ظهر بود. خورشید به میانهی آسمان نشسته بود. مرد بر لب حوضِ تفتیده، در خود فرورفته، خیره به تنها ماهی سرخی خفته بر کف حوض بیآب. نسیم داغ ظهر به برگهای پهن و زبر و کهنهی انجیردرختی ازبارافتاده تن میسایید و خِشخِش دلگزندهای میکرد و راه خویش میرفت. حوض را باغی در برگرفته بود بیدیوار، که دیوارش بود، اما چنان دور از هر چهارسوی که گویی نباشد. حوض تنها بود. مرد تنها بود. ماهی تکان نمیخورد. رخ مرد را آفتاب سوزانده و رنگ از زلفکش پرانده بود. کبوتری سر میان بال خویش برد. پری بر خشکنای حوض افتاد و مرد سر بالا کرد، نگاه لابهلای شاخههای انجیر و کبوتر سیاهی که به انجیر رسیدهای نوک میزد. مرد گفت: «ای خوشطیران، چگونه است که طعام تو بر این دار بوَد و من سالهاست میوهای بر شاخسارش ندیدهام؟»
کبوتر گفت: «اینجا کدامینِ جاهاست که اینچنین هُرم آفتاب تمام ایام میسوزد و میسوزاند؟»
مرد گفت: «اینجا را جهنم خوانند. تو از کجا به این جهنم رسیدهای؟»
کبوتر گفت: «از باران.»
مرد پرسید: «باران چیست؟»
کبوتر گفت: «از دیوارها بگذر. باران بر تو باریدن خواهد گرفت، چنانکه حیات دوباره یابی.»
مرد گفت: «من در مماتم.»
کبوتر گفت: «همه در مماتند، جز آب و آفتاب.» و پر کشید.
مرد از جا برخاست. پی دیوار گشت، پی بابی فتحکردنی بیحاجت به مفتاح. دارهای باغ هوهو کردند و برگ باراندند. انجیر خشکید. مرد گرداگرد باغ را دوید و فریاد زد: «آب! آب!»
غرش مهیبی از آسمان برخاست. مرد سر به آسمان گرفت. جایی در دوردستِ آسمان تفتیده، لکهی سیاهی به قلب آسمان بود و میبارید. مرد سوی لکهی سیاه دوید. دوید و دوید. سینه به سینهی دیوار شد. صدایی از آنسوی دیوار گفت: «من مولود اولین آنِ شرف شمسام. تو کیستی؟»
مرد گفت: «نامم را نمیدانم. نامی ندارم. آغازی ندارم و هیچ بهخاطرم نمانده جز گرما، جز ماهی قرمزی که سالهاست کف حوض این باغ به خواب رفته.»
صدا گفت: «من زنم.»
مرد گفت: «من زن نیستم.»
زن گفت: «خانهات پشت این دیوار است؟»
مرد گفت: «خانهای ندارم.»
زن گفت: «سقف نداری؟»
مرد گفت: «ندارم.»
زن گفت: «ولی دیوار داری.»
مرد گفت: «دیوار چیست؟»
زن گفت: «همین هجمهی تاریک و سختی که بین ماست.»
مرد گفت: «من از آنسوی اینی که دیوار نامیدی میهراسم.»
زن گفت: «سوی دیگر دیوار، منم. رعب از من داری؟»
مرد گفت: «زبان که میگشایی، چیزی به حواسِ تاکنونداشتهام میافزایی.»
زن گفت: «تو در مماتی و ممات را حسی نیست.»
مرد گفت: «هست. دارم میسوزم. عطش دارم و از این لکهی سیاه چیزی فرو میریزد که خواستنش بیتابم میکند.»
زن گفت: «این ابر سیاه کل مُکنت من است. با تو قسمتش میکنم. حیات خواهی یافت.»
مرد گفت: «از من چه میخواهی؟»
زن گفت: «حیات.»
مرد گفت: «از منی که در مماتم، چگونه انتظار بذل حیاتت هست؟»
زن گفت: «من آبم. آب و آفتاب را تنها ممات است و متصل به یکدگر حیات.»
مرد گفت: «تا آب چقدر راه است؟»
زن گفت: «از خُلف دیوار بدینسو شو.»
مرد گفت: «دیوار از سنگ است.»
زن گفت: «سنگ را بخراش!»
مرد ناخن به سنگ کشید و مفید نیفتاد. بهقدر دقایقی بیش تاب نیاورد و نالید: «سختی این دیوار از همیت و قدرت من خارج است.»
زن گفت: «زمین را بکن. خندقی حفر کن از درون به برون.»
مرد گفت: «چرا تو چون نکنی و به نزد من نیایی؟»
زن گفت: «تو در خود به حصری و من در بیمکانی به زنجیر. لمحهای بیشتر تاب قرارم نیست و این رفتن و گذشتن بیارادهی من حادث شود. بدینسو آی! محیی خویش گرد و مرا پابند حیات خود کن.»
مرد به پنجه، دل خاک را خراشید و گودال دهان باز کرد و آفتاب همچنان تابید. مرد از حال رفت و چون برخاست، نه از لکهی سیاه خبری بود و نه آنچه از آن فرو میریخت. صدا زد: «هنوز برجایی؟ مرا بیاختیار طاقت از کف برون رفت.»
فقط صدای سکوت آمد. مرد فریاد کشید: «کجا رفتی؟»
کبوتر بر لب دیوار نشست و گفت: «باد بردش.»
مرد پرسید: «باد؟»
کبوتر گفت: «سبب بیخانمانی آب. سبب آبستن گلها. سبب تاراج اوراق.»
مرد گفت: «پس حیات من چه؟»
کبوتر گفت: «به طلبش رو.» و پر زد.
مرد به آنسوی دیوار خزید. آنچه میوزید، به زمهریر میانهی شتا میمانست. مرد بر خود لرزید. تا چشم کار میکرد، خاک بود؛ خاک خشکی که سینهای چاکچاک داشت. مرد بر خود لرزید. اندیشناکِ ماهی و درخت انجیر و گرمایی شد که بدان خو گرفته بود. صدایی شنید. گمان کرد صدای زن است. گوش تیز کرد. صدای همان بود که از لکهی سیاه میبارید. نگاهی به تردیدی غمآلود به پشت سر انداخت و باز گمان کرد صدای زن بود تابخوران در هوا. چشمها را بست و خیال ماهی کف حوض خشک را قی کرد. بنا نهاد به دویدن. دویدن و نارسیدن.
شمار روزهای دویدن از دستش خارج بود. کبوتر نبود. ندانستهی احوال ماهی کوچکش بود از بعد آنکه چشم از سکون مادامش برکنده بود. نه راه وصلت میدانست و نه رجعت. تنها عطری بود که هردم قویتر و قویتر میشد. بر خاک افتاد. فغان کرد: «مرا چه حاجت به حیاتی اینچنین برهوتی؟ اینچنین به عزلت و تنهایی؟ من به امید تو از جهنم خویش بهدر آمدم. به کجا گریختی؟ حال با این بیمکانی چه کنم؟»
صدایی گفت: «من در بیمکانی به زنجیرم. پی من تمام شوارع را دوره کن.»
مرد سر برخاست. گردن فراز کرد. از دور بناهایی دید آباد. کثرت دارهایی سبز و اصواتی آمیخته درهم، چونان که خود سخن میگفت، چونان که مولود آنِ شرف شمس سخن گفته بود.
پای تند کرد بر مسیر رسیدن. آسمان آبادی سیاه بود. کل آسمان در ابری بهغایت تیره فرو رفته بود و گنجشککان لجامگسیخته به میان شاخهها جیغکشان.
شارع اول منزلگاه جماعتی بود با پستانهای آویخته و دندانهای زرد و گیسوانی مجیده به روغن. با چشمانی وقیح و دستانی دراز و تمنایی که از سر انگشتان بر تن مرد سرایت میکرد. زمینوزمان گداخته بود بهغایت، چونان باغی که از آن بهدر شده بود، چونان جهنمی که از آن گریخته بود. مرد گفت: «مولود آنِ شرف شمس را میشناسید؟ از پی او بدینجا آمدم.»
فربهترینشان خندید و گفت: «او هم از ماست. تمارض میکند به آببودگی.» و باقی قاهقاه سر گرفتند.
عطری که مرد را تا به این شارع کشانده بود باز برخاست. مرد پرسید: «این عطر چیست؟ از نفس آدمیست یا از میوهی درخت یا از تازهزادهی پرنده؟»
یکی دستها بر طرفین گونههای مرد نهاد و گفت: «بوی اوست.»
دیگری ادامه داد که: «از ما بود. حالا میچرخد و عطر میپراکند. بیمار است. رهایش کن.»
مرد گفت: «بیمار یعنی چه؟»
دیگری گفت: «کسی که ماندنی نباشد بیمار است.»
مرد گفت: «ماندن به کجا؟»
کسی سر از روزن منزلگاه برون آورد و بزاق بر خاک پراند و گفت: «ماندن به عالم حیات.»
مرد پرسید: «عالم حیات اینجاست؟»
همگی خندیدند. مرد مرعوب بر خویش لرزید و بنا نهاد به دویدن. به هردم عطر را به اندرون میکشید و راه میجست.
شارع دوم به جناحین مزین به درختانی بود عور و بیبرگ و سیاه و زمین مفروش به برگهای مرده که به هر گام مرد شیون میکردند. سارقی نادیدنی انگار هو میکشید و تن میسایید و به تن این و آن و هرچه بود و نبود را میل غارت داشت. کسی میانهی شارع ایستاده بود. بر درازگوشی بهعتاب لگد میکوفت. مرد نزدیک شد و بیامید، تاآنجاکه چشم را توان بصر بود، نگاهی افکند و پرسید: «مولود آنِ شرف شمس را ندیدی؟»
درازگوش زانو خماند و بر خاک فرود آمد. صاحب درازگوش گفت: «گفتمش بر این حیوان راکبت میکنم. دورتادور این شهر میگردانمت به تفریح. به پایت زر و سیم میفشانم. به دامنت فرزندان بیشمار خواهم نهاد. گوش به سخنم نداد. نگاهم نکرد. به تازیانه نواختمش. بادی آمد و او را برد.»
مرد گفت: «ناماندنی را به تازیانه مینوازند؟»
صاحب درازگوش گفت: «قاعدهی این شهر است. ضربه را بر او فرود آوردم. برگوبار از درختان فرو ریخت و حیوانم از طاقت افتاد.»
مرد گفت: «او خود مرا به این جهان خواند. او خود مرا بدین شهر کشاند. از من نیز میگریزد.»
صاحب درازگوش گفت: «به بند من نشد. به بند تو نیز نشود. به بند احدی نشود، الّا به عشق.»
مرد پرسید: «عشق چیست؟»
صاحب درازگوش گفت: «از زنجیر محکمتر و از سنگ سختتر و از لهیب جهنم سوزانندهتر.»
مرد گفت: «من اما در جهنم بودم. درپی بشارت مولود آنِ شرف شمس آمدم.»
صاحب درازگوش نالید: «هرکه خواهانش شد، آواره گردید. او را میل ایستایی نیست. تو را نیز به حیلت خویش آلوده ساخته. حیاتت بر باد است.»
مرد گفت: «من در ممات بودم. بهدنبال حیات آمدم.»
صاحب درازگوش گفت:«او خود به ممات گرفتار بود. حال چگونه است که تو را وعدهی حیات داده؟»
مرد بو کشید. صاحب درازگوش به سنگ گران بر پیشانی حیوان کوفت. حیوان به قالب تهیکردن افتاد. مرد گفت: «به هرجا گام نهد، این عطر برخیزد. باید به بندش کشید نشمهی بیآبرو را.»
درازگوش از جان افتاد. مرد بهدنبال عطر دوید.
شارع بعد سفید بود. بهغایت سرد، بهشدت تاریک و بهحدت خوفناک. سایهای منتهای شارع در خود پیچیده بود، لرزان. مرد سمت سایه دوید. شارع درازا یافت. مرد میدوید، بهقدری که گویی تنها چند گام به سایه مانده باشد، که عطرش شدت یابد به آن حوالی و مرد هرچه دست دراز کرد نرسید. فغان کرد: «تو هستی؟ همان مولود آنِ شرف شمس؟ همانکه از خلف دیوار به من وعدهی حیات داد؟»
زن گفت: «همانم، اما امیدم به حیات نیست، چراکه پابند انجماد این فردوس نفرینشده گشتهام.»
مرد گفت: «دستم به تو نمیرسد. یاریام کن.»
زن گفت: «من آبم. مرا به آب برگردان.»
مرد گفت: «من آب را با تو به معرفت رسیدم. بی تو کجا توانمش یافت؟»
زن گفت: «به تاریکی حفرشده در دل زمین.»
مرد گفت: «آن گور است. گاهوارهی من.»
زن گفت: «عمیقتر از گور. مرا به چاه افکن. به مام خویش رسانم تا وعدهی وصال آب و آفتاب محقق افتد.»
مرد گفت: «کجا بیابمش؟»
زن گفت: «به چاه اندازم. حیاتم ده.»
مرد گفت: «من در مماتم. چگونه تویی را که مایهی حیاتی، محیی گردم؟»
زن گفت: «شوارع را نوردیدی. آدمیان را دیدی. فصول را چشیدی. حیات را گونه بسیار است.»
مرد گفت: «ظن من بر آن بود که حیات در برِ توست. صدای تو مرا حسی داد افزون برحواس پیشین.»
زن گفت: «شارع آخر باقیست. محل تلاقی آب و آفتاب.»
مرد گفت: «دستم به تو نمیرسد.»
زن گفت: «چاه برکن. خود به اندرونش فرو خواهم افتاد.»
مرد زمین منجمد را به ناخن خراشید. خون و خاک و یخ درهم آمیخت و زمین دهان گشود. مرد گفت: «زمین سیاه را بهغایت توان شکافتم.»
زن گفت: «چون به چاه افتادم، جهنم را به عالم احیا احضار کن. یخ را آب گردان و مرا سیراب کن.»
مرد گفت: «مرا ترسی است بهغایت غریب و عظیم. تو پایبند بیمکانی هستی. چگونه بدانم که مرا باز برجای نخواهی نهاد؟»
زن گفت: «کسی محیی خویش را وانمینهد. او را میپرستد.»
مرد گفت: «پرستش چیست؟»
زن گفت: «درهم آمیختن. نقش تازه افکندن. حیات بخشیدن.»
مرد پرسید: «درهم آمیختن چگونه است؟»
سایهی سیاه زن به چاه افتاد و مرد مویه کرد. زن گفت: «مویه نکن، دعوت کن. احضار کن. بخوان. بخوان که انجماد را از میان برداری.»
مرد دوید. فریاد کشید: «آب! آب! آب!»
به شارع ماقبل بازگشت و فریاد زد: «آب! آب!»
صاحب درازگوش تکهای گوشت مردار به نیش کشیده بود. گفت: «تو را نیز به حال خویش وانهاد؟ گفتمت پیاش نرو. نگفتم؟»
مرد گفت: «آب! آب! آب!»
صاحب درازگوش خندید و گفت: «اینجا از آب خبری نیست.»
مرد به شارع نخستین گام نهاد. جماعت رخ به نقاب کشیده بودند و استغفار میکردند. مرد گفت: «آب! آب! آب!»
جماعت گفتند: «ما توابین هستیم. با ما سخن مگو که بر ما حرامی.»
مرد به فغان گفت: «آبم دهید که مولود آن شرف شمس از کفم رفت.»
کسی گفت: «از اینجا دور شو! گناهان ما را نیافزای.»
مرد مویهکنان و بیقرار بر فراز چاه باز رفت و پرسید: «من چه کنم؟»
زن پاسخی نداد. مرد فغان کرد: «آب نیافتم. بگو چه کنم؟»
سکوت محض بود. مرد سنگی به چاه افکند. سنگ نفیری کشید و بر سختی عمیق چاه نشست. مرد فریاد برآورد: «مرا از ممات به این حیات مهوع کشاندی که خود به عالم ممات رجعت کنی؟ اینچنین ظلم را از که آموختی، ای مولود آنِ شرف شمس؟!»
مرد سر به چاه فرو برده بود و ناله سر میداد. صاحب درازگوش چند گام دورتر ایستاده بود به تماشا. جماعت شارع اول به پچپچه پشت به دیوار داده و تماشای ماوقع میکردند. وجود مرد را لهیب آتش کشندهای میسوزاند، گداخته و افروخته. جِیب درید و نعره برآورد. صاحب درازگوش قدم پس نهاد و گفت:«او شیطان است. از ذات آتش است. از او حذر کنید.»
یخ زیر زانوانِ برخاکنشستهی مرد مذاب گردید. جماعت متکی به دیوار گفتند:«اوست راندهشده. او همان ابلیس است.»
آب به درون چاه شُره کرد. مرد پیشانی بر خاک نهاد. جویبار به راه افتاد. زن از درون چاه گفت: «من مولود آنِ شرف شمسم. تو شمسی. من آب. دنیا را جز آمیختگی من و تو گریزی نیست.»
مرد پیشانی از خاک بلند کرد. فریاد زد: «من حقم. من بخشندهی حیاتم. من مماتم. من حیاتم. من حقم. من حقم.»
آب درون چاه جوشید. حاضرین انگشت به دندان گزیدند. زن از عمق تاریک چاه گفت: «به شارع آتی چشم به راحت هستم. تو محیی منی.»
مرد گفت: «تو محیی منی.»
صاحب درازگوش دستها را به آسمان افراشت و مویید: «آب بود. با آب رفت. نفرین بر تو که آب را از ما غارت کردی، مایهی حیات را.»
مرد به شارع آتی دوید. تمام آنان که نظارهگر بودند پی مرد راه گرفتند.
شارع اُخری پوشیده از لطافتی ملوّن بود به باب و دیوار و سقف و آسمان و زمین. عطر زن همهجا را برداشته بود. هوا بهغایت دلبری میکرد و سرماوگرما، هردو به میانه. زن بر بطن رود بر سنگ سیاهی نشسته بود. پای در آب. گیسوی شبقگون آویخته تا دل موجموج رود. دست سوی مرد بلند کرد و گفت: «بیا. در آغوشم گیر.»
مرد گفت: «تو نزد من آی. مرا لهیب کشندهای است از زیادت میل به تو که چون پای در این موج معطر نهم، فنایش بخشم.»
زن گفت: «جان ستاندن از تو برنیاید. تو مرا محیی گشتی.»
مرد گفت: «من حقم.»
سنگی کمانه کرد و بر پیشانی مرد نشست. صاحب درازگوش گفت: «یاوه کمتر گوی! به نیرنگ این لکاته عقل زایل کردهای.»
زن آغوش گشود و گفت: «تو پروردگار منی. مرا در آغوش گیر.»
مرد گام نخست بر آب نهاد و گفت: «من حقم.»
زن گفت: «تو حقی.»
از جماعت تواب، آنکه فربهترینشان بود سنگ بزرگتری از زمین برداشت و نشانه رفت. سنگ رأس مرد را شکافت و خون سرخ به بستر مواج زن چکید.
زن بیشتر آغوش گشود. مرد بوی نفسهای زن را شنید. لبخند بر لب نشاند و گفت: «من حقم. من آفتابم.»
زن گفت: «تو مرا حقی. من آبم.»
باران سنگ باریدن گرفت. مرد فرو افتاد. زن مرد را در آغوش کشید. سینه به سینهاش نهاد و گفت: «تو مرا حقی.»
مرد گفت: «ما در حیاتیم.»
زن انگشتان بلند نمناک بر چشمان مرد کشید و گفت: «توأمان ولادت یابیم. اینک آنِ شرف شمس است.»
زن مرد را تنگ بر خویش فشرد و به عمق رود فرو غلتید.