icon
icon
عکس از نسترن فرجاد پزشک
عکس از نسترن فرجاد پزشک
صداها
پنجره‌ی کوچکِ بیمارستانِ سینا
برگزیده‌ی دعوت‌نامه‌ی دوم نویسندگی - صداها
نویسنده
مرتضی فرجی
28 آذر 1403
عکس از نسترن فرجاد پزشک
عکس از نسترن فرجاد پزشک
صداها
پنجره‌ی کوچکِ بیمارستانِ سینا
برگزیده‌ی دعوت‌نامه‌ی دوم نویسندگی - صداها
نویسنده
مرتضی فرجی
28 آذر 1403

هر سال پاییز، وقتی باد شاخه‌های زردآلوی پیرِ حیاط را تکان می‌داد، مادرم نگاه می‌کرد و می‌گفت: «شاخه‌ها می‌لرزند و من به ‌جایشان سردم می‌شود…» حالا، پاییز آهسته آمده. اول بوی خُنَکی‌اش، بعد بلندی شب‌هایش، و بعدتر برگ‌های طلایی زردآلوی پیر و باد. نمی‌دانم الآن کجاست! جسمِ خسته‌اش را نمی‌گویم، وجودش را، روحش را می‌گویم، نمی‌دانم کجاست… ولی من الآن این طرف پنجره‌ام، درست همان‌جایی که شاخه‌های زردآلو را توی باد می‌دید. پشتِ شیشه‌ام و هوای مُرده‌ی خانه مثل دستمالِ کهنه و چرکی روی ریه‌هایم نشسته و چهار دیوارِ خانه سنگینی می‌کند روی قفسه‌ی سینه‌ام. نفس‌کشیدنم سخت می‌شود و تحملم سَربه‌سَر. از پنجره و منظره‌اش سر می‌چرخانم پشتِ سَرم و نمی‌بینمش. مادرم روی تخت نیست. عصایش هست، میزش، کنترلِ تلویزیون، تسبیحِ شبرنگش، کِرمِ دستش... ولی خودش نیست و این ندیدن و نبودنِ لعنتی عادت نمی‌شود. اصلاً، عادت‌بشو نیست که.

ترسی توی سال‌هایی که با مادرم زندگی می‌کردم یک جایی آن پشت و پَستوهای وجودم قایم شده بود که گاه‌گُداری خودش را نشان می‌داد و چنگ می‌انداخت به بند‌بند دلم. ترسی که این آخری‌ها بیشتر پی‌ام می‌آمد. همیشه‌ی خدا با خودم می‌گفتم چهل سال زندگی کرده‌ام و در این چهل سال، هر وقت از هر جایی برگشته‌ام خانه، مادرم خانه بوده و حالا نکند یک روزی بخواهم برگردم خانه و مادرم خانه نباشد. مادرم فرق داشت آخر. پا بود. پای همه چیزم. سریالی را که دوست داشتم پابه‌پایم می‌نشست و نگاه می‌کرد. وقتی ایتالیا توی جام‌جهانی دوهزاروشش قهرمان شد، بالای سرم نشسته بود و تسبیح از دستش نمی‌افتاد. آخر یکی نبود بهش بگوید، ماتراتزی و بوفون و دل‌پیرو و گِروسو چه دخلی به تو دارند، ولی بود، کنارم بود. یادم می‌آید، وقتی بازی فینال کشید به پنالتی، توان دیدن پنالتی‌ها را نداشتم. رفتم و نشستم توی راه‌پله و گوش‌هایم را گرفتم. نمی‌دانم زمان چه‌جوری گذشت، ولی وقتی دست‌های نرم و تُپل مادرم را روی شانه‌ام حس کردم، فهمیدم دنیا به کامم شده و تمام خانه را دویدم... مادرم این‌جوری بود برایم. تمام چهل‌سالی که بودم و بود کنارش زندگی کردم. غُر می‌زد سرم، غُر می‌زدم سرش، دعوا می‌کردیم، ولی قهر نمی‌کردیم. می‌دانست چی دوست دارم و چی خوشحالم می‌کند، و سرِ این چیزها هیچ‌وقتِ خدا پاپی‌ام نمی‌شد. مثلاً، تمامِ عالم‌وآدم چشم‌غُره بهم می‌رفتند که چرا این‌قدر کتاب می‌خری، ولی مادرم یک بار هم نگفت: «پسرجان، چرا تمامِ پول‌هایت را می‌بری و می‌دهی کتاب.» هیچی نمی‌گفت، تازه خوشش هم می‌آمد. یک‌وقت‌هایی هم خودش پولی می‌داد و می‌گفت برو کتاب بخر. یا مثلاً، وقتی رفته بود نیشابور، برایم از مزارِ عطار کتاب‌هایش را سوغاتی آورده بود... ندیدن و نبودنش برایم سخت بود. سخت است. شاید برای آن خواهرم که از هجده‌سالگی رفته تهران و چهل‌وخُرده‌ای سال ازش دور بوده راحت‌تر باشد، یا مثلاً، برای این دو تا خواهرم که عروسی کرده‌اند و رفته‌اند سرِ خانه ‌و زندگی خودشان. نمی‌دانم! فکر می‌کنم برای من خیلی سخت است. فکر می‌کنم از همه بیشتر بهم سخت می‌گذرد. برای منی که با خیلی چیزها بعد از نبودنش خداحافظی کردم. با دسته‌ی بزرگی از مزه‌ها، بوها، رنگ‌ها، حس‌ها، تعریف‌ها... مادرم تنها کسی بود توی این دنیا که می‌دانست اندازه‌ی شیرینی چای صبحانه‌ام باید چقدر باشد، آن هم توی هر لیوان یا فنجانی که بخواهی تویش چای بریزی...

این دوری و ندیدن کم‌کم دارد می‌شود یک سال. وقتی آدم عزیزی را از دست می‌دهد، هر چیزِ اولی برایش سخت است. نمی‌دانم، من این‌جوری حس می‌کنم. مثلاً، هی با خودت می‌گویی پارسال این وقت‌ها فلان‌کس هم بود. مثلاً، می‌گویی پارسال این وقت‌ها با هم رفتیم کوه، رفتیم باغ، رفتیم بازار... من تمام چیزهای این دنیا را یک دور بی‌مادرم دوره کرده‌ام. زمستان و برفش را. عید که موقعِ سال‌تحویلش خودم را زدم به خواب و بیدار نشدم، تابستان و بوی پوشالِ کولرش را و حالا پاییز را. این پاییز خیلی سنگین‌گذر شده. تاریک و سنگین‌گذر. من همیشه عاشق آمدن پاییز و شب‌های بلندش بودم، و، برعکسِ من، مادرم از روشنایی و بهار و تابستان خوشش می‌آمد. همیشه وقتی زمستان چهل روزِ اولش را می‌گذراند می‌گفت چهل‌وپنجِ زمستان بِه از چهل‌وپنجِ تابستان...

حالا، این پاییزی که هر سال منتظرِ آمدنش بودم یک‌جور دیگر آمده. با بُنه‌ای سنگین از غم، از یادآوری، از خاطره، از دل‌گذشته... نمی‌دانم چرا؟ شاید برای این باشد که همه‌چیز از پاییز پارسال شروع شد. نمی‌دانم. مدام یادگاری‌های پاییزِ پارسال می‌آید جلوی چشم‌هایم. بوسه‌ای که سحرگاهِ وسط‌های آبان به شانه‌ی راستم زد یا آن کوفته‌برنجی درست‌کردن... نفسم بند می‌آید. باور کنید نوشتن از مادرم، توی این تقریباً یک سال، سخت‌ترین کار دنیا بوده برایم...

پارسال تابستان مادرم همدان نبود. رفته بود تهران، خانه‌ی خواهر بزرگه‌ام. تمامِ تابستان نبود و پاییز برگشت. هیچ‌وقت نشده بود این همه ازش دور باشم. یک فصلِ کامل. و وقتی هم برگشت حالش یک‌جوری بود. یک‌جوری که هی چنگ می‌کشید به بند دلم. از وقتی از تهران برگشت تا وقتی که بردیمش بیمارستان فقط سی‌وهشت روز طول کشید و توی این سی‌وهشت روز دلتنگیِ تهران‌رفتنش کامل برطرف نشد که نشد.

حالا این پاییز، وقتی چشم می‌بندم، مدام پاییز پارسال می‌آید توی ذهنم. صبحی که از تخت افتاد و وقتی از زمین بلندش کردم، شانه‌ی راستم را بوسید. کاری که هیچ‌وقت نکرده بود. یا ظهری که گفت بیا کوفته‌برنجی درست کنیم. خودش نمی‌توانست. نفسش تنگ بود، تنگِ تنگ. من خیلی غذاها را از روی دستش بلد بودم ولی کوفته را نه. و وقتی می‌خواستم کوفته‌ها را یکی‌یکی بیندازم توی آب می‌ترسیدم که وابرود، ولی مادرم با چشم و ابرو چنان آرامشی بهم می‌داد که می‌توانستم با همان نگاه بصره و بغداد و آتن و تمامِ جهان را هم فتح کنم، چه برسد به آن کوفته‌ها و پختنشان...

باز چشم می‌بندم و باز کنم و آخرین لحظه‌های خانه‌بودنش می‌آید جلوی چشم‌هایم. یک هفته‌ای می‌شد که دیگر نمی‌توانست از روی تخت بلند شود. اکسیژنِ خونش آمده بود پایین. دکتر خبر کردیم و تا آمد گفت باید ببردیش بیمارستان. زنگ زدیم آمبولانس. یک ساعتی طول کشید تا بیاید. سخت می‌شد حرکتش داد. هفته‌ی دوم آذر بود. تازه ساعت شش عصر بود، ولی انگار ده ساعت از شب گذشته بود. به‌سختی گذاشتیمش روی برانکارد و باید از پله‌ها می‌بُردیمش پایین. پسرهای خواهرم و راننده‌ی آمبولانس از سه طرف گرفته بودنش و من هم یک طرفش را. بلندش که کردیم، از بالای شانه‌ی چپش داشت نگاهم می‌کرد. سفیدی چشم‌هایش به زردی رفته بود. توی همان چشم‌ها ترسش را می‌دیدم. فقط کافی بود یک نگاه به چشم‌هایش بیندازم و حالش را در هر جا و موقعیتی حس کنم. از بیمارستان‌رفتن، همیشه‌ی خدا، ترس داشت. همیشه می‌گفت: «هر چیزی بهم شد، بگذارید توی همین خانه تمام کنم.» ولی نمی‌شد خُب. از پله‌ها آوردیمش پایین. دَرانه‌ی حیاط گذاشتیمش زمین تا باز بلندش کنیم و، همان لحظه، آخرین خداحافظی پیرزن با خانه‌اش بود...

در حال بارگذاری...
عکس از نسترن فرجاد پزشک

نه! آن موقع هیچ‌جوره فکر نمی‌کردم این رفتن برگشتنی نداشته باشد، ولی از همان چیزی که می‌ترسیدم اتفاق افتاد. تا رسیدیم بیمارستان، مسئول بخش گفت، بروم برای کارهای پذیرش و وقتی طرف ازم پرسید: «نسبتتان با مریض؟» گفتم: «پسرش، پسرِ کوچکش…» من پسر کوچکِ بتول حیاتبخش بودم. کوچک‌ترین بچه‌اش. همیشه این کوچک‌بودن، این آخری‌بودن، وابستگی خاصِ خودش را دارد. مادرم نزدیکِ چهل سالش بوده که من را به دنیا آورده. و من زیاد جوانی‌های مادرم را ندیدم. این میانسالی و بعدش کم‌کم پیری یک حالِ دیگری به آدم‌ها می‌دهد. مادرها بچه‌هایشان را به بار می‌آورند و یکی‌یکی می‌فرستندشان پیِ زندگی و می‌ماند آن آخری. با آن آخری یک‌جورِ دیگر اُنس می‌گیرند، جوری که جدایی و دوری برای هر دویشان سخت می‌شود... و این دوری و جدایی درست از شبِ پانزدهم آذر شروع شد.

شبِ اول که توی بخش بود نگذاشتند من پیشش بمانم. بخش زنان بود و نمی‌شد. شب اول را خواهرم ماند پیشش. فردا صبح، هفت‌ونیم هشت بیمارستان بودم. تا وقتِ ناهار خوب بود. دلم یک کمی گرم شد. از وضعی که آن یک هفته توی خانه داشت خیلی بهتر شد حالش. زهرا برایش ناهار فرستاد بیمارستان. ناهارش را خورد. خودم بهش دادم. چهل‌وهشت قاشق از آبِ سوپِ مرغ. ولی بعدازظهر حالش رفت روبه‌خرابی. گفتند باید برود آی.سی‌.یو. توی آی.سی.یو دیگر کسی نمی‌توانست کنارش باشد. آن دَمی ‌که با تخت داشتند از درِ بزرگ و آهنی آی.سی.یوی بیمارستان سینا می‌بردندش داخل، صدایم زد و گفت: «شب می‌مانی پیشم؟» ترسیده بود. چیزی که خیلی بدش می‌آمد سرش آمده بود و از دست من کاری برنمی‌آمد. لب‌هایم می‌لرزید آن موقع. گفتم: «من پیشت هستم، همین‌جا، پشت همین در، پشتِ همین پنجره…» و من از آن عصر دلگیرِ آذرماه تا بیست‌وهشت شبِ بعدش آواره‌ی بیمارستانِ سینا بودم و گیرایی زندگی برایم یک‌جورِ دیگر شد.

بعدِ اینکه مادرم را بردند توی آی.سی.یو، پای رفتن از بیمارستان را نداشتم. زهرا آمد پی‌ام، دوستم، پسرِ خواهرم، همه می‌گفتند بروم خانه. خوب می‌شود. توی آی.سی.یو بهتر بهش می‌رسند و این حرف‌ها. حوصله‌ی هیچ‌کس را نداشتم. نمی‌دانم چه‌جوری، ولی آمدم خانه، ولی حتی نتوانستم کفش‌هایم را دربیاورم. سردم بود. سرما رفته بود توی جلدم. زهرا برایم لباس گرم و دستکش و کلاه آورد. تحمل خانه را نداشتم و با هم رفتیم بیرون. دستِ خودم نبود. بندم به بیمارستان وصل بود و یک چیزی می‌کشاندم همان ‌طرف. ساعت نزدیک‌های هفت بود. گوشی‌ام زنگ خورد. شماره‌ی غریبه بود. برداشتم. صدای پشتِ خط گفت: «شما همراه…» جانور ترس خزیده بود زیر پوستم و با کلام خانم پشتِ خط انگار باد شده بود. ترسِ تلفن از همان‌جا افتاد به دلم. مادرم را می‌خواستند ببرند برای عکسِ ریه و بی‌تابی می‌کرده و کارِ پرستارها را سخت. فاصله‌ی جایی که بودم تا بیمارستان یک‌ربعی پیاده راه بود. زهرا خواست اسنپ بگیرد، ولی حالم را نمی‌فهمیدم. شروع کردم به دویدن. نمی‌دانم چقدر طول کشید، ولی وقتی رسیدم، تازه مادرم را داشتند از درِ آی.سی.یو بیرون می‌آوردند. به‌ وقتش رسیده بودم. روی تخت بود و سه تا پرستار داشتند تخت را می‌کشیدند. این چند دقیقه آخرین دقایقی بود که مادرم را به‌هوش می‌دیدم. همان چند دقیقه، آخرین کلمه‌ها را باهاش حرف زدم و شاید آن کلمه‌ها آخرین چیزی بود که به زبان آورده بود...

مادرم تا دم درگاه آی.سی.یو مرا دید آرام شد. بردیمش اتاق سی‌تی‌اسکن. موقعی که داشتند دوباره می‌بردندش توی آی.سی.یو گفت کی از اینجا می‌رویم و من چاره‌ای نداشتم. چی باید می‌گفتم! گفتم همین‌جا می‌مانم تا با هم... جمله‌ام نصفه ماند و مادرم را بردند... شبِ تلخی بود، تلخ‌ترین شبِ جمعه‌ی عمرم. وقتی بچه بودم، شب‌های جمعه، عصر پنجشنبه، با مادرم می‌رفتیم بازار و حتماً یک‌چیزی برایم می‌خرید. خودکاری، روان‌نویسی، مدادنوکی‌ای، چیزی... ولی آن پنجشنبه‌شب تا نیمه‌های شب توی خیابان‌های سردِ همدان با زهرا راه رفتیم و فردا صبحِ اول وقت بیمارستان بودم. از تلفن بالای سرِ نگهبان‌ها داخلی آی.سی.یو را گرفتم. گفتند: «حال مادرتان از دیشب فرقی نکرده.» ملاقات حضوری روزهای فرد بود، ساعت دوازده تا یک بعدازظهر، آن هم فقط یک نفر. باقی روزها از ساعت دو تا چهار بعدازظهر می‌شد از پشت شیشه‌های پنجره‌ی آی.سی.یو مریض‌ها را دید. پشت بیمارستان حیاط باریکی بود و درِ دولنگه‌ی آهنی بزرگی داشت که برای ملاقات کسانی که مریضشان توی آی.سی.یو بستری بود سرِ ساعت دو باز می‌شد. آفتابِ کم‌رمقِ پاییز می‌افتاد به شیشه‌های آی.سی.یو و ملاقاتی‌ها هم می‌چسبیدند به شیشه‌های پنجره. زندگی آنجا یک‌جورِ دیگر بود. نفس‌کشیدن لای پرده‌ای از بیم و هراس و امید و دلتنگی و یأس. اگر ملاقاتِ اولت بود، مثل من گیج می‌شدی. نمی‌دانستی روی کدام تخت باید مریضت را، عزیزت را پیدا کنی، ولی آنها که بار چندمشان بود راحت‌تر بودند. می‌رفتند پشتِ پنجره‌ای که دید داشت به تختِ مریضشان. آی.سی.یو سالن نسبتاً بزرگی بود با تخت‌های ردیف و دستگاه‌های بالای هر تخت.

اولین ملاقاتم با مادر بعدازظهر جمعه بود. گیج و حیران حیاط‌باریکه‌ی پشتِ بیمارستان را پُرسان‌پُرسان پیدا کردم. به قول مادرم پُرسان‌پُرسان می‌شد تا قله‌ی قاف هم رسید. تنها نبودم. زهرا بود و دو تا خواهرهایم. توی حیاط‌باریکه‌ی بیمارستان نمی‌دانستم چه‌کار کنم. از کدام دریچه مادرم را پیدا کنم. آدم‌ها هر روزنه‌ای را پوشانده بودند. تقریباً، سی چهل‌نفری آمده بودند برای ملاقات و پنجره‌ها ظرفیت این‌همه آدم را نداشت. زانوهایم تابِ وزنم را نداشتند. سرمایی که از دیروزش رفته بود زیر پوستم همان‌جور تنم را می‌لرزاند. مانده بودم چه کنم که زهرا صدایم زد. گفت: «بیا، همین‌جاست.» اولین پنجره‌ی آی.سی.یو. پنجره‌ی کوچکی بود و تختِ مادرم درست زیر پنجره بود. نزدیک‌ترین فاصله‌ای که می‌شد تصور کنی. ولی... شاید دو ثانیه هم نتوانستم مادرم را ببینم. مادرم این‌جوری نبود، این شکلی. حتی دیروز هم که آخرین کلمه‌های عمرش را بهم گفت. دوتا شلنگ توی دهنش بود و یکی هم توی دماغش. پلک‌هایش روی هم بود و سه تا دستگاه بهش وصل. گریه امان نداد. عقب‌عقبکی رفتم و شانه‌هایم خورد به دیوار حیاط‌باریکه. روی زانو نشستم زمین. دلداری‌ها چاره‌ی رَدِ داغیِ روی گونه‌هایم نبود. روز اول، سخت توانستم ببینمش... مادرم با اینکه لب پنجره بود، ولی انگار کیلومترها از من دور بود...

آن جمعه نمی‌دانستم بیست‌وهشت روزِ تمام باید همین صحنه را ببینم، صحنه‌ای که ساعت دوی بعدازظهر شروع می‌شد و سر ساعت چهار با کشیده‌شدن پرده‌های آبیِ آی.سی.یو تمام می‌شد. من کارم همین بود. صبح از خانه بزنم بیرون. از خیابان‌های تکراری خودم را برسانم بیمارستان، یا منتظرِ دکتر باشم یا از تلفنِ بغل‌دستِ نگهبان‌ها زنگ بزنم بخش و بعدازظهرها بچسبم به شیشه‌های آن پنجره‌ی کوچک. ساعتِ چهار هم که می‌شد، نمی‌توانستم از حوالی بیمارستان دل بکنم و هی کوچه‌ها و خیابان‌های کنار بیمارستان را می‌رفتم و می‌آمدم. شب به هر زوری می‌رفتم خانه، ولی پابند نمی‌شدم. دلهره ول‌کنم نبود و، از همه بدتر، ترس از صدای تلفن. نکند اینی که زنگ ‌زده از بیمارستان باشد، نکند خبری، چیزی بخواهد بدهد. تمام این دلهره‌ها بود و تلفنم مدام زنگ می‌خورد. آدم‌هایی که می‌خواستند حال مادرم را بپرسند و نمی‌دانستند حال من با هر زنگِ گوشی‌ام چه‌جوری می‌شود...

درک‌کردن چیزی نیست که بشود با آمپول، با قرص، با شربت به خورد کسی داد. بدترین چیزی که می‌شنیدم این بود که «ناراحت نباش»، «خوب می‌شود، برمی‌گردد خانه…» دلم می‌خواست هر که این حرف‌ها را بهم می‌زند بگیرم زیر مُشت‌ولگد. من حال مادرم را می‌دیدم و نمی‌توانستم برای کسی توضیحش بدهم. مادرم تکه‌گوشتی بود که فقط از روی بی‌قراری، آن هم با چشم‌های بسته، گاهی دست و پایش را تکان می‌داد. این را که می‌گویند ناامیدی بدترین چیز توی این دنیاست توی آن بیست‌وهشت روز با پوست و استخوانم حس کردم. یک‌چیزی می‌گفت مادرت دیگر خوب نمی‌شود و منی که با همه‌ی وجودم دلم می‌خواست برگردد خانه توی مخمصه‌ی کوفتی‌ای گیر افتاده بودم. حس و حالم را فقط آدم‌هایی مثل خودم که هر روز می‌آمدند توی آن حیاط‌باریکه می‌فهمیدند. آدم‌هایی با یک وجه مشترک، که همان وجه مشترک نزدیکشان کرده بود به هم.

عجیب بود. خیلی عجیب بود. آدم‌های حیاط‌باریکه‌ی بیمارستان سینا همدیگر را از روی بیمارهایشان می‌شناختند. این آدم‌های هر روزه یک‌جوری به هم وابسته می‌شدند، بی ‌که بفهمند این را. مثلاً، سر می‌چرخاندی ببینی ملاقاتی‌های مریض تخت دوازده آمده‌اند یا نه. یا مثلاً، وقتی جا نبود کنارِ پنجره‌ها، آدم‌ها با خوشرویی جای خودشان را به دیگری می‌دادند. اگر حواست نبود، اصلاً نمی‌فهمیدی همین آدمی که خودش رفته کنار که جایش را بدهد به تو مریضش دارد به زورِ دستگاه نفس می‌شد و فاصله‌اش تا مرگ نیم‌وجب هم نیست. و بعد با خودت می‌گفتی، با این وضعیت روحی، این‌همه مهربانی از کجا می‌آید. دلداری این آدم‌ها یک‌جور دیگر بود. همان وجه مشترک، همان درد، همان غم، از گریه کردنت می‌گفتند. یک روز یکی‌شان بهم گفت گریه‌کردنت را دیده‌ام، از تهِ دل گریه می‌کنی، آرامش مادرت را از خدا می‌گیری... آرامش مادرم چه بود؟ ها؟

در حال بارگذاری...
عکس از نسترن فرجاد پزشک

روزهای غریبی بود. هرچه جلوتر می‌رفت، تحمل سخت‌تر می‌شد. تاب حیاط‌باریکه را نداشتم. می‌آمدم توی خیابانِ بیرون بیمارستان. بعد تُندی برمی‌گشتم. نمی‌شد. قرار نداشتم و بدترین شکلش خالی‌شدنِ یکی از تخت‌ها بود، ندیدن ملاقاتی‌های آن تختِ خالی‌شده. فرق می‌کرد. تخت‌هایی که خالی می‌شد و مریض از آی.سی.یو مرخص می‌شد فرق داشت. می‌رفت توی بخش و منی که از صبح تا شب توی راهروهای بیمارستان و حیاطش بودم این را می‌فهمیدم. همراهان مریض را توی بیمارستان می‌دیدم. ولی مریضی که جانش را روی تخت جا می‌گذاشت یک‌جورِ دیگر بود. ملاقاتی‌ها نبودند، جوری که انگار از اول نبوده‌اند. تخت مریض خالی بود. و یک حسِ عجیب تمام جان آدم را می‌جورید. انگار لبِ پرتگاه بلندی ایستاده‌ای و داری آن پایین را که ته ندارد نگاه می‌کنی و زانوهایت می‌لرزد و جانت مورمور می‌‌شود. و بعد دلتنگِ آن تختِ خالی‌شده و ملاقاتی‌هایِ نیامده می‌شدی، بی‌ که حتی بشناسی‌شان. بدترین لحظه‌های زندگی بود. گریه امان نمی‌داد. زنگ می‌زدم زهرا. می‌خواست دلداری‌ام بدهد. می‌گفت شاید مرخص شده و من می‌دانستم داستان آن تخت تمام شده...

زندگی توی حیاط پشتی بیمارستان تعارف نداشت. تلخی بود و غم. ملاقات‌های حضوری اما داستانش جور دیگر بود. آنجا زندگی گُم شده بود لالوی صداهای بوق‌بوق دستگاه‌های توی سالنِ آی.سی.یو. یازده بار رفتم ملاقاتِ حضوری و شرح آخرینش را برایتان می‌نویسم. جانِ گفتن هر یازده بار را ندارم. باور کنید. سه‌شنبه بود. دوازدهم دی. شبِ روز مادر. یعنی فردایش، چهارشنبه، روزِ مادر بود... نمی‌دانم از کجایش بگویم! از راهروی بیمارستان؟ از آدم‌های هول و گیج و پریشان که منتظرند؟... گان را از پلاستیکش کشیدم بیرون. آستین‌هایش را رد کردم. بندیلک‌های پشتش توی دست‌های لرزانم جا نمی‌شد که گرهشان بزنم... شانه تکیه دادم به نرده‌های نگهبانی. نگهبان اسم مریض‌ها را می‌پرسید. صدام توی خشکی گلوم می‌لرزید... بتول حیاتبخش... چشمم به تلفن پشت سر نگهبان‌ها بود که زنگ بخورَد و از داخل اجازه‌ی ملاقات را بدهند... بعدِ درِ سنگینِ و سختِ آی.سی.یو، هزار بوی قاتی‌شده می‌زد زیر دماغم. بوی الکل، بوی دارو، بوی... و بعدترش بوق‌بوقِ دستگاه‌ها... جان به زانو نداشتم... بالای تخت مادرم، صدایش زدم. گلویم سنگ شد و تنش بد لرزید. پیشانی‌ام را چسباندم پیشانی‌اش. از لرزه‌ی تنش ترسیده بودم. ته‌حلقی گفتم دیگر صدایت نمی‌کنم. گُلِ روز مادر را که یواشکی زیر گان قایم کرده بودم گذاشتم روی دستگاه اکسیژن دستِ چپش را جمع کرده بود. انگشت‌هایش را مشت کرده بود. یک‌جوری، انگار دستش گنجشکی باشد که از سرما کِز کرده... گونه‌هایم تر شد. دستش را بوسیدم. دستش توی دستم بود که نگهبان زد روی شانه‌ام. ملاقات تمام شده بود و این آخرین باری بود که لمسش کردم. و فردایش آخرین‌باری بود که روی تخت دیدمش. مادرم روز مادر من را گذاشت و رفت...

روز آخر، چراغ‌های آی.سی.یو خاموش بود. یک آن، مادرم را از همان پنجره‌ی کوچک روی تختش ندیدم. زانوهایم ولم داد روی زمین و اگر ثانیه‌ی آخر روبان سفید روی دستش را ندیده بودم، از حال رفته بودم. به‌زور و بلا خودم را جمع‌و‌جور کردم. آن روز از همه‌ی روزها زودتر پرده‌های آبی را روی ملاقاتی‌ها بستند. آدم‌های خسته با قدم‌های بی‌رمق داشتند حیاط‌باریکه را ترک می‌کردند. خواهرم هم آن روز پیشم بود. باهاش، الکی، تا دم بیمارستان رفتم که برود. تا رفت، برگشتم بیمارستان. سرم را تکیه دادم به نرده‌هایش. حالِ رفتن نداشتم. هوا ناجور سرد بود و بادی هم افتاده بود پیِ شهر. باد شمشیر می‌کشید انگار. روبه‌روی بیمارستان خیابانی‌ است که تهش می‌خورد به خاتونیه. امامزاده‌ای که فقط زن‌ها را راه می‌دهند. مادرم خیلی آنجا را دوست داشت. رفتم توی حیاطش نشستم. می‌گفتم چی می‌شد مادرم الآن، مثل هر سال، می‌آمد و می‌رفت خاتونیه! نمی‌شد. بی‌قراری، مثل همان بادی که افتاده بود به شهر، داشت جانم را هم می‌آورد...

تا شب، بیمارستان و حوالی‌اش بودم. ساعت نه‌ونیم شب بود که برگشتم خانه. باد افتاده بود. تلفن را گذاشتم لبه‌ی کتابخانه. داشتم دست می‌شُستم که زنگ خورد. ساعت نه و چهل‌وپنج دقیقه بود. دست‌هایم خیس بود. هوار کشیدم سر زهرا که گوشی را بردار. لازم نبود چیزی بگوید از تلفن. از چشم‌هایش فهمیده بودم. از لرزش لب‌هایش. شستم خبردار شده بود. آن هم واو ننداز. صدای تلفن، مثل پاره‌‌شدنِ بندی از مروارید که ول بشود روی سنگی، توی سرم پیچید. سرآخر آن تلفنی که ترس را توی آن بیست‌وهشت روز به جانم انداخته بود زده شده بود و من از آن لحظه به بعدش را دیگر یادم نمی‌آید... از آن شب فقط یک چیز یادم مانده که صبر کنید آن را هم می‌گویم. باقی چیزها ابداً خاطرم نمانده و هر چیزی که می‌گویم از شنیده‌هایم از دیگران است که بعداً برایم تعریف کردند...

تنها، هراسان و حیران از خانه زده‌ام بیرون... حتی درِ حیاط را هم پشتِ سرم نبسته‌ام... لباس چی تنم بوده نمی‌دانم... لابد، از خانه تا بیمارستان را دویده‌ام... چندنفری این وسط بهم تلفن زده‌اند که فقط عین حیوانی بچه‌مُرده نعره کشیده‌ام... رسیده‌ام بیمارستان... با نگهبان‌ها دست‌به‌یقه شده‌ام... گویا، خواسته‌ام بروم توی آی.سی.یو... بعد، انگار حالم بد شده... افتاده‌ام روی صندلی‌های راهروی این طرفِ آی.سی.یو… بعدش، انگار کسانی آمده‌اند سراغم... شوهرِ خواهرم... دوستم... شوهرخواهرِ زهرا... دستم را گرفته‌اند... من را بُرده‌اند توی حیاط بیمارستان... دادوهوار کرده‌ام... هر که جلویم آمده زده‌امش... خودم را زده‌ام و این وسط یکی از همراه‌هایم رفته به نگهبانی گفته بگذارید مادرش را ببیند، شاید آرام شود. نگهبان‌ها بهش گفته‌اند: «این هر روز اینجا بوده. مادرش را ببیند، حالش بدتر می‌شود.» ولی همراهم، گویا، اصرار کرده و نگهبان‌ها را راضی کرده و من تنها چیزی که از آن شب یادم مانده همین است...

کلیدی که به کشوی سردخانه انداخته شد. زیپِ کاوری که کشیده شد و صورتِ سفید مادرم. همین. موهایش، مثل تاج، افتاده بود روی گوش‌هایش. آرام بود. راحت. انگار، تمامِ خستگی‌هایش را بادِ عصرگاهی شهر با خودش بُرده بود...

باز، بعدش را یادم نیست. یادم نیست که چه‌جوری آمده‌ام خانه. یادم نیست، آن شب چی بهم گذشته. یادم نیست. مهم هم نبود. مهم مادرم بود. مادری که پر کشیده بود و نمی‌دانم کجا رفته بود. خوابش را زیاد می‌بینم. اصلاً، همان شب اولی که خاکش کردیم آمد به خوابم و خیلی شب‌های دیگر. ولی خواب‌دیدن دلتنگی را کم نمی‌کند. هیچ‌چیزی بلای دلتنگی را از سرم، از دلم نمی‌روبد. نشده روزی یادش نباشم. توی دشتِ فراخِ پُشت پیشانی‌ام نبینمش یا باهاش حرف نزنم. ولی تمام اینها یک آن هم جای نبودنش را نمی‌گیرد. با خودم می‌گویم، نباید چیزی یادم برود. حتی آن آشغال‌گذاشتن‌های شبانه را. می‌رفتم بالا، آشغال‌ها را برمی‌داشتم و، از جلویش که رد می‌شدم، می‌گفت: «ممنون قربان»، با ابروهایی بالاداده. یا شب‌ها، وقتی چراغِ شب‌خوابش را روشن می‌کردم و باقی چراغ‌ها را خاموش، می‌گفت: «شب و روزت بخیر عزیزم...» مُدام، تمام این خُرده‌خاطره‌ها، بی ‌که خودم بخواهم، می‌آید توی سرم. یک‌ وقت‌هایی هم می‌شود که بد رکب می‌خورم.

چند سالی می‌شود که با زهرا طبقه‌ی پایین خانه زندگی می‌کنیم. وقتی مادرم بود، بعضی وقت‌ها، برای آشپزی چیزی کم داشتیم می‌رفتم و از بالا، از یخچال مادرم، می‌آوردم. حالا که نیست، مثلاً داریم سالاد درست می‌کنیم و گوجه نداریم. حواسم نیست. یکی توی دلم می‌گوید، برو از بالا بیاور... می‌خواهم بروم. می‌خواهم به زهرا بگویم می‌روم از بالا می‌آورم، ولی یکهو یادم می‌افتد، که ای ‌دادِ بیداد... مادر کجا بود! مادر نیست. مادر رفته و یخچالش خالی شده و دیگر چیزی تویش ندارد... خودش همیشه‌ی خدا می‌گفت: «آدمیزاده‌ی بی‌مادر تنهاترین مخلوقِ خداست.» می‌گفت: «آدم که پیر می‌شود، مادر می‌خواهد...» و حالا منی که دیگر چهل را رد کرده‌ام این را خیلی‌خیلی بهتر می‌فهمم. آن روزهایی که داغم تازه بود و هنوز مثل الآن روبه‌کهنگی و دردِ بیشتر نگذاشته بود با خودم گفتم: «یک آرزوی دارم، اینکه مثلِ مادر بمیرم، همان‌جوری که رفت، تمام دردهایش را من هم بکشم و بعد بروم.» آن موقع گفتم شاید از روی هیجان بوده یا یک‌ جور بچه‌انگارانه‌ی ماجرا، ولی الآن هم، که دارد می‌شود یک سال، باز همین آرزو را دارم. می‌خواهم ببینم چه دردی کشیده و رفته. دردی که از پشت شیشه‌های آی.سی.یو با هر تیک‌تیک و بوق‌بوقِ دستگاه‌ها توی سرم چرخ می‌خورد و، مثل لکه‌ی جوهری که پخشِ آب می‌شود، تلخی‌اش تمام جانم را می‌گیرد...

حالا، من با همه‌ی این تلخی‌های روی دوشم، هر بار از جلوی بیمارستان سینا رد می‌شوم، گردن دراز می‌کنم و چشم تیز می‌کنم به آن حیاط‌باریکه‌ی پشتِ بیمارستان. زور می‌زنم تا آن پنجره‌ی کوچک را ببینم. ببینم نوری از پشتِ پرده‌های آبی‌اش بیرون زده یا نه...


متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد