پنجم بهمن ۱۴۰۲ بود؛ ساعت هفت شب. داشتم «كتاب پسرِ» نيكولايديس را ميخواندم و با نخ جورابم ور ميرفتم. روز پدر برام خريده بودند. دوستش داشتم. مشكي بود و روش لوزيهاي سورمهاي و قرمز داشت؛ فقط اينكه نخ مچ پاي راستش بيرون زده بود. اولش خيلي كم بود، اما آنقدر باهاش بازي كرده بودم كه ديگر راحت توي دست ميآمد.
آراد نخ بادكنكش را ميگرفت و دور هال ميدويد. شب پیشش براش خريده بودم؛ از اين گازيها. نخش كوتاه بود و هي از دستش رها ميشد. ميچسبيد به سقف، بعد ميرفت زيرش و ميپريد بالا. آخرش ميآمد و ميزد به پام. من هم بلند ميشدم صندلي را ميكشيدم تا زير بادكنك و ميرفتم بالاش و نخ بادكنك را ميگرفتم، ميدادم دستش.
نخ بادكنك را که دادم به آراد، گرفت و دوباره دور خانه دويد. نشستم به كتاب خواندن. ناخودآگاه دوباره دستم رفت طرف نخ جورابم. آترينا آمد بالاي سرم. لبش آويزان بود. دستش را كرد توي موهاش و بهمشان ريخت. جيغ كشيد: «بابامهدي!»
از جا پريدم. نخ جورابم بيشتر كشيده شد. بادكنك هم از دست آراد رها شد و گريه كرد. بلند شدم و صندلي را كشيدم بهطرف بادكنك: «بهخدا كر نيستم، باباجون!»
رفتم بالاي صندلي. آترينا گفت: «سورهی نسا رو بلدي؟»
نخ بادكنك را دادم دست آراد. رفت طرف آترينا و بااخم زد به پاش. خنديدم. دولا شدم و لپش را ماچ كردم. هروقت ماچش ميكردم، بيشتر تشنهی بوسيدنش ميشدم؛ آنقدر تشنه كه ميتوانستم دريا را مثل ليوان آبی سر بكشم. رو كردم به آترينا، دست دراز كردم و كتابخانه را نشانش دادم: «قرآن اونجاست.»
سوراخهاي دماغش گنده شد. دفترش را كوبيد به صندلي و غرغركنان گفت: «حوصله ندارم. يا بگو يا اينكه فردا خانوممون دعوام ميكنه.»
آراد را بغل كردم و سرم را بردم توی گردنش. هرچه بو داشت كشيدم توي ريههام. گفتم: «خيلي بلنده. همهش رو يادم نيست.»
ـ خانوممون گفته به انتخاب خودتون يه آيهش رو بنويسين.
ـ ارض الله واسعه فتهاجروا...
ـ برام بنويس.
ـ طولانيه. همهش رو يادم نيست.
دفترش را طرفم دراز كرد. آراد را گذاشتم زمين. دفترش را گرفتم و رفتم سراغ قرآن. گفت: «معنيش رو هم بنويس.»
ورق زدم. سوره را پيدا كردم. جزء چهارم بود، اما اين آيه افتاده بود جزء پنجم. هم معني هم صورت را نوشتم. گفت: «خانوممون گفته برداشتمون رو هم بگيم.»
ـ اون ديگه برداشت خودته، من چي بگم آخه؟
ـ بابا، بهخدا يه چيزي ميگم كه بخوانت مدرسهها!
ـ پس خيلي پدرسوختهاي.
صندلي ميزناهارخوري را كشيدم و نشستم. مشغول نوشتن شدم. آترينا صندلي روبهروم را كشيد و نشست. گفتم: «نفهمه دستخط خودت نيست؟»
ـ تو بنويس، بعد ميرم پاكنويسش ميكنم.
برگهاي از دفترش كند. گفت: «آراد، بيا ببين چي بلد شدهم.»
آراد بادكنكبهدست آمد كنارش ايستاد. آترينا كاغذ سفيد را گذاشت روي ميز. دو گوشهی بالاي كاغذ را گرفت و بههم رساند. با دست روي كاغذ خمشده تا انداخت. گفتم: «حداقل چند بار گوش كن و از روش بخون كه اگه ازت پرسيد، نفهمه خودت ننوشتهي.»
آراد دستهاش را بلند كرد و صدايي از خودش درآورد. رو به آترينا گفتم: «باباجون، داداشت رو هم بذارش روي ميز.»
بادكنك آراد ول شد و چسبيد به سقف. آترينا بغلش كرد و نشاندش روي ميز. گفت: «اگه ميخواي قرآن بخونم، بايد برام عروسكاي بيتياس رو بخري.»
ـ بعد من بهت ميگم خيلي پدرخري، ناراحت ميشي.
ـ خب به خودت فحش ميدي.
آراد كف دستش را كوبيد روي كاغذ سفيد. آترينا كاغذ را از وسط تا زد و دو طرف را قرينهی هم كرد. گفتم: «اگه ازت پرسيد، بگو حرف حسابش اينه كه وقتي جايي خوشبخت و خوشحال نيستين، مهاجرت كنين.»
ـ مهاجرت كنيم؟
زير كلمهی «فتهاجروا» خط كشيدم: «آره ديگه، ميگه زمينِ خدا بزرگه. توي ظلم و بدبختي نمونين.»
آترينا دو طرف كاغذ را به يك اندازه و قرينه برگرداند. پايين برگه را گرفت و هواپيماي كاغذي را بلند كرد. گفت: «اونموقع ويزا نبوده؟»
پوزخند زدم: «نه. نبوده.»
هواپيما را پرت كرد توي هوا. آراد خنديد و دست زد. آترينا گفت: «همون پس. اگه الان ميگفت ميتونستي پاسپورت ايران رو نشونش بدي و بزني زير خنده.»
آراد خواست از ميز بپرد پايين. ترسيدم بيفتد. بغلش كردم و گذاشتمش زمين. دويد بهطرف هواپيما. گفتم: «برو پدسگ. برو خجالت بكش.»
ـ بابا، خانوممون گفت ديروز مدرسهپايينيمون رو از اون شيمياييها زدهن.
ـ اي لعنت بر پدرومادرشون. اونجا با كسي دوستي؟
ـ نه كوچولوئن، اما دخترخالهی يكيشون توي مدرسهمونه. گفت حال دخترخالهش خيلي بده.
ـ چند سالشه؟
ـ دومسوم دبستان.
ـ بيپدرومادرا... زنگتفريحا برو گوشهی حياط، نزديك ورودي سالن كه بتوني فرار كني دفتر.
ـ اينكه بدتره.
ـ چه ميدونم والا. مديرتون نگفت چي كار كنين؟
ـ گفت مقنعهتون رو دربيارين و دور سرتون بچرخونین.
ـ همين؟
ـ همين. اَاا آراد! چرا خرابش كردي؟
برگشتم. آراد هواپيما را ازهم باز كرده بود. آترينا گفت: «راستي عروسكاي بيتياس يادت نره. قول دادهي.»
رفت طرف اتاقش. بلند شدم و صندلي را كشيدم زير بادكنك آراد. نخش را گرفتم و دادم دستش. دوباره نشستم روي مبلم و مشغول خواندن «كتاب پسر» شدم. با صداي زنگ در، يكهو صاعقه زد. ترسيدم. نميدانم از صداي در بود يا صاعقه. در را باز كردم. مرضيه بود. نيش تا بناگوش باز بود و با جعبهی شيريني ايستاده بود پشت در. آمد تو. شال و مانتواش را همانجا پرت كرد روي مبل و شيريني را گذاشت روي ميز وسط. آراد بادكنكش را ول كرد و دويد بغلش. بادكنك رفت و چسبيد به سقف. مرضيه گفت: «آترينا بيا يه خبر خوب.»
گفت خبر خوب، اما نميدانم چرا دلم ريخت. آترينا بدوبدو آمد. دفترش هم دستش بود. مرضيه باخنده بهش گفت: «ويزامون اومد.» و آراد را محكم به بغلش فشرد. آترينا هم دفترش را پرت كرد بالا: «هورررررا.»
باران گرفت؛ مدل فيلمهاي هندي كه انگار شلنگ گرفتهاند. مرضيه بلند شد و آرادبهبغل دست آترينا را گرفت. چرخيدند و رقصيدند. آراد قهقهه ميزد. يعني نميدانست كه ديگر قرار نيست پدرش را ببيند يا اصلاً براش مهم نبود؟! من هم بهزور خنديدم. خوشحاليشان تمام شد. مرضيه آراد را گذاشت زمين. من گوشهی هال ايستاده بودم و نگاهشان ميكردم. آراد شلوارم را كشيد و بادكنكش را نشان داد. چسبيده بود گوشهی سقف هال. صندلي را كشيدم و زيرش ايستادم. رفتم بالا و نخ بادكنك را گرفتم. دادمش به آراد. رفت پي بازياش. نشستم روي مبل. با نخ جورابم ور رفتم. كشيدمش. خيلي بيرون آمد و آويزان شد. آترينا گفت: «ديگه نميخواد مشق بنويسم؟»
داد زدم: «مگه هواپيماتون دم دره؟ پاشو ببينم پدسّگ.»
بادكنك از دست آراد ول شد. آترينا غرغركنان دفترش را از زمين برداشت و رفت. مرضيه نشست روي دستهی مبل. دست انداخت گردنم. لپم را بوسيد. گفت: «چرا سر بچه داد ميزني؟ اگه باهم اقدام ميكرديم بهمون نميدادن. ديدي كه، به چيزينا هم ندادن.»
دستش را از گردنم انداختم و بلند شدم. رفتم آشپزخانه و كتري را پر آب كردم و گذاشتم روي گاز.
مرضيه دنبالم آمد. كنارم ايستاد. دوباره بوسم كرد و لبهاش را آورد دم گوشم: «فكر ميكني ما بدون تو ميريم؟» آراد پاچهی شلوارم را كشيد: «آبو، آبو.»
محل مرضيه نگذاشتم و از توي كابينت ليواني درآوردم. مرضيه رفت كنار اُپن آشپزخانه. زيرچشمي نگاهش كردم. سرش پايين بود و انگار چيزي را توي سرش سبكسنگين ميكرد. نميدانم شايد هم نه، اخمش آنقدر درهم بود كه فكر ميكردي توي كلهاش هم ترس باشد هم خشم، هم خستگي و هم اميد. در كابينت را محكم بستم. مرضيه از فكر پريد بيرون. هميشه با اين كار لجش را درميآوردم، اما اين بار چيزي نگفت. ليوان را گرفتم زير محفظهی آب يخچال. صداي آب سكوت خانه را پر كرد. ليوان كه نيمه پر شد، دادمش به آراد. مرضيه گفت: «چرا حرف نميزني؟ ناراحتي؟»
برگشتم توي هال. نشستم روي مبل و كتابم را برداشتم. مرضيه روبهروم ايستاد: «نترس، ريجكت نميشي. من مطمئنم.»
آراد دوباره پاچهی شلوارم را كشيد. مرضيه را كنار زدم و رفتم صندلي را برداشتم. گفت: «اون وكيله براي خودش گفته كه ما بهش پول بديم. امكان نداره ريجكت بشي.»
رفتم روي صندلي. مرضيه آمد صندلي را نگه داشت و دست چپش را چند بار كشيد به ران راستم. گفت: «چرا عين بچهها لج ميكني؟ اگه ريجكت شدي، ما هم نميريم.»
پوزخند بلندي زدم، طوري كه حتماً بشنود. خواستم بادكنك آراد را بدهم دستش كه ديدم رفته سراغ جعبهی شيريني. از صندلي آمدم پايين. رخبهرخ شديم. خيره نگاهم كرد. دنبال نشانهاي از واكنش توي صورتم ميگشت؛ چيزي كه مطمئنش كند واقعاً دارم گوش ميدهم. روم را آنطرف كردم و رفتم پيش آراد. مرضيه گفت: «فوقِفوقش ميريم، بعد كه وُركپرميتم رو گرفتم برميگرديم.»
گفتم: «باباجون، نكن. الان ميريزه. وايستا خودم بهت بدم.»
جعبهی شيريني را باز كردم و نونخامهايای دادم به آراد. داد زدم: «آترينا، بيا شيريني.»
نونخامهاي ديگري هم دادم دستش: «برو اين رو بده به آجيا.»
مرضيه گفت: «يكي هم بده به من.»
جعبهی شيريني را جلوش گرفتم. يكي برداشت. گفت: «خودت هم بردار.»
در جعبه را بستم و كتابم را برداشتم. گفت: «تو كه عاشق نونخامهاي بودي!»
محلش نگذاشتم و كتابم را خواندم. گفت: «حالا چه كتابي هست؟»
روي جلد را نشانش دادم. گفت: «پسر؟»
آراد هم دنبالش گفت: «پِسَ...»
هردو آراد را نگاه كرديم. زديم زير خنده. مرضيه آراد را بغل كرد. ازش گرفتم و حسابي ماچمالياش كردم. ماچش كه ميكردم، گفتم: «من نميتونم.»
مرضيه بهم خيره شد. سرش را تكان داد، بعد گفت: «خب چي كار كنم؟ وايستم كه بچهم مسموم بشه؟ آترينا بهت گفت مدرسهپايينيشون رو مسموم كردهن؟»
خيلي آرام گفتم: «مگه شهرهِرته؟»
ـ نه، شهر پرته. يه تضمين بده! آقاجون يه تضمين بده ديگه.
باز محل ندادم. گفت: «چرا نميفهمي؟ ميگم تا تكليف تو معلوم نشه، نميريم.»
آترينا از اتاقش داد زد: «اگه الان نريم، ديگه نميتونيم. تو اينستا نوشته بود كانادا هي داره سختتر ميشه.»
داد زدم: «بشين سر درست پدسّگ.»
آراد از اتاق آترينا بيرون آمد. هواپيماي كاغذي دستش بود.
مرضيه گفت: «از اول زندگي همين بودهي. تا چيزي ميشد، لال ميشدي. فكر كردهي من براي خودم ميگم؟»
روم را كردم آنطرف و دستم را در هوا ول دادم. گفت: «والا بهخدا بهخاطر بچههات ميگم. اون از دخترت كه ميره مدرسه بايد تنوبدنمون بلرزه، شيميايي نزنن. اين هم از پسرت كه چشم بههم بزني، ميبيني بردنش سربازي. ديگه نذار بگم كه نه كار درستوحسابياي داري، نه پولوپلهای كه آيندهی بچههات تأمين شه.»
ـ باز خوبه نگفتي!
نشستم روي مبل و نخ جورابم را كشيدم. پاره نشد و دراز بيرون آمد. آترينا سرش را از در اتاقش بيرون آورد و ما را نگاه كرد. آراد هم جلوم ايستاد و با گردن كج نگاهم كرد و با انگشت بادكنكش را كه گوشهی سقف گير افتاده بود، نشانم داد. صورتش خامهاي بود. مخصوصاً اطراف دهانش. بوسیدمش و خامههاي دور لبش را خوردم. مرضيه گفت: «نترس، بچههات مال خودتن... تا ابد بيخ ريشتن.»
به آراد خيره شدم. بدون او ميمردم. دور شدن ازش غيرقابلتصور بود؛ حتي براي لحظهاي. نخ جورابم را دور دستم پيچيدم و كشيدم. كشيدم و پيچيدم. كشيدم و پيچيدم. آنقدر اين كار را كردم كه كل جورابم رفت و فقط ماند قسمت جلوِ پاش. بالأخره نخ پاره شد و جوراب ازهم وارفت. نخ را از دور انگشتانم باز كردم. حدود دو مترش را نشان كردم و بقيه را روي آن گذاشتم تا چندلا شود. بعد با كف دو دست بههم تابيدم. سر و تهش را گره زدم تا باز نشود. كشيدم و ديدم خوب محكم شده. صندلي را برداشتم و بادكنك آراد را پايين آوردم. آراد دستش را دراز كرد تا بگيردش. بهش ندادم. سر نخ بادكنك را به سر نخ جورابم گره زدم. با دو دست كشيدم و ديدم خوب محكم است. سر نخ بادكنك را كه ديگر سر نخ جورابم بود، دادم به آراد. گرفت و دور اتاق دويد. دويد و گفت: «پِسَ... پِسَ.... پِسَ...»