دستِ راست مامان، که توی عکسهای تولد دهسالگیام دور شانههای من قفل شده، از خودش اجتماعیتر است. مامان توی هیچکدام از عکسهای دستهجمعی نیست. نه آن عکسهای قدیمی خانهی بابابزرگ و نه حتی عکسِ عروسی خواهرها و برادرها. مامان از دوربین بیزار است و ما احتمالاً بعدها باید عکسِ دستِ راستش را به بچههایمان نشان بدهیم و بگوییم این سیوچندسالگی مامانمهری است. نبودنش همیشه وادارم میکند یک لحظه قبل از عکسها را تصور کنم. همیشه، دارم جایی دنبال مامان میگردم. نه فقط توی عکسها، بلکه توی سرم، توی شهر، وقتی با رانندهتاکسی از تئوری تشکیل جهان حرف میزنم، در بیداری، در خواب، زیر دوش، توی تخت، دانشگاه، فرقی ندارد روزِ بَدم باشد یا روزِ خوبم. یکهو جهان از کار میافتد و از خودم میپرسم: «مامان کو؟»
از مامان میپرسم: «تو هم یک روز میمیری؟» میگوید: «برای اینکه نترسی، باید تنهایی از راهروی تاریک خانهی مامانبزرگ بگذری.» بعد میپرسم: «اصلاً، این جریان مردن را چه کسی ساخته؟» میگوید: «آن موقع تو بزرگ خواهی بود. خیلی بزرگ.» احتمالاً، چند سال از عمرم را صرف این سؤالهای تکراری از او میکنم و هیچوقت هم جوابش را نمیگیرم.
زندگی من یک فیلم کمدی است با موسیقیِ مراسم تشییع. هیچ قسمتی از آن کاملاً خندهدار نیست، همانطور که قرار نیست با دیدن هیچ قسمتی از آن به گریه بیفتید. ترکیبی است نامنسجم از شادی و غم (تردیدِ لحظهی خندیدن، وقتی چشمهایت از گریه ترند). یک تراژدیِ بلاتکلیفِ خندهدار است از پرترهی زنی که پس از سالها توی فایلِ «چیزها»ی کامپیوترش یادداشتهای قدیمیاش را پیدا کرده و تنها با یک کلمه به خاطر میآورد که این دستنوشتهها متعلق به اوست: مرگ، جفتی که حالا از جنین جدا شده و به ناف نویسنده آویزان است. دست و پا دارد، حرف میزند، دور دلم میپیچد، ژاکت زمستانهی زمخت میپوشد و دستم را میگیرد. مثل یک پیرُوِ گنگ دنبالش راه میافتم. چیزها را از پشت شیشهی مشجرِ خودش نشانم میدهد: «زندگی اینطوری است، دوستیها اینجوری تمام میشود، درختها توی فصل سرما بیدارترند، عواطف ترجمهپذیر نیستند، و زمین دانههای برفی دارد که هنوز آب نشدهاند.» محض اطمینان میپرسم: «شر غیرواقعی است؟» میگوید: «غیرواقعیتر از جنگ نه.» حالا چیزها شکل واقعی خودشان را پیدا کردهاند و من باید برای زندگی جدیدم عنوانی شایسته انتخاب کنم.
آدمیزاد مکانها و خیالهای زیادی را ترک میکند. فعلِ رفتن همیشه در حال صرفشدن است، اما خانه جایی است که هرگز از آنجا نمیرویم (نه ما از آن و نه آن از ما). پس من عصرها از یک مسیر آشنا به خانه برمیگردم. کوچهها را دنبال میکنم و دیوارها را از جملههای پراکنده روی آنها میشناسم، جابهجا شعرهای عاشقانهی فارسی، عربی و انگلیسی که نژاد و زبان مخاطبشان معلوم نیست. شاید هم زبانِ عشق آموختنی است و من هنوز ته صف ایستادهام. ته صف، توی هوای سرد بیرون از خانه «ها» میکنم و بالاخره آن حرفهای نگفتنیام شکلی به خودشان میگیرند. توی هوا بخار میشوند، بالا میروند، و برای خودشان در قفسهی سینهی دیگری خانه پیدا میکنند.
من هم زمانی که از مرگ و سوگواری مینوشتم به دنبال خانهای بودم برای اقامت طولانی. نه برای چند ماه یا چند سال. برای همیشه. زمستان پارسال در جستجوی آن سقفِ ابدی بودم که تجربهی سوگواری پس از سالها به سراغم آمد. شاید اولین تجربهی سوگواری در بزرگسالی. اگر ازدستدادن یا همان فقدان را یک مفهوم شخصی تلقی کنیم (چیزی که بهتنهایی تجربه میشود و نه در جمع)، من در حال یک تجربهی مطلقاً شخصی در بیستوششسالگی بودم. تمام درهایی که به جهانی بیرون از جهان بدن و ذهن خودم راه داشتند بسته شده بودند. هیچ پنجره و روزنهای به بیرون از خودم راه نداشت. پلک روی هم میگذاشتم و یک مشت مربع خالی توی سرم میچرخید. صدای پُروخالیشدن ریههام را از هوا میشنیدم. گذر زمان مثل حشرهی ریزی که پاهای نازکِ دراز دارد، بهکندی، روی پوستم حرکت میکرد. گاهی هم میایستاد و خونم را میمکید. داشتم توی مردابِ یک تجربهی شخصی فرومیرفتم و مامان اصرار داشت به معنای اسمی که خودش برایم انتخاب کرده فکر کنم: به نیلوفر بودن. دارم سعی میکنم دربارهی مرگ ناگهانی دوستم بنویسم. فقط هشت ماه از من بزرگتر بود. و ما هنوز فکر میکردیم که مرگ قوارهی تنِ بیستوچندسالهها نیست. فکر میکردیم مرگ از گوشت تنِ ما خوشش نمیآید. خون ما را تُف میکند کف زمین. ما فکر میکردیم که برای مردن زیادی نرسیده و کالیم.
شنیدن خبر مرگ مثل شنیدن هیچ خبر غیرمنتظرهای نیست. یکجور فراصوت است، از گوش آدم عبور میکند. قبلتر، جایی از کتاب تاریخ مرگ1 خوانده بودم که مرگ با شروع قرن هجدهم تبدیل به یک امر رمانتیک میشود. با احترام به نویسندهی فرهمند این کتاب، باید بگویم که به نظرم این گزاره گزارهی غلطی است. مرگ فیالنفسه نمیتواند یک امر رمانتیک باشد، آنچه از جایی به بعد به امری رمانتیک بدل شد «مرگ دیگری» بود. در واقع، تراژدی در واکنش به دیگری معنا پیدا میکند.
روز، ساعت، و دقیقهی شنیدن آن خبر را به خاطر دارم. مثل یک سکانس تکراری در لحظات مختلف زندگیام ظاهر میشود. یک نفر کات میدهد و بعد دوباره تلفن زنگ میخورد: یک بار، دو بار، چند بار. توی سرم جواب نمیدهم (انگار، اگر تلفن را جواب ندهم، دوستم نمیمیرد). هربار جایی از داستان را عوض میکنم و با اینکه طرفدار پایانهای خوش نیستم، ترجیح میدهم همین یک بار همهچیز ختمبهخیر شود. هنوز، بعد از یک سال، گاهی فکر میکنم فقط چند روز پس از آن واقعه هستم. امروز، توی صفحهی چَتمان نوشتم: «خاک سرد نبود» و بعد به تمام ضربالمثلهای فارسی شک کردم. گاهی، کلمات از حسی که در حال تجربهکردنش هستم فراتر میروند و من احساس عجز میکنم. از ضربهزدن روی صفحهی کیبورد و از تلاش برای بیان همهی این چیزها.
حادثه پس از رخدادن جهان پیرامون شخص را بازتعریف میکند. من هم داشتم به نگاهکردن به جهان از پشت آن شیشهی مشجر عادت میکردم. آستین زمخت مرگ را گرفته بودم و پاهام به برفهای آبنشدهی اعماق زمین میرسید. شیب زندگیام به اعماق میل پیدا کرده بود. سیری نزولی که برای من به چیزی شبیه به مورفین شباهت داشت. هرچه بیشتر و تنهاتر بهتر. نوعی خوشنودی از بازماندگی که حالا مرا به دستنوشتههای آن دوره متصل نگه میدارد. خوب یا بد، معمولاً به دنبال پندآموزی از گذشته نیستم (بیشتر به نوع روایتکردنشان در آینده فکر میکنم). اما منحصراً چیزی دربارهی آن دورهی غریبِ سوگواری، از آن تقلای منزوی و مداوم برای بهاعماقرفتن، تا مدتها با من خواهد ماند: تولید انبوهِ کلمه از مولدِ غم. من آن غمها را نوشتم و فهمیدم معجزه چیزی نیست که هر روز صبح اتفاق بیفتد. فرقی ندارد برای صبحانه شراب سفید میخورم یا شیر بدون لاکتوز، به هر حال، دنیا به جوابهای منطقی تمایلی ندارد، پس مهم نیست اگر دستهای مامان از خودش اجتماعیترند و من هنوز از راهروی تاریکِ خانهی مامانبزرگ نگذشتهام. من اینجا هستم و سراشیبی خیابانی که فکر میکردم از آن میترسم صورتم را به سمت فرعیهای بنبست برگردانده. حالا دارم از ابتدای خیابانهای بنبست به انتهایشان نگاه میکنم و انگار دیگر از آنچه در پایان زندگی فرامیرسد نمیترسم.
1.فیلیپ آریس، «تاریخ مرگ: نگرشهای غربی در باب مرگ از قرون وسطی تاکنون»، ترجمهی محمدجواد عبدالهی (تهران: انتشارات علم، چ اول، ۱۳۹۲) —و.