icon
icon
طرح از ویرجینیا مورگاند
طرح از ویرجینیا مورگاند
مارسی
نویسنده
آیشگل ساواش
تاریخ
8 مرداد 1404
زمان مطالعه
25 دقیقه
ترجمه از
فرناز کامیار
طرح از ویرجینیا مورگاند
طرح از ویرجینیا مورگاند
مارسی
نویسنده
آیشگل ساواش
تاریخ
8 مرداد 1404
زمان مطالعه
25 دقیقه
ترجمه از
فرناز کامیار

آمنه تصمیم گرفته بود برای تولدش به سفر برود. ماه‌ پیش همسرش به یک سفر کاری رفته بود و اگرچه دقیقاً تعطیلات به‌ حساب نمی‌آمد، اما در شرایط فعلی، هر فرصتی، حتی موقتی، برای رهایی از مراقبت بچه، برایشان حکم تعطیلات را داشت. به‌علاوه این دو سعی داشتند که فعالیت‌های تفریحی داشته باشند، مثل بیرون‌رفتن‌های عصرگاهی، دویدن‌های صبحگاهی و هرازگاهی تماشای یک فیلم. اخیراً هم شب‌ها بیرون می‌رفتند. هدفشان این بود که راهی برای برگشتن به زندگی‌شان بیابند؛ زندگی‌ای که از زمان تولد نوزاد به تعویق افتاده بود. بازگشت به آن خودِ قدیمی، رها از هر تعهدی، ساده‌تر از آن چیزی بود که فکرش را می‌کردند و این تغییر به شکلی طبیعی رخ داد.

نیم ساعت انتظار اجباری در ایستگاه قطار لیون، آمنه را کلافه کرده بود، هرچند رسیدن به چنین موقعیتی نیز به‌سختی به دست می‌آمد. یک قهوه و یک بسته بیسکوییت خرید. سپس روی نیمکتی نشست و با بی‌حوصلگی صفحه‌ی تلفن همراهش را بی‌هدف بالا‌وپایین ‌کرد. برای نخستین ‌بار بدون فرزندش راهی سفر شده بود، آن‌هم کودکی که تازه پا به یک‌سالگی گذاشته بود. بااین‌حال، حس خاصی نسبت‌به آن نداشت. بیشتر شبیه این بود که پالتویی را بعد از مدت‌ها دوباره به تن کند و همان لحظه، بافت و گرمایش را به یاد بیاورد.

قرار بود به مارسی برود تا دوستانش، آلبا و لیزا، را ببیند؛ دوستانی که دوران دانشجویی را در انگلستان با آن‌ها گذرانده بود. آن‌ها از مادرید و زوریخ می‌آمدند و حدوداً همزمان با آمنه به آپارتمان اجاره‌ای می‌رسیدند. همه‌ی کارها را لیزا ترتیب داده بود، تعیین تاریخ‌ها، رزرو آپارتمان و تهیه‌ی لیستی از رستوران‌ها و محله‌هایی که باید به آن‌ها سر می‌زدند. به همین دلیل، آمنه و آلبا شوخی قدیمی‌شان با لیزا را از سر گرفته بودند و دوباره او را «آژانس مسافرتی» صدا می‌زدند. لیزا کسی بود که حتی ساعت‌های خوابشان و دقایق حضورشان در دستشویی را هم در برنامه‌ریزی لحاظ می‌کرد. آمنه عکسی از خودش در گروه چتشان فرستاد؛ عکسی که روی سکوی ایستگاه، با چهره‌ای هیجان‌زده گرفته بود. آلبا با شوق واکنش نشان داد و لیزا هم دستورالعمل گرفتن کلیدهای آپارتمان را فرستاد که اگر آن دو زودتر از او رسیدند، معطل نشوند.

در قطار آمنه کنار زنی نشسته بود که به‌تنهایی با نوزادش سفر می‌کرد؛ نوزادی که با وجود تلاش‌های بی‌وقفه‌ی مادر، حاضر نمی‌شد بخوابد. او گه‌گاه حین خواندن کتابش سر بلند می‌کرد و با لبخندهای محبت‌آمیز سعی می‌کرد به زن بفهماند که حالش را درک می‌کند و از گریه‌ی بچه ناراحت نیست، اما شاید از دید آن زن، آمنه زنی خودخواه به‌نظر می‌آمد؛زنی که با کتاب و قهوه‌اش غرق دنیای خودش بود.

آمنه از زمان بارداری، دیگر دوستانش را ندیده بود. پیش از آن، در طول هفت سالی که با همسرش به لیون- همان محله‌ای که شوهرش در آن بزرگ شده بود - نقل‌مکان کرده بودند، آن‌ها مرتب به دیدنش می‌آمدند. همیشه برای این دیدارها لحظه‌شماری می‌کرد، چون فرصتی بود که کنار آن‌ها مثل یک توریست رفتار کند، با صدای بلند انگلیسی حرف بزند و هیجان زیادی نشان دهد، اما بعد از تولد بچه، لیزا و آلبا به‌طرز عجیبی مشغول شده بودند و آخر هفته‌هایشان ماه‌ها از قبل پر شده بود. این چیزی بود که خودشان گفته بودند، وقتی بعد از زایمان آمنه به دیدنش نیامدند و عذرخواهی کردند، ولی آمنه از اینکه آلبا و لیزا هیچ‌وقت معنای واقعی مشغله و درگیری را درک نکرده‌ بودند، ناراحت بود، چراکه او در طول یک سال گذشته حتی به‌ندرت از محله‌‌ای که در آن زندگی می‌کردند، خارج شده بود. بااین‌‌حال اصراری به آمدنشان نداشت. خسته‌تر از آن بود که نقش میزبان را ایفا کند، به‌علاوه دوستی‌شان در شرایط آرام جواب می‌داد، در وعده‌های غذایی طولانی، نوشیدنی‌های عصرگاهی و آماده‌شدن برای مراسم رقص. او دلش می‌خواست دیدارشان مثل همیشه باشد، نه این‌که گفت‌وگوها نیمه‌تمام بمانند یا از بی‌علاقگی احتمالی دوستانش به دخترش، دلگیر و ناامید شود. خود او نیز پیش از این به نوزادان دوستانش بی‌توجه بود، فقط به مادرها و تغییرات جسمی‌شان، که به‌تدریج خواسته‌هایشان را کم‌رنگ می‌کرد، اهمیت می‌داد و تلاش می‌کرد آینده‌ی خودش را در چنین وضعیتی تصور کند.

در قطار، کودک کناری بالاخره خوابش برده بود. تلفیقی از حس آرامش و ناامیدی در چهره‌ی مادر وجود داشت و صورتش از شدت خستگی رنگ‌پریده و درهم بود. آمنه می‌خواست به زن بگوید که این نخستین سفری است که از دخترش دور شده، اما از گفتنش منصرف شد. دوباره لیست رستوران‌هایی را که لیزا فرستاده بود بررسی کرد، درحالی‌که از همین حالا فکر می‌کرد زمان کافی برای انجام کارهای لیست را نخواهد داشت.

فاصله‌ی ایستگاه قطار تا آپارتمان، حدود نیم ساعت پیاده‌روی بود و آمنه قصد داشت تاکسی بگیرد، اما وقتی از قطار پیاده شد و روی سکوی وسیع مرمری پا گذاشت، هوا آن‌قدر آفتابی و دل‌انگیز بود که نتوانست چنین روز روشنی را هدر دهد. شهر زیر پای او، آن‌سوی پلکان بلندی گسترده شده بود. یک سلفی دیگر گرفت، البته برای دل خودش، نه برای فرد خاصی و بعد هم به راهش ادامه داد. در امتداد بلواری که نخل‌ها در دو سویش صف بسته بودند، چمدان را به‌دنبال خود می‌کشید و هرازگاهی از ویترین مغازه‌ها عکس می‌گرفت.

وارد ساختمان که شد، فریادهای هیجان‌زده‌ی آلبا و لیزا را از طبقه‌ی بالا شنید. صدایشان کرد و آن دو با عجله آمدند و از بالای نرده‌ها به او نگاه کردند. هرسه از شوق فریاد می‌زدند. آلبا ذوق‌زده گفت: «وقت جشن‌گرفتنه!» و چمدان آمنه را دم در از او گرفت.

آن‌ها چمدان‌هایشان را قبلاً کف اتاق نشیمن باز کرده بودند و لباس‌هایشان روی کاناپه پخش شده بود که البته خیلی بیشتر از نیاز برای اقامت دوشبه‌ بود. لیزا گفت: «باید زود راه بیفتیم.» و برنامه‌‌ای را که برای شب تدارک دیده بود، به آمنه توضیح داد: «نوشیدنی، شام و سپس پیاده‌روی کنار دریا.»

آمنه گفت: «عالیه! من همین الآنشم آماده‌‌م!»

شلوار جین تنش بود و پیراهن دکمه‌داری که کمی لکه‌ی شیر از شیشه‌ی شیر صبح بچه، روی آن مانده بود. آلبا گفت: «این‌جوری می‌خوای بیای بیرون؟ امشب اولین شب بیرون‌رفتنمونه. شاید آدم فوق‌العاده‌ای به تورم بخوره.»

او شلوارش را از پایش درآورده بود و لباس‌ها را یکی‌یکی برمی‌داشت و بدون اینکه امتحانشان کند، دوباره می‌گذاشت زمین. چند ماهی می‌شد که از دوست‌پسرش جدا شده بود و این موضوع را هم مثل همیشه سطحی و بدون واردشدن به جزییات به آمنه و لیزا گفته بود. در گروه چتشان برایشان نوشته بود که از همان ابتدا می‌دانسته که رابطه‌اش چیزی بیشتر از یک رابطه‌ی گذرا نیست، اما آمنه به یاد داشت که زمانی بینشان صحبت از بچه‌دارشدن بود، هرچند نمی‌توانست تشخیص دهد که آیا آن زمان آلبا به‌طور جدی به داشتن فرزند فکر می‌کرد یا این موضوع فقط تحت‌تأثیر سنش بود. واقعیت این بود که آلبا به سنی رسیده بود که این مسائل بیشتر به ذهنش می‌رسید، اما نمی‌شد از جدی بودن خواسته‌اش مطمئن بود. همیشه درمورد خواسته‌هایش به‌گونه‌ای صحبت می‌کرد که شفافیت و رازآلودگی، ابهام و صراحت به‌طور همزمان برداشت می‌شد.

لیزا پیراهنی به تن نداشت و به‌نظر آمنه بدنش از زمان دانشجویی تغییر چندانی نکرده بود. آن زمان هم این سه نفر در اتاق یکدیگر جمع می‌شدند. شب‌های ماه کامل برایشان فرصتی بود تا در آیین‌هایی خاص، زیبایی‌شان را به هم نشان دهند و ارتباطشان عمیق‌تر شود. شاید این رفتار نوعی رقابت پنهانی بود یا راهی برای صمیمیت بیشتر. آمنه دوستان نزدیک دیگری نیز داشت، از آن دست که اهل درس خواندن بودند و برایشان بدن ‌اهمیت چندانی نداشت. همین‌طور در کنار آن‌ها بود که درمورد مسائل جدی مثل انتخاب‌ها، راهبردها و فلسفه صحبت می‌کرد، کنار آن‌ها بود که می‌توانست غم را حس کند، درحالی‌که دوستی‌اش با آلبا و لیزا همیشه پر از شادی و لذت بود؛ دوستی‌ای که با میل دائمی لذت‌بردن از زندگی پیش می‌رفت.

آلبا و لیزا هنوز برهنه ایستاده بودند و لباس‌های شیک و گران‌قیمتشان را به هم نشان می‌دادند که کاملاً با لباس‌های گلدار و مندرس دوران جوانی‌شان فرق داشت؛ همان دورانی که برای رفتن به مهمانی‌ها، لباس و کفش از یکدیگر قرض می‌گرفتند. به‌‌نظرش اندامشان نیز مثل لباس‌هایشان تغییرات خوبی داشت، عضلانی و بی‌نقص شده بود، انگار نتیجه‌ی انضباط و برنامه‌ریزی بوده باشد. آمنه سرش را برگرداند، گویی که دیگر نمی‌توانست از موضعی برابر نگاهشان کند. احساس می‌کرد از صحنه‌ی خیالی که زمانی هرسه‌ی آن‌ها دوشادوش هم بر آن ایستاده بودند، کنار کشیده‌است. سرانجام آپارتمان را ترک کردند.

آلبا با جسارت لباس نئونی کوتاه و اغواگرانه‌‌ای به تن کرده بود. لیزا پیراهنی راه‌راه و شلواری برزنتی به تن داشت، درست مشابه لباس مرتب و ساده‌ای که چند لحظه پیش از تن درآورده بود. آمنه نیز گوشواره‌ به گوش کرده و لب‌هایش را رژ زده بود و از اینکه چگونه این تغییرات کوچک دوباره او را با جسمش آشتی داده، متعجب بود. لیزا با موبایل در دست پیشاپیش راه افتاد. از چند کوچه‌ی باریک گذشتند و به بلوار پهنی رسیدند که با وجود اینکه مغازه‌هایش درحال بسته‌شدن بودند، هنوز شلوغ بود. لیزا گفت: «چقدرخوبه توی شهری باشی که زنده‌ست.» و وقتی به باری رسیدند که در پشت‌بام ساختمانی مشرف به بندر قرار داشت و پر از افرادی با تتو و پیرسینگ بود، گفت: «زوریخ باعث می‌شه احساس پیری کنم!»

دوست پسرش با یکنواختی شهر مشکلی نداشت، اما لیزا تا‌جایی‌که می‌توانست از شهر بیرون می‌زد، نمی‌توانست تحمل کند که این‌همه زندگی از دست برود.

بار همچنان پر و پرتر می‌شد. تازه‌واردها به گروه‌هایی که در تراس بودند اضافه می‌شدند. به‌نظر می‌رسید که همه‌ی جوان‌های مارسی یکدیگر را می‌شناختند. شاید هم از ویژگی‌های دوران جوانی بود؛ آشنایی‌ای که با یک نوشیدنی شروع می‌شد و کل شب به گپ‌وگفت می‌گذشت. آلبا پیشنهاد داد: «رستوران رو بی‌خیال. این‌جا خیلی باحال‌تره!»

البته پیش‌تر به دو مرد با ریش‌های پرپشت اشاره کرده بود و آمنه و لیزا هم به شوخی گفته بودند که سلیقه‌اش را می‌شناسند و در هر جمعی می‌توانند فردی را که پیراهنش چروکیده‌تر است برای او پیدا کنند.

منوی غذا تنوع زیادی نداشت، پس همه‌چیز سفارش دادند، ظرف‌های کوچک زیتون و مخلفات، یک سینی گوشت خشک‌شده‌ و شور. آمنه شدیداً گرسنه بود. او قبل از طلوع آفتاب با گریه‌ی بچه بیدار شده بود و جز بسته‌‌‌ای بیسکوییت در ایستگاه قطار چیزی نخورده بود. بااین‌حال هنوز گذراندن یک شب در بار برایش جذاب بود. البته هیچ علاقه‌ای به مردان کت‌وشلواری که اکنون آلبا نگاهشان می‌کرد نداشت. البته او شبیه آلبا نبود. آلبا همیشه همین‌طور بود. هرجا می‌رفت، کسی را پیدا می‌کرد تا با او سر صحبت یا شوخی را باز کند. خیلی زود توجه طرف مقابل جلب می‌شد و بعد، این به خود آلبا بستگی داشت که تا کجا پیش برود. جذابیت آلبا بیشتر به اعتمادبه‌نفس و بی‌اعتنایی‌اش نسبت‌به محیط و آدم‌ها برمی‌گشت تا زیبایی‌اش. لیزا و آمنه سال‌ها در تلاش بودند این ویژگی آلبا را درک کنند و بفهمند دقیقاً چطور عمل می‌کند. تحسینش می‌کردند و البته کمی حسادت هم داشتند. شاید این حسادت به این دلیل بود که خودشان نیز در جوانی تجربیات مشابهی داشتند، قبل از آنکه وارد روابط جدی شوند. آمنه نمی‌دانست که آیا همیشه این‌طور فکر می‌کرده یا اینکه بعد از بچه‌دارشدن، سن برایش به مسئله‌ای مهم تبدیل شده بود.

یادش آمد که زنی در ماه‌های آخر بارداری‌اش، در مهمانی‌ای، بی‌مقدمه به او نزدیک شده و گفته بود که باید مراقب کاهش میل جنسی‌اش باشد. او گفته بود که بعد از زایمان اولش، برای مدت زیادی اصلاً تمایلی به داشتن رابطه‌ی جنسی با شوهرش نداشته‌است. انگار مردم با زنان باردار راحت‌تر حرف می‌زنند، گویی هرچیزی که به آن‌ها گفته شود، یا بخشیده می‌شود یا فراموش می‌گردد. آمنه پرسیده بود: «این بی‌میلی چقدر طول می‌کشه؟»

و زن پاسخ داده بود که چون زمان زیادی از زایمانش گذشته، یادش نمی‌آید.

«مهم اینه که دارم بهت می‌گم، چون اون زمان کسی این‌و به من نگفته بود. نگران نباش. میلت برمی‌گرده، چون نیروی زندگیته.»

آمنه حرف‌های زن را هشداری ساده و سطحی در نظر گرفته بود، اما بعدها، ماه‌ها پس از زایمانش به این فکر می‌کرد که شاید هدف از آن حکایت، اشاره به میل احیاشده و تمایلات جنسی زن بوده، البته زن خیلی جوان نبود. مطمئناً سال‌های باروری‌اش‌ را پشت‌سر گذاشته بود و شاید صحبت درمورد میل جنسی برای او کمی عجیب به‌نظر می‌رسید، هرچند سرزنده و شاداب به‌نظر می‌رسید و آمنه وقتی به آن دیدار فکر می‌کرد، احساس می‌کرد که آن زن درحال خودنمایی بود.

آن‌ها آن‌قدر خسته بودند که نمی‌توانستند طبق برنامه‌ای که داشتند در امتداد بندر پیاده‌روی کنند و با تاکسی به آپارتمان برگشتند. از کیوسک پایین یک بطری شراب و یک پاکت سیگار خریدند، هرچند دیگر هیچ‌کدام واقعاً سیگار نمی‌کشیدند. لیزا هشدار داد که نباید فردا را به‌خاطر خماری هدر دهند و فقط یک لیوان می‌نوشند، اما آن‌قدر خواب‌آلود بودند که بعد از عوض‌کردن لباس‌هایشان، شب‌ به‌خیر گفتند و به رختخواب رفتند.

در کافه‌ای شیک کنار میدان صبحانه خوردند، قهوه، نان تست و مربا. یک بلوک آن‌طرف‌تر، خیابان‌ها پر از مغازه‌های پارچه‌فروشی بود و مردان سالخورده روی نیمکت‌ها، کنار هم نشسته بودند. آلبا احساس می‌کرد نمی‌تواند حال‌و‌هوای شهر را درست درک کند. یک لحظه‌ خیلی قدیمی به‌نظر می‌رسید و لحظه‌ی بعد، شهری جوان و سرزنده بود. لیزا گفت: «مارسی یه شهر بندریه و شهرهای بندری همیشه ترکیبی‌اند.»

آمنه از این تعبیر خوشش آمد، ایده‌ی تجارت در دنیای قدیم، مردمی که از کشتی پیاده می‌شوند تا برای شروع یک ماجراجویی، پا به خشکی بگذارند.

آن‌ها یک عکس دسته‌جمعی گرفتند. آلبا سیگار به آن‌ها تعارف کرد و از گارسون خواستند که دوباره برایشان قهوه بیاورد. آمنه گفت: «خیلی عالیه. شاید این بهترین صبحی باشه که توی یه سال گذشته داشتم.»

گارسون برگشت و به‌آرامی به شانه‌اش زد و به انگلیسی گفت: «بهتر از این هم می‌تونه باشه. هنوز شیرینی‌ها رو امتحان نکردی.» او فندک را از جیب پشتی‌اش درآورد و شعله را به‌سمت آلبا گرفت. وقتی رفت، لیزا به پیراهن چروکیده و ریش پرپشت گارسون اشاره کرد. آلبا گفت: «خب پس، انگار نوع خاصی از آدم‌ها رو می‌پسندم.»

وقتی گارسن قهوه‌ها را آورد، از آن‌ها پرسید: «شما خواهرید؟»

هرسه لباس‌های بلند مشکی پوشیده بودند و موهایی قهوه‌ای داشتند. هرچند جز این، شباهت چندانی نداشتند. آلبا جواب داد: «خواهرهایی از مادرهای مختلف!»

البته مشخص نبود که گارسون دقیقاً متوجه منظورش شده‌است یا نه.

«خواهرها اومدن تعطیلات؟»

او با وجود ریش تیره‌اش، همچنان ظاهری کودکانه داشت.

آلبا گفت: «بله. پیشنهادی برامون داری؟»

او گفت: «قبلاً سوار کشتی شدید؟» و نام مکانی را گفت که آمنه درست متوجه نشد. و در ادامه گفت: «باید برید اونجا و تو اسکله پَستیس بنوشید و...» بازهم چیزی گفت که آمنه نشنید.

لیزا که معلوم بود او هم چیزی نفهمیده، گفت: «چه پیشنهادهایی! حتماً امتحانش می‌کنیم.»

چند دقیقه بعد، گارسون برگشت و روی صندلی خالی میز کناری‌شان نشست و سیگاری روشن کرد. به‌‌نظر نمی‌رسید شیفتش تمام شده باشد، فقط داشت با خیال راحت وقت می‌گذراند.

آلبا پرسید: «اهل مارسی‌ای؟»

او گفت که در بوردو به دنیا آمده و یک سالی است که در مارسی زندگی می‌کند و احساس می‌کند که اینجا جایی است که واقعاً به آن تعلق دارد. از انرژی شهر گفت و از دو دوست صمیمی‌اش که از قدیم یک گروه موسیقی داشتند و الآن در مارسی زندگی می‌کنند.

آلبا پرسید: «تو توی یک گروه موسیقی هستی؟»

«نه اینکه پینک فلوید باشیم، فقط داریم خوش می‌گذرونیم.»

آلبا گفت: «خیلی دوست دارم نوازندگیت رو بشنوم.»

گارسون گفت: «من هم خیلی دوست دارم براتون اجرا کنم.»

وقتی صدایش کردند که برگردد سرِکار، به آن‌ها گفت که منظره‌ی دلنشینی هستند؛ سه زن که صبح دل‌انگیزی دارند.

«شماها مثل آفتاب می‌مونید.»

جمله‌اش کمی دست‌وپا شکسته بود، ولی از جذابیتش کم نمی‌کرد.

بعد از رفتن گارسون، لیزا و آمنه آلبا را تشویق کردند که شماره‌اش را بگیرد. آلبا کش‌وقوسی نمایشی به بدنش داد و گفت: «واقعاً حالش رو دارم؟ البته... داشتن یه عشق کوچیک توی مارسی بامزه‌س. برای تعطیلات بد نمی‌شه.»

آمنه به لحن خاص آلبا هنگام صحبت با مردان فکر کرد، به بی‌حوصلگی و بی‌اعتنایی که از آن به‌وضوح حس می‌شد. تا حالا فکر نکرده بود که شاید همین بی‌تفاوتیِ کنجکاوانه‌، راز جذابیتش باشد.

وقتی بلند شدند تا بروند، آلبا به دو دوستش گفت منتظرش بمانند و به کافه رفت؛ جایی که گارسون پشت بار ایستاده بود. گارسون چیزی روی کاغذی یادداشت کرد و به آلبا داد و آلبا لبخندزنان از کافه بیرون آمد و گفت: «ازش اسم اون محل رو پرسیدم و چیزی که قراره بخوریم. بهش می‌گن پستیس و بعد هم ازش خواستم بیاد باهامون چیزی بخوره.»

لیزا پرسید: «واکنشش چطور بود؟»

آلبا گفت: «یه‌جورایی خودش‌ رو گرفته بود. انگار منتظر همچین‌چیزی بود. اون‌قدرها هم که نشون می‌ده، ساده نیست!»

گارسون آن شب با یکی از دوستانش قرار داشت، اما گفته بود که بعداً به آن‌ها ملحق می‌شود. آمنه و لیزا با این برنامه مشکلی نداشتند. یک شام طولانی می‌خوردند و بعد می‌رفتند پیش او برای یک نوشیدنی شبانه. آمنه با خنده گفت: «نوشیدنی شبانه برای من و لیزا.»

آلبا گفت: «اسمش ونسنته، یا بهتره بگم ونسان.»

لیزا با لحنی اغواگرانه گفت: «ونسنت، مون آمور!»

آمنه پیش‌تر در گروه چتشان بازدید از دو موزه را پیشنهاد داده بود، اما الآن به‌‌نظرشان گشت‌وگذار در فضای باز سرگرم‌کننده‌تر بود. با شور و شوق در خیابان‌ها قدم می‌زدند. دیدار با ونسنت حالشان را بهتر کرده بود و به روزشان معنا بخشیده بود. انگار همگی عصر همان روز با وی قرار داشتند. درواقع به‌نوعی همین‌طور بود. آن‌ها به‌‌عنوان یک گروه موثر بودند و بار دیگر نیز باید این کار را می‌کردند تا نوبت به آلبا می‌رسید و با او تنها می‌شد. این وضعیت بی‌شباهت به دوران دانشجویی‌شان نبود؛ همان زمانی که آمنه و لیزا در ماجراجویی‌های آلبا همراهش بودند و به این نتیجه رسیده بودند که همراهی با آلبا، راحت‌تر از رقابت با او است. آن‌ها روابط عاشقانه‌‌ی خود را در خلوت و دور از چشم آلبا نگه می‌داشتند و شاید کمی از سن آلبا برای داشتن این روابط گذرا گذشته بود. به‌هرحال خودش صریحاً گفته بود که دنبال یک رابطه‌ی واقعی ا‌ست، اما همین تغییر، بخشی از هیجان سفر بود و یادآور اینکه تعطیلات، با همه‌ی آزادی‌اش، هنوز هم فرصت‌هایی برای لذت بردن از زندگی دارد.

آمنه از اینکه در این سفر نمی‌توانست به موزه‌ها سر بزند، کمی دلگیر بود. ماه‌ها بود که به هیچ موزه‌ای نرفته بود. آن‌قدر روزهای پرمشغله و حساب‌شده‌ای داشت که حوصله‌اش سر رفته بود. دوباره همان ناآرامی را احساس می‌کرد که در مسیر آمدن به مارسی داشت. انگار زمان کافی نبود و سفرش بی‌ثمر می‌گذشت. دیگر از ظهر گذشته بود و فردا نیز قطارش به خانه برمی‌گشت.

او به دوستانش نگفت که هنوز هم دوست دارد به موزه برود، چون احتمالاً آن‌ها به شوخی او را پیر می‌خواندند، مثل زمان‌هایی که در مهمانی‌های دوران دانشجویی تنها روی مبل می‌نشست و دیگران را تماشا می‌کرد. مگر تماشای چیزهای جالب یعنی پیر بودن؟

لیزا داشت می‌گفت که وارد قدیمی‌ترین محله‌ی مسکونی شهر می‌شوند؛ محله‌ای در بالای تپه‌. خیابان‌های باریک و پرپیچ‌وخم این محله با گلدان‌های پر از گل تزئین شده بودند. فروشگاه‌های فراوانش با کلاه‌های گران‌قیمت و پیراهن‌های ابریشمی قصد جذب گردشگران را داشتند. چیزهای زیبا و بی‌فایده‌ای در این مغازه‌ها بود که با دقت به تک‌تک آن‌ها نگاه کردند. هرکدام کلاه، شال‌ و زیورآلات مهره‌ای خریدند. وقتی به پایین تپه رسیدند، دریا ناگهان همچون هدیه‌ای از دل طبیعت پیش رویشان ظاهر شد. آلبا گفت: «حالا که این‌جاییم، می‌تونیم به پیشنهاد وینسنت سوار قایق شیم.»

لیزا گفت: «فکر کردم اون فقط یه بهونه‌ واسه گرفتن شماره‌ش بود. ما برای ناهار میز رزرو کردیم.»

آلبا گفت: «این‌جوری لااقل وقتی دیدیمش، چیزی برای گفتن داریم و البته این یه پیشنهاد از یه محلیه، نمی‌شه ردش کرد.»

آمنه گفت: «منم موافقم. ممکنه دیگه هیچ‌وقت چیزی شبیه این نبینیم.»

کمی در پیداکردن قایق موردنظرشان مشکل داشتند. بیشتر مردم سوار قایق دیگری می‌شدند که به کالانک‌ها می‌رفت تا شنا کنند. قایق آن‌ها یک قایق موتوری کوچک بود که قرار بود از عرض خلیج عبور کند. پسر جوانی که بلیت‌ها را چک می‌کرد، به آن‌ها پیشنهاد کرد در جلوی قایق بنشینند تا خیس نشوند.

خیلی زود وارد آب‌های آزاد شدند و درمیان موج‌های خروشان پیش می‌رفتند. حتی همان‌جایی که به پیشنهاد پسرک نشسته بودند، بازهم آب به صورتشان پاشیده می‌شد. لیزا و آلبا با هر اوج و فرود قایق، با هیجان فریاد می‌زدند، اما آمنه تلاش می‌کرد آرام به‌‌نظر برسد، هرچند در همان لحظه، فاجعه‌ای را در ذهنش مجسم می‌کرد؛ تصویری از همسرش که به نوزادشان می‌گفت: «مامان دیگه برنمی‌گرده.» و چهره‌ی سردرگم کودک که معنای این جمله را درک نمی‌کرد. از تصور این صحنه، اشک در چشمانش جمع شد و از وینسنت دلخور بود که چنین سفری را پیشنهاد داده بود.

بالاخره به دهکده‌ رسیدند؛ جایی که هیچ‌چیز چشمگیری نداشت. در جایی که از قایق پیاده شدند، تنها یک کافه وجود داشت. کمی پایین‌تر از اسکله، فودترک‌ها پستیس می‌فروختند که شبیه به خمیر سرخ‌شده بود.

کمی به‌سمت دهکده قدم زدند، هرچند چیزی به اسم مرکز عملاً وجود نداشت. چند نوجوان روی نیمکتی سیگار می‌کشیدند و صدای موسیقی بلند و ناخوشایندی از جایی در میانشان به گوش می‌رسید. لیزا پیشنهاد داد که به کافه بروند و بعد از خوردن ناهار با قایق بعدی به شهر برگردند، اما تنها چیزی که در کافه داشتند چیپس بود که آن را همراه با پستیس خریدند. گارسون پسر جوانی بود که در نگاه اول به‌نظر می‌رسید همان کسی باشد که بلیت‌هایشان را در قایق چک کرده بود، شاید هم برادرش بود. از او پرسیدند آن نوشیدنی شیری‌رنگ و خوش‌عطری را که برایشان ریخته بود، باید با چه مقدار آب رقیق کرد؟ پسر جواب داد: « بستگی به حالتون داره.» و وقتی دید قایقشان دارد نزدیک می‌شود، دور دوم را مهمانشان کرد.

آمنه گفت: «باید زودتر بریم. به‌هرحال ممنون.»

آلبا گفت: «بیا چیپس‌ها رو بندازیم توی پاستیس!»

پسر گفت: «کارش رو بلده.»

شاید پسرک آن‌طور که به‌نظر می‌رسید، ساده نبود یا شاید آن‌ها کمی سرشان گرم شده بود. به‌هر‌حال، مسیر بازگشت به شهر دیگر آن‌قدر پرتلاطم به‌نظر نمی‌رسید.

داخل قایق، زنی جوان از آمنه خواست از او عکس بگیرد و بعد، با حالتی اغواگرانه ژست گرفت و لب‌هایش را جلو داد. سپس گوشی را از آمنه گرفت و عکس‌ها را بررسی کرد و گفت: «خیلی ممنون! تنها سفر می‌کنم، واسه همین همیشه باید از کسی بخوام که ازم عکس بگیره.»

آمنه نظر زن را درمورد مارسی پرسید و زن گفت: «وای، خیلی خوش‌گذشت! این دهکده‌ی کوچیک هم فوق‌العاده بود.»

آلبا با لحن کمی تحقیرآمیزی پرسید: «چیش رو دوست داشتی؟»

«معلومه، خونه‌ی سزان رو. تصور می‌کردم اونجا نشسته و از بالا منظره رو نگاه می‌کنه و نقاشی می‌کشه.»

آن‌ها نگاهی به هم انداختند. یعنی وینسنت به همین دلیل از آن‌ها خواسته بود که به دهکده بروند؟ چطور این موضوع را نفهمیده بودند؟ لیزا پرسید: «دیگه کجاها رفتی؟»

صبح آن روز زن از دو موزه‌ای که آن‌ها از برنامه‌شان حذف کرده بودند، بازدید کرده بود. بلیت‌ برای تماشای یک نمایش رقص تهیه کرده بود و صبح روز بعد با قطار به اسپانیا می‌رفت تا دوست‌پسرش را ببیند و مسیر سنت جیمز را پیاده‌روی کنند. او با صراحت گفت که مذهبی نیست، اما خودش را فردی روحانی می‌دانست. به‌تازگی از دانشگاه فارغ‌التحصیل شده بود و یک سال را به سفرکردن اختصاص داده بود.

آمنه متعجب شد که چطور در عرض چند دقیقه، این‌قدر از زندگی آن زن باخبر شده بودند. او هنوز آن‌قدر جوان بود که می‌توانست زندگی‌اش را به‌راحتی در قالب یک داستانِ پیوسته بیان کند. هیچ سؤالی از آن‌ها نپرسید، شاید باور داشت که سفر یک‌ساله‌اش چیزی فوق‌العاده‌است. آمنه هم به او نگفت که او و دوستانش بعد از فارغ‌التحصیلی، کار مشابهی انجام داده‌اند.

حالا دیگر سفر زن خیلی جالب به‌نظر نمی‌رسید. درحقیقت، آمنه جای او کمی احساس خستگی می‌کرد؛ تمام آن قطارهایی که باید سوار می‌شد، اقامت در هاستل‌های ارزان و دیدن میدان‌های هر شهری که بی‌نهایت شبیه هم بودند. لیزا و آلبا دیگر به حرف آن‌ها گوش نمی‌دادند و غرق صحبت خودشان بودند. وقتی از قایق پیاده شدند، آلبا گفت: «وای چه صبری داشتی تو!»

آمنه گفت: «ولی اون خیلی جوون بود.» و از اینکه برای زن وقت گذاشته بود، حس خوبی داشت.

آن‌ها درمورد اینکه پیش از شام چه کاری باید انجام دهند، با هم مشورت کردند. می‌توانستند به آپارتمان برگردند تا لباس‌هایشان را عوض کنند. وزش باد و پاشیدن آب دریا حسابی سر و وضعشان را به‌هم ریخته بود، اما مسیر آپارتمان خلاف جهت رستوران بود.

لیزا گفت: «تصمیم با آلباست، اون قراره ونسنت رو ببینه.»

آلبا گفت: «یه رژ برام کافیه. نمی‌خوام به‌خاطر من برگردین هتل. وینسنت می‌تونه قبول کنه یا نه.»

درنهایت، روی نیمکتی در کنار بندر نشستند و بی‌هدف جمعیت را تماشا کردند. آمنه به شوهرش زنگ زد تا مطمئن شود که همه‌چیز خوب پیش می‌رود و شوهرش گفت: «ما روز خوبی داشتیم. امروز بچه‌ خیلی خوب بوده. نگران ما نباش.»

آمنه بابت این حرف‌ها از شوهرش تشکر کرد و کمی هم از اینکه این لحظات را از دست داده، حسادت می‌کرد. حالا تقریباً وقت خواب فرزندش بود و بعد از آن، شوهرش با یک لیوان شراب برنامه‌ای تماشا می‌کرد و پیش از رفتن به رختخواب، چیزی برای خواندن برمی‌داشت، درحالی‌که او هنوز ساعت‌ها زمان در پیش داشت.

اشتباهی در رزروشان پیش آمده بود. به همین دلیل صندلی‌های کنار بار را در اختیارشان گذاشته بودند تا یکی از میزها خالی شود. لیزا مدام ابراز نارضایتی می‌کرد، اما گارسون به حرفش اهمیت نمی‌داد. خسته و گرسنه بودند. صندلی‌های بار راحت نبودند. با بی‌حوصلگی درباره‌ی برنامه‌ی فردا صحبت کردند. شاید می‌توانستند پیش از حرکت قطار آمنه، به یکی از موزه‌ها سر بزنند. لیزا برای تغییر حال‌وهوای گروه گفت: «همه‌چی بستگی به شب‌گردی آلبا داره. وقتشه که یه پیامک بدی بهش.»

آلبا گفت: «یه‌کم صبر می‌کنم. احتمالاً الآن با دوستشه.»

آمنه نمی‌دانست که این خونسردی آلبا برای حضور آن‌هاست یا نه. بااین‌حال، چند دقیقه بعد آلبا پیامی برای وینسنت فرستاد و از او خواست که به رستوران بیاید.

غذا که رسید، حالشان بهتر شد. شروع کردند به صحبت درباره‌ی یک سفر جدید برای چند ماه آینده، البته سفری طولانی‌تر. آلبا گفت: «نظرتون درمورد اون فستیوال موسیقی تو بارسلون چیه؟ یه‌جورایی آمنه رو هم به مسیر قبلیش برمی‌گردونیم.»

آمنه گفت: «فقط باید برنامه‌ریزی درستی داشته باشم. به‌نظرم شدنیه.»

آلبا ادامه داد: «خوشحالم که دوباره داری جون می‌گیری. وقتی دیروز رسیدی، با خودم فکر کردم… حتماً سال سختی رو گذروندی.»

آمنه گفت: «واقعاً؟ من که حالم کاملاً خوب بود.»

آلبا گفت: «بیشتر یه تغییر کلیه.»

آمنه گفت: «خب؟ چطور بودم مگه؟»

آلبا با لحن بامزه‌ای گفت: «عزیز دلم، تو همیشه فوق‌العاده‌ای. فقط یه‌کم خواب بیشتری لازم داری و شاید یه مدل موی جدید.»

آمنه از صراحت کلام و نگاه سطحی‌ای‌ که پشت حرفش بود، دلخور شد. برایش آزاردهنده بود که دگرگونی را تنها در ظاهرش ببینند. با اینکه دلش می‌خواست جواب تندی به آلبا بدهد، اما چیزی نگفت. به‌نظرش نباید قضیه را بزرگ می‌کرد. آن‌ها همیشه همین‌طور رفتار می‌کردند، اما حقیقت این بود که آن لحظه، احساس شکست می‌کرد.

غذاخوردنشان تمام شد، اما هنوز پیامی از وینسنت نرسیده بود. هرکدام لیوان دیگری شراب سفارش دادند و از گارسون منوی دسر خواستند. البته هنوز هیچ میزی بهشان داده نشده بود و حالا گارسون می‌گفت که همان صندلی‌های بار هم رزرو شده‌اند. البته اضافه کرد که هنوز کمی وقت دارند و هدفش اطلاع‌دادن بوده‌است. لیزا خیلی کوتاه گفت: «دسر رو جای دیگه‌ای می‌خوریم. مشکلی نیست.»

بعد از پرداخت صورت‌حساب، به‌سمت بندر راه افتادند که حالا هیچ شباهتی به لحظه‌ای نداشت که از قایق پیاده شده بودند. پیاده‌رو پر بود از آدم‌هایی که سعی داشتند وارد بارها شوند؛ دخترهایی با کفش پاشنه‌بلند که به‌زحمت روی پاهایشان بند بودند و پسرهایی که با تیپ اغراق‌آمیزی شبیه مردان تجاری لباس پوشیده بودند، با کت‌وشلوار و کفش‌های رسمی. آلبا پرسید: «این‌همه آدم از کجا پیداشون شده؟»

«حس می‌کنم باید از اینجا بریم.»

لیزا این را گفت و آن‌ها را به‌سمت کوچه‌ای فرعی برد تا دوباره به همان خیابانی برسند که شب قبل در آن قدم زده بودند و پر از فروشگاه‌ بود.

مغازه‌ها بسته بودند و پیاده‌روها خالی از جمعیت. صدای بلند موسیقی از بندر به گوش می‌رسید، گویی که این صدا از میان یک غشای ضخیم عبور می‌کرد. پیچیدند توی کوچه‌ای دیگر، در محله‌ای بی‌روح و کثیف. با‌این‌حال هیچ‌کدام از آن‌ها حاضر نبودند پیشنهاد دهند به خانه برگردند. موبایل آلبا لرزید. لیزا گفت: «چه عجب! انگار یکی داره ناز می‌کنه.»

آلبا لحظه‌ای سکوت کرد. صورتش کمی درهم کشیده شد و بعد پیام را با صدای بلند خواند. وینسنت نوشته بود خوشحال می‌شده که بهشان ملحق شود، اما به خانه برگشته و اصلاً آن دوستش را هم ملاقات نکرده. او گفته بود که فردا در کافه‌ای موسیقی اجرا می‌کند که با مرکز شهر کمی فاصله دارد و اگر آن‌ها بخواهند و فردا بعدازظهر هنوز در شهر باشند، می‌تواند جزییات را برایشان بفرستد. آلبا گفت: «خب، فکر کنم خیلی دیر بهش پیام دادم.»

آمنه پرسید: «می‌خوای فردا بریم؟ اگه زود باشه، می‌رسیم.»

آلبا گفت: «حوصله ندارم. تازه باورم نمی‌شه این‌قدر خودخواه باشه که توی تعطیلات ما، پیشنهاد داده بریم کوک‌کردن گیتارش رو تماشا کنیم.»

آمنه گفت: «هر چی تو بگی.»

ولی حالا کل ماجرا کمی مسخره به‌نظر می‌رسید.

به‌سمت آپارتمان راهشان را کج کردند.

آلبا گفت: «می‌دونید، کم‌کم دارم این شهر رو می‌شناسم. اول دقیقاً نمی‌دونستم چه حسی بهش دارم. خیلی زنده‌ست و برام جالبه که تقریباً همه‌ی آدم‌هایی که امروز دیدیم، حداکثر هم‌سن‌وسال خودمون بودن.»

آمنه گفت: «متأسفم که باید واقعیت رو بگم، ولی تقریباً همه‌شون ده سال از ما جوون‌تر بودن.»

و شاید همین، پاسخِ سؤالی بود که تا آن لحظه حتی نمی‌دانستند در ذهنشان وجود دارد. هیچ‌وقت به‌‌صورت سؤال مطرح نشده بود، البته هنوز نه، چراکه آن‌ها فعلاً فرصت داشتند.

لیزا گفت: «وای خدای من، اگه… اگه فکر کرده باشه ما چند تا خانوم سن‌بالاییم، اون‌وقت چی؟»

آلبا گفت: «چرند نگو! البته من هم قبلاً همین فکر رو کردم، اما فوقش پنج شاید شش سال از ما کوچیک‌تره. تازه، ما که سنمون رو نشون نمی‌دیم.»

لیزا گفت: «شوخی کردم! معلومه که ما جوونیم.»

ولی پاسخ آلبا غافلگیرشان کرد. اینکه اصلاً چنین فکری کرده و به‌جای نادیده‌گرفتن و خندیدن مثل همیشه، درباره‌اش اظهارنظر کرده بود. انگار تصمیمی جمعی گرفته باشد.

آمنه سعی کرد مکالمه‌شان در کافه را به‌خاطر بیاورد، آن‌طور که وینسنت تحسینشان کرده بود. هیچ‌وقت به ذهنش نرسیده بود که شاید آن حرف‌ها بیشتر از روی خودشیفتگی وینسنت بوده تا بتواند از بقیه دلبری کند.

به در ورودی ساختمانشان رسیدند.

لیزا گفت: «حتماً باید آخر شب یه نوشیدنی بزنیم.»

آلبا گفت که می‌رود از کیوسک یک بطری شراب بخرد. درواقع، همه خسته بودند، اما نمی‌خواستند این خستگی را بروز دهند، چراکه شب آخر بود، ولی بعد یادشان افتاد که بطری شرابی که شب پیش خریده بودند، هنوز باز نشده بود. آرام از پله‌ها بالا رفتند.

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد