icon
icon
عکس از محسن توانگر
عکس از محسن توانگر
صداها
خانه‌ و ابد
نویسنده
آرش اخوت
5 اردیبهشت 1403
عکس از محسن توانگر
عکس از محسن توانگر
صداها
خانه‌ و ابد
نویسنده
آرش اخوت
5 اردیبهشت 1403

اقامتگاهِ ما جایی است که در آن زندگی می‌کنیم، اما خانه‌ی ما طوری است که زندگی می‌کنیم.

رابرت گینزبرگ

برادرم پیام زده است که «برای خونه فکرت چیه؟» می‌نویسم: «به‌نظر من پایین را یه مرمت نرم کن بشه آپارتمانت. بالا هم فضای من [دفترِ کار]. کتابخونه هم مشترک.» جوابی نمی‌دهد؛ اما چون احتمالِ زیاد می‌دهم که او هم با حفظ وُ مرمتِ خانه‌ی مادری/پدری موافق باشد، دیگر اضافه نمی‌کنم که بیا ما مثلِ اغلبِ مردم نکنیم که تا پیرِ خانه‌ای می‌میرد خانه را می‌فروشند یا می‌کوبند. یک ماهی از رفتنِ برای همیشه‌ی بابا، و هجده سالی از رفتنِ مامان از این خانه می‌گذرد و حالا ما دو «طفلِ معصوم» (!) مانده‌ایم و این خانه که از سه چهار ساله‌گی در آن بالیده‌ایم. ما و این خانه و این‌همه اشیاء.

در پنجاه ساله‌گی، حالا که پدرم مرده است، احساسِ یک‌جور بلوغِ کم‌وبیش دردناک وُ ناگزیر دارم؛ همان‌قدر که احساسِ آن «طفلِ معصومِ» یتیم‌شده را هم دارم. شاید این حرف‌ها کمی لوس وُ سانتی‌مانتال به‌نظر برسد؛ اما این روزها، به‌خصوص وقت‌هایی که به این خانه می‌آیم، حس‌وحالِ دوگانه و متناقضی دارم. از یک‌ طرف حس می‌کنم مثل ِبادبادکی در یک‌جور بی‌نهایت رها وُ سرگردانم. بله، همان عبارتِ معروف: یک‌جور «سبکیِ تحمل‌ناپذیرِ وجود». پدرم مرده و انگار «ماموریت» تمام شده است و من حالا دیگر کاری ندارم تا بمیرم؛ و این سبک‌بالی، درعینِ سرخوشی، بر بیهوده‌گیِ وجود وُ زندگی می‌افزاید. هم‌زمان اما ماموریتی تازه وُ طولانی وُ دشوار آغاز شده است که همین خانه و نگه‌داری از آن باشد؛ یک مسئولیتِ سنگین که به‌عهده‌ی آدم‌های بالغ می‌گذارند؛ آدمِ بالغی که حالا دیگر نمی‌تواند به والدش متکی وُ پشت‌گرم باشد. آدمِ بالغ/طفلی که یک‌باره پرتش کرده‌اند در یک ورطه‌ی عمیق که انتهاش، مرگِ نامشخص و ناپیدای خودش است. و این «ایماژ» چه شباهتِ عجیبی دارد با تولد.

به اشیای خانه نگاه می‌کنم؛ به‌خصوص نوار کاسِت‌هایی که خوش‌بختانه و البته با خط‌ونشان‌های خودم، بخشِ اعظم‌شان از تصمیماتِ تیز‌وتندِ ابوی برای سبُک‌کردنِ بارشان و دو دوره فروختنِ کتاب‌ها وُ تابلوها، جانِ سالم به‌در برده و تقریبن همه سالم وُ ماندگار است؛ نوار کاست‌ها و صفحه‌های گرامافون که بعضی‌شان تاریخِ سال‌های ۵۵ وُ ۵۶ را دارند و من همیشه فکر می‌کنم این‌ها، مثلِ شیشه‌عطرهای مامان، باید/شاید بمانند تا پایانِ جهان؛ تا سال‌ها سال بعد از مرگِ ما؛ و ما «وارثان» (برادرم و من) تا زمانِ مرگ‌مان (که در مقایسه با ماندگاریِ این‌ها زمانِ بسیار کوتاهی‌ست) باید این‌ها را نگه‌داری کنیم. نوارکاسِت‌ها، کتاب‌ها، نوشته‌ها و دست‌نوشته‌ها، عکس‌ها، صفحه‌های گرامافون و تابلوهای خط وُ عکس وُ نقاشی که پدرم در طولِ سالیان جمع آورده و حالا گذاشته وُ برای همیشه رفته است. برای همیشه. ابد؛ این پرت‌گاهِ بی‌نهایت.

و لباس‌ها؛ لباس‌هایی که مثلِ بسیاری از اشیای شخصیِ ما، راویانِ خاموشِ روایت‌های بسیارند. همه‌ی این‌ها، همه‌ی این اشیا، با این دست‌نخورده‌گی وُ بقا، حالا که مادر وُ پدرم برای ابد از این خانه رفته‌اند، برای من چهل‌وچند سال را یک‌باره و فشرده حاضر می‌کند.

فقط هم اشیا نیست. فضاهای خانه؛ فضاها و حتا مصالحِ خیلی معمولیِ این خانه‌ی خیلی عادی؛ حتا بگو معمولی؛ نمونه‌ی کم‌وبیش نازلِ این نوع معماریِ مسکونیِ رایجِ دهه‌ی پنجاه خورشیدیِ این شهر وُ این مملکت، در یک جای خیلی عادیِ این شهر که گذرِ گردش‌گرانِ داخلی وُ خارجی، سال‌به‌سال به آن نمی‌افتد و احتمالن هیچ ویژه‌گیِ شهریِ خارق‌العاده‌ای هم ندارد. با تمام این اوصاف این خانه‌ی به‌خصوص را باید نگه داشت و این ماموریتِ من/ما است. این خانه در «انتهای بن‌بست» که روزی روزگاری جای خیلی دوری بود؛ آن‌قدر دور که در نبودِ تلفن، درِ خانه هر چند روز جای پیامِ تازه‌ی «آمدیم نبودید»ی بود؛ آن‌قدر دور که پدرم شاید تا کارِ پستچی را راحت‌تر کند، رفته‌بود آن صندوقِ پستیِ مشهور را گرفته بود. «اصفهان. محمدرحیم اخوت. صندوقِ پستیِ ۳۰۳».

فضاها و اغلبِ مصالحِ اصلی و کلانِ این خانه، بیش از چهل سال است تقریبا دست نخورده است. از اکراهِ به‌هردلیلِ ابوی برای ور‌رفتن به خانه وُ هربار جایی‌اش را تغییر دادن (که گویی امری کم‌وبیش ژنتیک است!)، جز دوره‌هایی ترمیم‌های ناگزیرِ نم‌ورطوبت (که روزی روزگاری که زمینِ این شهر آب داشت پی‌وپاچینِ اغلبِ خانه‌های به‌خصوص «بنّاساز» مثلِ این خانه را تَر می‌کرد)، و دو-سه بار نقاشیِ درودیوارها، تقریبا همه‌چیز همان است که بود: زنگ به‌جای آیفون، درِ فلزی وُ نفررُوِ خانه، نمای سنگِ سفید، موزاییک‌های راه‌روها وُ آشپزخانه وُ حیاط، دیوارهای حیاط، سنگِ پارسوی پله‌ها، نرده‌‌ها وُ جان‌پناه‌ها، درها وُ دستگیره‌ها، شیشه‌های مشجرِ متنوع، روشویی‌ها، کاشی‌های ۱۵در۱۵ سانتِ حمام وُ توالت و... (نیمی از آشپزخانه اما حدود ۱۰-۱۳ سال پیش نونوار شد که همان هم، به موزاییک‌های کف و نیمی از کاشی‌های آبیِ ۱۵در۱۵ دست نخورد.)

و این «همان است که بود»، همان است که حداقل برای من و تجربه‌ی من، به‌نظرم یک‌جور ناخودآگاهِ فضایی (یا به‌تعبیری دیگر: «کانونِ اصلیِ هویتِ ما»1‌) را ساخته و با ناخودآگاهیِ من ممزوج است زیرا من از چهار ساله‌گی تا سی ساله‌گی، تقریبا به‌تمام در آن زیسته‌ام. (دو سال سربازی رفته‌ام وُ به این خانه برگشته‌ام. مدتی از ایران رفته‌ام تا جهان را فتح کنم وُ خیلی زود به این خانه برگشته‌ام. مدتی به تهران نقل‌مکان کرده‌ام وُ به این خانه برگشته‌ام و...)؛ زیرا من در این خانه بالیده‌ام؛ بار آمده‌ام؛ شکل گرفته‌ام؛ «تجربه‌ی زیستی» به مفهومِ دقیق وُ تام‌وتمامِ اصطلاح. شاید از تجربه‌ی زیستی هم فراتر؛ نوعی تجربه‌ی وجودی؛ همان چیزی که مفاهیم یا پدیده‌های دربرگیرنده وُ کلان وُ محیط، مثلِ وطن، شهر، خانه‌ی مادری/پدری، طبیعت، مادر (والد) و از این‌ قبیل، برای ما دارند. آن‌چه با وجودِ ما درآمیخته است و هرچه این وجودِ ممزوج با وجودِ ما، قدیمی‌تر باشد، نبودِ آن، فقدانِ بزرگ‌تری‌ست. زیرا فقدان، به‌نظرِ من یا در تجربه‌ی من، غیابِ قدیمی‌ترین وجودِ ممزوج با وجودِ ما است. این را من وقتی فهمیدم/ تجربه کردم/ زیستم که پدرم مُرد. کم‌وبیش همین تجربه‌ را با نبودِ مادرم هم داشتم، اما کم‌رنگ‌تر. (هرچند غیابِ ناگهانیِ مادرم، فقدانِ بزرگ‌تری بود.) کم‌رنگ‌تر، چون مادرم وقتی رفت که از کودکیِ من سال‌ها می‌گذشت و آن پدیده‌ی اِتِریِ فراگیرنده که مادر بود، در منِ سی ساله دیگر آن غلظتِ کودکی را نداشت. و کم‌رنگ‌تر بود چون من آن زمان، مثلِ امروز که حدودِ بیست سال از آن زمان می‌گذرد، سعی نکردم این مفهومِ روحی وُ انتزاعیِ «فقدان» را برای خودم حلاجی یا مثلن صورت‌بندی کنم.

پدرم که مُرد، هرچند او یکی دو سالی بود که انگار نبود، اما وقتی مُرد فهمیدم که او همین یکی دو سالِ آخر را هم بود و حالا که مرده است برای ابد، دیگر نیست و این غیاب، این غیابِ آن وجودِ قدیمی، آن قدیم‌ترین وجود برای من که پنجاه سال، در کودکی وُ بلوغ، و در هر تجربه‌ای ‌وُ شکلِ بودنی (با تمامِ اختلافِ دیدگاه‌ها وُ نظرهامان)، در من بود، تجربه‌ی تام‌وتمامِ فقدان را، که برای هریک از ما آحادِ بشر منحصربه‌فرد است، برای من شدنی کرد؛ چیزی که شبِ دومِ نبودنش وقتی با بیداریِ بی‌رحم کلنجار می‌رفتم وُ سعی می‌کردم بخوابم، یک‌جورِ عینی، مثل نوعی احساسِ تُهیگی در میانِ سینه بود؛ و بعد تبدیل شد به آن شکل یا ماهیتِ وجودی؛ به آن شکلِ ابزوردِ ابدی که هرازگاهی مرا فرا می‌گیرد؛ همان لحظه‌ها که حس می‌کنم از لبه‌ی یک دره‌ی بسیار بلند پریده‌ام و در یک بی‌نهایت، مثلِ بادبادکی سرگردان‌ام. (دوباره تمثیل!) یا همان وقت‌ها که به آن خانه می‌روم و فکر می‌کنم این خانه باید حداقل تا من زنده‌ام بماند (حتا اگر من تا اطلاعِ ثانوی نتوانم عصرهایش را تاب بیاورم) زیرا نبودِ این خانه، فقدانی مضاعف است.

به‌جای این حرف‌ها به این عکس نگاه کنید. به آن اتاقِ سمتِ راستِ تصویر و به آن تختِ خالی نگاه کنید.


در حال بارگذاری...
عکس از محسن توانگر

این عکس، آن تصویرِ اتاق وُ تختِ خالی، تا حدِ خیلی زیادی انگار تصویرِ آن حسِ فقدان، تصویرِ فقدانِ پدرم برای شخصِ من (و چه‌بسا دیگرانی) است. هر شرح ‌وُ تاویل‌ وُ توصیف ‌وُ تبیینی از این عکس، آن را که انگار تبیینِ تجسمی/فضاییِ حس وُ تجربه‌ی من از «فقدان» است، ناکام ‌وُ ناتمام ‌وُ الکن می‌گذارد. فقط می‌شود نگاهش کرد؛ کاری که من بارها وُ بارها کرده‌ام؛ و فقط می‌شود در یک کلامِ تیزِ تندِ یک‌باره گفت: او نیست؛ زیرا که او نیست؛ دیگر نیست؛ نیست دیگر.

اما این خانه هست. کسی چه می‌داند؟ شاید با مرمتِ نرم وُ کم‌رنگِ این خانه، با حفظِ تقریبا همه‌ی آن فضاها وُ مصالحِ کلان وُ اصلی‌ِ خیلی معمولی‌اش؛ به‌عبارت دیگر، با «احیا»ی آن (یعنی استمرارِ ماندن وُ سکونت در آن، بیش وُ پیش از «تغییرات»)، بشود کمی از آن سنگینیِ غیاب وُ فقدان را، و آن عصرهای غریبش را، با آن کفش‌های جفت‌شده کنارِ راه‌رو که دیگر هیچ‌کس نمی‌پوشد، تاب آورد. شاید!


1.نقل از: مایکل اَلن فاکس، همه چیز درباره‌ی خانه، ترجمه‌ی مهدی نصراله‌زاده، نشر بیدگل، چاپ اول ۱۴۰۰

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد