icon
icon
عکس از پگاه قدیری
عکس از پگاه قدیری
مواجهه
در ستایشِ کلاژ
نگاهی به پادکستِ رادیو دیو
نویسنده
ماهور دولتی
10 مرداد 1403
عکس از پگاه قدیری
عکس از پگاه قدیری
مواجهه
در ستایشِ کلاژ
نگاهی به پادکستِ رادیو دیو
نویسنده
ماهور دولتی
10 مرداد 1403

سیزده‌ساله بودم، یا کمی بیشتر یا کمی کمتر، که حیاط مدرسه را به تصرف درآوردم؛ زنگ‌های تفریح صدای استاد شجریان و گهگاهی، با اندکی چاشنیِ شیطنت، صدای نامجو از بلندگوهای مدرسه پخش می‌شد. خیلی کوچک بودم که اولین برنامه‌ی رادیویی زندگی‌ام را ساختم: شعری از فریدون مشیری می‌خواندم، برشی از کتاب برندگان و بازندگان و در انتها با موسیقی کار را تمام می‌کردم. در من همیشه صداهای متضادی مشغول گفتگو بودند و گریز از هر کدامشان واقعاً برایم ناممکن بود. در نهایت، مدیر مدرسه به‌ دلیل فعالیت سیاسی رادیوی من را توقیف کرد. ولی من سی‌دی رایت می‌کردم و به روش جدیدی سلیقه‌ی موسیقایی و ادبی‌ام را به خورد دوستانم می‌دادم. هنوز هم نمی‌دانم بر آن گلچین‌های عجیب چه عنوانی بگذارم تا مخاطب با شنیدنش شصتش خبردار شود که قرار است از قاسم‌اف به اصلانی برسد.

روزها گذشت تا اینکه بیماری عجیبی وارد زندگی‌ام شد و از دنیای کلاژهایم چندسالی دور شدم. اما روزی در هجده‌سالگی جدول متقاطع زندگی مرا در مسیر پسری از دیار کردستان قرار داد. حالا دوباره فرصتی به دست آورده بودم تا به کلاژهایم سری بزنم و چیزی برای ارائه داشته باشم. پادکست‌گوش‌کردن آن روزها خیلی رواج نداشت، چهرازی بود و حبه‌ی انگور، که گاهی تو را از زمین جدا می‌کرد. به خودم آمدم و دیدم «الهه‌ی پادکست‌ها» شده‌ام و برنامه‌به‌برنامه دارم زنده پادکست اجرا می‌کنم. یک سالن پانصدنفره شنونده‌ی پادکست‌هایم بود و تلفیق ادبیات، موسیقی و البته سیاست نقطه‌ی ‌امن روزهای کام‌بَک من به‌ شمار می‌رفت. آن عشق برای من بزرگ‌شدن، پادکسترشدن و تسلط به آوازهای کردی را به ‌همراه داشت.

حالا من بودم و شروع تجربه‌‌ای جدید، غافل از اینکه تروما در حساس‌ترین لحظات زندگی حمله‌ور می‌شود. گوش‌دادن به اپیزود «همه‌چیز را برداشته‌ام»ِ رادیو دیو در اتوبوسی پُرجمعیت، در حالی‌ که لبریزترینی، چیزی نیست که به این راحتی‌ها فراموش شود. ادبیات از تاریخ پُرزورتر است، من حالا تاریخ آن‌ روز را به‌ خاطر ندارم، اما شعر حافظ روی سنتور مشکاتیان، در دستگاه همایون، از آن چیزهایی ا‌ست که هرازچندگاهی هنوز هم یقه‌ام را محکم می‌چسبد:

گویِ توفیق و کرامت در میان افکنده‌اند

کس به میدان درنمی‌آید، سوار‌ان را چه شد؟


در حال بارگذاری...
عکس از پگاه قدیری

حالا دیگر رادیو دیو برای من شبیه آواز دیلمان بنان شده بود، انگار به خودم گوش می‌کردم، انگار کسی داشت از کلاژهایم برایم حرف می‌زد؛ از اردشیر رستمی می‌خواند و بعد بلافاصله گروه او و دوستانش پخش می‌شد و به ما یادآوری می‌کرد که «کوه باش و دل‌ نبند».

چه سکانس عجیب و نابی که زندگی این روزها کمتر فرصت تجربه‌‌کردنش را بهمان می‌دهد.

دروغ نگویم، من حتی همه‌ی اپیزودهای رادیو دیو را گوش نکرده‌ام. گاهی از این شباهت عجیب با زوج خالقی که یک ‌بار فقط دیدمشان می‌ترسم. اینکه دو نفر در این دنیا نفس می‌کشند که سلیقه‌ی مشابه نه، بلکه منطبق با تو دارند خودش پدیده‌ی جالبی است.

سال‌ها گذشت و خودم را با جمله‌ی «اگر گوشه بودم، دیلمان و اگر رادیو بودم، دیو» معرفی می‌کردم. توصیف غریبی از خودم بود و باید می‌پذیرفتم که آدم‌های کمی هردوی اینها را شنیده‌اند. شانس فهمیده‌شدنم کم بود، اما مهم نبود.

من کسی را برای زندگی می‌خواهم که بداند غم گوش‌کردن به دیلمان در یک غروب پاییزی چگونه غمی است، کسی که بپذیرد من حالا در بیست‌و‌شش‌سالگی ترومادیده‌ا‌ی تمام‌عیارم که با شنیدن و ساختن هر اپیزودی برای رنج‌هایش سوگواری می‌کند. ما وارثان دردهای بی‌شماریم و اگر ادبیات و موسیقی یا کلاژگونه‌ای مثل رادیو دیو نبود، در کشاکش امور روزمره، زیر انبوه فقر، رنج و درد خاک می‌شدیم.

آخرین پادکستی که می‌خواهم بسازم پادکستی ا‌ست که در آن از نزدیکانم خواسته‌ام بر مزارم آن را گوش کنند.


متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد