آقا نوری دانشجوی زبان و ادبیات انگلیسی دانشگاه آزاد تنکابن بود. پس از سالها رنج و عذاب زندان، رو آورده بود به درس و تحصیل. مثل خیلیهای دیگر، که در آن روزگار عاشق کتاب و کلمه بودند و ناگهان سر از زندان در آورده بودند، آقا نوری هم جوانیاش را گذاشته بود پشت میلهها. وقتی آزاد شد، دیگر جوان به حساب نمیآمد، با اینکه هنوز سی سال هم نشده بود. اولین بار آقا نوری بود که به ما گفت در شهسوار شاعری زندگی میکند به نام تیرداد نصری. گفت دکه دارد و چای و سیگار میفروشد و غروبها بچهها کنار بساطش جمع میشوند و او شعر میخواند و حرف میزند. میگفت اگر آن ساعتها مشتری بیاید تیرداد میگوید: «تعطیل است آقا، تعطیل».
*
آدمها همیشه تلاش میکنند بروند سراغ کسانی که شبیه خودشاناند. معاشرت میکنند تا مقدمات پیوندی عمیق شکل بگیرد. آقا نوری از بین آنهمه آدم رفته بود سراغ تیرداد، چون میتوانست یک تکه از خودش را در او ببیند. تیرداد هم اوایل انقلاب افتاده بود زندان و شغلش را از دست داده بود. او معلم و ناظم جوانی بود که بعد از پاکسازیهای سیاسی کارش کشیده بود به کارگری و دستفروشی.
دکهی تیرداد گاریای کوچک بود که رویش یک چراغ سیتکا داشت، یک گاز پیکنیکی و یک سماور. هر روز غروب گاری را از خانه میکشید و میآورد کنار میدان گل یا پوچِ شهسوار و یک گوشه اتراق میکرد تا بتواند چرخهای سنگین زندگی را بچرخاند. آنها از مدرسه بیرونش کرده بودند، اما تیرداد هرگز نمیتوانست از جلد معلمی بیرون بیاید. کلاس را منتقل کرده بود پای دکه.
*
آقا نوری میگفت تیرداد پایان هر جمله صورتش را میآورد جلو و صدایش را میکشد و میگوید: «چی عزیزم؟ چی؟»
*
تابستان بود یا بهار یادم نیست. ما چند نفر جوان جویای نام بودیم و مثل خیلیهای دیگر رؤیاهای بزرگی داشتیم. انجمن ادبی شهسوار در آن سالها مشهور شده بود و یکی از مهمترین دلایلش حضور تیرداد بود و نقدهای صریح و بیپردهاش. تابستان بود یا بهار یادم نیست. دور میدان فرمانداری لنگرود سوار مینیبوس شدیم و سلانهسلانه خودمان را رساندیم شهسوار. پرسانپرسان انجمن ادبی را پیدا کردیم، اما آخرهای جلسه بود. پرسیدیم: «آقای تیرداد نصری هم هستند؟» یکی دو نفر به هم نگاه کردند و گفتند: «نه.» معلوم نبود چرا مردد گفتند نه. از همانها آدرس خانهاش را گرفتیم و رفتیم سراغش.
در زدیم، خودش آمد دم در. تحویلمان نگرفت و با دست اشاره کرد برویم یک وقت دیگر بیاییم. گفتیم: «آقای نصری، ما شاعریم و از لنگرود برای دیدن شما آمدهایم.» ناگهان صدوهشتاد درجه تغییر کرد و خنده نشست بر پهنای صورتش. تعارف کرد برویم داخل. گفتیم همینجا خوب است. بقیهی حرفها را گوش نکرد و یکییکی دستهایمان را گرفت و کشاند داخل خانه. در راهروی تنگ و کمنور تعریف کرد که اتاق بالا را گذاشته اجاره و خیال کرده ما دانشجو هستیم و آمدهایم خانه را ببینیم.
در اتاق کوچک تیرداد نشستیم، خیلی زود برایمان چای آورد. اصلاً نیاز نبود سر حرف را باز کنیم، چون خودش شروع کرده بود به گپزدن. با دست، با پا، با تمام وجود حرف میزد. سه تا دفتر خیاطی گذاشته بود جلوش و از روی آنها شعر میخواند. روی جلد هر دفتر نوشته بود شعرهای سال فلان. مرتب و دقیق دفترها را تدوین کرده بود. ساعتها میگذشتند و او همچنان بیوقفه و پرانرژی حرف میزد.
آن روز من خیلی به تکیهکلامش فکر میکردم که آقا نوری نقل کرده بود. منتظر بودم بگوید: «چی عزیزم؟ چی؟» اتفاقاً یکی دو بار، وقتی دربارهی موضوع مهمی حرف زد، صورتش را کشید جلو گفت: «چی عزیزم؟ چی؟» خودش سؤال کرد، خودش جواب داد و بعد کله را آورد جلو گفت: «چی عزیزم؟ چی؟»
تیرداد آرام و قرار نداشت. تشنهی حرفزدن بود. گاهی از ما چیزی میپرسید، ولی کاری به حرف ما نداشت و خودش جواب میداد. سؤال کرده بود چرا «کاشفان فروتن شوکران» شاملو خوانده میشود.
گفتیم به این دلیل. گفت نه. به این خاطر که...
در بین آنهمه حرف وقتی چند ثانیه سکوت کرد، به هم نگاه کردیم و گفتیم دیروقت است و باید برگردیم.
گفت: «برگردید کجا؟»
«لنگرود. شب شده و ماشین گیرمان نمیآید.»
گفت: «مگر برایتان نگفتهاند که حداقل باید بیستوچهار ساعت اینجا بمانید؟» جدیجدی اجازه نمیداد برگردیم. با خواهش و التماس بلند شدیم و آمدیم بیرون. آن شب سرشار از کلمات بودیم و قرار گذاشتیم دوباره برویم دیدنش، اگرچه نمیدانستیم دیگر مجالی وجود ندارد.
*
تیرداد ذاتاً فرمگرا بود. بدون آنکه ادا در بیاورد فرمگرا بود. در شعر با هیچکس شوخی نداشت و خیلی جدی میگرفت ماجرا را. یک بار آمده بود تهران و چند روزی را خانهی شاعری گذرانده بود. وقتی برگشت از او پرسیدند: «چطور بود؟» گفت: «مزخرف، دریوری، مزخرف، فقط دریوری... اینها چطور آدمهاییاند که وقتشان اینقدر به بطالت میگذرد و فقط به چیزهای مزخرف فکر میکنند.»
از آن سو، کسی از میزبانش که شاعر بود پرسید فلانی چطور بود. او گفت: «آدم خوبی بود، اما همهچیز را فرم میدید، حتی در مستراح هم مدام به فرم فکر میکرد.»
واقعاً همهی زندگی تیرداد شعر بود. به رمز و رازهای شعر مدرن دست پیدا کرده بود و با تمام توان از آن دفاع میکرد. اسماعیل نوریعلا یکی از اولین آدمهایی بود که تیرداد را درک کرده بود. خیلی کمسنوسال بود که یک روز رفته بود سراغ نوریعلا، شعرهایش را گذاشته بود روی میز و گفته بود دوست دارم اینها را ببینید. نوریعلا تعریف میکرد آن روز جوانی شانزدهساله آمد پیشم و گفت من تیرداد نصریام. جزوهی شعر را میخوانم و دوست دارم نگاهی به کارهای من بکنید. دفترچهاش را گذاشته و خودش از دفتر آمده بود بیرون. نوریعلا نگاهی به شعرها انداخته بود و ذوقزده شده بود. او نام نصری را کنار کسانی قرار میداد که بعدها به گروه «موج نو» مشهور شدند. سه سال بعد از آن دیدار، وقتی کتاب صور و اسباب— مانیفست و معرف شعر موج نو منتشر شد— نام تیرداد هم در آن چاپ شده بود.
*
خانوادهی پدری تیرداد اهل سیاهکل بودند و خانواده مادریاش اهل لنگرود. یک جایی نوشته تیرداد تهران به دنیا آمده و خودش میگفت سیاهکلی است. اینکه چطور سر از شهسوار درآورده بود معلوم نیست. تیرداد میگفت در جوانی مسئول تبلیغات سازمان چپی در غرب مازندران بوده و میرفته دانشگاهها با دانشجوها دیالکتیک میکرده. کلمهی دیالکتیک را خیلی قشنگ روی زبانش میچرخاند، آن هم در روزگاری که خیلیها معنی این کلمه را نمیدانستند. میگفت بخش بزرگی از زندگیاش را درگیر کارهای سیاسی بوده و به شعر توجه نداشته و ادبیات و شعر را به صورت جدی از ابتدای دههی هفتاد شروع کرده. آدم خوشقلبی بود. یکی از شاگردانش تعریف میکرد یک روز با دو تا از دوستانش رفته بودند نمایشگاه کتاب، که آن زمان در مکان قدیمیاش برگزار میشد، موقع برگشت دربست گرفته بودند و سه نفری شروع کرده بودند به گپزدن. سپس حرف به تیرداد کشیده بود و کمی که گذشته بود، راننده از آنها پرسیده بود این تیرداد نصری که میگویید سیاهکلی است.
راننده گفته بود خودش هم سیاهکلی است و در آن سالها (سالهای انقلاب) خیلی مذهبی بوده و با تیرداد دو قطب فکری مخالف هم بودهاند، ولی با این حال هرگز از این آدم بدش نیامده بوده، چون او هم اهل فکر بوده و هم خوشاخلاق. راننده گفته بود تیرداد را سالهاست که دیگر ندیده، ولی بارها به او فکر کرده.
سابقهی سیاسی تیرداد روی تمام زندگیاش سایه انداخت و به جایی کشاندش که اصلاً حقش نبود. در این میان، یک عده هم کوتاه نیامدند و هرطور که میتوانستند به او آزار رساندند. آن روز که رفتیم انجمن ادبی ببینیمش حضور نداشت. وقتی سراغش را گرفتیم، یکی دو نفر به هم نگاه کردند و مردد گفتند نه. گویا همان موقع ضربهی کاریای به او زده بودند.
ماجرا از این قرار بود که تیرداد سرِ شعر با هیچکس شوخی نداشت و بیپرده و صریح نقد میکرد. آدم حسودی نبود و به همهی کسانی که میرفتند سراغش کمک میکرد پیشرفت کنند، ولی اهل مماشات نبود. دربارهی شعر هرچه به ذهنش میرسید میگفت و اگر مخاطبش گوش نمیکرد، عصبانی میشد. به همین دلیل، چند نفری چشم دیدنش را نداشتند و مقابلش گارد میگرفتند. عاقبت، کار به جایی رسید که آنها نامهای نوشتند به ارشاد شهسوار و درخواست کردند که مانع حضور تیرداد به انجمن ادبی شوند. در نامهشان به او انگ زده بودند، اینکه تیرداد نصری مشکل اخلاقی دارد، هرچند همه میدانستند او آدم اخلاقگرایی است و از روابط ناسالم بهشدت بدش میآید. نامه به ارشاد رسید و از هفتهی بعد دیگر اجازه ندادند او برود انجمن. این یکی از تلخترین اتفاقهای زندگی تیرداد بود و خیلی برایش گران تمام شده بود. حتی بعدِ مهاجرت هم دربارهی آن نامه حرف میزد.
تیرداد از این داستانها زیاد داشت. حتی زمانی که با گاری دور میدان قدیمی شهر دستفروشی میکرد هم اذیتش میکردند. همیشه بعد از تاریکشدن هوا کارش را شروع میکرد تا بهانهای ندهد دست کسانی که بیبهانه هم سربهسرش میگذاشتند. با همهی این حرفها، یک بار چوب بزرگی لای چرخش گذاشتند.
در آن سالها غیر از صفحهی «بشنوی از نی» روزنامهی اطلاعات، که دبیرش علیرضا قزوه بود، جای دیگری شعر و مقالههای نصری منتشر نمیشد. انگار قزوهی آن سالها با حالا زمین تا آسمان تفاوت داشت. در سایتها نوشته شده که شعرها و مقالههای تیرداد نصری در نشریاتی همچون آدینه و دنیای سخن و بقیه هم چاپ شده، اما اینطور نبود، مجلهها حتی یک خط هم از کارهایش را چاپ نمیکردند. یعنی شعر و مقاله میفرستاد، ولی چاپ نمیشد. خلاصه اینکه چاپ شعرها و مقالههای تیرداد نصری در «بشنو از نی» اعتبار زیادی برای او آورد. آثار شاعران و منتقدان زیادی آنجا منتشر میشد. پای شعرهای بیژن نجدی هم به واسطهی کریم رجبزاده با انتشار شعر مشهور «وصیت»1 در آن صفحه باز شده بود:
نیمی از سنگها، صخرهها، کوهستان را گذاشتهام/ با درههایش، پیالههای شیر/ به خاطر پسرم/ نیم دگر کوهستان وقف باران است/ دریایی آبی و آرام را با فانوس روشن دریایی میبخشم به همسرم/ شبهای دریا را/ بیآرام، بیآبی/ با دلشورههای فانوس دریایی/ به دوستان دوران سربازی که حالا پیر شدهاند/ رودخانه که میگذرد زیر پل/ مال تو/ دختر پوستکشیده من بر استخوان بلور/ که آب پیراهنت شود تمام تابستان...
پس از آن نجدی در آن صفحه حضور پررنگی پیدا کرد و حتی یکی از معدود مصاحبههایش هم همانجا چاپ شد. انتشار شعرهای نجدی ذوق و شوق تیرداد نصری را برانگیخت و خیلی خوشش آمد. شعرها با دنیای ذهنیاش همخوانی عجیبی داشتند. در آن سالها او ده شعر چاپشدهی نجدی را انتخاب کرد و نقد مفصلی بر آنها نوشت و فرستاد برای روزنامه. قرار شد مقالهی بلند تیرداد در دو شماره و هر بار با نقد پنج شعر چاپ شود. شمارهی اول منتشر شد، ولی شمارهی دوم نه. شاعری با روزنامهی اطلاعات تماس گرفته و گفته بود هم شاعری که شعرش نقد شده و هم منتقدی که آن مطلب را نوشته هر دو چپاند. مسئولان روزنامه ترجیح دادند قسمت دوم مقالهی تیرداد منتشر نشود، اما آن نقد بهانهی رفاقتی دیرین را فراهم کرده بود. بیژن نجدی و تیرداد نصری پس از آن یکدیگر را دیدند و دوستان نزدیک هم شدند. نصری از شهسوار میرفت لاهیجان دیدن نجدی و گاهی برخی از دوستان و شاگردانش را هم میبرد. یکی از رفقایش که گاهی همراهیاش میکرد میگفت وقتی سوار مینیبوسهای خط چالوس-رشت میشدیم تا برویم لاهیجان، نصری مدام دربارهی شعر حرف میزد و وقتی پیرزن و پیرمردی سوار میشدند، من از صندلی بلند میشدم تا جایم را به آنها بدهم و تیرداد از اینکه بحث یکطرفه را ناتمام گذاشتهام عصبانی میشد.
*
تیرداد نصری یکی از عاشقترین آدمهایی بود که در عمرم دیدم. او یکی از باهوشترین شاعران و منتقدان این مملکت بود، اما مثل خیلیهای دیگر در این خاک عزیز قدر ندید. شیفتهی واژهها بود. تفننی به شعر نگاه نمیکرد و معتقد بود ادبیات پروژهای بلندمدت است و هرکسی که قدم در این راه بگذارد، باید برای چند سال بعد خودش هم برنامه داشته باشد. او خیلی جلوتر از بقیه صدای دگرگونی در شعر ایران را شنیده بود. نگاه خاص و منحصربهفردی داشت و به همین خاطر میانهاش با شعر خیلیها که نام و آوازهای داشتند اصلاً خوب نبود. بیشتر از همه دشمن شعر سید علی صالحی بود. میگفت او ساختار را حذف و حرفزدن را مد کرده و این خیلی برای شعر ایران خطرناک است و ما را به عقب میبرد.
یک بار در خانهی بیژن نجدی یکی از رادیوهای آن طرف آبی داشت شعرخوانی محمد مختاری را پخش میکرد؛ بخشی از شعر به زبان گفتار نزدیک شده بود. ناگهان نصری عصبانی شد و رادیو را انداخت زمین و گفت این گفتار چه دارد که اینهمه زحمت را نادیده میگیرند و میروند سراغش. دربارهی براهنی هم حرف عجیبی میزد. میگفت انسان با جمله فکر میکند، اما او رفته سمت آواها. حتی به شعر رؤیایی هم بدبین بود. با اینکه حجم را میفهمید، ولی خوشش نمیآمد. میگفت برای جهانیشدن باید خیلی چیزها را یاد گرفت و خیلی چیزها را کنار گذاشت.
*
آقا نوری میگفت تیرداد خیلی علاقه دارد زبان یاد بگیرد و به همین دلیل با دانشجویان رشتهی زبان بیشتر ارتباط برقرار میکند تا بتواند پای دکه انگلیسیاش را قوی کند.
تیرداد نصری شاعر غریبی بود و منتقدی غریبتر. زندگی رنجآلودش اجازه نداد فهم و دانش و استعدادش بیشتر شکوفا شود. رفته بود انگلیس که وضعیتش بهتر شود، اما نشد. شاعر مشهور لندننشینی تعریف میکرد که یک روز تیرداد را دعوت کرده بود خانهاش، اما وقتی تیرداد آمده بود فهمیده بود که او دیگر آن آدم سابق نیست. میگفت او حال و حوصلهی هیچ چیزی را نداشت و حیرتزده به اطرافش نگاه میکرد و حتی حرف هم نمیزد. میگفت در آن لحظات مدام در این فکر بودم که زندگی آدمی که آنهمه ابهت داشت چطور به اینجا رسید. میگفت آن روز وقتی تیرداد از خانهام رفت، خیلی شدید گریه کردم...
جان تیراد رسیده بود به لبش. از همهچیز به تنگ آمده بود، و در نهایت تصمیم گرفت برود لندن.
برادرش آنجا بود، او کمک کرد تیرداد هم برود انگلیس، اما مهاجرت هم تلخی روزگارش را نگرفت و زندگیاش سراسر رنج و اندوه بود. برخی شاگردانش تلفنی و اینترنتی با او ارتباط داشتند و خیلیها هم نه. تیرداد آنجا را دوست نداشت و مدام به شهسوار فکر میکرد. میگفت اوضاعش خوب نیست. در مغازهی برادرش سخت کار میکرد و فرصت نداشت کار دیگری انجام دهد.
*
حالا خیلی از آن سالها گذشته. آقا نوری پس از آزادی درس خواند و در گیلان استاد مشهور زبان انگلیسی شد و کمکم داشت روی خوش زندگی را میدید که کرونا از راه رسید و در پنجاهوهفتسالگی جانش را گرفت. تیرداد ولی بیست سال قبل از آقا نوری مرده بود. یک روز جنازهاش را در یکی از خیابانهای لندن پیدا کردند و گفتند قلبی که آنهمه میتپید دیگر تاب نیاورد و ایستاد. دو سال قبل از آنکه بمیرد مرگش را پیشبینی کرده بود و در شعری گفته بود:
در کوچهپسکوچههای مِهگرفتهی «فورست گیت» لندن
شاعر!
جسد پناهندهای روی زمین است
پلیسها دورتادورش جمعند...
1.به «وصیتنامه» هم معروف است.ـــو.