icon
icon
طرح از احسان ابرقویی
طرح از احسان ابرقویی
صداها
ناک ناک
نویسنده
سیما مبارک‌شاهی
5 اردیبهشت 1403
طرح از احسان ابرقویی
طرح از احسان ابرقویی
صداها
ناک ناک
نویسنده
سیما مبارک‌شاهی
5 اردیبهشت 1403

کمربند سه‌چرخه رو می‌بندم. کلاهش رو روی سرش صاف می‌کنم. بیسکویت توی دهنشه. می‌گه: «مامان تو هم فرانسه باش.» حتما درست نشنیدم. قلبم هری می‌ریزه. می‌گم: «بخور بعد دوباره بگو. نفهمیدم چی گفتی.» بازم می‌گه: «تو هم فرانسه باش. دوست دارم مامانم فرانسه باشه با من.»

قلبم تندتند می‌زنه. یعنی رسید؟ یعنی اون روز رسید؟ نه، درست نشنیدی. می‌دونم منظورش چیه. یه‌ذره وقت می‌خرم. بی‌خودی زیپِ کیفش رو باز می‌کنم. چک می‌کنم که میوه‌های صبحش رو خورده باشه. نمی‌بینم که خورده یا نخورده. ظرف رو برمی‌گردونم داخل کیفش. مادرها و پدرها و بچه‌ها با کالسکه و بی‌کالسکه و با اسکوتر و دوچرخه و سه‌چرخه مدام از کنارمون رد می‌شن. کنار درِ مدرسه‌ایم. مدرسه‌ی کوچولوها که این‌جا توی بروکسل، بهش می‌گن متقنل (matternelle). تازه یک ماهه مدرسه می‌ره و الان دقیقا دو سال و هفت ماه داره.

باید سردربیارم؛ خم می‌شم و توی چشماش نگاه می‌کنم. می‌گم: «حالا بگو.» و می‌گه: «من دوست دارم مامانم با من فرانسه باشه.»

بله، درست شنیدی. داره همینو می‌گه. می‌گم: «یعنی دوست داری من باهات فرانسوی حرف بزنم؟» یه تیکه بیسکویت دیگه می‌ذاره دهنش و سرش رو تکون می‌ده که یعنی آره. می‌گم: «ولی من با تو فارسی حرف می‌زنم.» هول کردم. نکنه این لحظه همون لحظه‌ست؟ نکنه این بلا داره سر منم میاد؟ نه، نمیاد. زود کم نیار. می‌گم: «تو فرانسوی حرف می‌زنی، ولی نه با من. وقتی میای این‌جا حرف می‌زنی. با من فارسی حرف می‌زنی. و چقدر خوبه که تو این‌همه زبون بلدی.» می‌گه: «آره.» و از اون لبخندایی می‌زنه که شبیه خندیدنه. می‌گه: «با تو فارسی، با فا (فا به دانمارکی یعنی پدر) دانمارکی، توی متقتل فرانسه.» قلبم آروم‌تر شده. پس اعتراضش جدی نبوده. اصلا اعتراض نبوده. یه ذره فکر می‌کنه می‌گه: «من با کی انگلیسی حرف می‌زنم؟» می‌گم: «تو انگلیسی می‌خونی.»

می‌خنده و می‌گه: «ناک ناک ناکینگ آن هونز دووور...».

به‌خیر گذشت. اون بلایی که سر مامانای دیگه اومده، سر من نیومد. یا هنوز نیومده. درو باز می‌کنم و می‌زنیم بیرون. نگاهش می‌کنم. خوشحالم که جدی نبوده. دوست دارم جشن بگیرم. می‌گم بریم بستنی؟ می‌گه بریم.

می‌گم: «چقدر خوبه که تو این‌قدر کولی.»

می‌گه: «کول چیه؟» و چند تیکه بیسکویت از دهنش می‌پره بیرون.


طبل بزرگم

هفت ماه بیشتر شده و تو هنوز هیچی نگفتی بهش؛ امروز می‌شه هفت ماه و هشت روز. یه چیزی بگو. خیلی سریع و با صدایی که از ته چاه درمیاد می‌گم هفت ماه و هشت روز. بلافاصله می‌گم سلام. آفرین دختر. بلاخره یه چیزی گفتی. حالا یه چیز دیگه بگو. چی بگم؟ همینا رو دارم می‌گم دیگه. می‌شنوه. یعنی فکرای من رو می‌شنوه دیگه؟ نه؟ به نظرم می‌شنوه. حالا اصلا بشنوه، مگه می‌فهمه چی می‌گم؟ بعدم این‌که بابا حرفم نمیاد. یعنی هنوز حس نمی‌کنم شخص دیگه‌ای این‌جا هست که بخوام باهاش حرف بزنم.

حال ندارم از توی تخت بیام بیرون ولی مثانه‌ی پُر، امونم رو بریده. از تخت میام بیرون. بگو. یه چیزی بگو. از کجا شروع کنم؟ با چی؟ با چه کلمه‌ای؟ سلام. بعد دوباره می‌گم سلام. همین‌جور سلام سلام تا خودِ دستشویی.

بقیه چطوری با شکمشون حرف می‌زنن؟ مگه آدم با شکمش حرف می‌زنه؟ چطوری این‌قدر با شکماتون حرف می‌زنید خدایی؟ چی بگم اصلا بهش؟ حرفی ندارم. یعنی حرف دارم ولی هرچی بگم انگار یه‌جور ادا درآوردنه. خیلی مسخره می‌شه. حالا به‌دنیا اومد حرف می‌زنم باهاش. چه عجله‌ایه؟ عجله‌ای نیست؟ خیلی‌ها توی این ماه جدول ضرب رو هم تموم کردن. تو چی؟ جز سلام چی گفتی تا حالا؟ اونم به زور؟ نکنه دیر شده باشه؟ اگه به اندازه‌ی کافی فارسی نشنیده باشه چی؟

شنیده، مگه می‌شه نشنیده باشه؟

حالا که کسی نیست لااقل یه ترانه‌ای چیزی بخون براش. بابا لعنتی تو قبلا بیشتر با خودت حرف می‌زدی. خب اگه بخوام با خودم حرف بزنم ممکنه برای بچه مناسب نباشه. یعنی چیزایی که من بهشون فکر می‌کنم، اصلا چیزی نیست که بشه با بچه درمیون گذاشت. در بهترین حالت یه‌سری تصویر و خاطره و ایده‌ست. یه ذهن هپروتی که هورمونای بارداری هپروتی‌ترش کرده. حالا ول کن. یه چیزی بگو فقط.

می‌گم سلام. دوباره سلام. ای‌بابا بازم سلام. اصلا درود. چرا جلو‌تر نمی‌ره از این؟

میلِ خودته ولی اگه بیاد به این دنیا و هیچ‌وقت فارسی حرف نزنه، چی؟ مثل همه‌ی اون مامانایی می‌شی که می‌گن به‌خدا من فارسی حرف می‌زنم، ولی جوابم رو به فلان زبان می‌ده. تو هم تو دلت می‌گی یه‌یه‌‌یه جون عمه‌ات که فارسی حرف می‌زنی! شت! کارما؟ نکنه کارما که می‌گن همینه؟ عه؟ این‌همه می‌پرسیدی کارما چیه من چرا نمی‌فهممش. بیا. اینم کارما. همراه یه بیلاخ از بچه‌ات. چقدر خندیدی به این قضاوت نکنید، قضاوت نکنید! بیا قضاوت کردی حالا داره سرت میاد.

خیلی‌خب. چیزی نشده. خونسرد باش. هنوز فرصت داری.

مامانم هم دست‌بردار نیست و هی می‌گه: «یادت باشه ما خونوادگی زود می‌زاییم. اصلا به نُه ماه و اینا فکر نکن.»

بابا جان! ننه جان! چرا توی بارداری منم از اون سرِ دنیا داری استرس می‌دی؟ ول کن.

اگه این‌طوری باشه که مامانم می‌گه، با این حساب چیزی نمونده. فارسیش بد نشه؟ بد نشه که هیچی. حرف نزنه اصلا فارسی. یا لج کنه. اصلا با خودت لج کنه. آخه می‌گن جنین هوشمنده. مثلا الان چون هوشمنده انتظار داره من باهاش حرف بزنم، بعد چون حرف نمی‌زنم می‌گه بعدا حالت رو می‌گیرم.

یه نفس عمیق بکش. سخت نگیر. برو یه دوش بگیر. آب رو باز می‌کنم. حرفت نمیاد؟ باشه، کونِ لقت!

اصلا بگو داری چی‌کار می‌کنی؟ خیلی خب. گلوم رو صاف می‌کنم: شیر آبو باز می‌کنیم.

حالا چرا صدات رو لوس کردی؟ جدی بگو. جدی می‌گم: شیر آبو باز می‌کنیم.

بعد شیر آبو می‌بندم. بگو. کاری رو که کردی بگو. می‌گم: شیر آبو می‌بندیم.

هی باز می‌کنم هی می‌بندم. عه! دارم بازی می‌کنم. یهو میاد: «با شیر آب بازی نکن. نگاه کن مثل موش شدی.» خوندم. هورا. براش خوندم. ادامه بده: «نازی شیطون بلا، چقدر تو بازیگوش شدی.»

چقدر اینو دوست داشتم وقتی می‌رفتم مهدکودک. حس می‌کردم اونی که داره با شیر آب بازی می‌کنه خودمم که خیلی خوشگله. شاید یه‌جورایی یه ‌بارِ سکسی داشت...

خیلی‌خب بسه، تفسیر نکن، بخون.

می‌رم زیر دوش. به شکمم نگاه می‌کنم: «طبل بزرگم خیلی قشنگه وقتی که می‌زنم این‌جور صدا می‌ده بوم‌بابا‌بوم‌بابا بوم‌بوم‌بوم...».

بلندتر می‌کنم صدامو: «ویولونی دارم خیلی قشنگه وقتی که می‌زنم این‌جور صدا می‌ده دیریری دیریری ری ری ری.»

اسب سفیدم رو خیلی بلند می‌گم. دارم می‌خونم. آفرین راهش رو پیدا کردی. بخون براش.

تو هم قول بده بشنوی، خب؟


کیس بی

تا تمرکز کرده و داره تنهایی بازی می‌کنه شام رو آماده می‌کنم. دراز کشیده روی زمین و ماشین‌هاش رو ردیف کرده. یه چیزایی زیر لب می‌گه. صداش بلند‌تر می‌شه. گوشام رو تیز می‌کنم. چند تا جمله به فرانسه می‌گه. بعد دانمارکی و بعد زبونِ آرویدی؛ زبون آرویدی زبون خودشه. بهش می‌گه آرویدی. لابد فکر کرده حالا که هر کس داره به یه زبونی حرف می‌زنه، چرا من به زبون خودم حرف نزنم؟ یه روز اومد و ماشینش رو نشونم داد و گفت: «کیس بی». گفتم: «کیس بی چیه؟» گفت: «ماشین.» می‌دونم کیس ‌بی دانمارکی و انگلیسی و فرانسوی نیست. می‌گم به چه زبونی؟ می‌گه آرویدی. می‌گم: «آهان آروید تو زبون خودت رو داری؟» می‌گه: «آره.»

اوایل که تنهایی بازی می‌کرد، فارسی حرف می‌زد با خودش و اسباب‌بازی‌ها. بعدتر دانمارکی اضافه شد و بعدتر فرانسوی و زبون آرویدی.

ماهی رو می‌ذارم توی ماهی‌تابه و گوشام رو تیز می‌کنم. الان دو هفته است که گوشام رو تیز می‌کنم موقع بازی کردنش. منتظرم که بگه. نه، نمی‌گه. خبری نیست. به همه زبونی داره بازی می‌کنه به جز فارسی. چرا توی بازی کردن دیگه فارسی حرف نمی‌زنه؟ فارسی زبون اولشه ولی چرا دو هفته‌ست توی بازیش هیچ کلمه‌ای رو فارسی نمی‌گه؟ ماهی داره توی ماهی‌تابه جلز ولز می‌کنه. برش می‌گردونم.

یهو می‌گه: «مامان داری ماهی درست می‌کنی؟» می‌گم آره و برمی‌گرده سر بازیش و دوباره دانمارکی و فرانسوی و آرویدی. چرا فارسی بازی نمی‌کنه؟ ماهی رو «اور کوکد» نکن. شعله رو می‌بندم. این‌جا همه‌چی زود اور کوکد می‌شه. حتی سیب‌زمینی. یعنی سیب‌زمینی هم زیاد پخته بشه سریع می‌گن زیادی پخته شده. برعکس ایران. هرچی بیشتر پخته بشه، بهتر می‌شه. انتخابِ من وسطه. نه کاملا این‌جوری، نه کاملا اون‌جوری. پوست سیب‌زمینی‌‌ها داره توی آب جوش ترک می‌خوره. شعله رو کم می‌کنم و بعد خاموش: «شام حاضره آروید!»

فرداش زنگ می‌زنم به خواهرم. از در و دیوار می‌گم. بعد یهو می‌گم خیلی جالبه آروید وقتی بازی می‌کنه فارسی حرف نمی‌زنه. یادته قبلا فقط فارسی حرف می‌زد موقع بازی کردن؟ جالبه نه؟ من مشکلی ندارم. فقط برام سوال شده. می‌گه چه جالب. می‌دونی چیه! به نظرم زبون‌های دیگه زبون تنهاییشه. توی فارسی تنها نیست. می‌گم چه تحلیل خوشبینانه‌ای برای من. می‌گه باور کن همینه. باور نمی‌کنم اما دلم آروم می‌گیره. می‌گم من که مشکلی ندارم. چون می‌دونم که فارسیش عالیه و همیشه قراره با من فارسی حرف بزنه. فقط برام سوال پیش میاد. و دوباره از در و دیوار می‌گم.

تلفن رو قطع می‌کنم. نگفتم بهش که گاهی توی خواب هم حرف می‌زنه و توی خواب چیزی رو فارسی نمی‌گه.

یه چایی می‌ریزم برای خودم. می‌شینم کنار پنجره. از پنجره چیز زیادی دیده نمی‌شه. حجم ابر و بارون این‌قدر زیاده که منظره‌ای برای دیدن باقی نذاشته. اشکال نداره. همین هوای قشنگ کوفتی رو بپذیر و همین منظره‌ی قشنگ کوفتی رو ببین. حالا بیا با خودت واقعیت رو مرور کن. واقعیت! نه اون‌چه دلت می‌خواد باشه. واقعیت: پسر تو داره به چهار تا زبان حرف می‌زنه. اول از همه فارسی حرف زده. تا مدت‌های زیادی فاریسش از باقی زبان‌ها بهتر بوده. کم‌کم زبون‌های دیگه اضافه شده و حالا تقریبا داره همه رو به خوبی فارسی حرف می‌زنه.

زبون‌ها رو تفکیک می‌کنه و اینو بارها خودت دیدی که با چرخش سرش از یه دانمارکی زبان به سمت تو و بعد به یه فرانسوی‌زبان همه چی تغییر کرده. همیشه می‌گی فارسی زبان اولشه. بیا و اینو دیگه نگو. چون نیست و نخواهد بود. داره به یه زبان دیگه با دوستاش حرف می‌زنه، یاد می‌گیره و توی جامعه رشد می‌کنه. اما آیا تاثیری توی فارسی حرف زدنش داره؟ تا حالا نداشته.

-از چی می‌ترسی؟

نمی‌دونم.

-مطمئنی؟

نه!

آدما دارن سریع از پشت پنجره رد می‌شن. به چه زبونی حرف می‌زنن؟ این‌جا توی بروکسل جشن زبون‌هاست. وقتی می‌ری توی خیابون از عربی بگیر تا اسپانیایی و انگلیسی همه رو می‌شنوی.

بچه‌های زیادی مثل بچه‌ی تو چند زبانه‌ان.

تو از چی می‌ترسی؟

نمی‌دونم. می‌دونم. نمی‌دوم.

بارون شدید‌تر شده. حوصله‌ام سر می‌ره از این منظره‌ی تکراری. دیگه بیرون رو نگاه نمی‌کنم.

باهاش حرف می‌زنم.


اعتراف: وقتایی که نیست من بلند بلند باهاش حرف می‌زنم.


متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد