icon
icon
عکس از راب آنفو
عکس از راب آنفو
در قاب
چهره‌ی هر کسی
روایت یک شب همراهی با شارل آزناوور
نویسنده
لیلیان راس
5 اردیبهشت 1403
ترجمه از
مسعود شکوری
عکس از راب آنفو
عکس از راب آنفو
در قاب
چهره‌ی هر کسی
روایت یک شب همراهی با شارل آزناوور
نویسنده
لیلیان راس
5 اردیبهشت 1403
ترجمه از
مسعود شکوری

هفته‌ی پیش، شبی در سوئیتِ طبقه‌ی چهل‌وششم هتل آمریکانا، ما -همراهِ چندتایی از دوستداران دیگر— دور پیانوی دیواری که شارل آزناوور، ترانه‌سرای فرانسوی، خواننده، و ستاره‌ی سینما، پشتش نشسته بود ایستاده بودیم. او پانصدوهشتمین و در واقع آخرین آهنگش با عنوان «کی؟1» را می‌نواخت و می‌خواند، آهنگی که چهار ساعتی از خلقش می‌گذشت. آزناوور مردی‌ است ارمنی‌تبار، با جثه‌ای کوچک و نحیف، با چشمان ارمنیایی درشت و صورت بی‌روحِ کمی اگزیستانسیالیستی، اما صدایی رسا دارد. او، با ملودی اسلاوی‌شرقی‌ای که به گوش می‌آید و سیگار ژیتان آویزان از لب پایینش، این‌گونه می خواند:

چه‌کسی لب‌هات رو برق می‌ندازه؟

و از تب به خود می‌لرزه

تنت رو غافگیر می‌کنه،

و خداوندگارت می‌شه

که به دنیا می‌آوره‌

سعادت جدیدی رو

شادمانی دیگه‌ای رو؟

دوستداران —دو مرد، چهار زن— با فریادهای «شارل! شارل!» جواب دادند و به زبان فرانسوی ابراز احساسات کردند. همه‌ی دختران مجلس بسیار زیبا، زیرک و خوش‌خنده بودند، با مدل موهای امروزی و مد روز، کلی آرایش، و لباسهای حلقه‌ای مشکی که تا زانو نمی رسید. آن‌ها برای خودشان ویسکی با سودا ‌می‌ریختند و ژیتان‌ها را روشن می کردند، ته‌سیگارها را با رژ لب‌های تروتازه‌شان مهر می‌زدند و بی قرار دور آزناوور و پیانو حرکت می‌کردند. آزناوور به آن‌ها نگاهی سرد کرد و یکی دیگر از ترانه هایش را خواند، باز هم با ملودی‌ای اسلاوی‌شرقی، اما این‌‌بار به انگلیسی:

باید یاد بگیری

چهرۀ خندونت رو نشون بدی.

حتی اگه غرق در غم و اندوهی،

نباید ‌ذره‌ای از اندوهت رو نشون بدی

هرگز دنبال همدرد نگرد.

باید یاد بگیری،

حتی اگه خیلی سخته،

غرورت رو زیر پا نذاری،

و گاهی با تحقیر روبه‌رو بشی

اگرچه داری از درون آتیش میگیری.2

وقتی دست از خواندن کشید، با چهره ای خشک و جدی، به فریادهای «شارل! شارل!» گوش داد و بعد از پشت پیانو بلند شد. هواداران و دوستدارانش نوشیدنی‌های‌شان را زمین گذاشتند، ژیتان‌ها را در زیرسیگاری یا گیلاس‌ها خاموش کردند، و منگ و «می‌بینمت»گویان آن‌جا را ترک کردند، و ما را با آزناوور و مدیر مطبوعاتیِ امریکایی اش مَل بِرِیومن —مرد چاقی که تندتند حرف می زد— تنها گذاشتند. آقای بریومن به ما گفت که تا آن لحظه تمام بلیت های کنسرت کارنِگی آزناوور، دلیل سفر او به نیویورک، به فروش رفته و ضبط‌های امریکایی آثار او —یک آلبوم به انگلیسی و فرانسوی، کار کمپانی مرکوری— در این‌جا، همچون فرانسه، آلمان، ایتالیا، اسپانیا و اسکاندیناوی طی این سال‌ها، فروشی فوق العاده را آغاز کرده؛ حق امتیاز آثار او به روزی سه‌هزار دلار رسیده؛ و همچنین آخرین فیلمش، تاکسی به طُبرُق3، که پس از به پیانیست شلیک کن4 ساخته شده، به‌زودی در نیویورک به نمایش درمی‌آید. بریومن همچنین گفت که دختر شانزده‌ساله‌ی آزناوور، پاتریشیا، همراه مادرش، خانم میشل آزناووریان، با او به این‌جا آمده اند، که حالا رفته‌اند نمایش موزیکال آقای رئیس‌جمهور، اما بعدتر آزناوور را برای گردش در شهر و رقص توییست همراهی می‌کنند. تا این‌جای گزارش، آزناوور به صحبت‌ها گوش کرد و سری به‌تأیید تکان داد، و سپس همان‌طور خشک و بی‌احساس اعلام کرد که «باید توییست برقصم، چون هم رقص دخترم هستم. اما دور و زمونه‌ی توییست دیگه تموم شده. الآن وقت مَشد پوتِیتو5 است. گاهی وقت‌ها توییست می رقصیم و گاهی وقت‌ها مشد پوتیتو.»

«تود هِلِر بهترین جا برای توییسته.» بریومن گفت.

«میخوام دخترم رو به اسمالز پارادایس تو هارلم ببرم. اولین‌باره که می‌آد این‌جا. می‌خواد بره هارلم. ماما میخوابه. ما می‌ریم محله‌ی گیرینیچ ویلِج و تو کافه سوسایِتی داون تاون منتظر دخترم می‌مونیم، جایی که پونزده سال پیش وقتی اولین ‌بار اومدم امریکا توش اجرا کردم.»

«بسته‌ شده!» بریومن با صدایی حاکی از رضایت گفت. «جمع شد. دیگه نیس. کافه سوسایِتی داون‌تاون دیگه نیس. الآن یه چیز دیگه جاشه. سالن تئاتره.»

«اگه ساختمونه سر جاش باشه، ساختمون رو می بینم. ویلج رو خیلی دوست دارم. خونه هاش کوچیکن. کلوب‌های شبانه ش جمع وجوره. مثل مونمارتر میمونه.»

بریومن شانه ای بالا انداخت و گفت: «می رسونمت.»

در حال بارگذاری...
فستیوال جز، نیوپورت، ۱۹۶۷، عکس از ژانلوپ سیف

آزناوور کاغذ‌هایش را، که روی‌شان ترانه‌هایش را نوشته بود، جمع‌وجور کرد و روی پیانو گذاشت. «دفتر کارم باهامه. اون‌قدر که کاغذ جابه‌جا میکنم با خودم لباس جابه‌جا نمی‌کنم. این ترانه‌ها از الآن برای مراسم افتتاحیه‌ی دو سال بعدم تو پاریسه. تو آهنگام مهمترین چیز برام شعر و ترانه‌س. همیشه خودم رو مثل یه نویسنده میبینم. ترجیح می‌دم نویسنده باشم. برای تمام دوستام ترانه مینویسم— برای پیاف، ژاکلینا فرانسوا، لِه کُمپنیون دُ لَه شانسون6. اونا هر وقت به ترانه نیاز دارن، به من زنگ میزنن. زندگی‌م کارمه. مثل یه نویسنده ترانه مینویسم. نه از این آبکی‌ها و چرتوپرتا. من فقط از احساسات می‌گم. از عشق، از مرگ، از جوانی و از شراب. خیلی شرقی‌ام. با این حال، مثل ترانه‌هام نیستم. دخترهای جوون همیشه من رو توی ترانه‌هام میبینن، و پیشم می‌آن و ازم میخوان باهاشون مثل ترانه‌هام حرف بزنم، میون دستاشون گریه کنم، اما من از این کارا بلد نیستم. همچین آدمی نیستم.»

سه‌تایی پایین رفتیم و سوار ماشین آقای بریومن راهی ویلج شدیم.

تو پاریس، هرگز به کلوبای شبانه نمی‌رم. میمونم خونه، حومۀ شهر، چهل‌کیلومتری پاریس. همه‌ی دوستام می‌آن دیدنم، شطرنج بازی میکنیم و گپ میزنیم و موسیقی گوش می‌دیم. پدر و مادرم تو تپه‌های کن زندگی میکنن. پاتریشیا هم با اونا زندگی میکنه. به مدرسه‌ی محلی می‌ره و یکی از همکلاس‌هاش دختر پیکاسوئه. من دو بار ازدواج کرده‌م و دو بار هم طلاق گرفته‌م. یه پسرخوونده به اسم پاتریک دارم که نه سالشه. یه خواهر به اسم آیدا دارم که یه سال ازم بزرگ‌تره. ما یه خونواده‌ی خیلی صمیمی‌ایم. دور هم جمع میشیم و میخونیم و ساز میزنیم، و همدیگه رو درک میکنیم. ما بدون ‌کار نمایش نمیتونستیم زندگی کنیم. ما خیلی ارمنی‌ایم. پدر و مادرم بازیگر بودن که تو ترکیه همدیگه‌ رو دیدن. پدرم هم بازیگر بود و هم آوازخونِ دوره‌گرد. فقط دو تا خواننده‌ی خوب ارمنی وجود داره و پدرم یکیشونه. اون اشعار سایات نُوایِ شاعر رو میخونه، از عشق و مرگ و گل‌ها و شراب. پدرم نهصد بیت از عمر خیامِ شاعر رو هم حفظه. تار میزنه، یه ساز ارمنی با بدنه‌ی دراز که قسمت پایینش شبیه هشته. هر وقت با همیم، تمام روز رو می‌خونیم و می‌رقصیم. اون نمی‌خواد از کن بره، حتی واسه دیدن امریکا. پدربزرگم آشپز کاخ تابستونی تزار تو گرجستان بود. بعد از انقلاب، فرار کرد رفت پاریس. از یونان رفتن پاریس. من ۲۲ مه‌ی ۱۹۲۴ تو پاریس به دنیا اومدم، همون روزی که پدربزرگم و پدر و مادرم تو محله‌ی لاتین یه رستوران به اسم کوکز باز کردن.

وقتی نه سالم بود، نقش اون پسر سیاهپوسته تو امیل و کاراگاهان رو بازی کردم، چون میتونستم ادای لهجه‌ی سیاهپوست‌ها رو درآرم، اونا هم صدای «ر» رو ندارن. بعد، با پییر فرنه، نقش کودکیِ هنری چهارم رو تو مارگو تو تئاتر مارگینی بازی کردم. تو هفده‌سالگی همراه پییر رُوش7، نوازنده‌ی پیانو، میخواستم خواننده شم. اما ترانه‌ی درست‌و‌حسابی‌ای پیدا نمیکردم. خیلی بد بودن. از این آفتاب می‌تابه و خوشحالم‌ها، که اصلاً دوستشون نداشتم. این شد که ترانه‌ی خودم را نوشتم، «نوشیدم8»، ترانه درباره‌ی مردی بود که دوستدخترش به خاطر مستی ترکش میکنه. اون ترانه جایزه‌ی بزرگ دیسک9 رو برد، و من ترانه‌نویسی رو شروع کردم، برای پیاف و دیگران. سال ۱۹۴۷، پیاف اومد امریکا، و به‌شوخی گفت: «چرا نمی‌آی این‌جا؟» همون شد که من و پییر رُوش، بدون یه کلمه انگلیسی دونستن و بی‌پول، اومدیم. ما رفتیم سراغ بارنی جوزیفسون تو کافه سوسایتی داون‌تاون و چند تا ترانه‌ی غمگین براش خوندیم، و اون به ما کار داد. مردم می‌خندیدن؛ اونا فکر می‌کردن ما دو تا امریکایی هستیم که ادای پیاف رو درمی‌آریم. اما تشویق هم شدیم و پنج هفته اون‌جا کار کردیم. بعد، دو سال تو مونترال، تو قرقاول طلایی، تو یه خیابان ناجور کار کردیم. یه خونه با هفتصد نفر ظرفیت. سه برنامه تو روز و هر برنامه کاملا پر. هفته‌ای هزار دلار درآمد داشتیم. تو نیویورک تو هتل لَنگوِل تو خیابان چهل‌وچهارم غربی زندگی می‌کردیم؛ هر شب تو کافه‌تریای هکتور تو میدون تایمز شام می‌خوردیم، از اون‌جا تاکسی می‌گرفتیم به سمت کافه سوسایتی داون‌تاون؛ می‌رفتیم ویلج ونگارد تا رابرت کلری رو ببینیم؛ بعد می‌رفتیم کافه سوسایتی آپ‌تاون تا پیاف رو ببینیم. وای! این‌جاست! کافه سوسایتی! گروگان10 در حال نمایشه.»

«بهت گفتم که.» بریومن گفت.

«به‌هرحال دوست دارم ببینمش، این‌جا رو دوست دارم» بریومن به سمت خیابان بلیکر رفت، جایی که کافه‌ها سیلی از مشتری را به سمت پیاده‌رو هدایت می‌کردند. «مثل سَن ژِقمن. ریش‌ها. پیراهنای پولو. بدون کراوات. شطرنج بازی می‌کنن. موی دخترا تا زمین می‌رسه.»

«خوشت می‌آد؟» بریومن گفت. «متنفرم. دختر باید خوشگل باشه.»

«از نظر من، اونا شخصیت دارن و به نظرم شخصیت از زیبایی بهتره.» آزناوور گفت. «نمی‌تونم با بازیگری که همه‌ش به سر و شکلش فکر می‌کنه باشم. از طرفی، اگه دوستی داشته باشم، دلم می‌خواد همیشه باهاش باشم، ولی بازیگر باید کار کنه. یکم شبیه پیگمالیونم. دلم می‌خواد من لباس دوست‌دخترم رو انتخاب کنم. لباس انتخاب کردن برای یه بازیگر چیزی نیست. ولی وقتی برای دختری که بازیگر نیست لباس انتخاب می‌کنی، خوشحالش می‌کنی و من این رو دوست دارم.»

بریومن در حالی که به سمت بالای شهر دور می‌زد پرسید: «کافیه؟»

«الآن با دخترم قرار داریم. امروز رفتیم رستوران بیوتونی و اسپاگتی خوردیم. برای دیدن اینجور جاها خیلی جوونه. نمی‌خوام احساس کنه که دختر یه آدم پولداره. برام مهم نیست غذا چی باشه. مثل یه سری فرانسویا نیستم که هر چیزی نمیتونن بخورن. با دو تا تخم‌مرغم روزم رو می‌گذرونم، اما بدون کارم نمی‌تونم زندگی کنم.»

«خیلی از بازیگرا این‌طوری‌ان.» بریومن گفت.

«فقط وقتی می‌خونم بازیگرم. تو فیلما یه بازیگر واقعی نیستم. فقط بازیگرم. موقعیت رو بازی می‌کنم. کار من این نیست. صرفاً اون‌جام. یه صفحه‌ی خالی‌ام که دیگران روم چیز‌ایی رو پیاده می‌کنن. خالی بودن هنره.»

«اینجوری تو فرانسه مشهور شدی؟» بریومن پرسید.

«مشهورم، چون در فرانسه مثل همه‌ام. چهره‌م چهره‌ی هر کسی می‌تونه باشه. صدام صدای هر کسی میتونه باشه. چهرهم چهره‌ی امیدشونه. برام مهم نیست نقشم چقدر کوچیک باشه، اگه انسانی باشه، بازی‌ش میکنم.»

سر قرار بریومن به‌ دنبال دختر آزناوور رفت. چند دقیقه بعد با گروهی از دخترهای زیبا و خجالتی فرانسوی برگشت و گفت دخترش آن‌قدر خسته بود که رفت بخوابد. طرفداران مشتاق داشتند روی صندلی عقب، روی هم روی هم، می‌نشستند و خنده‌کنان فریاد می‌زدند: «شارل! توییست، شارل!» آزناوور، ساکت، به روبه‌رو زل زد و بریومن ماشین را روشن کرد.

1.Qui? (Who?): نام آلبوم و آهنگی معروف از شارل آزناوور، 1963.م.

2.You’ve got to learn.م.

3.Taxi for Tobruk: به کارگردانیِ دنیس دو لا پاتیه، 1961.م.

4.

5.Mashed Potato

6.Compagnons de la Chanson

7.Pierre Roche

8.J’ai Bu

9.Grand Prix du Disque: جایزه‌ی موسیقی در فرانسه.

10.The Hostage: نمایشنامهای از برندان بی‌ین نویسنده‌ی بنام ایرلندی

نسخه‌ی اصلی این متن پیش از این در مجله نیویورکر در تاریخ ۶ آوریل ۱۹۶۳ منتشر شده است.
متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد