رد عرق گردنم را تر میکند. سُرمیخورد و بین موهای کمرم گم میشود. لباسم طوری به تنم چسبیده که زبری موهای سینهام روی آن طرح انداخته. گرمای این موقع از سال را جلوی کولر هم نمیشود تحمل کرد، چه برسد زیر تیغ آفتاب و بین زنبورهای تاکستان؛ ولی چارهای نیست. باید بفهمیم این مردک بیهمهچیز دنبال چیست. عمو اسد روی زانو نشسته و از بین خوشههای انگور خیره شده به مرد. استتار را زمان جنگ یاد گرفته. بارها برایم تعریف کرده که چقدر همسنگر پشت خرابههای آبادان از دست داده تا کمینکردن را بلد شده. از صبح زود، که مردک مرموز با ماشین پلاک دولتی و لباس شخصی سر خر را کج کرده و وارد تاکستان شده، عمو اسد چشم از او برنداشته. هنوز خاطرهی آخرین باری را که یکی از این ماشینها وارد باغ شد فراموش نکردهام. شش سال پیش بود. چند مأمور ریختند داخل تاکستان و بعد از زیر و رو کردن همهجا، عمو را بردند اماکن تا مقر بیاید. مطمئن بودند که کاسهای زیر نیمکاسه است، ولی هیچ مدرکی نداشتند. وقتی فهمیدند چیزی گیرشان نمیآید، ولش کردند. هیچوقت نفهمیدیم چه کسی آمار ما را داده بود، ولی دیگر ماجرایی نداشتیم تا امروز صبح. عمو محکم چسبیده به تفنگ شکاری و مرد را دید میزند؛ انگار منتظر است که دست از پا خطا کند. آرام میزنم پشتش و میگویم: «عموجان، یه کمی بشین. خسته شدهای. یارو نمیخواد حمله کنه که تو آمادهباشی. فقط داره با مهدی حرف میزنه.»
«پسر، تو نمیدونی این قرمساقها چه جونوراییان.»
«حالا یه دقیقه تفنگت رو بذار کنار ببینیم چی میشه.»
چپچپ نگاهم میکند و تفنگش را به داربست کنار درخت مو تکیه میدهد. مینشیند روی زمین و با دست کمرش را میمالد. فشار کار تاکستان از یک طرف و عوارض ترکش از طرف دیگر دخلش را درآورده. هر روز درد میکشد، ولی باز ادامه میدهد. میگوید مرد نباید ناله کند. حالا هم چند ساعتی میشود که کشیکدادن امانش را بریده. سرش را میچرخاند سمت شاخهها و باز با دوربین مرد را نگاه میکند. میپرسم: «هنوز رو صندلی نشسته؟»
«نه. داره جلوی دفتر قدم میزنه.»
نمیدانم شانس آوردیم یا بدشانسی که یارو آن اول متوجه ما نشد و صاف رفت دفتر سراغ مهدی. دوربین را از دست عمو میگیرم. مهدی هنوز دارد بحث میکند. برای عمو جانش را هم میدهد، ولی خدا نکند بخواهد چیزی را مخفی کند. از استرس زبانش به دستانداز میافتد و چشمهایش مثل لامپ مهتابی میپرد. آخرش هم رعشه میگیرد و میافتد. ششساله بود که جنگ این بلا را سرش آورد و او را سر راه عمو قرار داد. عمو دستهایش را کش میدهد و دوباره میچسبد به تفنگ. میگوید وقتی دستش به تفنگ نیست، انگشتهایش بیحس میشوند. عرق پیشانیام را با یقهی لباس خشک میکنم و میپرسم: «آخه عموجان، گیرم که این یارو یه بویی برده باشه و بخواد بذاره تو کاسهمون، تو واقعاً میخوای شلیک کنی؟»
کلاه را از سرش برمیدارد و شروع میکند به بادزدن. نفس عمیقی میکشد و با بازدمی کشدار میگوید: «چهل سال اینجا جون نکندهیم که یکی از این پفیوزها بخواد یهروزه همهش رو به باد بده.»
این چهل سال برای عمو اسد پر از ماجراجویی است. پیش از انقلاب، با هزینهی بابا رفت ایتالیا تا معمار شود. هنوز جوهر مدرکش در فلورانس خشک نشده بود که تهران شلوغ شد. بابا، که عضو گارد شاهنشاهی بود، قبل از تغییر رژیم تفنگش را زمین گذاشت، ولی بعد از انقلاب افتاد زندان. عمو تا از ماجرای بابا و حاملگی مامان باخبر شد، برگشت ایران. به هر دری زدند، نتوانستند بابا را آزاد کنند. بعد از دو سال که حکمش اجرا شد عمو داشت در خط مقدم میجنگید. بابا اعدام شد و مامان دقمرگ. من ماندم و عمو و سکوت تاکستان. صدای مرد دولتی از روی داربستها و بین پیچکهای انگور میآید بالا و میپیچید توی گوشم. آنقدری واضح نیست که بفهمم چه میگوید. یک قلپ آب سَرمیکشم و قمقمه را به عمو تعارف میکنم. دستم را رد میکند. سرفهای میکنم. «حالا تا کی باید منتظر بمونیم؟ از مهدی آبی گرم نمیشه عمو. بذار من برم ببینم حرف حسابش چیه.»
«پسر، تو زبون این جماعت رو نمیدونی. دستپاچه میشی. وایسا ببینیم مهدی چیکار میکنه.»
«آها، اون وقت مهدی الآن شده کاربلد؟ پلیس که هیچی، داراییچی هم با این حرف بزنه، کل قضیه رو میفهمه. تا حالا هم لو نرفتهیم باید خدا رو شکر کنیم.»
«من نگفتم مهدی کاربلده. ولی وقتی به جای من یا تو طرفحسابش مهدی باشه، شکی باقی میمونه؟ نمیمونه. تحمل داشته باش پسر.»
«یه پولی میذاشتیم کف دستش حل میشد.»
«اگه باج بدم لو میرم؛ یعنی قبول کردهم ریگی به کفشمه. اینا هیچ، من عمراً واسه زمین خودم به هیچ احدی باج نمیدم.»
«فقط امیدوارم گیر نده یارو.»
«نترس پسر، نترس. هنوز اونقدر بدبخت نشدهم که زندگیم رو به یه پیزوری ببازم. عبدالله که برسه، دیگه هیچ غلطی نمیتونه بکنه.»
«عبدالله کیه؟»
«یه دوست. نمیشناسیش. صبح بهش پیام دادهم. الآنم تو راهه. فقط باید بمونیم تا برسه.»
«خودمون مخفی شیم که عبدالله بیاد؟ عمو، این یارو شک کنه، اوضاع خرابتر میشه ها. آخه نمیگه اینجا صاحب نداره که یه گماشته مثل مهدی داره با مأمور صحبت میکنه؟ نمیگه این عبدالله کیه که یهو پیداش شده؟»
«وقتی روز جمعه میآد، طبیعیه که اینجا نباشیم. اشتباه مهدی بود که درِ تاکستان رو نبست. عبدالله هم تا من نگم نمیآد داخل. تو کاریت نباشه. فقط تا برسه باید صبر کنیم.»
«یعنی باید مثل ترسوها بریم تو پستو.»
با یک دست تفنگ را نگه میدارد و با دست دیگر پشت گردنش را میخاراند و میگوید: «نه، باید مثل من سنگر بگیری تا زمان مناسب. ممکنه این یارو دنبال شیتیل بوده باشه که یهنفره اومده اینجا. ولی نمیخوام یه استخوون پرت کنم جلوش و بعد بفهمم تله بوده. بهتره با ما روبهرو نشه تا فکر نکنه خبریه.»
«اگه کارگاه اصلی رو پیدا کنه، چی؟»
«پیدا نمیکنه، خودتم میدونی.»
نپذیرفتن حرف عمو اسد خیلی سخت است. انبارهای قدیمی و متروکه را عمو اسد بعد از جنگ کوبید و تاکستان را دوباره طراحی کرد. آن زمان که کارگر افغان رایج نبود از لب مرز کارگر آورد. میگفت به کارگر ایرانی اعتماد ندارم. کارگاه شرابسازی را طوری زیر انبارها ساخت که به عقل جن هم نمیرسید. نمونهاش را در فلورانس دیده بود. همان موقع به دلش نشسته بود و ایدهی بهروزکردن کارگاه شرابسازی را با بابا مطرح کرده بود که خورده بود به انقلاب و نشده بود با هم درستش کنند. یادم هست اولین بار که مهدی را آورد تاکستان کلی سربهسرش گذاشت که اگر بتواند کارگاه شراب را پیدا کند، یک ماه اضافهحقوق دارد. ورودی کارگاه زیر محوطهی تختهکوبی کنار دفتر است، درست همانجایی که این مردک روی صندلی نشسته. اگر تن لشش را تکان بدهد و نگاهی به تابلوبرق و دکمهی سبزرنگ بکند، کار تاکستان تمام است. تابلوبرق را از لابهلای شاخهها با دوربین چک میکنم. نفس راحتی میکشم و به عمو اسد میگویم: «عموجان، اگه بخواد محوطه رو بچرخه و بیاد طرف ما چی؟»
«اون خیکی عمراً به خودش زحمت نمیده پیاده از این سربالایی و بین اینهمه زنبور بیاد بالا. بعدشم، چه بیاد اینور چه بره سمت جایی که نباس بره، یه گلوله میزنم وسط پیشونیش.»
لبخندی میزنم و جواب میدهم: «نچ، نمیزنی.»
«شک نکن وقتی میگم میزنم، میزنم. یادت باشه که دهنت حرفی رو بزنه که تپانچهت بتونه انجامش بده.»
عمو اسد همیشه مرد عمل بوده، چه زمانی که رفت جنگ تا مملکت دست عراقیها نیفتد، چه بعد از جنگ که با ترکش و نخاع آسیبدیده تاکستان را رها نکرد تا یاد بابا را زنده نگه دارد. با صدای لرزان میپرسم: «مگه جنگه عمو؟ میزنم یعنی چی؟»
تفنگ شکاری را پایین میآورد و با چشمهایی درشت میگوید: «بله، جنگه، خیلی وقته جنگه.»
جنگ را طوری محکم سمتم پرتاب میکند که ناچار میشوم بزاقش را از روی صورتم پاک کنم. تاکستان قلمروِ عمو اسد است و او بهتر از هر سربازی معنای جنگیدن برای خاک را میداند. ارزش تاکستان برای او آنقدر زیاد است که بعد از جنگ قید معماری و بازگشت به ایتالیا را زده و چسبیده به یادگار بابا و این متروکه را تبدیل کرده به بهشت کارخانههای آبمیوهگیری. ولی به این هم قانع نبوده. همیشه دلش خواسته و میخواهد شراب تاکستان بابا را صادر کند. آن سالها زیروبم شرابگیری را آنقدر خوب از بابا یاد گرفته بوده که شده بوده داور افتخاری جشنوارهی شراب کیانتی ایتالیا. عمو هم به بابا رفته؛ ارمنی و غیرارمنی، از خیابان سنایی گرفته تا مجیدیه، مشتری همیشگی شراب بابا بودند، آن هم زمانی که شراب کارخانهای آزاد بود و هیچ جنگوجدلی سر یک بطری شراب نبود. باید کمی عمو را آرام کنم تا بیخیال جنگ و تفنگ شود. عمو عاشق عکاسی است. آنقدر تصویر از آبادان جنگزده و همسنگرهایش ثبت کرده که میتواند نمایشگاه راه بیندازد. نمیدانم چطور میشود شیر درون عمو اسد را رام کرد. شانسم را امتحان میکنم و گوشی را از جیبم درمیآورم.
«عمو، بیا یه سلفی جنگی بگیریم، حالا که اینقدر جنگجنگ میکنی.»
«الآن وقت این مسخرهبازیهاست؟»
«چیه؟ فقط خودت میتونی تو جنگ عکس بگیری؟ خب بذار یه عکس تو سنگر داشته باشیم فرمانده.»
عکس را میگیرم و نشانش میدهم. لبخند میزند. کمی آرامتر شده. از جیب شلوارش بطری جیبی را درمیآورد و چند جرعه میخورد. میلهی داربست را میگیرم تا بلند شوم. میگویم: «حالا که آرومتر شدهای بشین، من میرم دستبهسرش کنم تا شرش کم شه.»
محکم دستم را میگیرد و اجازه نمیدهد جم بخورم.
«تو فعلاً از جات تکون نمیخوری. هروقت لازم شد خودم میگم بری. یادت باشه مسئولیت اینجا با منه. شیرفهم شدی؟»
راست میگوید. مسئولیت اینجا و تمام وسایلش با عمو اسد است، فرقی نمیکند من باشم یا یک بشکهی شراب. لابد باز هم مثل همیشه باید مراقب یادگار برادرش باشد. کاش بابا زنده بود و میدید که از نظر عمو اسد من در آستانهی چهلسالگی عرضهی دستبهسرکردن یک مأمور را هم ندارم. میدید که برادرش سنگتمام گذاشته و خانه و ماشین و نصف درآمد تاکستان را گذاشته کف دستم، ولی سایهاش روی تمام قدمهایم سنگینی میکند. نه خودش ازدواج کرده، نه اجازه داده من ازدواج کنم. بهانهی همیشگیاش هم کار و تاکستان است. هیچوقت نفهمیدهام عمو اسد از کدام بیشتر میترسد: ازدستدادن من یا تاکستان. گُه بگیرد این تاکستان را که از وقتی چشم باز کردهام مثل خوره افتاده توی زندگیام. سرم را به نشانهی قبولِ حرفهایش تکان میدهم. صدای عربده توجهم را جلب میکند. عمو چشمش را میچسباند به چشمی تفنگ. نیمخیز میشوم و دفتر را با دوربین نگاه میکنم. مردک با کف دست مهدی را هل میدهد. میرود توی دفتر و شروع میکند به بیرونریختن وسایل. پاک دیوانه شده. دارد دفتر را شخم میزند. قاب عکس بزرگ بابا و عمو را که پرت میکند جلوی دفتر، عمو زیر لب فحش میدهد. انگشتهایش آمادهی چکاندن ماشه است. باید کاری کنم، وگرنه عمو دخلش را میآورد. دست عمو را میگیرم و از تفنگ جدا میکنم.
«عمو، معلومه این یارو از اون شعبونبیمخهاست و فقط هارتوپورت الکیه. مدرک نداشتهن، این دیوونه رو فرستادهن جلو که یا خودمون رو لو بدیم یا باهاش درگیر شیم و بهانه بدیم دستشون.»
عمو بدون توجه به حرف من گوشیاش را بیرون میکشد و زنگ میزند. میخزد کمی آن طرفتر و آرام صحبت میکند. لحنش صمیمی به نظر میرسد. واژههایش رمزی شده و بوی جنگ در دماغم میپیچد. قطع که میکند، با چشمهایی گودرفته میگوید: «برو بالای تپه و از حصار رد شو. از درِ پشتی نیا. سرپایینی رو دور بزن و بیا جلوی ورودی اصلی تاکستان که یارو فکر کنه تازه از راه رسیدهای. فقط وقتی دیدیش، سعی کن تا جایی که میشه معطلش کنی تا عبدالله برسه. نزدیکه.»
«عبدالله برسه بعدش چی؟»
«به این چیزا کاری نداشته باش. یادت باشه اگه دیدی داره وضع خراب میشه، با دست راستت علامت بده.»
«علامت بدم که چی بشه عمو؟ بزنی تو مخش؟»
«نزنم؟ بذارم تو رو ببرن؟ بذارم این تاکستان بره رو هوا؟ من تا آخرش هستم پسر. اگه لازم باشه، همینجا چالش میکنم.»
«آها، پس گورکن صدا کردهای بیاد واسهت اینو چال کنه؟»
«حرف دهنت رو بفهم پسر. اگه عبدالله و امثالش نبودن، نطفهی این یارو باید زیر پرچم عراق بسته میشد.»
«کل حرفم اینه که اگه بزنیش، صدتا دیگه میریزن اینجا. فکرش رو کردهای؟»
«وجببهوجب اینجا خاک منه. کسی چپ نگاهش کنه مرده، چه یه نفر، چه صد نفر.»
رویش را برمیگرداند و چانهاش را میچسباند به تفنگ. فرمانده اسد پشت سنگرهای انگور کمین کرده و منتظر نیروی کمکی، عبدالله، است. تاکستان بوی باروت گرفته. درختهای مو میلرزند و با پنجههای جمعشده گوشهایشان را گرفتهاند. زنبورها جفت کردهاند و ویزیزشان درنمیآید. ناقوس مرگ همهجا شنیده میشود. آرام نیمخیز میشوم. پاورچینپاورچین راه میافتم. سربالایی را میروم و به عمو فکر میکنم که با آن وضع نخاع چطور هر روز متربهمتر این تاکستان را طی میکند. بالاتر میروم و پیچکهای انگور یکییکی دور کفشهایم میپیچند. نمیخواهند جلوتر بروم، عین عمو اسد که چهل سال است به پر و پایم میپیچید و اجازه نمیدهد خودم باشم. چهل سال است که نمیگذارد نفس بکشم. نمیتوانم نفس بکشم. گرمای این جهنم امانم را بریده، جهنم من و بهشت عمو. اینجا زمین نبرد من و عمو اسد است. باید مرده باشی تا بتوانی در این زمین بازی کنی؛ مثل من و عمو اسد که سالهاست دیگر زندگی نمیکنیم.
پیچکها را کنار میزنم. شوری عرق چشمهایم را میسوزاند. بهسختی خودم را میرسانم به حصار. جلوی لباسم را بالا میکشم و چشمهایم را خشک میکنم. نگاهی به فنس فلزی میاندازم. خیلی بلند است، آنقدر که چهل سال نتوانستهام دنیای بیرون تاکستان را مثل آدم تجربه کنم. فنس را میگیرم. زنبوری روی انگشتم مینشیند. دستهایم را تکان میدهم و از فنس بالا میروم. انگشتم داغ میشود. زنبور کار خودش را کرده. فقط کافی است به حریم زنبورهای تاکستان نزدیک شوی تا بفهمی هر خطایی تاوانی دارد. اخلاقشان درست مثل عمو اسد است. همهچیزِ این جهنم شبیه عمو اسد است. گیرهی فنس را از پایین لباسم آزاد میکنم و میپرم روی زمین. انگشتم تیر میکشد. ورم کرده. وقت مکیدن ندارم. باید سرپایینی را سریعتر تمام کنم تا برسم به آن مردک دیوانه. نمیدانم تا الآن چه بلایی سر دفتر و مهدی آورده. خدا کند مهدی دوباره رعشه نگرفته باشد. میدانم عمو اسد طاقت این یکی را دیگر ندارد. خیالم از کارگاه شراب جمع است، شرلوک هولمز هم نمیتواند پیدایش کند، چه برسد به این چاقال. گامهایم را سریعتر میکنم. میدوم. نفسم تنگ شده و کتفهایم کش آمده. با صدای تیر کتفهایم قفل میشوند. گوشهایم سوت میکشد. قلبم مچاله شده. یخ زدهام. نمیدانم صدا از کدام طرف است. میدانم، ولی نمیخواهم باور کنم. بوی مرگ به مشامم میرسد. چرا شلیک کردی عمو؟ چقدر گفتم آن تفنگ وامانده را بگذار کنار. لعنتی. باید زودتر برسم. تندتر از قبل میدوم. قلبم میخواهد از قدمهایم جلو بزند؛ دارد سینهام را میشکافد. سرم را پایین انداختهام و فقط کفشهایم را دنبال میکنم. جای نیش زنبور میسوزد. عرق جلوی چشمهایم را میگیرد. رسیدهام به انتهای سرازیری. چیزی نمانده. خدا کند نکشته باشد. کاش فقط ترسانده باشدش. صدای تیر دیگری به گوشم میرسد. سُرمیخورم و میافتم روی زمین. میخواهم داد بزنم و عمو اسد را صدا کنم. زبانم نمیچرخد. نمیتوانم دهانم را باز کنم. مثل گرازی زخمی بلند میشوم و لنگانلنگان میرسم به ورودی تاکستان. پاهایم را میکشم و خودم را پشت ماشین مخفی میکنم. هیچ کسی را نمیبینم. میروم سمت دفتر. رد خون از پای درختهای مو شروع شده و رفته تا وسط جادهی خاکی و رسیده جلوی دفتر. باید پیدایش کنم. عمو اسد کجایی؟ پاهایم سست میشوند. نزدیکتر میروم. مرد چاقال زیر تابلوبرق افتاده روی زمین. رد دستِ خونیاش از زیر دکمهی سبز کشیده شده تا بالای نعشش. نبضش را چک میکنم. مرده. جیبهایش را میگردم. هیچ مدرکی ندارد. اسلحه توی دستش قفل شده. اسلحه را بیرون میکشم. هنوز داغ است. دستم شل میشود. کثافت شلیک کرده. چانهام میلرزد، نمیتوانم جمعش کنم. چشم میچرخانم. عمو را نمیبینم. از دفتر صدای گریه میشنوم. وارد میشوم. مهدی با صورتی خونی عمو را در آغوش گرفته و زارمیزند. روی زانو میافتم و عمو را بغل میکنم. تمام چهارخانههای پیراهنش قرمز شده. صورتم را نزدیک میکنم. بهزحمت میگوید: «گفتم میزنم.»
درِ گوشش میگویم: «عمو، عموجان. طاقت بیار. الآن زنگ میزنم اورژانس.»
میخواهم تماس بگیرم که دستم را آرام میگیرد. ناله میکند. میخواهد چیزی بگوید. گوشم را میبرم نزدیکتر. «زنگ نزن. عبدالله میآد.»
بغض گلویم را گرفته. نمیتوانم چیزی بگویم. میخواهم بگویم «باشه قربونت برم» که میبینم نفس نمیکشد. با تمام وجود اسمش را فریاد میزنم، ولی چشمهایش را باز نمیکند. نفسمهایم سخت بالا و پایین میشود. بابا را میبینم که توی دستهایم خوابیده. صورتم را میچسبانم به پوست صورتش. هنوز سرد نشده. مثل همیشه صورتش را سهتیغ کرده. نگاهش میکنم. میگویم: «کاش بیشتر نگاهت میکردم عمو. چشمت رو باز کن عمو... باز با همان ابروهای گرهخورده نگاهم کن. فقط دوباره نگاهم کن لعنتی.» گریه امانم را بریده. دستی روی شانهام را میفشارد. مثل دست عمو قوی است، دستی که دیگر جان ندارد. سر برمیگردانم. آفتاب خورده توی صورتش و چیزی معلوم نیست. سایهی بلندش را روی دیوار میبینم که با یک دست کنارم ایستاده. زیر کتفم را میگیرد و من را میبرد بیرونِ دفتر. با پاهایی لرزان مینشینم پای درخت بید و به تنهاش تکیه میدهم. دماغم کیپ شده و نفسم بریده. عبدالله را میبینم که با همان یک دست گوشهی فرش را گرفته و به مهدی کمک میکند تا عمو را بیاورند بیرون. چشمهایم پر از اشک شده. میزنم توی سرم و تکرار میکنم: «باید میفهمیدم مأمور نیست. چرا اینقدر احمقم؟»
جنازهی عمو را میگذارند کنار درخت بید. عمو کنار من دراز کشیده. توان ندارم نگاهش کنم. عبدالله عرق صورتش را با چفیه میگیرد. دارد اشکهای صورتش را پنهان میکند. چفیه را روی دوشش میاندازد و رو به من میگوید: «اسد دوست داشت تو همین تاکستان خاک شه، موقعی که کارگاه رو میساختیم گفت بهم.»
سیگارش را از جیب بیرون میآورد و روی لبش میگذارد. جیبهایش را میگردد. فندکش را پیدا میکند و سیگار را میگیراند. یکی دو پک میزند و میگوید: «همیشه میگفت خاکی که براش میجنگی ارزش خونت رو داره.»
خیره ماندهام به جنازهات عمو اسد. میخواهم بیدارت کنم تا جواب بدهی عبدالله داستان تو و کارگاه را از کجا میداند. بپرسم چرا اینجاست، آن هم وقتی تو نیستی عمو. بلند شو و بگو بدون تو با تاکستان چهکار کنم. چرا کسی نیست جوابم را بدهد، جز این رفیق غریبهات. اشک را از صورتم پاک میکنم. چشم میچرخانم و تاکستان را میبینم که کوچکتر از قبل به نظر میرسد. گوشهایم را تیز میکنم. ویزویز زنبورها موزونتر شده. انگار دارند با من حرف میزنند. نگاهی به انگشتم میاندازم. نمیسوزد. باد صورتم را نوازش میدهد و میپیچد لای درختهای مو. تاکها یکییکی برایم دست تکان میدهند. آفتاب تابیده روی قاب عکس بابا و عمو که کمی آن طرفتر روی زمین افتاده. قاب را برمیدارم و برمیگردم بالای سر عمو. خوب نگاهش میکنم. یاد سلفی امروز میافتم. روی زانو مینشینم. یقهی پیراهن چهارخانهی عمو را صاف میکنم. دست میگذارم روی شانهاش.
«باید عکسمون رو قاب کنم عمو اسد.»