icon
icon
عکس از آرمین کرمی
عکس از آرمین کرمی
داستان
دیوارهای سفید
این داستان در دعوت‌نامه‌ی سومِ نویسندگی رتبه‌ی اول را به دست آورده است.
نویسنده
آزاده کفاشی
22 اسفند 1403
عکس از آرمین کرمی
عکس از آرمین کرمی
داستان
دیوارهای سفید
این داستان در دعوت‌نامه‌ی سومِ نویسندگی رتبه‌ی اول را به دست آورده است.
نویسنده
آزاده کفاشی
22 اسفند 1403

خسرو ایستاده بود توی چارچوب درِ آپارتمانش، نه مثل همه‌ی آن وقت‌ها که آراسته و خندان می‌آمد به ‌استقبالم، با یک دست ظرف غذا را ازم می‌گرفت و با دست دیگر دعوتم می‌کرد به آغوشش و سرم را می‌گذاشت روی شانه‌اش و درِ گوشم می‌گفت: «باز می‌خوای کلک بزنی دستپخت من رو نخوری، ها؟» و می‌خندید. دستش را به‌ سویم دراز کرد و پرسید: «سِرُم‌ گرفته‌ا‌ی؟»

در جواب فقط سر تکان دادم تا خیالش را راحت کنم. دست سرد و لرزانش را گرفتم و پا گذاشتم توی تاریکی خانه‌. اول چراغ را روشن کردم، بعد چشم چرخاندم و دنبال پویا گشتم. قبلاً ندیده بودمش. یعنی در این دو سال نشده که هیچ‌کدام از اعضای خانواده‌ی خسرو را از نزدیک ببینم. توی خانه هم آلبوم عکسی پیدا نکردم. این شد که برای دیدن عکس‌های‌ خانوادگی‌شان اینستاگرام و فیس‌بوک را شخم زدم. توی عکسی پویا روی همان کاناپه‌ی سبز‌رنگ نشسته بود کنار خسرو و کیک تولد هجده‌سالگی‌اش جلویش بود. هر دو عین هم ژست گرفته بودند. زیرش نوشته بود: «چه خوبه که تو داییمی. به‌ سلامتی همه‌ی اون سال‌ها که اومدی دم مدرسه دنبالم.»

حدس می‌زدم عکس را شیرین گرفته باشد. مادر پویا. می‌دانستم سالی دو بار می‌آید، یک ‌بار موقع تعطیلات تابستان و یک ‌بار هم برای تعطیلات سالِ نو خارجی‌ها، درست همان‌وقت‌ها که خسرو سراغی ازم نمی‌گرفت. گفتم: «پس کو پویا؟»

«یه ساعته داره صفرا بالا می‌آره. مایعات هم که گفتی بهش ندم.»

«الآن سرم می‌زنم بهش حالش جا می‌آد.»

با شانه‌های افتاده همین‌جور ایستاده بود و زل زده بود به من. سرم را بردم جلو که ببوسمش. انگار که منتظر همین باشد، خودش را انداخت توی بغلم و سرش را گذاشت روی شانه‌ام. کم مانده بود بزند زیر گریه.

«این کارها چیه مرد گنده؟»

«وقتی رسیدم بالا سرش، فکر کردم کارش تمومه.»

گفتم: «بی‌خیال، مگه الکیه.»

«تا حالا هیچ‌وقت حالش به این بدی نشده بود.»

خودم را از بغلش کشیدم بیرون و رفتم توی هال. سرم‌ها و آنژیوکت و ست سرم و ویال‌های ویتامین‌هایی را که گرفته بودم چیدم روی پیشخان آشپزخانه. به خسرو هم گفتم برود از توی اتاق‌خواب چوب‌لباسی را خالی کند بیاورد. درِ اتاق باز بود و از آنجا که ایستاده بودم می‌دیدمش که داشت لباس‌هایم را کپه می‌کرد روی تخت. می‌خواستم کاپشنم را دربیاورم که پویا از توالت آمد بیرون. روی پاهاش بند نبود و دستش را گرفته بود به دیوار. لَخت و سنگین تلوتلو می‌خورد. رفتم کمکش. دستم را پس زد.

«من بیمارستان نمی‌آم.»

گفتم: «من دوستِ دایی ‌خسرو‌ام، لیلا.»

گردنش را که افتاده بود به‌زور بلند کرد. با چشم‌های قرمز و قی‌نشسته‌اش مات‌و‌مبهوت بهم خیره شده بود.

«نمی‌شناسمت.»

«پزشکم. می‌خوام روبه‌رات کنم.»

کمکش کردم روی کاناپه به‌ پهلوی چپ دراز بکشد و با ‌سه‌‌چهار تا کوسن زیر سرش را آوردم بالا. یک صندلی برداشتم و نشستم بالای سرش. گفت: «دهنم تلخه.»

خسرو با چوب‌لباسی آمد بالای سرمان. نبض پویا را گرفتم. از روی ساعتم پانزده ‌ثانیه شمردم. فشارش پایین بود و ضربان قلبش بالا. خسرو پرسید: «قهوه بذارم؟»

سر تکان دادم که آره. از خستگی رو پام بند نبودم. شیفتم تازه تمام شده بود که خسرو بهم زنگ زده و گفته بود که اوضاع از چه قرار است. پویا زل زده بود بهم. ازش پرسیدم: «چشمت هم تار می‌بینه؟»

گفت: «نه، ولی نور اذیتم می‌کنه لامصب.»

به خسرو گفتم نور سالن را کم کند، آن‌قدر که من ببینم دارم چی‌کار می‌کنم. دوباره پرسیدم: «بقیه‌ی دوستات خوبن؟»

خسرو به‌ جاش جواب داد. «اونا خوبن. فقط اینه که می‌خواد تن ما رو بلرزونه.»

«فقط زیاده‌روی کرده. نیازی به شستشوی معده یا لوله‌ی اکسیژن نیست.»

خسرو رفته بود توی آشپزخانه. گفت: «بار اولش که نیست. آخر خودش رو با الکل به‌ کشتن می‌ده.»

باید رگش را پیدا می‌کردم. روی پیشخان دنبال کشی، بندی، طنابی می‌گشتم. آخر یک دستمال برداشتم و نوار باریکی ازش بریدم.

«من نمی‌خوام برم پیش شیرین.»

صدای پویا انگار از ته چاه درمی‌آمد. نوار را محکم بستم پایین آرنجش. گفتم دستش را مشت کند. سوزن را فروکردم توی رگش. ست سرم را هم سوار کرده بودم. خسرو گفت: «لجبازی بسه دیگه پویا.»

نگاه کردم دیدم خسرو قهوه‌جوش را گذاشته روی گاز و دارد سعی می‌کند شعله‌اش را بیاورد پایین.

«می‌خوام همین‌جا پیش بابام بمونم.»

خسرو گفت: «بابات به یه‌ورش هم نیست.»

پویا گفت: «خودم می‌دونم.»

خسرو گفت: «همین امشب هردوشون می‌آن اینجا که تکلیفت رو روشن کنن. من دیگه نمی‌تونم.»

پرسیدم: «خواهرت مگه ایرانه؟»

خسرو سر تکان داد. از قیافه‌اش خواندم توی بد هچلی افتاده. نوار را باز کردم. خون برگشت توی شلنگ. شیر ِسُرم را تا درجه‌ی آخر باز کردم. جریان مایعْ خون را هل داد و برگرداند توی رگ. پویا گفت: «زندگی خودمه. به شماها ربطی نداره.»

این را به خسرو گفت و بعد چشم‌هاش را بست. خسرو آمد توی هال و فنجان قهوه را داد دستم. «عیب نداره الآن بخوابه؟»

همیشه روی همین کاناپه که حالا پویا رویش دراز کشیده بود می‌نشستیم کنار هم، قهوه‌مان را می‌خوردیم و آهنگ گوش می‌دادیم، فیلم می‌دیدیم، بعد هم، که می‌رفتیم توی آشپزخانه برای تدارک شام، دوباره برمی‌گشتیم روی همین کاناپه و خسرو حرف را می‌کشاند به آدم‌هایی که روی پرده‌ی نمایش دیده بودیم. هروقت هم من چیزی از بچگی و گذشته‌ام تعریف می‌کردم، باز حرف را برمی‌گرداند به فیلم. خسرو روی دسته‌ی کاناپه نشست. گفتم: «به‌ خیر گذشته.»

آرام گفت: «حالا دیگه فکر می‌کنم بهتره با شیرین بره. اینجا با اون بابای الدنگش به ‌فنا می‌ره. از دست منم کاری برنمی‌آد.»

دومین ‌بار بود که داشت از خانواده‌اش حرف می‌زد. بار اول پارسال بود که داشتیم می‌رفتیم استانبول. دیر رسیده بودم فرودگاه. باالتماس توانستم مأمور آژانس را راضی کنم که کارت پروازم را بدهد و از گیت رد شوم. تا رفتم توی هواپیما و نشستم سر جام، خسرو که سرش توی کتابش بود گفت: «خواهر منم دقیقه‌نودیه.»

گفتم: «من مریض داشتم.»

«خب، شیرین وقتی می‌رسه که دیگه دیر شده. خیالم راحته که تو به‌موقع می‌آی.»

بی‌هوا بوسیدمش. سرخ شد و گفت: «دیوونه، اینجا؟»

نگاه کردم ببینم دارد چی می‌خواند. کتاب را با روزنامه جلد کرده بود. پرسیدم: «فلسفه‌ملسفه که نیست؟»

بااکراه صفحه‌ی اول کتاب را باز کرد و نشانم داد. چاپلین در چارچوب درِ خانه‌ای نشسته بود کنار پسربچه‌ی یتیم فیلم کید، هردو در طرز نشستن و حالت دست‌ها و چشم‌ها شبیه‌به‌هم. گفتم: «تو سفر که نمی‌خوای باز واسه‌م کید بذاری؟»

چشم‌هاش گرد شد. «مگه چاپلین دوست نداری؟»

«قرار شد یه هفته فقط استانبول رو گز کنیم، بی‌ ‌فیلم و کتاب و کاروبار و خانواده و همه‌چی.»

«دیگه هرچی تو بگی.»

«باید کلی هم عکس بگیریم ها.»

«که چی بشه؟»

«همه واسه چی عکس می‌گیرن؟ واسه یادگاری دیگه.»

«بذار راحت باشیم.»

«اصلاً حواست هست هیچ عکسی با هم نداریم؟»

«باشه. این دفعه واسه خاطر تو عکس هم می‌گیریم.»

این را که گفت ذوق کردم. هرچند هیچ‌وقت عکس‌های آن سفر را برایم نفرستاد. حافظه‌ی گوشی‌اش پاک شد و همه‌چیز از دست رفت. روزی که داشتیم می‌رفتیم استانبول بهش گفتم فکر هیچ‌چیز را نکند، ولی حالا، آن‌جوری که خسرو دستش را زده بود زیر چانه‌اش و پویا زار و نزار افتاده بود روی کاناپه، دیگر نمی‌توانستم هیچ حرف دلگرم‌کننده‌ای بزنم. پرسیدم: «وقتی خودش دوست نداره بره، تو چه اصراری داری؟»

«تو از زندگی این بچه هیچی نمی‌دونی.»

از جام بلند شدم رفتم پای پنجره. پرده را کنار زدم. خسرو هم آمد ایستاد کنارم. ساختمان تازه‌ساز جلوی دیدمان را گرفته بود. همه‌ی واحدهاش پر شده بود. همه هم پرده‌هاشان را کیپ‌تاکیپ کشیده بودند. یکهو دلم برای آن اوایل تنگ شد که با خسرو می‌رفتیم تو تراس و بدون مزاحمت این ساختمان لعنتی چای می‌خوردیم و شهر را تماشا می‌کردیم.

خسرو گفت: «الآنه که شیرین و شمس پیداشون بشه. تو بهتره بری.»

گفتم: «تا این بچه بهتر نشه هیچ‌ جا نمی‌رم.»

گفت: «خودم مراقبشم.»

گفتم: «می‌مونم. به تو هم ربطی نداره.»

گفت: «واسه خودت می‌گم.»

در حال بارگذاری...
عکس از آرمین کرمی

باید می‌ماندم و سر از کار خودش و خانواده‌اش درمی‌آوردم. اصلاً همین چند شب پیش، که یکهو خودش را از بغلم کشیده بود بیرون و رفته بود روی صندلی پشت‌به‌آینه نشسته بود و زده بود زیر گریه، نباید کوتاه می‌آمدم. همه‌چیز خوب پیش رفته بود ها، حتی سرِ آشپزی هم کلی بهمان خوش گذشته بود. هوس پیتزا کرده بودیم و به‌ جای سفارش‌دادن خودمان دست‌به‌کار شده بودیم. من، با آرد و شیر و کره، خمیری درجه‌‌یک درست کرده بودم. خسرو هم از سبزیجات توی یخچال مخلفات رویش را جور کرده بود. پیتزا را که گذاشته بودیم توی فر، به‌شوخی گفته بودم حالا که توی آشپزخانه با هم به‌ توافق رسیده‌ایم، وقتش رسیده ازدواج کنیم. خسرو هم رفته بود بساط سلمانی‌اش را آورده بود. گفته بود تنها شرطش برای عروسی این است که بگذارم از این به بعد خودش به‌ جای بتی‌جون موهام را کوتاه کند. کلی خندیده بودیم. پیتزایمان را خورده بودیم و سه ‌ساعت‌و‌نیم نشسته بودیم و روی پرده فیلممان را تماشا کرده بودیم و بعد رفته بودیم توی تخت. خسرو یکهو زده بود زیر گریه. فقط گفته بود: «هرچی فکرش رو می‌کنم نمی‌شه ازدواج کنیم.»

مانده بودم حیران که چه مرگش شده، ولی الکی زده بودم زیر خنده.

«اگه این‌همه زود پشیمون می‌شی، منم می‌گم نمی‌شه.»

آن شب گفته بود: «می‌ترسم. می‌فهمی؟»

گفته بودم: «نه والا. بچه‌ای مگه؟»

درست مثل آن شب راه افتاد توی خانه. یک ‌سر ‌رفت توی اتاق‌خواب. هزار بار آمد بالای سر پویا و دوباره رفت پای پنجره. مثل مرغ سرکنده هی خودش را می‌کوبید به در و دیوار خانه. جرئت هم نداشتم چیزی بگویم یا بپرسم. نمی‌خواستم دنگش بگیرد و برای همیشه از زندگی خانوادگی‌اش و آن‌ چیزی که عذابش می‌داد بیندازدم بیرون. فقط می‌خواستم بمانم و سر دربیاورم که چه مرگش است. صدای زنگ بلند شد. خسرو گفت: «اومدن بالاخره.»

رفت در را باز کند. پویا خواب‌و‌بیدار بود و داشت ناله می‌کرد. چشم دوخته بودم به درِ ورودی. اول شیرین آمد تو. پشت سرش مرد خوش‌تیپی با ریش جوگندمی. سینه‌اش را داده بود جلو و بازوهای عضلانی‌اش را با‌ فاصله از بدنش گرفته بود. شیرین سرِ صبر پالتواش را درآورد و داد دست خسرو. بلوز طوسی ظریفی پوشیده بود با دامن کشمیر سرمه‌ای. من دم‌دستی‌ترین شومیزم را روی جین زهواردررفته‌ام پوشیده‌ بودم. یک لحظه احساس کردم اضافی‌ام و با خودم گفتم کاش نمانده بودم. خسرو همه‌ی اینها را تو نگاهم خواند و از جاش تکان نخورد. کاش حداقل می‌آمد می‌ایستاد کنارم و معرفی‌ام می‌کرد. شیرین آمد جلو، دستش را به‌ سمتم دراز کرد و تازه وقتی گفت خواهر خسروام، از شق‌ و ‌رقی‌اش جا خوردم. انتظار داشتم از همان دم‌ِ در جیغ بزند و پسرم‌پسرم راه بیندازد. موقعیت عجیبی بود. من بی‌‌ هیچ حرفِ پس‌و‌پیشی فقط گفتم لیلام، همین. شمس بفهمی‌نفهمی سلامی کرد و رفت سروقت پویا. دستی به سرش کشید.

«باز زیاده‌روی کرده‌‌ای بچه‌جون؟»

پویا زورکی لبخند زد. «خوبم.»

شیرین هم پیشانی‌اش را بوسید و قربان‌صدقه‌اش رفت. گفت: «پس‌فردا واسه جفتمون بلیت گرفته‌م.»

شمس گفت: «بیخود کرده‌ا‌ی.»

شیرین گفت: «می‌بینی خسرو؟ این دو دیقه هم نمی‌تونه مثل آدم حرف بزنه.»

خسرو باز چیزی نگفت. حالا شمس نشسته بود روی صندلی‌ای که قبلاً جای من بود، بالای سر پویا. شیرین هم لم داده بود توی مبل بالای خانه و پا انداخته بود روی پا. شمس گفت: «زبون دیگه‌ای سرت می‌شه مگه؟»

همین‌جوری هاج‌ و واج ایستاده بودم و تماشایشان می‌کردم. خسرو گفت: «حالا بذارین از راه برسین بعد حرف می‌زنیم. پویا هم که چیزی‌ش نشده. مگه نه لیلا؟»

جوابی ندادم. خسرو رفت توی آشپزخانه و پرسید: «خب، حالا چای می‌خورین یا قهوه؟»

معذب شده بودم. کمی من‌من کردم و بعد گفتم که باید ویتامین بزنم تو سرم پویا. باید سرم را به کاری گرم می‌کردم. رفتم سراغ خرت‌وپرت‌هایی که گرفته بودم. شمس تو دست‌وبالم بود، ولی از جاش تکان نخورد. ازخودراضی‌تر از این‌ حرف‌ها بود. طوری رفتار می‌کرد انگار من نامرئی‌ام. شاید هم ذهنش مشغول‌تر از این بود که بخواهد از این ملاحظه‌ها بکند. کارم که تمام شد، رفتم پیش خسرو. داشت توی فنجان‌ها قهوه می‌ریخت. آرام درِ گوشم گفت: «هنوزم می‌تونی بری ها. این‌جور که بوش می‌آد کار به جاهای باریک می‌کشه.»

دستش را گرفتم. مرد گنده یخ کرده بود. گفتم: «می‌مونم پیشت.»

گفت: «طفلک پویا.»

وقتی برگشتیم تو هال، جفتشان صم‌بکم نشسته بودند. پویا هم خودش را زده بود به ‌خواب. شمس گفت: «ببین خسرو، خواهرت خونه‌زندگی‌ش رو ول کرده رفته. الان اصلاً اینجا چه غلطی می‌کنه؟»

خسرو فنجان قهوه را داد دستش. گفت: «بالاخره بچه‌شه.»

شیرین از آن طرف دادش درآمد. «خوب کردم رفتم. اگه عقلم می‌رسید، زودتر خودمو از زندگی گهِ تو می‌کشیدم بیرون.»

شمس گفت: «تا وقتی اینجا بودی که سور و ساتت جور بود. حالا شد گُه؟»

خسرو سینی‌به‌دست بالای سر شمس خشکش زده بود. رفتم از توی سینی دو تا فنجان برای خودم و شیرین برداشتم. قهوه‌ی شیرین را که گذاشتم جلویش، صدای پویا را از پشت سرم شنیدم.

«بس کنین دیگه. من همین‌جا می‌مونم.»

برگشتم و دیدم سرش را آورده بالا. داشت زور می‌زد از جاش بلند شود. ترسیدم با فشار دستش آنژیوکت از توی رگش بیاید بیرون و سِرم برود زیر پوستش. رفتم بالای سرش. به شمس گفتم: «می‌شه بلند شین؟ باید سرمش رو عوض کنم.»

سرم نمکی‌اش تقریباً تمام شده بود. سرم یک‌سوم دوسوم جایگزینش کردم. یک چسب آنژیوکت دیگر باز کردم و زدم روی قبلی. در این فاصله، شیرین هم آمده بود نشسته بود گوشه‌ی کاناپه.

«من الآن اون‌ور جا افتاده‌م پویا. خودم همه‌چی رو برات روبه‌راه می‌کنم.» بعد رو کرد به خسرو و گفت: «تو یه چیزی بگو. حرف تو رو می‌خونه.»

شمس از آن‌ور هوارش بلند شد. «چرت می‌گی. رفته‌‌ای اونجا هم هیچ گهی نشده‌‌ای.»

پویا رویش را برگرداند. «خسته شده‌م از این دعواهای تکراری‌تون.»

شیرین بلند شد، رفت ایستاد روبه‌روی شمس. سایه‌ی جفتشان افتاده بود روی پرده‌ای که هر شب باهاش فیلم می‌دیدیم. کافی بود پروژکتور را روشن کنیم و بنشینیم به تماشا.

خسرو آمد نشست جای شیرین روی کاناپه. دستش را دراز کرد و یک لحظه گذاشت روی دستم. زیر لب پرسید: «خوبی؟»

چشم‌هام را بر هم گذاشتم که آره. یکهو با داد شیرین همه‌ی بدنم لرزید. «آره. دهنم سرویس شد. جد‌و‌آبادم اومد جلو چشمم، ولی الآن اوضام روبه‌راهه. می‌خوام پویا رو ببرم.»

شمس گفت: «بچه که نیست. خودش نمی‌خواد بیاد.»

پویا هم مثل من و خسرو داشت تماشاشان می‌کرد. ایستاده بودند روبه‌روی هم. یکی شیرین می‌گفت، یکی شمس. دوتایی‌شان در عرض سالن هی می‌رفتند و می‌آمدند و صداشان بالا و بالاتر می‌رفت. چشم دوخته بودم به سایه‌های روی پرده‌ی نمایش که هی کوچک و بزرگ می‌شدند. خسرو چند بار خواست بپرد وسط حرفشان، ولی گوششان بدهکار نبود تا اینکه شیرین گفت: «تو خرابش کرده‌ا‌ی. اینم شد زندگی؟ روزها وردست تو دلالی کنه، شب‌ها هم خسرو مست‌وپاتیل از تو پارتی‌ها جمعش کنه.»

شمس یکهو، مثل بازیگری که از پرده‌ی نمایش بزند بیرون و سر صحبت را با دیوار چهارم باز کند، رو کرد به ما، در اصل به پویا. «تو چرا هر دفعه به خسرو زنگ می‌زنی؟ ها؟ با تواَم بچه؟!»

شیرین گفت: «تو هر شب با علیامخدرات برنامه داری، در دسترس نیستی که...»

شمس دوباره سر برگرداند سمت دیوار چهارم و به من اشاره کرد. بفهمی‌نفهمی پوزخندی زد. انگار از وقتی پاش را گذاشته بود تو خانه تازه من را دیده بود.

«داداش‌خسروت هم همچین سرش خلوت نیست...»

در حال بارگذاری...
عکس از آرمین کرمی

انتظار داشتم خسرو چیزی بگوید یا مشتی حواله‌ی مرتیکه کند. حسابی قرمز شده بود. از کنار می‌دیدم که رگ گردنش زده بیرون. داشت از خشم منفجر می‌شد. عوضش شیرین فاصله‌اش را با شمس کم کرد، انگشتش را برد بالا و گفت: «چیه؟ حسودی‌ت می‌شه؟ پویا به‌ خاطر دایی‌شه که مونده. حالا هی خودت رو بزن به خریت.»

«شما دو تا هیچ‌وقت نمی‌فهمین چه گهی به زندگی‌ ما زده‌ین.»

خسرو با دست مشت‌کرده بلند شد رفت طرف شمس. وارد قاب شد و سایه‌‌اش افتاد روی پرده‌ی نمایش، کنار سایه‌ی شمس و شیرین. شمس انگار‌نه‌انگار که دو دقیقه پیش داشت داد‌ و ‌هوار می‌کرد. زد زیر خنده. «بچه، تو خودت وسط عروسی ما داشتی گل‌کوچیک بازی می‌کردی. حالا دم در آورده‌‌ای واسه من؟!»

خسرو داشت می‌لرزید. عقب‌عقب از توی قاب آمد بیرون، رفت توی آشپزخانه و نشست پشت میز. شمس دست‌درجیب ایستاد بالای سر من و پویا. سرم را انداختم پایین که چشمم تو چشمش نیفتد. چند دقیقه‌ای بدون دادوبیداد گذشت. شمس نشست روی زمین، دست پویا را گرفت و بوسید. «هم ماشینت رو به اسمت می‌کنم، هم یه آپارتمان برات می‌گیرم، یه مغازه هم می‌خرم که واسه خودت مستقل باشی. گول شیرین رو نخوری که پوستت کنده‌س. اون‌ور واسه هیچ‌کی نریده‌ن.»

شیرین گفت: «پویا‌، از من بشنو تا این بالاسرته خونه و ماشین هم به کارت نمی‌آد.»

پویا نیم‌خیز شد. «همه‌تون برین به جهنم. حوصله‌ی هیچ‌کدومتون رو ندارم.»

پویا این را گفت و چند لحظه همان‌جور نیم‌خیز ماند. شیرین و شمس هم هرکدام گوشه‌ای گرفتند نشستند. پویا داشت دست‌هایش را روی کاناپه فشار می‌داد. سرش را بالا گرفته بود تا خسرو را ببیند. شاید انتظار داشت خسرو چیزی بگوید. رفتم بالاسرش. نگران بودم آخرش آن آنژیوکت لعنتی را از توی رگش دربیاورد. وادارش کردم دراز بکشد. بعد رفتم سراغ خسرو. یک لیوان آب دادم دستش. چند دقیقه همین‌جور زل زده بود به لیوان. گفت: «من از پس اینا برنمی‌آم.»

آن طرف شمس رفته بود بالاسر پویا. گفت: «باشه بچه‌جون، باشه. تو الآن استراحت کن. بعداً درباره‌ی پیشنهادهای من فکر کن. خب؟» بعد آمد توی آشپزخانه، دست گذاشت روی شانه‌ی خسرو. «این‌همه سختش نکن پسرجون.» شمس دوباره پویا را بوسید و رفت سمت در. قبل اینکه در را ببندد، گفت: «می‌دونم که به خودم رفته‌‌ای و مغزت خوب کار می‌کنه بچه‌جون.»

شیرین گفت: «ای تف تو اون ذاتت.»

شمس که رفت، پویا هم آرام شد، رویش را برگرداند و چشم‌هایش را بست. صدایم را آوردم پایین و گفتم: «بهتره بذاریم یه ساعتی بخوابه.»

رفتم که برای پویا سوپ بار بگذارم. بعد از آن‌همه دادوهوار، سکوتی که افتاده بود روی خانه عجیب دلچسب بود. از تو یخچال، جعفری و سیب‌زمینی و هویج درآوردم. خسرو بی ‌هیچ حرفی آمد کمکم و رفت سراغ سیب‌زمینی‌ها. یک تکه مرغ را هم گذاشتم توی مایکروفر تا یخش باز شود. صدای بوق مایکروفر که درآمد، شیرین از جاش پرید و آمد توی آشپزخانه.

«می‌دونی خسرو، همیشه یه خواب تکراری می‌بینم. من و شمس و پویا توی یه جنگلیم. پویا فقط دو سالشه. یه کاپشن آبی پوشیده و کلاهش رو تا روی چشماش کشیده پایین. هی به توپش می‌زنه و توپه پرت می‌شه این‌ور اون‌ور. من و شمس می‌دوییم دنبال توپه. پویا رو صدا می‌زنیم. پویا هی دست می‌بره سمت کلاهش. انگار درست نمی‌بینه. فقط داره می‌آد سمت صدا، من یا باباش. هردومون می‌خندیم و پویا که می‌آد سمتمون، قند تو دلمون آب می‌شه. آخه خیلی بامزه‌س. راه‌رفتن یه بچه‌ی دوساله خیلی بامزه‌س. مطمئنم هیچ‌وقت با شمس نرفته‌یم جنگل. یا شاید رفته‌یم و من یادم نیست، مگه نه؟ مگه می‌شه یه صحنه همین‌جوری بیاد بچسبه به ذهن آدم و هی بیاد سراغش؟»

ایستاده بودم پای گاز. گوشم به صدای آرام و یکنواخت شیرین بود و چشمم به خسرو که سرش را انداخته بود پایین و تندتند سیب‌زمینی‌ها را خرد می‌کرد. شیرین پرسید: «تو فکر می‌کنی این خوابم واقعیه؟ یعنی اتفاق افتاده؟ خسرو، تو فکر می‌کنی ما هم روز خوب داشته‌یم؟»

خسرو سرش را بالا نیاورد. صداش را به‌زور می‌شنیدم. «حالا دیگه چه فرقی می‌کنه؟»

ماتم برد. نشستم روبه‌رویش، بلکه سرش را بیاورد بالا و تو چشم‌هام نگاه کند. پرسیدم: «واقعاً فکر می‌کنی فرقی نمی‌کنه خسرو؟»

نگاه نکرد. سرش را بالا نیاورد. تو چشم‌هام نگاه نکرد و نگفت که هرچه هم پیش بیاید روزهای خوب سرِ جایشان می‌مانند. به‌ جاش گفت: «وقتی همه‌چی به‌ هم بریزه، همون خاطره‌ی کوفتی می‌شه عذاب الیم.»

گفتم: «یعنی چی؟ یعنی ترجیح می‌دی اصلاً خاطره‌ی خوب نداشته باشی؟»

خسرو گفت: «گمون نمی‌کنم به رنج بعدش بیرزه.»

رو کردم به شیرین. پرسیدم: «شما که این‌جوری فکر نمی‌کنین؟»

شیرین مثل آدمی که یکهو از هپروت بیاید بیرون لحن و صدایش عوض شد. گفت: «نمی‌دونم. اصلاً این حرفا چه فایده داره؟ برم که هزار تا کار دارم قبل رفتن‌.»

رفت بالای سر پویا. خم شد و پیشانی‌اش را بوسید. رو کرد به خسرو و گفت: «می‌شه باز با پویا حرف بزنی؟ حرف تو رو می‌خونه.»

خسرو گفت: «فایده نداره.»

شیرین که داشت پالتواش را می‌پوشید گفت: «بالاخره یه روزی با خودم می‌برمش.»

صدای بسته‌شدن در را که شنیدم، از جام پا شدم و رفتم سروقت سوپ. سیب‌زمینی‌های خردشده را از جلوی خسرو برداشتم و ریختم توی قابلمه. رفتم سرِ یخچال تا خامه و شیر بردارم. دستم را که گذاشتم روی دستگیره، انگار برای اولین ‌بار به چشمم آمد که خسرو هیچ‌چیز روی درِ یخچالش نچسبانده، نه عکسی، نه یادداشتی، نه تقویمی، نه حتی مگنتی، سفیدِسفید. یک لحظه جا خوردم. درِ یخچال را رها کردم. رفتم توی هال. دنبال چیزی می‌گشتم. دور و بر را نگاه کردم؛ دیوارها هم مثل پرده‌ی فیلم خالی بود و سفید. توی اتاق‌خواب هم هیچ قابی روی دیوار یا روی میز نبود. نشستم روی تخت. تک‌تکِ کتاب‌هایی که خسرو خوانده بود و گذاشته بود توی قفسه‌ی بالای سرش برداشتم و ورق زدم؛ نه حاشیه‌نویسی کرده بود، نه حتی خطی زیر جمله‌ها کشیده بود. کشوها را یکی‌یکی باز کردم و بستم. توی کمد را نگاه کردم. لعنتی حتی عکس‌ها را هم نگه نمی‌داشت. باید چیزی پیدا می‌کردم که با خودم ببرم.

کاپشن و کلاهم را برداشتم. رفتم ایستادم روبه‌روی قفسه‌ی بلوری‌ها. انگشت کشیدم بر عطف فیلم‌هایی که شب‌ها با هم دیده بودیم: صامت‌ها، کلاسیک‌ها، ملودرام‌ها، وسترن‌ها. آخر یکی‌ را بیرون کشیدم، این یکی را چند بار با هم تماشا کرده بودیم. روی جلد تصویر زن و مردی بود توی ساحل، نشسته بودند روی نیمکتی و خورشیدْ پشت سرشان داشت غروب می‌کرد. فیلم را گذاشتم توی کیفم.

رفتم بالاسر پویا. آرام خوابیده بود. توی آشپزخانه، خسرو دستش را زده بود زیر چانه‌اش و زل زده بود به روبه‌رو. گفتم: «یکی از بلوری‌هات رو برداشتم. دلم می‌خواد امشب دوباره ببینمش.»

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد