدیدها ضروری است. از طرفی هواپیما هم جای اضافه ندارد. هر‌کس که بلیتش را به من بدهد، من همین الآن هزینه‌ی بلیت برگشت و یک هفته اقامت و تفریح در بهترین هتل شیراز را به او می‌دهم.» پسر جوان که کتش را روی دستش انداخته بود از جایش بلند شد و گفت: ««من بلیتم را به شما می‌دهم، از لطف شما هم ممنونم؛ من خواهرم اینجاست و به هتل و هزینه‌های دیگر احتیاجی ندارم. شما به کارتان برسید.»

هرچه مرد کت‌وشلوارپوش اصرار کرد، پسر جوان پیشنهاد دریافت هزینه را نپذیرفت و پسر جوان چند دقیقه بعد از هواپیما پیاده شد.


پنجشنبه، ۴ دی ۱۳۳۱، ساعت ۱۷:۲۰ دقیقه
میان آسمان و زمین

زن جوانی که کودک ده‌ماهه‌اش را در بغل دارد از پیرمردی که کنارش نشسته می‌پرسد: «ساعت چنده؟» پیرمرد پاسخ می‌دهد: «پنج و بیست دقیقه.» زن می‌پرسد: «کی می‌رسیم تهران؟» مرد با دستش بخار روی شیشه‌ی را پاک و بیرون را نگاه می‌کند. نور تهران در دوردست پیداست. می‌گوید: «چند لحظه‌ی دیگر می‌شینیم.» سرمهماندار هواپیما درخواست می‌کند مسافران کمربندهای خود را ببندند و برای فرود آماده شوند. خلبان از چند دقیقه پیش کاهش ارتفاع را آغاز کرده و منتظر است هواپیما روبه‌روی باند فرودگاه قرار بگیرد. متصدی بی‌سیم هواپیما با برج مراقبت صحبت می‌کند و از برج درخواست اجازه‌ی فرود می‌کند. ساعت ۱۷:۲۰ دقیقه برج می‌گوید باند آماده‌ی فرود است و هواپیما می‌تواند در مهرآباد فرود بیاید، اما در همین لحظه، در چشم‌به‌هم‌زدنی، ناگهان مهِ غلیظی تمام آسمان را فرامی‌گیرد. خلبان دید افقی‌اش را از دست می‌دهد و دیگر هیچ‌چیز نمی‌بیند. متصدی بی‌سیم با برج مراقبت تماس می‌گیرد و می‌گوید: «ما دید کافی برای فرود نداریم.»

این آخرین تماس هواپیما با زمین است؛ ساعت ۱۷:۳۶ دقیقه‌ی بعدازظهر. آسمان تهران در مه فرو رفته و چشم چشم را نمی‌بیند. آدم‌هایی در فرودگاه منتظر مسافرانشان‌اند و دلهره دارند. هر روز که برف می‌بارد، کابوس سقوط دکتر بنت تکرار می‌شود. برج مراقبت تلاش می‌کند با هواپیما تماس بگیرد. از هواپیما هیچ صدایی نمی‌شنود. تنها دو فرودگاه در ایران است که امکان فرود در شب را دارد: فرودگاه تهران و فرودگاه آبادان. اما نورافکن‌های مهرآباد برای فرود در مهی به این شدت کافی نیست.

بلندگوی سالن انتظار فرودگاه اعلام می‌کند: «لطفاً توجه کنید! هواپیما به دلیل وجود مه غلیظ به سمت آبادان پرواز کرده و امشب در تهران فرود نمی‌آید.» اما کسی که این جمله را می‌گوید خودش هم مطمئن نیست چه اتفاقی افتاده. کارکنان فرودگاه به تکاپو افتاده‌اند تا هرطور شده باند را به خلبان نشان دهند. برخی کنار باند بشکه‌های بنزین را آتش می‌زنند و برخی فشفشه‌هایی به آسمان شلیک می‌کنند. اما هیچ‌کدام فایده ندارد. برج مراقبت تهران به تمامی فرودگاه‌های کشور اعلام می‌کند که ارتباطش با یک هواپیما از دست رفته و حدس می‌زند که برای فرود به سمت فرودگاه دیگری پرواز کرده. «یک هواپیمای داکوتا، متعلق به شرکت هواپیمایی، هنگامی که می‌خواسته در فرودگاه مهرآباد بنشیند ناگهان ارتباطش با بی‌سیم فرودگاه قطع و ناپدید شده. چنانچه صدایی از آن شنیده شد یا از محل آن اطلاعی دارید، گزارش دهید.»

اما تا ساعت هفت شب هیچ‌کس از هواپیما خبر نمی‌دهد. حدود ساعت هفت شب، تلفن دفتر سازمان هواپیمایی کشوری به صدا در می‌آید. پشت خط کسی از اداره‌ی کل ژاندارمری است و اطلاع می‌دهد که هواپیمایی در حوالی قریه‌ی یافت‌آباد سقوط کرده.

«یک فروند هواپیمای مسافربری در نزدیکی باشگاه هواپیمایی سقوط کرد و مسافرین آن اغلب به هلاکت رسیدند.»


رادیو تهران، خبر شبانه

رادیو تهران ساعتی بعد از حادثه خبر کامل‌تری منتشر کرد:

با کمال تأسف به اطلاع هم‌میهنان عزیز می‌رساند که ساعت ۵:۳۷ دقیقه بعدازظهر دیروز هواپیمای داکوتای شرکت سهامی هواپیمایی که از آبادان به تهران رهسپار بود در خارج از فرودگاه مهرآباد ساقط شده و ۲۱ سرنشین از ۲۵ نفر سرنشین آن بلافاصله به هلاکت رسیده‌اند. به محض وصول خبر سقوط یک هواپیما به فرودگاه از طرف اداره‌ی کل هواپیمایی کشوری دسته‌ی امدادی به محل سانحه رهسپار و زخمی‌ها را که چهار نفر بودند به بیمارستان ۵۰۰ تختخوابی سینا انتقال دادند، ولی دو نفر از زخمی‌ها در بیمارستان ۵۰۰ تختخوابی به علت شدت جراحات وارده در گذشتند. از طرف اداره‌ی کل هواپیمایی کشوری تحقیق درباره‌ی علت سقوط ادامه دارد.

در حال بارگذاری...

روزنامه‌ی اطلاعات دو روز بعد و در اولین روز کاری هفته تیتر زد: «بزرگ‌ترین سانحه‌ی تأثرآور هواپیمایی در ایران... چهار ساعت هواپیمای متلاشی‌شده و اجساد مجروحین در بیابان ماند تا کمک رسید.»

هواپیما در دویست‌متری شمال‌غربی فرودگاه باشگاه هواپیمایی در حوالی قریه‌ی یافت‌آباد به زمین خورد و دو نیم شد. بیست‌و‌یک سرنشین هواپیما در دم جان باختند و هنگام رسیدن اولین آمبولانس در ساعت نه شب تنها چهار نفر زنده بودند. یک مرد آمریکایی، پیرمردی که به نظر نمی‌رسید آسیب جدی دیده باشد، مرد جوان تنومند و ورزشکاری که بسیار درد می‌کشید، و پسر جوانی که توانسته بود از جای خود بلند شود، دستمالی به پیشانی پاره‌شده‌اش ببندد و تا خانه‌ی کارگرهای عمله‌ی راه‌آهن برود و درخواست کمک کند.

فردا، وقتی خبرنگار از او پرسید که چطور در آن برف سنگین توانسته راه برود و خانه‌ی کارگرها را پیدا کند، گفت: «من چیزی به یاد ندارم.» او همه‌چیز را فراموش کرده بود. «من در هواپیما حالت تهوع می‌گرفتم. دوست آمریکایی‌ام به من یک قرص درامامین داد و در تمام طول پرواز خواب بودم. نمی‌دانم چه شد! صبح که بیدار شدم در بیمارستان بودم.»

دوست و همکار آمریکایی او اما در مسیر بیمارستان مُرد. مرد جوان ورزشکار هم از خونریزی داخلی جان باخت و فقط او و پیرمرد از این حادثه جان سالم به در بردند. پیرمرد به خبرنگارها گفت «تا لحظه‌ی حادثه چیز عجیبی حس نکرده».


در حال بارگذاری...
حوالی یافت‌آباد، محل سانحه

دو ساعت بعد از اعلام خبر سقوط، نیروهای امدادی به محل سانحه رسیدند. بدنه‌ی هواپیما که نصف شده بود داشت در آتش می‌سوخت و اجساد سرنشینان پخش‌وپلا شده بود. چهار مجروح سانحه با آمبولانس به بیمارستان منتقل شدند و نیروهای ژاندارمری مأمور شدند تا اجساد و وسایل مسافران را که تقریباً سالم مانده بود جمع‌آوری کنند. در این میان اما چیزی که بیش از همه به چشم می‌آمد پول‌های زیادی بود که سراسر منطقه را پوشانده بودند. ده بیست‌تومانی‌هایی که معلوم نبود متعلق به چه کسی است.

هنوز چیزی از شب نگذشته بود که وارن، رئیس اداره‌ی اصل چهار در ایران، همراه وزیر راه خودش را به محل سانحه رساند. این دومین باری بود که او شماری از همکارانش را در سانحه‌ی هوایی از دست می‌داد. وزیر راه خیلی زود اعلام کرد که احتمالاً خلبان به دلیل دید ناکافی باند را اشتباه تشخیص داده و با زمین برخورد کرده. گروهی اما معتقد بودند که هواپیما سوخت کافی برای پرواز تا آبادان نداشته و خلبان ناگزیر در بیابان فرود آمده. این خبر اما به‌سرعت رد شد، چراکه ناظران سانحه صدو‌هفتاد گالن بنزین در موتور هواپیما پیدا کرده بودند. فرض‌ و گمان‌های ضدونقیض درباره‌ی علت سقوط هر روز بیشتر می‌شد.


در حال بارگذاری...
دادستانی تهران، دو روز پس از حادثه

دادستان تهران در پاسخ به خبرنگارها میزان پول‌های جمع‌آوری‌شده را حدود ۴۵۰ هزار تومان اعلام کرد، پول‌هایی که تا چند روز بعد مشخص نشد متعلق به کدام یک از سرنشینان هواپیما بوده. حدود صدهزار تومان قطعاً در آتش سوخته بود و این در حالی بود که شرکت هواپیمایی گفته بود قیمت یک هواپیمای داکوتا هفتصدهزار تومان است. بازپرس مربوطه در محل حادثه پول‌ها را مهر‌وموم و به تهران منتقل کرده بود.

روز شنبه، دو روز بعد از حادثه، دو مرد با هم به دادگستری تهران مراجعه کردند و گفتند پول‌ها متعلق به آنهاست. آن‌ها چهره‌های شناخته‌شده‌ای بودند. دو صراف مشهور تهرانی و شیرازی. ماجرا از این قرار بود که یک صراف مشهور شیرازی به نام رجبعلی هوایی هر هفته پانصد‌هزارتومان پول نقد برای صراف دیگری در تهران به نام حاج‌علی‌آقا انتظاری رحیم‌زاده ارسال می‌کرد و مسئول این جابه‌جایی پسری بود که هر دوی آنها به او اعتماد داشتند. پسر پول‌ها را در چمدان می‌گذاشت و با هواپیما جابه‌جا می‌کرد که از قضا در این حادثه عمرش به دنیا نبود و در دم جان سپرده بود. دادستان تهران اعلام کرد که پول‌ها را در حضور بازپرس دادسرا و نمایندگان ژاندارمری شمرده‌اند و شمردن آن‌ها دو روز زمان برده. در نهایت ۴۰۶ هزار تومان شمرده و تحویل صراف‌ها شد.


تهران، مجلس ختم عمومی

در سانحه‌ی هواپیمای داکوتای شرکت سهامی هواپیمایی، در تاریخ ۴ دی ۱۳۳۱، بیست‌وسه از بیست‌و‌پنج سرنشین کشته شدند. به‌علاوه‌ی یک کودک ده‌ماهه‌ که در آمار گاهی فراموش می‌شد. اجساد چهار آمریکایی کارمند اداره‌ی اصل چهار به تقاضای سرکنسول‌ آمریکا مومیایی و به کشورشان منتقل شد و اجساد ایرانی‌ها پس از بررسی در پزشکی‌قانونی به خانواده‌ها سپرده شد تا در گورستان‌های خانوادگی‌شان دفن شوند. یک روز بعد از سانحه، نخست‌وزیر پیام تسلیتی فرستاد: «سانحه‌ی هوایی اسف‌انگیز دو روز قبل که منجر به تلف‌شدن جان بیست‌وسه مسافر ایرانی و خارجی شد بیش از حد موجب تأسف و تأثر اینجانب گردید. بدین‌وسیله مراتب همدردی و تسلیت عمیقانه‌ی خود را به کلیه‌ی خانواده‌های محترمی که در این واقعه مولِمه داغدار شده‌اند ابراز و از خداوند متعال اجر جزیل و صبر جمیل برای بازماندگان آنان مسئلت می‌نمایم.»

دولت یک روز بعد در مسجد سپهسالار برای درگذشتگان مجلس ختم برگزار کرد. بسیاری از خانواده‌ها مجلس ختمی در مسجد مجد و چند مسجد معتبر دیگر تهران ترتیب دادند و برای آمریکایی‌ها نیز مجلس ختمی در کلیسای انجیلی تهران برگزار شد. پیکر کریم ساعی، که در آخرین لحظه خود را به پرواز رسانده بود، با تشریفات خاصی به مؤسسه‌ی جنگل‌بانی کرج منتقل شد. مرگ او تیتر اصلی خبرها بود. او، که پدر جنگلبانی ایران شناخته می‌شد، پس از سخنرانی علی‌اکبر سیاسی، رئیس دانشگاه، با حضور وزیر کشاورزی، وزیر پست و استادان و دانشجویان دانشگاه تهران دفن شد. مدتی بعد پارکی که به ابتکار او در تهران ساخته شده بود به یاد او «پارک ساعی» نامگذاری شد.


پس از حادثه

تنها یک روز بعد از حادثه اداره‌ی هواپیمایی ایران از تشکیل کمیسیونی متشکل از ده نفر از متخصصین آمریکایی و ایرانی برای بررسی سانحه خبر داد. قرار شد اعضا جداگانه تحقیقات خود را انجام دهند و گزارششان را به کمیسیون اعلام کنند. با وجود این، شرکت سهامی هواپیمایی ایران بیش از همه در مظان اتهام بود. سقوط سه هواپیمای دی‌سی‌-۳ (داکوتا) از هفت هواپیمایی که این شرکت طی دوسال خریداری‌ کرده بود اتفاقی نبود که افکار عمومی نادیده‌اش بگیرد، مخصوصاً که خیلی زود مشخص شد شرکت تا زمان حادثه هیچ بیلان‌ کاری ارائه نکرده و هیچ‌کدام از هواپیماها نیز بیمه نبوه‌ادند. اما شرکت معتقد بود که هواپیماها سالم بوده‌اند و تمامی چک‌های فنی انجام شده بوده. فرودگاه مهرآباد اعلام کرد که اگر وسیله‌ای به نام «رادار» در فرودگاه وجود داشته باشد، خلبان‌ها می‌توانند بدون دیدن باند هم در فرودگاه فرود بیایند. با تمام این حرف‌ها، دولت، تا مشخص‌شدن دلیل حادثه، فعالیت شرکت هواپیمایی را متوقف کرد.


در حال بارگذاری...

طی سال‌های بعد، دی‌سی‌ها به «تابوت پرنده» مشهور شدند. هواپیماهای پرافتخاری که چند سال پیش حمل‌و‌نقل هوایی را متحول کرده بودند دیگر کهنه به نظر می‌رسیدند و وقت آن بود که از همه‌ی ناوگان‌های دنیا کنار گذاشته شوند. هرچند هنوز تا قدرت‌نمایی هواپیماهای جت زمان لازم بود، در مجلس و دولت ایران حرف و حدیث‌هایی درباره‌ی نیاز به شرکت هواپیمایی مدرن شنیده می‌شد؛ حدس‌و‌گمان‌هایی که نه سال بعد به ایجاد یکی از مدرن‌ترین ناوگان‌های هوایی دنیا منجر شد: ایران‌ایر.


متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد