icon
icon
عکس از آرشیو آژانس مگنوم، تهران دهه‌ی ۵۰ شمسى
عکس از آرشیو آژانس مگنوم، تهران دهه‌ی ۵۰ شمسى
صداها
دنباله
برگزیده‌ی دعوت‌نامه‌ی دوم نویسندگی - صداها
نویسنده
مبارکه مرتضوی
28 آذر 1403
عکس از آرشیو آژانس مگنوم، تهران دهه‌ی ۵۰ شمسى
عکس از آرشیو آژانس مگنوم، تهران دهه‌ی ۵۰ شمسى
صداها
دنباله
برگزیده‌ی دعوت‌نامه‌ی دوم نویسندگی - صداها
نویسنده
مبارکه مرتضوی
28 آذر 1403

یکهو به خودم آمدم و دیدم بیست‌و‌شش‌ساله شده‌ام. وقتی در عمری هشتادساله نگاه کنی، عدد بیست‌وشش حدود یک‌چهارم آن است. پس هنوز خیلی کم است. خیلی خام، خیلی جوان، خیلی زود. زود برای چه‌ چیزی؟ نمی‌دانم. اما وقتی لنز بیرونی و نقشه‌کش را برمی‌داری و از درون نگاه می‌کنی، از همان زاویه‌ای که صبح‌ها چشمت را به روی زندگی‌ات باز می‌کنی و همه‌چیز را برانداز می‌کنی، بیست‌وشش شاید دیگر سن خیلی کوچکی هم نباشد. چهار سال مانده به موعود سی‌سالگی و هفت سال است دبیرستان را تمام کرده‌ای و ناگهان می‌فهمی که هفت سال زمانِ آن‌قدر کمی هم نبوده. به‌خصوص اگر لنزت را به لنز عجیب اینستاگرامی تغییر بدهی، و دنیای همسن‌وسال‌هایت را در خانه‌ی مستقل، مهاجرت، ازدواج، و حتی مادری ببینی. لنزی که در آن آدم‌ها شاد و موفق‌اند و درجا نمی‌زنند و تردید نمی‌کنند و چرخ زندگی‌شان روبه‌جلو در حرکت است. همین‌طور که چند هفته‌ای به سالروز تولدم مانده بود و میان این لنزهای مختلف در حرکت بودم و احساس می‌کردم از پس هیچ‌چیز، مطلقاً هیچ‌چیز، برنمی‌آیم، تصمیم گرفتم برای اولین‌ بار در زندگی‌ام مهمانی بگیرم و به خودم ثابت کنم که لااقل از پسِ یک چیز برمی‌آیم: جمع‌کردن عزیزانم دور هم و میزبانی از آنها.

از یک ماه‌ونیم قبل، شروع به فکرکردن درباره‌ی مهمانی کردم. چند لیست مختلف از مدعوین احتمالی، طراحی دعوتنامه، تصویرکردنِ بخش‌های مختلف دورهمی و نقشه‌کشیدن برای همه‌ی جزئیات: شمع و گل، عکس‌های کودکی، و کولاژی از تاریخچه‌ی مهمانی تولد در دنیا. نگران بودم و می‌ترسیدم این اولین مهمانی‌ام —که البته آخرین مهمانی‌ای بود که دوست صمیمی‌ام را پیش از مهاجرت قریب‌الوقوعش کنار خود داشتم— «کم» باشد و خیال‌هایم را راضی نکند. واقعاً هم که هیچ‌وقت هیچ‌چیزی به ‌پای خیال‌های آدم نمی‌رسد. نه از عکس‌ها و نه از تاریخچه خبری نبود و، در روز پیش از مهمانی، همه‌چیز دیر شد. دسر کدوحلوایی‌ای که برای درست‌کردنش خیلی ذوق داشتم اصلاً به برنامه نرسید و، به ‌جای اینکه خودم از پس همه‌چیز بربیایم، دوستانم بودند که در عرض چند ساعت به دادم رسیدند و بازار شامم را رفع‌ورجوع کردند. از آوازخواندن ترسیدم و حرفش را نزدم و متنی هم پیش از بریدن کیک نخواندم چون مطمئن بودم گریه‌ام می‌گیرد و احتمالاً آدم‌ها دلشان نخواهد در یک مهمانی تولد گریه کنند. یادم رفت یخ‌ها را برای خیارسکنجبین آماده کنم و پنیرها را روی میز بگذارم. و وقتی چند نفر از دوستانم آمدند، من با پیژامه و تی‌شرت وسط خانه بودم، با موهای خیس، و پیراهنم داشت در اتوبان‌های تهران همراه با پیک موتوری ویراژ می‌داد تا به دستم برسد. همه‌ی پروسه برایم شبیه ماکتِ خودم در موقعیت‌های دیگر زندگی شده بود که هیچ‌وقت در هیچ‌کدامشان از خودم راضی نبودم. هر چند لحظه یک بار، خودم را از مرحله‌ای که درگیرش بودم بیرون می‌کشیدم و نگاه می‌کردم، تا سرآخر بتوانم این توصیف‌ها را در معادله‌ای به هم چفت کنم و پاسخ سؤالم را بدهم که چرا این شکلی هستم و چرا زندگی‌ام این‌طور شده است؟ «ببین چقدر نگرانی»، «خیالبافی! واقع‌بین نیستی»، «ببین سرخوش و حواس‌پرتی»، «ببین که به خودت اعتماد نداری» و «ببین، تو کوچک مانده‌ای».

گاهی اما که به لنزِ بیرونی کوچ می‌کردم، تابه‌حال خودم را این‌گونه ندیده بودم. «من» در لحظه‌هایی برایم تازگی داشت. مثلاً وقتی مدام به دوستانم گوشزد می‌کردم که چرا چیزی نمی‌خورند و برای رفتنی‌ها کیسه‌کیسه میوه و ساندویچ و سالاد می‌گذاشتم و برای راهِ پرترافیکِ دوستم، به‌اصرار، یک بطریِ بزرگ نوشیدنی همراه ساندویچش می‌کردم، فرزانه گفت: «این کارها چیست که می‌کنی؟» نمی‌دانم، این کارها چه بود؟ این هم شبیه وقت‌های دیگری نبود که چیزی از خودم نمایش می‌دادم که نه برایش تصمیم گرفته و نه به آن فکر کرده بودم؟ اولین ‌باری بود که در این موقعیت قرار می‌گرفتم و شاید برایم یکی از همان «آن»هایی بود که آدم به‌یک‌باره نظاره می‌کند شکلی را که زن‌های زندگی‌اش در تنَش حلول می‌کنند. لحظه‌هایی را که آنچه زبان و افعالش از آنها ضبط کرده بی‌اختیار زندگی می‌کند. در هر لحظه یک نفرشان را زیست می‌کند و، با خاطرات محوی که دارد، خودش می‌فهمد در هر کدام از جزئیات چه کسی‌ است، مادرش یا مادرِ مادرش، یا خواهرِ مادرش، یا خواهرِ پدرش، یا...

من دنباله‌ی چه کسی هستم؟ این سؤال از بچگی همراهم بود. خیلی زود فهمیدم یک نفر در من جا نمی‌شود. خالِ روی دست و سینه‌ام زیراکس‌شده از خال‌های عمه بود، صورت گِردم شبیه مامان. وسواس داشتم، و این را به خاله و عمه‌ای دیگر ربط می‌دادند. مامان می‌گوید، مدل خریدکردن‌هایم برای سرخوشی عین مادر خودش است و حرص می‌خورد. خانواده‌ی جوان ما ده سال پیش از فامیل دور و درازش جدا شد و من هم از لولیدن لای دست‌وپای زن‌ها در آشپزخانه وقت مهمانی‌های بزرگ، تماشای جوان‌های خانواده وقت شوخی‌ها، و از زیستن کنار روزمرگی آدم‌های آشنا جدا شدم. برای همین خاطراتم کم‌رنگ شده‌اند. آنها را حتی زیاد نمی‌شناسم و از جزئیات زندگی‌شان نمی‌دانم. گهگاهی اما شک می‌کنم که چقدر از آنها در زندگی امروز من سرریز کرده است، بی ‌اینکه بدانم؟ به دیدار خانه‌ی موروثی، قبل از خراب‌شدن، می‌روم، سرم را در هر عکس و فیلم به‌جای‌مانده می‌کنم، دیوارنوشته‌ها را می‌خوانم، موسیقی‌هایی را که دایی برایم می‌خواند احضار می‌کنم، پای حرف‌های مامان و بابا یواشکی ریکوردر را روشن می‌کنم. اما آنچه که نصفه‌ونیمه زیستش کرده‌ام برایم مخدوش است.

در حال بارگذاری...
عکس از آرشیو آژانس مگنوم، تهران دهه‌ی ۵۰ شمسى

در اردیبهشت هزاروچهارصدویک، به نمایشگاهی از عکس‌های دوره‌ی انقلاب رفته بودم. میخ شده بودم جلوی عکس‌های بزرگ‌شده‌ی مریم زندی و دانه‌دانه نگاه می‌کردم به چهره‌های متفاوت و کوچکی که فشرده شده بودند در جمعیت. با خودم می‌گفتم، کجایند این آدم‌ها؟ این‌همه قصه و تجربه انگار همه‌شان دود شده و رفته‌اند هوا. چرا پیدایشان نمی‌کنم و چرا روایت‌های مختلف و متفاوت‌ازهمِ اینها را نمی‌شنوم؟ چرا گذشته‌ی آنها برای امروز من در این جامعه جوابی ندارد؟ مدام فکر می‌کردم که باید بگردم. سوژه‌ی زن دهه‌ی پنجاه در همه‌ی این سال‌ها تبدیل به شابلونی شده و به خوردمان داده شده بود. زنانی که به سیاهپوش و غیرسیاهپوش تقسیم می‌شدند، به انقلابی و غیرانقلابی، با معنای محدودشده‌ی انقلاب. چند سال پیش، وقتی برای اولین ‌بار مصاحبه‌ی زنی در سال ۵۸ را دیدم که روسری کوچکی سرش بود و معلم بود و گریه می‌کرد که توی خیابان به‌ خاطر حجابش کتک خورده ماتم برد. او تابه‌حال کجا بود؟ چرا هیچ شمایلی از او در سرم نداشتم؟ عکس‌های روی دیوار قاب‌شده‌ی مریم زندی به من یادآوری می‌کردند که ماجرا فقط همین نیست، و هزار پیچیدگی و لایه‌ی دیگر در این تاریخ نهفته است. از کجا بدانم که ما داریم همان تاریخ را زندگی می‌کنیم یا نه؟ وقتی عکسی را دیدم که بی‌هوا دوستم از من در گالری گرفته بود، در توضیحش نوشتم: «در این عکس پرتره‌ی عجیب و گیرای آن دختر با مشت‌های گره‌کرده پشت‌ سر من است. شفاف‌تر از من. او مصمم است و جوشان، و من گیج و غمگین. من امتداد او هستم. دختر جوان و زیبایی در گذشته. و آینده، امتداد من خواهد بود. امتداد همه‌ی ما. این را نباید یادمان برود.» چند ماه بعد شهریور ۱۴۰۱ اتفاق افتاد و من همان گیجی را با خودم به خیابان بردم تا شاهدی عینی باشم و تلاش کردم خطی تاریخی بین آنچه در این سال‌ها دیده و آنچه از سال‌های پیش ندیده اما شنیده بودم برقرار کنم. شباهت‌ها را پیدا می‌کردم: احساس ترس، هیجان، عشق، شور، و غم، لباس‌های مشکی، و صبح‌به‌صبح نام کشته‌ی تازه‌ای شنیدن. اما نمی‌توانستم خطی رسم کنم. داده کم داشتم. تاریخ غیرشابلونی برایم مخدوش بود. چیزی را تجربه می‌کردم که احتیاج داشتم بدانم، کسی دیگر در تاریخی دیگر چطور تجربه‌اش کرده است. احتیاج داشتم بدانم که از وسط آسمان به زمین نیفتاده‌ام. که عقبه‌ای دارم، حتی اگر آن را به‌خوبی نشناسم. این است که هنوز گاهی در تنم به دنبال نشانه‌های انقلاب می‌گردم. نشانه‌های تکرار، نشانه‌های زندگی، نشانه‌های عادت‌ها، نشانه‌های دگرگونی، نشانه‌ی همان چیزهایی که هرقدر جان بکنی نمی‌توانی ازشان رها بشوی. به تو منتقل شده‌اند و، در یک آن، جوانی مادرت را پیش چشم همه مجسم می‌کنند.

چند سال پیش، هربار که عکسی از دهه‌ی چهل یا پنجاه پیدا می‌کردیم، به شوخی و خنده به دوستانم می‌گفتم که اگر من در این عکس بودم، کدام یک از آن آدم‌ها بودم. یک بار دختر جوانی می‌شدم با مقنعه‌ی چانه‌دار که قدش به پایین موهای مجعد دوستش می‌رسید و دست‌دردست زنجیره‌ای شکل داده بودند. گاهی روسری گره‌زده داشتم و خشم توی چشم‌هایم بود. گاهی یک پلاکارد را میان جمعیت بالا برده بودم که «زن مبارز ایرانی برده نمی‌گردد» و نمی‌دانم، لابد، یک بار هم اسلحه در دست داشتم. مهمانی کوچکی که قرار بود سرخوردگی‌ام را کمی التیام ببخشد و نبخشیده بود اینها را یادم آورده. نیازم به داشتن تاریخ‌های جزئی و شخصی که وجوه توضیح‌ناپذیرم را در آنها پیدا کنم، که نور کوچکی در دل آنها راه تاریک امروزم را کمی روشن کند. نیازم به داشتن تاریخی اجتماعی و جمعی که واقعی باشد. گسترده و عجیب و متکثر. شابلون نباشد، تار نباشد، غرض‌ورزانه نباشد. شبیه خشمی نباشد که کسی در خانواده، بعد از تجربه‌ی آن، خاطراتِ آدم‌ها را بازگو می‌کند. احساس نیاز کردم، بعد از سال‌ها، به دیدن بعضی از افراد خانواده بروم و حرف‌هایشان را بشنوم و آنها را تماشا کنم، به دنبال خودم. به دنبال چیزی که در این ده سال از دست داده‌ام، یک ربط. اما کوششم بی‌فایده است. من تک افتاده‌ام.

گهگاه به دیدار می‌بی‌جان می‌روم. زن هفتادساله‌ای که رابطه‌ای خونی نداریم و یک بار بهم گفت: «تو جوانی منی دختر. از نسل دایناسورهایی. آنهایی که منقرض شده‌اند.» به جوانی می‌بی‌جان فکر و تلاش می‌کنم تصورش کنم. در حسینیه‌ی ارشاد، در خیابان انقلاب با کتانی‌های سفید، در آستانه‌ی خانه‌ی مادرش وقتی نوزادش را در آنجا می‌گذارد تا به تظاهرات برود، در دانشگاه، و چهل سال بعد که اشک در چشم‌هایش جمع می‌شود و به من می‌گوید: «کدام آزادی؟» با اینکه دلم می‌خواهد، اما تنم به تن جوانی می‌بی‌جان هم نمی‌چسبد. بی‌اراده‌تر و گمشده‌تر از آن هستم که او باشم. چشم او به آینده‌ای بود که می‌خواستند بسازنندش. من سرگردانم و به دنبال گذشته می‌گردم. می‌خواهم بفهمم دنباله‌ی چه هستم، اما انگار هاجر باشم که سعی صفا و مروه می‌کنم. حتی هاجر هم نیستم. او به دنبال قطره‌ای آب بود برای حیات نوزادش، من اما سعی می‌کنم تا تازه بفهمم به دنبال چه هستم و سرگشتگی را چطور باید التیام بدهم. آن لاموت می‌گوید: «می‌نویسم که بفهمم چرا می‌نویسم.» لحظه‌هایی که بدنم چیزی به یاد می‌آورد، یعنی کاری می‌کنم یا حرفی می‌زنم که با همه‌ی محوبودگیِ تصاویرِ به‌یادآمده مطمئن می‌شوم که در ادامه یا حتی در تکرار چیزی یا کسی هستم، می‌ترسم. دوست ندارم تکرار کنم یا حداقل می‌خواهم بدانم چه چیزی را تکرار می‌کنم. به قول روانکاوم، می‌خواهم چرخه‌ی آسیب را قطع کنم، اما اول باید بدانم، از کدام آسیب که ریشه‌اش در کجا دویده است حرف می‌زنم. باید بفهمم این رنج چطور رنجم می‌دهد. پاییز سالِ یک در خیابان‌های تاریک تهران به دنبال همین نبودم؟ از مادری برای همین ندانستن‌هاست که فرار می‌کنم. برای چیزهایی که نمی‌دانی‌شان و تارند، اما تنفس به تنفس و لمس به لمس و سلول به سلول حرکت می‌کنند. برای خشمی که نفس می‌کشد. برای زنی که شبیه مادرش می‌شود و خودش را در تن دخترش می‌زاید بی‌ اینکه بخواهد.

این یادداشت، مثل همان چیزی که سعی می‌کنم به یادش بیاورم، گنگ و مخدوش است. مقصودم در این تقلاها نه خودشناسی به معنای عارفانه و پدیدارشناختی آن، که به معنای تاریخی آن است. نه جستجوی تاریخ شکل‌گیری مفهوم «من» در تاریخ ادبیات، که شکل‌گیری تاریخ اجتماعی در خود من است. منی که همین حالا پشت میزم نشسته‌ام و درخت‌های خرمالو را از پشت پنجره‌ی پاییز ۱۴۰۳ تهران تماشا می‌کنم. تاریخی که من به دنبالش می‌گردم تاریخ عوض‌شدن سلسله‌ها، تاجگذاری‌ها، تظاهرات‌ها، و تأسیس‌ها نیست. تاریخ تولد و مرگ و ازدواج و فارغ‌التحصیلی هم نیست، آن‌طور که در خانواده‌ها منتقل می‌شود. بلکه تاریخ درونی آدم‌هاست وقتی هرکدام از این اتفاق‌ها در حال افتادن بوده‌اند. فهم اینکه تجربه‌ی زیسته‌ی آنها با خودشان چه کرده و چطور تجربه‌ی من را شکل داده است.

مهمانی که تمام شده بود، خودکار قرمزم را برداشتم و در برگه‌ای شروع به بررسی کردم. ضعف‌ها و قوت‌ها، کاستی‌ها و فزونی‌ها. وقتی به خودم در حین آشپزی و معاشرت و دویدن فکر می‌کردم و می‌شماردم که کجاها شبیه چه کسانی بوده‌ام، به یک تصویر رسیدم و خنده‌ام گرفت. به جایی که چهار نفر از مهمان‌هایم رسیده بودند و من با لباس‌های خانگی و موی خیس وسط هال ایستاده بودم و حین خندیدن و معاشرت با همان‌ها شروع کردم به سشوارکشیدنِ موها و آماده‌شدن. هرچه فکر کردم، هیچ ‌کسی را در عقبه‌ام به یاد نیاوردم که ممکن باشد او را در چنین موقعیتی ببینم. اگرچه اول به‌ خاطرش شرمگین شدم، اما بعد برای خودم گوشه‌ای نوشتم: «می‌رسی به لحظه‌ای غریبه، به لحظه‌ای که خودِ خودِ خودت هستی. و مرور می‌کنی شکلی را که تو به این زنجیره اضافه می‌کنی: می‌خواهی اصرار بورزی به ناقص‌بودن، به روبه‌رویی با معیوب‌بودن، به زخمِ باز را زیر آفتاب گذاشتن، به کمتر ترسیدن، حتی وقتی خیلی می‌ترسی.»

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد