icon
icon
طرح از مهسا هدایتی
طرح از مهسا هدایتی
داستان
اتاق مدیر
نویسنده
رامین رادمنش
10 مرداد 1403
طرح از مهسا هدایتی
طرح از مهسا هدایتی
داستان
اتاق مدیر
نویسنده
رامین رادمنش
10 مرداد 1403

سر جایم میخکوب شده‌ام. پاهایم بی‌حس شده و گزگز می‌کند، اما سعی می‌کنم تکان نخورم. لامپ‌های موزاییکی کف اتاق گاه‌و‌بیگاه روشن و خاموش می‌شوند. وقتی وارد اتاق شدم، خاموش بودند، ولی حالا هر چند لحظه یک بار روشن می‌شوند و می‌رقصند. از وقتی پایم را روی اولین موزاییک گذاشتم این رقص نورها شروع شد. وقتی حرکت می‌کنم، نورهای رنگی مثل اشباح پریشان در هوا می‌چرخند و اتاق نیمه‌تاریک را چراغانی می‌کنند و بعد از لحظاتی خاموش می‌شوند. اینجا بیشتر شبیه خانه‌ای جن‌زده است تا اتاق مدیر.

*

اتاقک من جای دنجی است، یعنی تا همین دیروز بود. حالا احساس می‌کنم خاطره‌ای مه‌آلود است از شاید بیست سال قبل. صبح که رسیدم، ردیفی از مورچه‌ها را دیدم که از پایه‌ی میز کارم بالا می‌آمدند، در یک خط مستقیم به سمت دیوار اتاقک می‌رفتند و پشت تلفن قرمز‌رنگ در شکافی محو می‌شدند.

تلفن را از سمت چپ میز برداشتم و سمت راست آن گذاشتم تا بتوانم رد مورچه‌ها را بگیرم. پرونده‌ها را هم سمت چپ گذاشتم. پرونده‌ای با جلد خاکستری را جلو کشیدم و مشغول به کار شدم. سیم تلفن مثل قبل موقع مُهرزدن جلو دستم را نمی‌گرفت. چرا زودتر جایش را عوض نکرده بودم؟! از آن‌همه تلفنی که روی آن‌همه میزی که توی طبقه‌ی همکف شرکت قرار داشت فقط یک تلفن مثل مال من بود. درست همان‌جا، گوشه‌ی سمت چپ میز، مهرهای سبز و قرمز هم بود و قلمدان و پرونده‌های خاکستری که طرف دیگر میز روی هم چیده شده بودند. هزاران میز، هزاران پرونده و هزاران مهر که هر لحظه بالا می‌رفتند و با صدایی یکسان روی پرونده‌ها فرود می‌آمدند. مهر سبز برای موافقت و قرمز برای مخالفت. برخورد مداوم مهرها با پرونده‌ها صدای موتور ماشین عظیم‌الجثه‌ای بود که تمام دنیا را تأمین می‌کرد. هر روز صدها درخواست از زیر دستم رد می‌شد. آب بیشتر. غذای بیشتر. شراب بیشتر و غیره. پای هر ورقه قبل از من، شاید در طبقات بالاتر، امضا شده بود. اگر امضا با خودکار سبز بود، باید مهر سبز می‌خورد و اگر قرمز بود، مهر قرمز. هر روز از ساعت هشت صبح تا شش بعدازظهر در اتاقک من و تمام این اتاقک‌های سفید شبیه هم، که در سالن همکف عظیم شرکت تا چشم کار می‌کرد دیده می‌شدند، فقط همین کار انجام می‌شد.

مثل هر روز با قطار شرکت به سمت خانه رفتم. در قطار شلوغ، که جای سوزن‌انداختن نبود و حتی صندلی‌ها را هم برداشته بودند تا آدم‌های بیشتری بتوانند بایستند، همه با یونیفرم‌های خاکستری رو به پنجره‌ ایستاده بودیم و هرکس به جایی در تاریکی شب زل زده بود.

شام به نظرم کمتر از هر روز آمد. توده‌‌‌ی بدشکلی که معلوم نبود چیست، ولی می‌شد طعم سیب‌زمینی و مرغ را در آن تشخیص داد. طعمش بهتر از ظاهرش بود. اصلاً سیر نشدم. یا شاید گرسنه‌تر از روزهای قبل بودم. ولی چاره‌ای نبود. اگر درخواست غذای بیشتر می‌کردم، از حقوقم کم می‌شد. روی مبل کنار پنجره لم دادم و منتظر ماندم. آن پایین توی پیاده‌رو موج آدم‌های خاکستری‌پوش مثل رودخانه‌ا‌ی خلط‌آلود در جریان بود تا قبل از ساعت ده به خانه برسند. امیدوار بودم امشب هم او را بفرستند. لحظه‌شماری می‌کردم ساعت ده شود، سه تا ضربه به در بخورد و او پشت در باشد. آن‌قدر به موج سیال خاکستری نگاه کردم که وقت از دستم در رفت. با صدای خش‌خش بلندگوهای شرکت به خودم آمدم: «ساعت موعود فرارسیده. درها را باز کنید. کارکنان واحد سرگرمی منتظرتان‌اند. از لذت‌های زندگی که شرکت در اختیار شما قرار داده بهره‌مند شوید. زمان موعود فرارسیده. درها را باز کنید...»

ریتم صدای کفش‌ها در راه‌پله شبیه صدای مهرزدن بود. از میان صداها یکی نزدیک و نزدیک‌تر شد، ایستاد و سه ضربه‌ی آرام به در زد. باعجله خودم را به در رساندم و از چشمی نگاه کردم. موهای شرابی بلندش را روی شانه‌های نحیفش ریخته بود و با گردنی کج چشم‌های درشت سبزش را به چشمی در دوخته بود. خوشگل بود. اما من او را نمی‌خواستم. من دلم همان دختر لاغر و عینکی را می‌خواست که وقتی نور لامپ توی عینکش می‌افتاد احساس می‌کردم موجودی فرا‌زمینی است و وقتی می‌خندید، لب‌های باریک و کم‌رنگش دندان‌های یکدست سفیدش را قاب می‌گرفتند. دختر چشم‌سبز سه ضربه‌ی دیگر به در زد. در را باز کردم و همان‌طور در قاب در ایستادم. خیره نگاهم می‌کرد.

گفتم: «امشب سرویس نمی‌خوام.»

«یعنی خدمات شرکت رو رد می‌کنین؟»

«نه! فقط حالم خوب نیست. می‌خوام تنها باشم.»

«دکتر خبر کنم؟»

«نه. چیز مهمی نیست.»

«خب... من به مسئول بخش چی بگم؟»

راست می‌گفت. حتماً سؤال‌پیچش می‌کردند تا بفهمند چرا خدمات نداده. از چارچوب در کنار رفتم و داخل شد.

«می‌تونی رو تخت بخوابی. من همین‌جا رو مبل می‌خوابم.»

«یعنی خدمات نمی‌خوای‌؟»

«نه. می‌تونی از خودت پذیرایی کنی. نوشیدنی تو کابینت بالایی هست. فقط لطفاً ساکت باش و بذار استراحت کنم.»

صدای لباس‌کندنش را شنیدم. بعد صدای بازشدن در کابینت آمد و صدای مشروب که توی گیلاس سرازیر می‌شد. بوی مشروب را پشت سرم احساس کردم. ناگهان دست در گردنم انداخت و گونه‌ام را بوسید.

«ممنونم.»

سرم را به سینه‌اش فشار داد و بعد به سمت تختخواب رفت. چند دقیقه بیشتر طول نکشید که از صدای نفس‌های منظمش فهمیدم خوابش برده. همان‌طور روی مبل نشستم و به آسمانخراش‌های بلند شهر خیره شدم. چراغ‌های تبلیغاتیِ پرنور چشم آدم را می‌زدند. در پایان تمام پیام‌های تبلیغاتی نام شرکت به چشم می‌خورد. نگاهم را به ساختمان عظیم و درخشان شرکت در مرکز شهر دوختم. طبقة همکف که محل کار من بود بیشتر از نصف شهر را در بر می‌گرفت. طبقات بالاتر کوچک‌تر و کوچک‌تر می‌شدند. شرکت شبیه هرم بود. آسمانخراش‌های دیگر در مقایسه با آن مثل قطعات لِگو بودند. آن‌قدر بلند بود که همیشه بیشتر از نصف آن بالای ابرها بود. بعضی وقت‌ها فکر می‌کردم آن ابرها ساختگی‌اند، یک جور هولوگرام ابری که بر آسمان تابانده شده‌اند. پشتی مبل را خواباندم و توی تاریکی به جایی که شاید آخرین طبقه‌ی شرکت بود زل زدم.

با صدای زنگ و لرزش مداوم ساعت مچی‌ام بیدار شدم. ساعت هشت صبح بود. دخترک رفته بود و مهرها منتظرم بودند. یک ساعت بیشتر وقت نداشتم.

*

یک ساعتی است که در این اتاق حبس شده‌ام. اتاق شکل هرمی است که در بالاترین بخش برج ساخته شده. شرکت هرمی غول‌پیکر و بلند است که با سالن عظیم همکف آغاز و در این اتاق تمام می‌شود، مثل کلاهی که بر سر شرکت گذاشته باشند. در چهار طرف اتاق پنجره‌های بزرگ با شیشه‌های قطور مثل چهار چشم بزرگ هر لحظه در حال پاییدن شهرند. وسط اتاق، یک کنسول کامپیوتری عظیم، با صدها دکمه و مونیتور، قسمت زیادی از فضای اتاق را اشغال کرده. همه‌ی دکمه‌ها یک‌شکل و یک‌رنگ و بدون نام یا علامت‌اند. چطور می‌شود با این دکمه‌ها که همه شبیه هم‌اند شرکتی به این عظمت با این‌همه شعبه در تمام شهرهای جهان را اداره کرد؟ واقعاً تمام جهان از سر این میز کنترل می‌شود؟

*

وقتی سر میزم رسیدم، تلفن برگشته بود سر جای قبلی. چند لحظه دور و برم را نگاه کردم. همه سرشان به کار خودشان گرم بود. یعنی واقعاً حق ندارم جای چیزی را روی میز خودم عوض کنم؟ اولین پوشه را باز کردم. درخواست تلفن. باز هم تلفن! احساس کردم از گوشی تلفن لعنتی شکست خورده‌ام. خیلی آرام تلفن را برداشتم و دوباره سمت راست میز گذاشتم. هیچ‌کس حواسش به من نبود. مثل همیشه صدای بی‌وقفه‌ی مهرزدن شنیده می‌شد. هنوز دستم را از روی گوشی تلفن بر ‌نداشته بودم که با صدای خیلی بلندی زنگ خورد. طوری ترسیدم که به عقب پرت شدم و از پشت به زمین افتادم. مثل لاک‌پشتی که به پشت افتاده توی صندلی گیر کرده بودم و نمی‌توانستم بلند شوم. همه متعجب نگاهم می‌کردند. هیچ‌کس از جایش بلند نشد کمکم کند. بالاخره خودم را از صندلی بیرون کشیدم و گوشی تلفن را که هنوز داشت زنگ می‌خورد برداشتم.

«کارمند الف ۱۳-۶۳-۷-۴، سریعاً به کارگزینی مراجعه کنید.»

«بله قربان.»

به‌سرعت تلفن را سر جای اولش برگرداندم. کارگزینی؟ این بدترین کابوس است. هر کسی فقط دو بار آنجا می‌رود. یک بار زمان استخدام و بار دوم زمان بازنشستگی یا اخراج. دستم روی تلفن بی‌حرکت مانده بود.

*

مدت زیادی است که بی‌حرکت ایستاده‌ام. موزاییک قبلی خاموش شده. باید یک کاری بکنم. خیلی آرام پای راستم را بلند می‌کنم و روی موزاییک بعدی می‌گذارم. رنگش به بنفش تغییر می‌کند. چند لحظه همان‌جا می‌ایستم. هیچ اتفاق دیگری نمی‌افتد. دوباره روی موزاییک بعدی می‌روم، باز هم بنفش می‌شود. آرام‌آرام موزاییک‌ها را طی می‌کنم و خودم را به کنار پنجره می‌رسانم. خطی از موزاییک‌های بنفش مسیر حرکتم را رسم می‌کنند.

از پشت پنجره بیرون را نگاه می‌کنم. چیزی جز آسمان خاکستری و چند تکه ابر تنها دیده نمی‌شود. انگار از پنجره‌ی هواپیما پایین را نگاه کنی. وقتی چشم‌هایم به ارتفاع عادت می‌کند، برج‌ها و آسمانخراش‌های دیگر را کم‌کم تشخیص می‌دهم. خیابان‌ها شبیه خطی از مورچه‌ها هستند. سرم گیج می‌رود و چند قدم عقب می‌روم. زیر پایم موزاییک‌ها نارنجی می‌شوند. به چیزی برخورد می‌کنم. ناخواسته دستم را روی یکی از دکمه‌های کنسول گذاشته‌ام. دکمه روشن می‌شود. دکمه را دوباره فشار می‌دهم تا شاید خاموش شود. ولی همچنان روشن باقی می‌ماند. یک قدم عقب می‌روم. موزاییک زیر پایم نارنجی می‌شود. می‌ترسم همین‌طور دکمه‌ها را فشار دهم و باز هم گند بزنم. مدیر کجاست؟ اینجا مسئول ندارد؟!

مسئول بخش که بیشتر از من ترسیده بود آسانسور اصلی را نشانم داد. قبلاً فقط یک بار با این آسانسور تا طبقه‌ی دوم رفته بودم. به اتاق کارگزینی. در واقع، اتاقکی بود شبیه اتاقک من و هزاران اتاقک مثل آن وجود داشت. یک شماره گرفته بودم و به یکی از آن اتاقک‌ها رفته بودم که مراحل استخدام را کامل کنم. چند لحظه توی آسانسور ایستادم تا حرکت کند. هیچ دکمه‌ای نداشت. لابد کسی هدایتش می‌کرد. عدد یک روی صفحه‌ی ال‌ای‌دی روشن و خاموش می‌شد. توی آسانسور راه رفتم. از خانه‌ی من بزرگ‌تر بود. تصور زندگی بدون شرکت سخت بود. بدون آب و غذا، خانه، دارو، مشروب، زن. ناگهان فهمیدم هیچ چیزی ندارم که واقعاً مال خودم باشد، همه‌چیز مال شرکت بود. لحظه‌ای تصویر دخترک عینکی با دندان‌های یک‌دست سفیدش پیش چشمانم آمد. او هم مثل خود من بخشی از اموال شرکت بود، با این تفاوت که حالا من جنسی اسقاطی بودم.

سرم از این فکر و خیال‌های وحشتناک داشت منفجر می‌شد. آسانسور هنوز راه نیفتاده بود. انگار می‌خواستند همان‌جا زجرکشم کنند. با دو دست شقیقه‌هایم را فشار ‌دادم و داد زدم: «مگه چی‌کار کرده‌م؟ فقط جای تلفن رو عوض کرده‌م دیگه!»

باز هم اتفاقی نیفتاد. داد زدم: «لعنت به همه‌تون!» و با مشت به صفحه‌ی ال‌ای‌دی آسانسور کوبیدم. صفحه سیاه شد. چراغ‌های داخل آسانسور روشن و خاموش ‌شدند. پس از چند ثانیه، چراغ‌ها خاموش شدند و عدد هشت روی صفحه‌ی ال‌ای‌دی نقش بست. در بسته شد و آسانسور با تکان خفیفی رو به بالا حرکت کرد. لامپ درون اتاقک هم چند بار چشمک زد و بعد خاموش شد. وحشت‌زده دست به دیوار کشیدم و دستگیره را پیدا کردم. چشمم جایی را نمی‌دید. همان‌طور در تاریکی رو به بالا می‌رفتم و احساس می‌کردم هر لحظه دارد به سرعت آسانسور اضافه می‌شود. کاش حداقل یک دکمه‌ی توقف داشت.

*

بعد از اینکه دستم به دکمه‌ی کنسول خورد یکی از مونیتورهای روی دیوار روشن شد. مجری اخبار به زبانی که نمی‌فهمیدم حرف می‌زد، ولی تصاویر سونامی وحشتناک در جایی ناشناخته را نشان می‌داد. همان خبرهای همیشگی. بلایای طبیعی. قحطی. جنایت. مونیتور داشت جزئیات خبر سونامی را نشان می‌داد. موج‌های بلند و وحشی بر ساحل شلاق می‌زدند، پل‌ها را در هم می‌شکستند و آدم‌ها را غرق می‌کردند. حوصله‌ام سر رفت و پشتم را به مونیتور ‌کردم. خاموش شد.

حالا دیگر به اتاق عادت کرده‌ام. هر چند وقت یک بار سراغ کنسول می‌روم و با دکمه‌هایش بازی می‌کنم. سعی می‌کنم با فشاردادن بعضی دکمه‌های کنار هم و روشن‌شدنشان کلماتی بسازم. دکمه‌هایی را به ترتیب فشار می‌دهم و چراغ‌هایی که روشن می‌شوند کلمه‌ی غذا را می‌سازند. دختر، شرکت، مورچه، و غیره. هر چقدر ترکیب کلمات سخت‌تر باشند موزاییک‌های کف اتاق رقص نورهای زیباتری اجرا می‌کنند. گاهی می‌روم و از پشت پنجره‌ به شهر زیر پایم نگاه می‌کنم. ابری از دودهای سیاه شهر را فرا گرفته. فکر کنم جایی آتش‌ گرفته باشد. اینجا ولی فقط مونیتور است و دکمه و موزاییک‌های رنگی زیبا که روشن و خاموش می‌شوند.

*

آن‌قدر در تاریکی آسانسور منتظر ماندم که بالاخره یک گوشه نشستم و خوابم برد. وقتی بیدار شدم، دیدم چراغ‌ها روشن شده‌اند. آسانسور متوقف شده بود، در هم باز بود. روی صفحه‌ی ال‌ای‌دی عدد هشت به پهلو خوابیده بود. پلکان گردان و باریکی را دیدم که بالا می‌رفت. ولی طرف رو به پایین پلکان با یک دیوار آجری مسدود شده بود. با صدایی که از ضعف و اضطراب می‌لرزید داد زدم: «آهای... کسی اینجا نیست؟»

جز پژواک صدای خودم صدایی به‌ گوش نمی‌رسید. به پلکان بالای سرم نگاه کردم و ناچار راه افتادم. شیب پلکان تند بود و نفسگیر، ولی پله‌ها زیاد نبودند. پیش روی من درِ آهنی قرمز بزرگی بود که اینجا و آنجا رنگش رفته بود. روی در پلاک نقره‌ای کهنه‌ای بود و با حروفی که به‌زحمت خوانده می‌شد. روی آن نوشته شده بود: اتاق مدیر.

صدای تق‌تقِ در توی پله‌ها پیچید. هیچ جوابی نیامد. دوباره در زدم. چاره‌ی دیگری نداشتم، نه می‌توانستم دوباره توی آن آسانسور لعنتی بروم، که معلوم نبود این‌ بار از کجا سر درمی‌آورد، و نه پله‌ای بود که برگردم. باید مدیر را می‌دیدم و برایش توضیح می‌دادم که هیچ‌کدام از این اتفاقات عمدی نبوده‌اند. دستگیره را آرام چرخاندم. در با صدای قژ‌قژ ترسناکی باز شد. اتاق تاریک بود. با صدایی که به‌زور از گلویم خارج می‌شد صدا زدم: «قربان؟ جناب مدیر... عرض مهمی داشتم. در مورد بنده اشتباهی رخ داده...»

هیچ صدایی نمی‌آمد. فقط صدای خودم بود که توی تاریکی می‌پیچید. تمام جسارتم را جمع کردم و وارد اتاق شدم. دو سه قدم بیشتر توی اتاق نرفته بودم که درِ سنگین ناگهان پشت سرم بسته شد. وحشت‌زده برگشتم و به سمت در هجوم بردم. زور زدم بازش کنم، اما حرکت نمی‌کرد. ناگهان چراغ‌های اتاق روشن شد و برای اولین بار اتاق مدیر شرکت را دیدم، شرکتی که در همه‌ی شهرها شعبه داشت و تمام نیازهای مردم دنیا را تأمین می‌کرد.

*

حتماً توی این اتاق دوربین کار گذاشته‌اند و الآن مدیر در حال تماشای من است. ولی دیگر نگران نیستم. حالا که قرار است اخراج شوم هر کاری دلم بخواهد می‌کنم. قدم می‌زنم. قلق موزاییک‌ها آمده دستم. جلو که می‌روم، بنفش می‌شوند و به عقب که قدم بر‌می‌دارم نارنجی. به چپ که می‌روم، سبز و به راست که می‌روم آبی. ضربدری هم قرمز و زرد می‌شوند.

چند قدم جلو عقب می‌روم. بنفش و نارنجی می‌شوند. بعد چپ و راست می‌روم. و بعد ضربدری. رنگ‌ها مدام در حال عوض‌شدن‌اند. چشمانم را می‌بندم و دخترک عینکی را در آغوشم تصور می‌کنم. دامن چیندار قرمز پوشیده با بلوز سرخابی. دست چپم را پشت کمرش می‌اندازم و دست لاغر و استخوانی‌اش را در دست راستم می‌گیرم. یک پایم را عقب می‌گذارم. رنگ بنفش روشن می‌شود. او هم یک پایش را جلو می‌گذارد. نیم‌چرخی می‌زنم. او هم با من می‌چرخد. دامنش توی هوا می‌رقصد. با فشار آرام دستانم او را با خودم همراه می‌کنم. می‌چرخیم و می‌چرخیم. موزاییک‌ها هم با ما می‌رقصند. ما مرکز دنیا هستیم و همه‌چیز دور ما می‌چرخد. انگشت اشاره‌اش را در دستم نگه می‌دارم، روی پنجه‌ی پا می‌چرخد. می‌رود و می‌رود و از من دور می‌شود، تا جایی که فقط نوک انگشتانش را لمس می‌کنم، بعد برمی‌گردد و چرخی می‌زند و در حالی که زانو زده‌ام توی بازوانم جا می‌گیرد. معلق میان زمین و آسمان. توی عینکش خودم را غرق در نورهای رنگی می‌بینم. چند لحظه همین‌طوری می‌مانیم. لبخند می‌زند و لب‌های نازک کم‌رنگش دندان‌های یک‌دست سفیدش را قاب می‌گیرند. بعد عینکش محو می‌شود. برای اولین بار چشم‌هایش را می‌بینم. انگار سبز روشن‌اند، یا شاید انعکاس نور توی چشم‌هایش است. کم‌کم چشم‌هایش، صورتش و بدنش محو و ناپدید می‌شوند. موزاییک‌های رنگی هنوز هم می‌رقصند و من همان‌طور زانو زده‌ام، با بازوانی خالی از او. تنهای تنها.

*

هیچ‌کس اینجا نیست، نه مدیر، نه دختر عینکی، نه مسئول بخش. توی اتاق مدیر که پر از رنگ و نور است فقط من هستم. تنهای تنها. لابد یکی از این دکمه‌ها برای بازکردن آن در است. صدها دکمه اینجا هست. بعضی چراغ‌هایش هنوز روشن‌اند. دکمه‌ای را از بالا فشار می‌دهم، روشن می‌شود. می‌روم سراغ یکی دیگر. این بار از آن پایین‌ها. بعدی را از گوشه‌ی سمت چپ انتخاب می‌کنم و همین‌طور بدون هیچ ترتیبی تک‌تک دکمه‌ها را فشار می‌دهم. آن‌قدر دکمه هست که چند دقیقه‌ای طول می‌کشد تا همه را روشن کنم. آخری را هم فشار می‌دهم، ولی در باز نمی‌شود که نمی‌شود. راستش خیلی هم دلم نمی‌خواهد باز شود. وقتی برگردم، چیزی جز اخراج و ازدست‌دادن هرچه که دارم انتظارم را نمی‌کشد. موزاییک‌ها چند بار همه با هم روشن و خاموش می‌شوند. ناگهان شعاع‌های رنگی نور از موزاییک‌ها فوران می‌کنند و توی اتاق پخش می‌شوند. ایستاده‌ام وسط اتاق، بین این ستون‌های رنگی زیبا که در حال رقص و بازیگوشی‌اند و انعکاس آن‌ها در سقف و شیشه‌ها صحنه را چندین برابر زیباتر می‌کند. نورهای رنگی از پنجره‌ها بیرون می‌زنند و در دل شب رنگین‌کمانی هزاررنگ خلق می‌کنند. برای آنها که آن پایین‌اند و نوک برج را نمی‌بییند صحنه‌ی شگفت‌انگیزی باید باشد. و بعد فوران نورها، همان‌طور که ناگهانی آغاز شده بود، تمام می‌شود. اتاق غرق در تاریکی می‌شود و فقط نور رقصان مونیتورها کمی به آن روشنایی می‌بخشد.

ناگهان برج تکان شدیدی می‌خورد. دستم را به کنسول می‌گیرم که زمین نخورم. موزاییک‌ها دوباره به رقص درمی‌آیند. کنار پنجره می‌ایستم و شهر را نگاه می‌کنم. توده‌ی عظیمی از ابرهای سیاه و متراکم به‌سرعت به خورشید نزدیک می‌شوند و تاریکی بر همه‌جا چیره می‌شود. ناگهان رعدوبرق وحشتناکی از دل ابرها می‌جهد و به زمین برخورد می‌کند. صدای گوشخراشش شیشه‌های اتاق را می‌لرزاند. زمین در نقطه‌ی برخورد رعدوبرق در حال شکافتن است و هر لحظه این شکاف بزرگ‌تر می‌شود. زمین دهان باز می‌کند و به‌سرعت شهر را می‌بلعد، ولی من نگران نیستم، تا وقتی در این اتاقم هیچ اتفاقی برایم نمی‌افتد.


متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد