کتاب را میبندم. غروب شده و دوبلین زیر آسمانی خاکستری نفس میکشد؛ شهری که در مه، خاطره و فراموشی دفن شده است. خیابانهایش، مرطوب از بارانی که نباریده، بوی نمک، بوی دریا و بوی نان سوخته میدهند. صدای نامفهوم فریادهای بچهها که در کوچه بازی میکنند به گوش میرسد. درست همینجا، جیمز جویس با عینکی که یک عدسیاش ترک خورده، در کافهای کوچک نشسته و کنار انگشتش سیاه شده؛ رد مدادی که پیشتر با آن کلمات را روی کاغذ مینوشته تا ارواحی سرگشته و سرخورده را به زیر بکشد. آدمهایی که در خیابانهای این شهر توسریخورده پرسه میزنند و کلمات دوبلینیها آواز سرگشتگی و فقدانی است که به کف کفشهایشان چسبیده است.
دوباره کتاب را باز میکنم. پا بر سنگفرش خیابانی گذاشتهام که گابریل کانرویِ مردگان در آن قدم میزند، صدای قدمهایش ساکت میشود و از پس یک مهمانی طولانی به پنجرهای خیره میماند. شیشه، همچون آینهای خاکگرفته، انعکاس چهرهای را نشان میدهد که من نیز مثل گابریل نمیشناسم و نمیدانم که شبی با صدای خوردن دانههای برف به پنجرهای شبیه این، داستانی خواهم شنید از آدمی که دیگر نیست و من جای او را گرفتهام. اینجا مکان چیزی بیش از سنگفرش و دیوار است؛ مکان هویت است؛ زنجیری که آدمها را به گذشتهای گنگ و ازدسترفته پیوند میزند. جویس، این کیمیاگر کلمات، در دوبلینیها مکان را همچون شخصیتی زنده میآفریند که زیر پوست شهر نفس میکشد و در خیابانها، خانهها و حتی میزهای چوبی کافهها، همصدا با شخصیتها زمزمه میکند: «چیزی از دست رفته است.»
فقدان در دوبلینیها غباری است که بر همهچیز نشسته است. در خواهران، پسرکی به مرگ کشیشی فکر میکند که انگار بخشی از خودش را با او به گور برده. در اِوِلین دختری در بندر دوبلین ایستاده، میان رفتن و ماندن معلق است و دریا زیر گوش او موجموج زمزمه میکند: «نمیتوانی، نمیتوانی.»
فقدان در دوبلینیها نه از دست دادن آدمها که گم کردن خود است؛ گم شدن در مکانی که هم آشناست و هم بیگانه. سرگشتگی و ناامنی و از دست دادن خانه است؛ خانهای که «هر شب در آن مهمانی بود». حسی که البته برای ما ایرانیها غریب نیست؛ حس توأمان خاطره و هراس از دست دادن، از دست رفتن...
«و چهرهی شگفت، از آنسوی دریچه به من گفت، حق با کسی است که میبیند، من مثل حس گمشدگی وحشتآورم، اما خدای من، آیا چگونه میشود از من ترسید؟ من، من که هیچگاه جز بادبادکی سبک و ولگرد، بر پشتبامهای مهآلود آسمان، چیزی نبودهام و عشق و میل و نفرت و دردم را، در غربت شبانهی قبرستان، موشی به نام مرگ جویده است...»
خانۀ اِوِلین، با دیوارهای نمور و پردههای غبارآلودش، نه سرپناهی برای زندگی که خاطرهای هرچند نه دلچسب برای از دست دادن است: «خانه! به اطراف اتاق نگریست. به تمام اشیای آشنایی که سالها هر هفته گردگیریشان کرده بود و همیشه با خود اندیشیده بود که این گردوخاک لعنتی از کجا میآید. شاید دیگر هرگز آن اشیای آشنا را نبیند؛ اشیایی که هرگز حتی در خواب هم تصور نکرده بود روزی از آنها جدا شود.»
اما در عربی داستان از فضاسازی قدرتمند غروبهای محل شروع میشود: «فریادهامان در خیابان ساکت طنین میانداخت. مسیر بازی ما را از پسکوچههای گِلی تاریک پشت خانهها؛ جایی که از میان چوببهدستهای قبایل خشن کلبهها میگذشتیم، به درهای پشت باغهای تاریک مرطوب میکشانید که از اجاقهای آن بوی خوش برمیخاست و از آنجا به طویلههای تاریک بویناکی که مهتری اسبها را آرام قشو میکشید یا مالبند و یراق را که برداشته بود به صدا درمیآورد. به خیابان که بازمیگشتیم، نور ساطع از پنجرۀ آشپزخانهها همهجا را پر کرده بود.» و بعد همین غروب سرشار از حسآمیزیهای زندۀ جویس به غروبهای بارانی و «اتاقهای رفیع سرد خالی دلگیر» میرسد و نهایتاً تالار تاریک بازار عربی است که بستر آشکارگی غریب داستان میشود.
جویس در دوبلینیها با دقت موشکافانهای این مکانها را میسازد و آنهم نه با توصیفات پرطمطراق که با جزئیاتی ریزبین از حواس مختلف: لکۀ قهوهای روی دیوار، صدای چکچک ناودان و بوی تند ویسکی در کافه. این جزئیات، همچون تکههای پازلی درهمریخته، هویت گمشدۀ شخصیتها و گذشتۀ ازدسترفتۀ شهر را نشان میدهند و گویی منِ خواننده را به جایی میبرند؛ جایی که چیزی در درون آدمی چنگ میکشد. این مکانمندی هویت برای منِ ایرانی چه معنایی دارد؟ مگر نه که در داستان فارسی هم مکان همیشه چیزی بیش از محل وقوع رویداد بوده است؟ مگر میشود در بوف کور هدایت، خانۀ راوی، با دیوارهای کج و سایههای وهمآلود و مسیر عجیبی که از میان خانههای «توسریخورده» طی میکند، فراموش کرد؟ در بوف کور، مکان خود کابوسی زنده است که همچون شهرها و عمارتهای گمشده و بسیاری دیگر از مکانهای داستانی ما یک ویژگی برجسته دارد: درست همچون دوبلین جویس، فقدانْ در آن لانه کرده است. خاطره و هراس: خاطرهی امنیت و آشنایی و هراس از دست دادن و از دست رفتن. برای من ایرانی دوبلینیها انگار آینهای است که خودم را به خودم نشان میدهد. وقتی اِوِلین به دریا نگاه میکند و نمیتواند برود، انگار ما هم در آستانۀ رفتن و ماندن، در بندرهای ذهنی خودمان ایستادهایم: تکتک ما ایرانیانی که دل در گرو امنیت، آرامش، خوشی و خوشبختی گذشتهی خانه داریم و دلبستگی و دِینِ حمایت و مراقبت از خانواده، در خانهای که حالا دیگر چیزی از آن برای دوست داشتن نمانده است.
جویس داستانهای دوبلینیها را عمدتاً در تبعید نوشت، نه در خود دوبلین. او در اکتبر ۱۹۰۴، زمانی که نگارش این مجموعه را آغاز کرده بود، همراه با معشوقهاش نورا بارنکل ایرلند را ترک کرد و بیشتر عمر خود را در شهرهای مختلف اروپا از جمله تریسته، رم، زوریخ و پاریس گذراند. نگارش داستانهای دوبلینیها بین سالهای ۱۹۰۴ تا ۱۹۰۷ انجام شد. در این دوره، جویس در تریسته اقامت داشت و با تدریس زبان انگلیسی هزینههای زندگی را تأمین میکرد.
جویس را تصور میکنم که در تریسته، زوریخ و پاریس آرام راه میرود و در اولیس استیون ددالوس را خیال میکنم که در برج مارتلو قدم میزند و به مادر ازدسترفتهاش فکر میکند و احساس گناه و عذاب وجدان ناشی از امتناع از دعا کردن بر بالین مرگ او ذهن استیون را در طول داستان مشغول کرده است. برج با دیوارهای سنگی و بوی نمک دریا نیز استعارهای است از خاطره، اگرچه حالا خود به خاطرهی جمعیـتوریستی ایرلندیها بدل شده است.
و وقتی سخن از فقدان و از دست رفتن مکان است، مگر میشود مودیانو را به یاد نیاورد (در خیابان بوتیکهای خاموش، یکشنبههای اوت و…) که خاطره و حافظه را به مکان گره میزند:
«یکی از آن سینماهایی که فراموش کردهاند خرابش کنند. ته یک محلهی گمشده.»1
در جملات آغازین خیابان بوتیکهای خاموش شناختهشدهترین اثر پاتریک مودیانو، از همان نخستین جمله میتوان به جهانِ یکی از کلیدیترین مفاهیم حاضر در آثار او قدم گذاشت؛ مکان و هویت مکانمند: «من هیچم. هیچ جز نیمرخ رنگپریدهای در تراس یک کافۀ غروبزده. منتظر بودم تا باران بند بیاید، رگبار لحظهای آغاز شده بود که اوت از پیشم میرفت.»
آدمهای مودیانو هم همه بیگانه و بیمکان و بیهویتاند؛ آدمهایی که نیستند. زمانِ ویرانگر، رازآمیزی، حافظهی خیانتکار و داسِ فراموشی آنها را به نیستی رانده است:
«سایههای دیگری هم بودند. خیلیهای دیگر هم بودند که من نامهایشان را فراموش کردهام و حتماً تا حالا مردهاند، آنهم با مرگهایی وحشتناک.» 2
و نهایتاً مودیانو در پیشگاه این پرسش دهشتناک میایستد:
«من از خودم میپرسم آیا زنده کردن سالهای مردهای که من از آنها در اینجا صحبت میکنم کار درستی است؟»3
هنگام پابهپا شدن با جویس، با هر قدم در دوبلین، هر نگاه به پنجرهای خاکگرفته، تکهای از گذشته را زنده میکند، اما این زنده شدن، دردناک است، چرا که چیزی ازدسترفته را با خود دارد.
در مردگان گابریل سرانجام قرار است شب طولانی مهمانی را سرخورده و ناکام در بستر همسری به پایان ببرد که به یاد عشقی دیرین افتاده و اشک ریخته است؛ عاشقی که برای گرتا جان داده است. مرده است. از دست رفته است. گابریل خوب میداند که تا زنده است هر کار هم برای عشقش به گرتا بکند نمیتواند جای مایکل را بگیرد. نمیتواند برای گرتا مرده باشد. این سقوط و فقدان تنها از آنِ گرتا نیست. حالا گابریل هم خودش را در آینۀ رابطهشان غریبه میبیند. خودش را از دست داده است و این بار آشکارگی در آن برف ازیادنرفتنی شکل میگیرد:
«چند ضربهی آرام بر شیشه او را بهسوی پنجره کشاند. برف دوباره شروع به باریدن کرده بود. خوابآلود به دانههای نقرهای و تیرهی برف نگاه میکرد که در برابر نور چراغ اریب فرومیافتادند. زمان آن رسیده بود که سفرش را بهسوی غرب آغاز کند. بله، روزنامهها درست میگفتند برف سراسر ایرلند را فرا گرفته بود. بر تمام گوشههای تاریک دشت مرکزی و بر تپههای بیدرخت میبارید، آنطرفتر در غرب بهنرمی بر تالاب آلن مینشست، و بر امواج تاریک و سرکش رود شانون بهنرمی میبارید. بر جایجای گورستان خلوت بالای تپه که مایکل فیوری در آن دفن شده بود، میبارید. بر صلیبهای خمیده و سنگ قبرها، بر نیزههای دوسوی دروازهی کوچک و بر خارهای بیبار مینشست... همچون فرود غایی همهی زندگان و مردگان بهآرامی در سراسر جهان میبارید و مینشست.»
برف میبارد؛ نرم و بیصدا. گابریل از پنجره به بیرون نگاه میکند و برف گویی ارواح همهی ازدسترفتگان را با خود میآورد. برای من این صحنه یکی از جادوییترین لحظات ادبیات است؛ جایی که جویس، با قدرت تصویرسازیاش، زمان و مکان را در هم میآمیزد و تجربهای شخصی را به امری کیهانی گسترش میدهد. برف پردهای میشود که گذشته و حال را به هم میدوزد و دوبلین راستین زنده میشود، نه شهری از سنگ و آجر، بلکه روحی که در اعماق درونش فقدان و از دست دادن چنگ میکشد و از چشمان و حتی نفسهایش تمنا میبارد. برفی که به باور بسیاری برف مرگ است. همچون غبار مرگ که بر سراسر ادبیات داستانی ما مینشیند و ما، همچون مردی که در جادههای خاکی پرسه میزند و جلوی آدمها را میگیرد و خواهش میکند صبح بر سر گوری خالی او را صدا بزنند و اگر پاسخ نداد چند بیل خاک روی زندگی ازدسترفتهاش بریزند.
گفتوگویی در ذهنم شکل میگیرد. در کافهای قدیمی در دوبلین که با نور فانوسی روشن است، مردی کمبینا و دختری سرزنده (اگرچه اندوهگین) روبهروی هم نشستهاند و با مکثهایی طولانی میان جملاتشان با هم حرف میزنند.
دختر میگوید: «در خیابانهای تو انگار هیچوقت هیچکس به جایی نمیرسد.»
مرد مدتی به میز خیره میماند و سرانجام میگوید: «مثل خود تو، وقتی که نوشتی کسی مرا به میهمانی گنجشکها نخواهد برد.»
و دختر میگوید... نه، چیزی نمیگوید. خیره مانده به پنجره. پشت شیشه برف میبارد.
فقدانْ ندای جستوجو و پرسهزنی است، در کوچههای تاریک و دردناک خاطره. حالا که برف مردگان روی شانهام نشسته، اینجا ایستادهام، رو به پنجرهای که آن چهرۀ شگفت از آنسویش صدایم میزند و من مبهوت و فلج، میخکوب ماندهام و دوبلینیها انگار آوازی است که از اعماق خاطرهام برمیخیزد. همچون پسرک داستان عربی زمانی که رؤیای باشکوه و خیالانگیزش در تالاری بلند و تاریک ویران میشود. همچون استیون ددالوس که گویی سرگشتگی اولیس را در دوبلین قدمبهقدم تقلید میکند. همچون گابریل که در خیابان گرافتون قدم زده و حالا رو به آن پنجرۀ ملعون برفگرفته خودویرانیاش را به تماشا نشسته است. باد سردی میوزد و صدای امواج دریا از دور میآید. شانهبهشانهی اِولین ایستادهام، با چهرهای رنگپریده و همچون حیوانی درمانده، عاجز از انتخاب میان رفتن و ماندن، و به دریا خیره ماندهام، با شبهای بیمهمانی پشت سرم.
1.من پاتریک مودیانو هستم، ص ۹۶
2.من پاتریک مودیانو هستم، ص ۹۸
3.من پاتریک مودیانو هستم، ص ۹۵