ایستادهام جلوی پیشخان فروشگاه و گوشی به دست زل زدهام به قفسهی بالای سر فروشنده که پر از فانکوپاپ شخصیتهای سینمایی مختلف است. لارنژیت گرفتهام و به ناچار روزهی سکوت دوماهه را میگذرانم. صفحهی یادداشتِ گوشیام راه ارتباطی جدیدم با همه است، از «بی زحمت دو کیلو سیبزمینی و پیاز» تا «یک لاته بیرونبر»، همهی اموراتم را با همین صفحهی پنجونیم اینچی رتقوفتق میکنم. حالا هم آخرین چانهها را بابت قیمت فانکوپاپ لونا لاوگود شخصیت محبوبم در مجموعهداستانهای هری پاتر با فروشنده میزنم.
قیمت برایم گران است و راضی نمیشوم. ذهنم نمیتواند قیمت را هضم کند، هی دودوتاچهارتا میکند و با قیمت فلان وسیلهی ضروری و بهمان مایحتاج اصلی معادل میکند. سیسالهام و پنج سال است که هر ماه اسمم را روی فیش حقوقی میزنند و با کسر حق بیمه و مالیات حقوقم را به حسابم واریز میکنند. تقریبا از هجده سالگی جدا از خانواده زندگی کردهام، ولی هنوز تصور اینکه مادرم بفهمد پول بیزبان را حرام چه چیزی کردهام رهایم نمیکند.
فرزند آخر یک خانوادهی شلوغ کارگری بودن همهی قواعد ذهنیات را بههم میریزد و تو براساس یک اصل همهی زندگیات را میچینی و پیش میروی: اگر وسیلهای لازم و واجب باشد و زندگی بدون آن میسر نباشد و هیچرقمه هم نتوانی خودت آن را بسازی یا دست دومش را گیر بیاوری، میتوانی ارزانترین ولی با کیفیتترین که لااقل بیست سال عمر کند را بخری. این قانون در تمام مسائل زندگی لازمالاجراست. پدیدهی آرزو هم برای قشر مرفه و از ما بهتران تعریف شده و در معادلات ذهنی خانواده جایی ندارد.
همین اصل ساده هیچ وسیلهی غیرضروری و بیاستفادهای در خانهام باقی نگذاشته. امکان ندارد لباسی نو در کمدم بماند و پوشیده نشود. حتی لیست آرزوهایم پر از وسایل ضروری و مورد نیازم است. هنوز یاد نگرفتهام از خرید لذت ببرم. کودک درونم از همیشه فعالتر شده است و مدام به دلم نشاب میزند که مداد دایناسوری و چسب زخم فانتزی بخرم و جنگ سنگینی را با ورِ منطقی و دودوتاچارتاکنِ ذهنم راه میاندازد. شرایط و اصولی که با آن بزرگ شدهام بریز و بپاش خارج از قاعده را تاب نمیآورد و همان شرایط وادارم میکند خواستههای سرپوشگذاشتهی چندینساله را جواب بدهم. حالا هم یکبند روضه میخواند که فانکوپاپ شخصیت محبوبم به هر قیمتی جزو واجبات است و نباید با حسابکتاب عادی یکیاش کنم.
چند سال پیش که کتابهای زبان اصلی هریپاتر به صورت مصور چاپ شدند، با هزار لطایفالحیل و واسطهی کتابها به دستم رسید و از ذوق سر از پا نمیشناختم. تبوتاب اولیه که خوابید و لذت تماشای تصویرسازیهای کتاب فروکش کرد، عذاب وجدان آنهمه پول بیزبانی که حرامِ چهار تا نقاشی کرده بودم مثل خوره افتاد به جانم و ایدهی تقویت زبان قانعم کرد که پولم را دور نریختم. ولی ته دلم میدانستم آنقدر هم به این قانع شدن و بهانهتراشیها نیاز نداشتم. ماجرای هری پاتر برایم علیالسویه بود و آرزوی قدیمی بود که بعد از سالها به سرانجام رسیده بود.
اوایل دههی هشتاد خرید کتاب و مجله جزو معدود تفریحات کودک شهرستانی محسوب میشد که همان هم برای خانوادهی من تجملاتی و غیرضروری به حساب میآمد. عضو فعال کتابخانه مدرسه و محلهمان بودم و از بیکتابی، همهی کتابهای ادبیات دبیرستان و دانشگاه خواهربرادرهایم را در ده سالگی دوره کرده بودم و تشنهی کتاب و محتوای خواندنی بودم. دوست صمیمی و همسایه روبهروییمان که بخش اعظمی از کودکیام در خانهشان سپری شد، صاحب منبع بیکرانی از کتاب و مجله بود و ذرهای هم بهشان التفاتی نداشت. خواهش و تمنا و دوز و کلکهایم برای خواندن کتابهایش یا تورق سطحی و کوتاهشان هیچ اثری رویش نداشت و از آن گنج ادبی، پُزش هم به من نمیرسید، چه برسد به کیف و ذوقش. یکبار که توی اتاقش تنها مانده بودم، کتاب حجیمی با طرح جلد خاصی گوشهی اتاق دلبری میکرد. کنجکاوی کار خودش را کرد و به طرفهالعینی خودم را به کتاب رساندم. میدانستم زمان محدود است و هر آن دوستم به اتاق برمیگردد و اگر مچم را حین خواندن کتاب بگیرد، کفری میشود و قشقرق راه میاندازد. وقت برای شک و تردید نبود و باید سریع عمل میکردم. عنوان کتاب حسابی مجذوبم کرده بود و در همان چند لحظه با تمام وجود تشنهی خواندنش شده بودم. ورق زدم و از فصل یک شروع به خواندن کردم. شروع کتاب حکم کنار زدن دیوار چوبی پشت کمد و پیدا کردن ورودی نارنیا را داشت. وارد دنیای دیگری شده بودم. دنیایی شیرین و پر از جادو که از همان فصول نخست که هری پاتر یازده ساله متوجه میشد یتیم عادی نیست و جادوگر است و دعوتنامهی بزرگترین مدرسهی جادوگری دنیا را دارد، عاشقش شدم و با تمام وجود دلم میخواست من هم جادوگر باشم، شرط سنیاش را هم داشتم. از دنیای غیرجادوگرها دل کنده بودم و میخواستم سوار قطار هاگوارتز بشوم که صدای دادوفریاد دوستم برم گرداند به همان اتاق سه در چهار خانهای در انتهای کوچهی بنبست شهرستان کاملا غیرجادویی. کتاب را خواهرش امانت گرفته بود و التماس و گریهزاری راه به جایی نمیبرد و محال بود که کتاب را بههم امانت دهد یا حتی بگذارد همانجا جلوی چشمش بخوانم. در لحظه به عاشق مفلوکی بدل شدم که معشوقهاش را از چنگش ربودهاند و بالای برج بلندی زندانیاش کردهاند و دیو سه سری هم به نگهبانیاش گذاشتهاند. عاشق هم خستهتر و ناتوانتر از آن است که برج را پیدا کند و با دیو بجنگد، نهایتا برای معشوقه آرزوی موفقیت و شادکامی از راه دور کند.
«هری پاتر و سنگ کیمیا، ترجمهی ویدا اسلامیه»، عنوان کتاب و اسم مترجم را آنقدر زیرلب زمزمه کردم که آویزهی گوشم شود. شاید بعدها گشایشی حاصل میشد و درست نبود که معشوقه را درست و دقیق بهخاطر نیاورم. باید حتما همان کتاب با همان مترجم را گیر میآوردم و میخواندم. من نارنیا را کشف کرده بودم، محال بود بتوانم فراموشش کنم. چند سال گذشت تا تابستان قبل از ورود به دبیرستان، کتابخانه مدرسهمان چند جلد اول کتابهای هری پاتر را به کتابهایش اضافه کرد. من هم بهعنوان مسئول کتابخانه با اختیارات تام، در اولین روز تعطیلات همهی کتابها را به خانه بردم و دیوانهوار خواندمشان و به بیرحمانهترین شکل ممکن پشت پا زدم به همه عهدهای قدیمی و پایبندی به معشوقه و ترجمهی ویدا اسلامیه. هر جلد مترجم متفاوتی داشت و هر کدام در بد بودن با دیگری مسابقه گذاشته بودند. کتاب پر از اصطلاحات خاص دنیای جادو بود و مترجم هم کمترین دقت و تلاشی برای ترجمه درستشان به خرج نداده بود و به سهلالوصولترین و اشتباهترین معادل برای کلمات خاص کتاب اکتفا کرده بود. لذت خواندن کتابها بیش از آن بود که ترجمهی افتضاح بتواند خرابش کند. ولی ناقص بودنشان درد بزرگی بود که نمیشد به راحتی از آن گذشت. مسئول خرید کتابخانه جلد اول و دوم و سوم و پنجم را خریده بود و به غایب بودن یک جلد مجموعه دقت نکرده بود. به ناچار جلد چهارم را نخوانده، جلد پنجم را شروع کردم و بزرگترین ظلم را در حق خودم و نویسندهی کتاب انجام دادم. من مثل ادموند دنیای نارنیا همان اول مسیر به تور جادوگر سفید خورده بودم و از راه دشوار و اشتباهی دنیای جدید را تجربه میکردم. تمام زورم را میزدم که از لابهلای اشارات جلد پنجم، متوجهی اتفاقات جلد چهارم شوم. میدانستم سدریک نامی به طرز غمگینی کشته شده و ولدمورت برگشته اما هیچکدام از جزییات را نمیدانستم. بعدها که جلد چهارم را خواندم، بعد از هر سطر، غصهی عالم به دلم مینشست که چطور با گنجم نامهربان بودم و اینجور آش و لاشش کردم.
به لطف قبولی در دبیرستان فرزانگان، مدرسهی باامکانات و مجهزی را تجربه کردم که کتابخانهاش پر بود از جدیدترین کتابهای فانتزی، ورق جوری برگشته بود که حتی جلد ششم کتاب را چند ماه پس از انتشار به راحتی از کامپیوتر مدرسه دانلود و همزمان با بقیه جادوگران دنیا ماجراجوییهایی هری پاتر را دنبال کردم، البته به قیمت تمام یکربعهای زنگ تفریح سه ماه از سال اول دبیرستان که نسخه دانلودی را قطرهچکانی از روی کامپیوتر بخوانم. بخت و اقبال روی خوشش را به من نشان داده بود و قصد ترشرویی هم نداشت. سال دوم دبیرستان، آخرین کتاب از مجموعه هری پاتر چاپ شد و مجلهی شهروند کل کتاب را ترجمه و با نقد و عکس رنگی بهعنوان نسخهی ویژه چاپ کرد. دو نسخه از آن شمارهی ویژه سهم دکهی روزنامهفروشی شهرستان ما بود که طبق معمول نصیب از ما بهتران شد. یکی از این از ما بهتران همکلاسی من از کار درآمد که اعتقادی به نگهداشتن مجله و وسایل اینچنینی نداشت. بعد از خواندن، مجله را به نصف قیمت به من فروخت. در شانزده سالگی و برای اولینبار صاحب یک جلد از کتابهای هری پاتر شده بودم. لازم نبود سریع بخوانم و در موعد مقرر پس بدهم. فایل پیدیاف نبود که موقع خواندش پشت سیستم چشم و گردنم درد بگیرد و به قیمت کل زنگ تفریحم تمام شود. کاغذ بود و میشد تکتکِ کلمات را لمس کرد و با خیال راحت هزار بار مرورشان کرد. کتاب متعلق به من بود، هرچند مجبور بودم اسم دوستم را از صفحه اول خط بزنم. ترجمه هم گروهی بود و اثری از ویدا اسلامیه نبود، ولی میشد گفت نصفهونیمه به معشوق رسیدهام. آن کتاب بهترین خرج اضافه و ریختوپاش عمرم بود.
فروشنده منتظر است تصمیمم را بگیرم. هر چقدر هم طرفدار پروپا قرص هری پاتر باشم و عاشق شخصیت لونا لاوگود، هیچرقمه نمیتوانم با قیمتش کنار بیایم. برای آن قیمت باید حداقل پنج درجه سطح رفاهی بالاتری داشته و بالکل گذشته و بچگی متفاوتی را تجربه کرده باشم. بار روانی خرید همچین چیزی خیلی بیشتر از بار مالیاش کمرشکن است. در همان بین که میخواستم جملهی «نه آقا، ممنون» را توی گوشی تایپ کنم و ختم ماجرا را اعلام کنم، چشمم به فیگور اکشن کوچک گوشهی قفسه خورد. سریع تایپ کردم: میشه اونو ببینم؟ و با دست اشاره کردم. فروشنده هم بامزهترین لونا لاوگود دنیا که کلهی شیر را برای تشویق گروه گریفیندور روی سرش گذاشته بود با یکدهم قیمت فانکوپاپ قبلی، روی پیشخان گذاشت. چشمانم از خوشحالی برق زدند و با لبخند کشدار تایپ کردم: «همینو میبرم.» معاملهی خوبی بود، هم اصول خانواده در امان میماند، هم کودک درونم آرام میگرفت.