icon
icon
«دختر مصرى»، 
اثر کمال‌الملک
«دختر مصرى»، اثر کمال‌الملک
داستان
با من خیال کن
این داستان در دعوت‌نامه‌ی سومِ نویسندگی رتبه‌ی سوم را به دست آورده است.
نویسنده
آیلین هاشم‌نیا
22 اسفند 1403
«دختر مصرى»، 
اثر کمال‌الملک
«دختر مصرى»، اثر کمال‌الملک
داستان
با من خیال کن
این داستان در دعوت‌نامه‌ی سومِ نویسندگی رتبه‌ی سوم را به دست آورده است.
نویسنده
آیلین هاشم‌نیا
22 اسفند 1403

آقاجهانگیر فرموده همه‌ی حواسم پی ماه‌منیرخانم باشد. ماه‌منیر یا صنم. هنوز نمی‌دانم کدامش. خودِ آقا مدت‌هاست بهش نمی‌گوید صنم. درِ پنج‌دری را می‌بندم و راه می‌افتم توی راهرو تا بروم پیش خانم. آقاجهانگیر خواسته او امشب سر میز شام حاضر باشد. سر راه به کلفَت‌ها می‌گویم تالار را برای ضیافت شب حاضر کنند. از پله‌ها می‌روم بالا. فکرم پیش حرف‌های آقاست. وقتی رفتم توی اتاق‌خوابش، تکیه داده بود به تاج تخت و زل زده بود به نقش مادرش توی قاب طلایی. از چشم‌هایش معلوم بود سردرد دارد. کتاب هزارافسان را گذاشتم روی میز کنار تخت. روی زمین دستمالی دیدم. خم شدم برش داشتم. از نقش گل سرخ رویش فهمیدم دستمال ساره است، کلفَتِ خانم. آقا گفت: «غلامعلی، دیشب ماه‌منیر چه دردش بود که نیومد؟»

«گفتن ناخوشن کمی.» و از خودم اضافه کردم: «گفته‌ن به ‌محض بهبود شرفیاب می‌شن.»

آقا جام را کوبید روی میز کنارش و گفت: «من دیروز عصر با چشمای خودم دیدم که با این مرتیکه‌ی میرزابنویس نشسته بود توی حیاط. هیچ دردی هم نداشت.»

گفتم: «خاطرتون مکدر نشه. می‌شینن به نقش‌زدن. حال خانم هم بهتر شده از وقتی سیاه‌قلم اینجاست. کمتر شراب می‌خورن. بیشتر از اتاقشون می‌آن بیرون. گرفته‌حال نیستن دیگه.»

دوباره جام را برداشت. دست کشید روی لبه‌اش. گفت: «نه. خیلی ساله نقاشی از سرش افتاده. سَروسِری هست بینشون.»

گفتم: «نه آقا.»

«تو هم که یاد گرفته‌ا‌ی روی حرف من حرف می‌زنی.»

«بنده جسارت نمی‌کنم. منظورم این بود که این حقیر گمان نمی‌کنه چیزی بینشون باشه.»

اخم‌هایش رفت توی هم. گفت: «بگو ببینم، این چند روزی که رفته بودم به ضیافت دربار چی گذشت بینشون؟»

گفتم: «هیچ‌چیز. هرازگاهی می‌شینن توی حیاط، همون‌جوری که خودتونم دیدین.»

جام را پرت کرد. از جا بلند شد، آمد جلو یقه‌ام را گرفت. توی صورتم فریاد زد: «وقتی تخم اینو داره که جلو چشمم با زنم بشینه توی حیاط عمارت، وقتی نیستم چی‌کارها می‌کنه؟»

زل زدم توی چشم‌هایش. راه آرام‌کردنش از بچگی همین بود. گفتم: «چیزی بینشون نیست آقاجهانگیر. می‌دونم این حرف‌ها از کجا اومده. من بیشتر از ساره معتمد شما نیستم؟»

دست‌هایش را از یقه‌ام کشید کنار. رفت نشست روی تخت. گفت: «عوض شده. ماه‌منیر زنی نبود که صداش کنم و نیاد. سیاه‌قلم زیر گوشش‌ خونده. یقین دارم.»

از جا بلند شد و شروع کرد به راه‌رفتن. «ماه‌منیر هم فهمیده مدارا می‌کنم. فهمیده خاطرشو می‌خوام. دُم در آورده. داره پاش رو از گلیمش درازتر می‌کنه.»

ایستاد و زل زد بهم. همان‌جا بود که دستور شام امشب را داد. گفت: «ضیافت شامی برای امشب مهیا کن. ماه‌منیر هم بیاد؛ جبران دیشب و جهت یادآوری بعضی مسائل.»

گفتم: «چشم‌ آقا، مهیا می‌کنم.»

«مرخصی.»

پله‌ها که تمام می‌شوند، می‌رسم به اتاق خانم. ساره ایستاده دم در. دستمال را پرت می‌کنم جلوی پایش. می‌گوید: «خطایی سر زده از من آقا؟»

«از این به بعد می‌ری توی مطبخ. دور و بر ماه‌منیرخانم نبینمت.»

آوای ماه‌منیر مثل همیشه برایم غریب است. اما آقا فرموده ماه‌منیر باشد. ساره می‌خواهد چیزی بگوید. نمی‌گذارم.

«خدای ناکرده یک ‌بار دیگه بفهمم راجع ‌به ماه‌منیرخانم اراجیف بافته‌ا‌ی می‌فرستمت همون خرابه‌ای که ازش اومده‌ا‌ی. جلوی چشمم نباش.»

دستمال را از روی زمین برمی‌دارد و بِدو می‌رود. درِ اتاق خانم را می‌زنم. جوابی نمی‌آید. در را هل می‌دهم. باز نمی‌شود. توی جیبم را می‌گردم و کلید طلایی را که خانم داده می‌کشم بیرون. در را باز می‌کنم و نور می‌پاشد توی تاریکی راهرو. چلچراغ طلایی از میان قفس شیشه‌ای‌اش می‌درخشد. اتاق نونوار شده. سه ‌چهار روز پیش خانم امر کرد وسایل مادر آقا را ببرند زیرزمین و وسایل نو و باب سلیقه‌اش بیاورند. می‌نشینم منتظرش تا بیاید.

خودم روز اول که به عمارت آمد آوردمش تا اینجا را نشانش بدهم. آقا گفته بود ساکن سه‌دری مادر مرحومش بشود. درِ سیاهش را باز کردم. خوب رُفت‌وروب شده‌ بود، اما گرد غمِ روی در و دیوار انگار روبیدنی نبود. بی‌میل اما بی‌حرف ساکن اینجا شد. مدام به آقا می‌گفت یک اتاق دیگر به او بدهد تا بتواند به نقاش‌های جوان درس بدهد. و آقا مدام می‌گفت: «بعداً.»

دفعه‌ی آخر بهش گفت که نمی‌شود هرکس و ناکسی وارد عمارت بشود. مدتی گذشت. یک‌ بار که کولی‌ها آمده بودند خانم دور از چشم همه رفت توی دارودسته‌شان. آوازه‌ی نقاش رقعه‌فروش را شنیده بود. کسی خانم را میان کولی‌ها دیده بود. خبر آورد به عمارت. با آقا رفتیم به سه‌دری معصوم‌خانم. نشست روی صندلی، منتظر خانم. ایستادم پشت‌سرش. غروب بود که خانم برگشت. با کاغذ و قلم زیر بغل. تا آقا را دید، نقاشی‌ها از دستش رها شد. آقا از جا بلند شد. سایه‌اش زودتر از خودش به خانم رسید. پا گذاشت روی نقاشی‌ها. زل زد توی چشم‌های او. گفت: «بدون اذن من پات رو از در این عمارت نمی‌ذاری بیرون.»

«من...»

آقا دستش را آورد بالا. گفت: «خوش ندارم یه ‌بار دیگه قلم و کاغذ توی دست‌هات ببینم.» و پشت کرد به او. یک‌آن برگشت و گفت: «خوب حواست رو جمع کن دفعه‌ی دیگه‌ای وجود نداشته باشه.»

اخمی به او کردم و دنبال آقا رفتم.

از روی صندلی بلند می‌شوم. به نقاشی‌های تازه‌ای که به دیوار است نگاه می‌کنم. توی اولی صورت استخوانی عضد را کشیده. نقاشی بعدی دختربچه‌ای است که ایستاده میان تابلوهای بزرگ‌تر از قدش. لبخند می‌زنم. همیشه وقتی می‌رفتم به کارگاه نقاشیِ عضد می‌آمد و قصه‌ی نقاشی‌های پدرش را برایم می‌گفت. بعدی از همه بزرگ‌تر است. زنی ایستاده میان دو در. سمتِ راستی آبی است، مثل درِ کارگاه عضد، و چپی سیاه‌. عضد از کودکی به صنم درس نقاشی می‌داد. به ‌جایی رسید که کارهای دختر از پدر بهتر شد. یک‌ روز به عضد گفتم دست‌هایت می‌لرزند، سفارش‌ها را بده صنم بکشد، تو فقط امضایشان کن. و هیچ‌کس جز ما سه نفر نمی‌دانست که تمام نقاشی‌هایی که با امضای عضد از دیوار عمارت آویزان است صنم کشیده. ده‌ها اثر. آن روزها آقا سفارش داده بود نقاشی‌ای از مادرش کشیده شود. نقاشی معصوم‌خانم که تمام شد، صنم خواست برای تحویل سفارش آقا با من بیاید به عمارت. آقا از او خوشش آمد و او هم ماندگار شد.

«اینجا چی‌کار می‌کنی غلامعلی؟»

از جا می‌پرم. سرم را برمی‌گردانم خانم را می‌بینم. کاغذها و قلمش را زده زیر بغل. می‌گویم: «ضیافته امشب. آقا خواسته‌ن برای صرف شام برید به تالار.»

«به چه مناسبته این شام؟»

«به مناسبت نرفتنت به اتاقش.» قلم سفید سیاه‌قلم توی دستش است. می‌گویم: «آقا فکر می‌کنه با سیاه‌قلم سرَوسِر داری.»

می‌نشیند روی زمین. اخم می‌کند و می‌گوید: «درس نقاشی می‌ده بهم.»

«بهش بگو با پای خودش از عمارت بره.»

«نرفتن من به اتاق آقا چه مناسبتی با سیاه‌قلم داره؟»

قلم را برمی‌دارد و می‌کشد روی کاغذ. خط‌های درهم. می‌گویم: «بیرون‌انداختنش کار غلطی نیست. اگه آقا نندازنش بیرون، پچ‌پچه‌های نوکرکلفت‌ها بیشتر می‌شه.»

جوابی نمی‌دهد.

«باید وقتی صدات می‌زنه بری پیشش.»

باز هم جوابی نمی‌دهد.

«برای چی اتاقت رو از وسایل معصوم‌خانم خالی کردی و ریختی‌شون توی زیرزمین؟»

باز هم چیزی نمی‌گوید.

«چرا چند شب پیش جلوی همه‌ی کلفت‌ها با آقا مخالفت کردی؟ چرا می‌ایستی تو روش؟ سیاه‌قلم کنار نقاشی درس سرکشی هم می‌ده بهت؟»

نگاهم می‌کند. می‌گوید: «خوش نداشتم میونِ این وسایل پوسیده زندگی کنم. لازمه کسی درسی بده بهم بابتش؟ یا تو هم فراموشت شده من آدمم؟» و بلندتر می‌گوید: «سیاه‌قلم دستش هم تابه‌حال به من نخورده.» تخته را می‌گذارد روی زمین. «فقط یادم آورده می‌تونم نقاشی کنم. چیزی که مدت‌ها بود کنار گذاشته بودمش.» از جا بلند می‌شود. «عذرخواهم بابت اینکه با کسی که داره توی خونه‌م زندگی می‌کنه چندساعتی نشسته‌م توی حیاط. حقش رو نداشته‌م. اما آقا حق داره؟ یادت می‌آد تا پام رو گذاشتم توی عمارت فرستاد تمام وسایل نقاشی‌م برگردونده شه خونه‌ی پدرم؟» می‌آید نزدیک‌تر. «یادت می‌آد؟ بهت گفته بودم که می‌خوام زیر امضای پدرم امضای خودم رو هم بذارم. گفتی زن‌جماعت اسم خودش رو زیر نقاشی امضا نمی‌کنه. حالا حتی اسم خودم رو هم ندارم.»

زیر لب می‌گویم: «آقا حق داره.»

واقعاً دارد؟ نمی‌دانم. خانم می‌گوید: «از صنمی که تو می‌شناختی چی باقی مونده؟»

احساس می‌کنم مار سردی می‌پیچد دورم. چشم‌های سبزش برق می‌زنند؛ برقی عجیب.

«ولی مُرده حالا زنده شده غلامعلی. من ماه‌منیرو پای سروهای توی حیاط زنده‌به‌گور کردم و با دستای خودم خاک ریختم روش.»


در حال بارگذاری...
پرتره‌ی ،«غلامحسین خازن‌الممالک» اثر کما‌ل‌الملک

سکوت دراز می‌شود. زل می‌زنم به‌ نخ‌های سفید بی‌شمار موهایش که برای زنی سی‌ساله زیادند. از جا بلند می‌شوم. آن روز را خوب یادم است. خانم و آقا نشسته بودند توی پنج‌دری. خانم با لباس‌ حریر و صورت سرخاب‌زده نشسته بود روی زمین و تکیه داده بود به پای آقا. مجسمه‌ای خوش‌تراش. از ظرف توی دستش سیبی برداشت و به دهان برد. مدت‌ها بود دیگر نقاشی نمی‌کرد. آقا نگاهش کرد، با لبخندی روی لب. گفت: «حالا همه‌چی اونی شده که من می‌خوام جز یه چیز.» دستش را گذاشت زیر چانه‌ی خانم و سرش را آورد بالا. گفت: «می‌خوام از این به بعد اسمت ماه‌منیر باشه.»

ظرف از دست صنم رها شد. خرد شد. لعابش لب‌پر شد و نور تابید روی جسم گِلی و بدون نقش‌‌ونگارش. و صنم روز‌به‌روز خاموش‌تر شد و بیشتر عقب نشست به سه‌دری معصوم‌خانم.

مار می‌پیچد توی دلم. پشت می‌کنم به خانم و می‌روم سمت در. مار توی تنم می‌جنبد. از خانم می‌ترسم. از روزی که سیاه‌قلم پایش را گذاشت توی عمارت ترسناک شده. میرزابنویس قبلی که از بیماری مرد، سیاه‌قلم آمد. آقا پذیرفتش و او ماندگار شد. عصرها می‌آمد توی حیاط. از پنجره می‌دیدمش. گاهی چشم‌هایش را می‌بست و دستش فقط خط می‌کشید. گاهی هم ساعت‌ها خیره می‌شد به آسمان. انگار چیزهایی می‌دید که دیگران نمی‌توانستند ببینند. یک روز رفت و نشست لب حوض. داشت زیر لب چیزی می‌خواند و نقش می‌زد. نفهمید خانم ایستاده بالای سرش. تا فهمید از جا پرید. خانم اشاره‌ای به کاغذهای او کرد. سیاه‌قلم کاغذها را نشانش داد. خانم نگاهشان کرد. دقیق. از آن پس، یکدیگر را توی حیاط می‌دیدند. از پنجره‌ی پنج‌دری آقا می‌دیدمشان. دست‌آخر هفته‌ی قبل فال‌گوش ایستادم پشت یکی از درخت‌های سرو. نشسته بودند زیر تک‌درخت سپیدار. هردو تخته‌های نقاشی روی پایشان بود. سیاه‌قلم گفت: «کار شما خیلی خوبه ماه‌منیرخانم. چقدر این ‌بار دقیق اجرا کرده‌ید. اثری از ایرادهای قبلی نیست.»

خانم گفت: «قبلاً خیلی بیشتر می‌کشیدم، ولی رفته‌رفته با خودم فکر کردم اون‌قدرها هم خوب نیست کارم.»

«گاهی کار شما از کار منم بهتره. و من گفتم پیش کدوم استادها آموزش دیده‌م. اطمینان داشته باشید به گفته‌ی من.»

خانم لبخند زد، لبخندی که مدت‌ها بود روی لبش ندیده بودم. سیاه‌قلم گفت: «وقتی چشم‌هاتون رو می‌بندید چی می‌بینید؟»

خانم آرام گفت: «چیزهای غریب.»

سیاه‌قلم گفت: «چه چیزهایی؟»

خانم به دیوارهای عمارت چشم دوخت. گفت: «چشم‌هام رو می‌بندم و با قلم سفید شما خط می‌کشم؛ درست مثل چیزی که گفتید. وقتی چشم‌هام رو باز می‌کنم، جای دیگه‌ای‌ام، توی یه عمارت بلند، اون‌قدر بلند که آسمون رو پاره کرده.» لبخند زد و ادامه داد: «هربار راه می‌افتم توی عمارت. اتاق‌های تودرتویی داره. توی هر اتاق یکی عین من نشسته.»

کاغذها را زیر و رو کرد. یکی را برداشت و نشانش داد. «مثلاً وقتی اینو می‌کشیدم، شبح سیاهی اومد و وقتی از درونم رد شد باهاش یکی شدم.»

سیاه‌قلم کاغذ را از او گرفت.

«مشخص نیست توی اتاق بعدی چیه. خوبه یا بده. تنها چیزی که همیشه هست یه صدایی توی در و دیوار عمارته که می‌گه برو جلو. برس به اتاق آخر.» دستش را کشید روی خط‌های روی کاغذ و ادامه داد: «شبیه سحر و جادوئه.»

سیاه‌قلم نگاهی کرد به قلم سفید و گفت: «شاید باشه.»

سایه‌ی سپیدار کشیده شده بود روی زمین و خانم و سیا‌ه‌قلم را در آغوش گرفته بود. خانم گفت: «دوست ندارم چشم‌هام رو باز کنم. دوست دارم اون‌قدر بکشم تا برسم به اتاق آخر.»

سیاه‌قلم کمی خم شد روی کاغذ صنم. گفت: «با من خیال کنید ماه‌منیرخانم.»

خانم بی ‌آنکه سرش را بالا بیاورد زیرلب گفت: «صنم.»

سیاه‌قلم سر از کاغذ برداشت و گفت: «صنم؟»

خانم سرش را بالا آورد. بلندتر از قبل گفت: «بله، صنم.»

«مگه اسم شما ماه‌منیر نیست؟»

«اسمم صنمه. از این به بعد منو به اون اسم صدا نکنید.»

«اما همه ماه‌منیر صداتون می‌کنن.»

«همه بجز غلامعلی. تنها پناهی که توی این گور سیاه دارم.»

احساس کردم که لحظه‌ای خانم به درختی که پشتش ایستاده بودم نگاه کرد و بعد دوباره نگاهش را دوخت به کاغذ. چند لحظه در سکوت نشستند. کلاغ‌ها قارقار کردند و بعد پر کشیدند و از فراز دیوارهای بلند عمارت خارج شدند. خانم زل زده بود به کلاغ‌هایی که دور و دورتر می‌شدند. سیاه‌قلم گفت: «عمارتی رو که گفتید نقاشی کنید؛ تمام اتاق‌ها رو اون‌طوری که دوست دارید بکشید. شاید امروز رسیدید به اتاق آخر.»

خانم سری تکان داد. نفس عمیقی کشید. چشم‌هایش را بست و قلم سفید را گذاشت روی کاغذ. سیاه‌قلم هم. دست‌هایشان شروع کرد به نقش‌زدن. بادی وزید. دست‌هایشان تندتر خط کشیدند. شاخه‌های سپیدار تکان خوردند و برگ‌های سرخ ریختند پایین، روی نقاشی‌ها.

از راهروی اتاق خانم می‌آیم بیرون و از پله‌ها پایین. لرزی توی تنم افتاده. در را باز می‌کنم و می‌ایستم توی بهارخواب. زل می‌زنم به آسمان گرفته و سرخ. دانه‌های ریز برف آرام‌آرام توی سیاهی سرو‌ها رنگ می‌بازند و بعضی‌هایشان توی حوض وسط حیاط غرق می‌شوند. سال‌ها بود زمستان اینجا تا این اندازه سرد نشده بود ‌که برف ببارد. پشت می‌کنم به منظره‌ی برفی. در می‌زنم و می‌روم توی پنج‌دری. چلچراغ خاموش است. آقا نشسته روی صندلی. پنجره را چهارطاق باز کرده. دانه‌های برف روی موهای سیاه و ابروهایش نشسته‌اند. زل زده به جایی نامعلوم. جام شراب توی دست لرزانش است. متوجه آمدنم نمی‌شود. می‌گوید: «نمی‌تونم مادر. ممکنه بذاره بره. باید اینجا بمونه. توی این عمارت. نتونستم وقتی با اون مردک توی حیاط دیدمش فلکش کنم. ممکنه بذاره بره.»

می‌دوم سمت پنجره و می‌بندمش. می‌گویم: «برفه آقا. سینه‌پهلو می‌کنید خدای‌ناکرده.» از اوهام می‌آید بیرون. رو می‌کند به من. چشم‌هایش سرخ‌اند. می‌گویم: «نزدیک شامه.»

می‌گوید: «ماه‌منیر می‌آد؟»

می‌گویم: «می‌آن.»

«یکی رو هم بفرست سیاه‌قلم رو صدا کنه بیاد به تالار.»

گمان می‌کردم قرار است ضیافت دونفره باشد. لابد آقا می‌خواهد همین امشب دست‌به‌سرش کند. می‌روم تا مقدمات شام را آماده کنم.

بیرون دیگر کاملاً تاریک است. نور ماه و شمع‌های چلچراغ یکی شده‌اند. ایستاده‌ام کنار صندلی آقا. تصویرمان توی آینه‌کاری دیوارها هزارتکه شده. آقا زل زده به در. دستش را دراز می‌کند. تنگ شراب را می‌برم جلو و جامش را پر می‌کنم. همه‌چیز برق می‌زند: آویزهای چلچراغ، بره‌ی بریان روی میز، چشم‌های آقا. باد از لای پنجره می‌آید تو و پرده‌های سرخ را به ‌هم می‌مالد. می‌ایستم پشت‌سر آقا. آقا روی میز با انگشت‌هایش ضرب گرفته و به زمین پاشنه می‌کوبد. می‌ترسم خانم پیدایش نشود. از بره‌ی بریان بخار بلند می‌شود. آقا جام دیگری می‌نوشد. سرعت ضرب انگشت و کوبش پاشنه‌هایش بیشتر می‌شود. در ناگهان باز می‌شود. خانم می‌آید تو. لباسش کهنه است و رنگی شده. برازنده‌ی امشب نیست. می‌گویم: «شب شما بخیر خانم.»

لبخند کوچکی می‌زند. می‌گوید: «شب تو هم خوش غلامعلی.»

در حال بارگذاری...
پرنده‌ی «شکارشده بر نیزه»، اثر کمال‌الملک

سلامی به آقا می‌دهد و می‌نشیند آن ‌سر میز، درست روبه‌روی آقا. می‌گوید: «کنار من بنشین ماه‌منیر.» و به صندلی سمت چپش اشاره می‌کند. خانم بی ‌آنکه لب از لب بگشاید از جا بلند می‌شود. تنگ را می‌گذارم روی میز. می‌روم و صندلی را می‌کشم عقب. خانم می‌نشیند. انگشت‌هایش رنگی است. می‌روم سمت آقا. می‌خواهم جامش را پر کنم، اما دستش را می‌گذارد روی جام. رو به ماه‌منیر می‌گوید: «حالت بهتر شده؟»

«حالم خوبه و دعاگوی شمام.»

آقا سبیلش را تاب می‌دهد. می‌گوید: «مرض هم مرض‌های جدید. بیمار زود سرپا می‌شه. با این توصیف‌ها طبابت باید در دکونشو تخته کنه.»

صنم جوابی نمی‌دهد.

«چرا دیر اومدی؟»

صنم می‌گوید: «تمرین. زمان از دستم در رفت.»

آقا می‌گوید: «برای فعلاً... فعلاً...» تقه‌ای به در می‌خورد. در باز و قامت سیاه‌قلم توی چهارچوب ظاهر می‌شود. مار توی دلم پیچ می‌خورد. سیاه‌قلم همان‌جا می‌ایستد. آقا می‌گوید: «بیا تو، بیا تو.»

در بسته می‌شود و سیاه‌قلم می‌آید توی اتاق. خانم باتعجب نگاهم می‌کند. آقا می‌گوید: «بنشین اون سر میز، مقابل من.» سیاه‌قلم چشمی می‌گوید و آقا می‌گوید: «حالا که میرزابنویس هم اومد ضیافت رو شروع کنیم.»

می‌خواهم بروم و بره را ببُرم. آقا می‌گوید: «خودم انجامش می‌دم.» و دست می‌برد سمت چاقوی بزرگ کنار بره‌ی بریان. از جا بلند می‌شود. زل می‌زند به سیاه‌قلم و سر بره را به‌آرامی جدا می‌کند. می‌گوید: «فرمودم امشب با هم شام بخوریم، چون شب آخریه که سیاه‌قلم اینجاست.»

خانم برمی‌گردد نگاهش می‌کند. سیاه‌قلم هم. آقا گوشت برمی‌دارد و می‌ریزد توی بشقابش. فریاد می‌زند: «ساره، برای میرزابنویس شراب بریز.»

ساره؟ وقتی من اینجا هستم، چرا ساره؟ در باز می‌شود. ساره با تنگ شراب می‌آید تو. آقا گوشت می‌ریزد توی بشقاب خانم. بعد می‌نشیند. جامش را برمی‌دارد و از شراب خودش می‌ریزد توی جام او. ساره می‌آید جلو. مار زیر پوستم می‌خزد. خانم هم زل زده به ساره. ساره گردن تُنگ را خم می‌کند و جام سیاه‌قلم پر می‌شود. آقا می‌گوید: «بنوشیم برای تمام خدمات میرزابنویس توی این مدت.» و جامش را می‌برد بالا. ساره می‌رود و می‌ایستد جلوی در. سیاه‌قلم به شراب توی دست من نگاه می‌کند. به شراب توی جامش نگاه می‌کند. لبخند آقا می‌شود اخمی هولناک. می‌گوید: «بنوش.»

آقا یک قلپ می‌خورد. سیاه‌قلم می‌گوید: «عذرخواهم. میل شراب ندارم.»

آقا فریاد می‌زند: «بنوش حرومزاده.» سیاه‌قلم به من نگاه می‌کند. چند نوکر می‌آیند و پشت‌سر سیاه‌قلم می‌ایستند. آقا می‌گوید: «بنوش.»

سیاه‌قلم می‌نوشد. آقا لبخند می‌زند. از فکر هولناکی که ناگهان به ‌سرم می‌آید به ‌خودم می‌لرزم. سیاه‌قلم به سرفه می‌افتد. آقا نگاهش را از او می‌گیرد، نان برمی‌دارد و تکه‌ای گوشت. شروع می‌کند به خوردن شام. سیاه‌قلم گلویش را گرفته، صورتش کبود شده. صنم از جا بلند می‌شود. اشک جمع‌ شده توی چشم‌هایش. سیاه‌قلم سرفه می‌کند. خون و شراب می‌پاشد روی میز. صنم می‌دود سمتش. داد می‌زند: «یه ‌کاری بکن. داره می‌میره...»

آقا بی‌ آنکه نگاهش کند غذایش را می‌خورد. سیاه‌قلم به‌ خس‌خس افتاده. صنم سعی می‌کند بلندش کند. داد می‌زند: «طبیب خبر کنید...» نگاهم می‌کند. باعجز. تا می‌آیم از جایم جُم بخورم آقا می‌گوید: «از جات تکون نمی‌خوری غلامعلی.»

می‌ایستم. سیاه‌قلم می‌افتد روی زمین. دیگر نفس نمی‌کشد. چشم‌هایش باز مانده. صنم زانو می‌زند کنارش. آقا به خوردن ادامه می‌دهد. صنم گریه‌کنان می‌گوید: «گمان می‌کردی بین من و اون خبریه که نمی‌آم اتاقت؟» آقا چیزی نمی‌گوید. صنم رو برمی‌گرداند سمت آقا. میان گریه پوزخندی می‌زند و می‌گوید: «فکر کرده‌ا‌ی با کشتن اون چیزی تغییر می‌کنه احمق؟!»

آقا سرش را می‌آورد بالا. زل می‌زند به چشم‌های سرخ زنش. با سر اشاره‌ای به ساره می‌کند. ساره می‌آید پیش آقا. قلم سفید سیاه‌قلم را از جیب پیش‌بندش درمی‌آورد و می‌دهد به او. آقا قلم را توی دستش بازی می‌دهد. می‌‌گوید: «یادگاریه؟» می‌خندد و ادامه می‌دهد: «ساره می‌گه این قلم توش سحر و جادو داره.»

نگاه صنم با قلم می‌چرخد. دست‌هایش می‌لرزد. لب‌هایش می‌لرزد. تنش می‌لرزد. مار توی تنم می‌چرخد. آقا می‌گوید: «پس روا نیست اینجا بمونه. تو هم دیگه لازمش نداری.» قلم را می‌شکند. چیزی توی نگاه صنم خاموش می‌شود. آقا می‌گوید: «امشب آوردمت اینجا تا ببینی کسی که پاش رو از گلیم خودش درازتر کنه عاقبتش چیه. دفعه‌ی بعدی که صدات کنم و نیای نعش تو می‌افته روی زمین.» جامش را می‌آورد بالا و با آن اشاره‌ای می‌کند به جسد سیاه‌قلم و می‌گوید: «جای تو این مردک افتاده روی زمین، چون من خاطرخواه تواَم ماه‌منیر. امر کردم امشب اینجا باشی برای دیدن همین.»

صنم پشت می‌کند به او و با شانه‌های افتاده از تالار می‌رود بیرون. آقا از جا بلند می‌شود. می‌گوید: «بگو بیان این جنازه رو بردارن یه ‌جا چالش کنن.»

رو می‌کنم به ساره. به در اشاره می‌کنم. آقا می‌رود سمت در. می‌گوید: «غلامعلی، امشب خوش دارم هزارافسان بشنوم.»

زیرلب می‌گویم: «امشب نه.»

نمی‌شنود. از تالار می‌رود بیرون. دو نفر می‌آیند و جسد سیاه‌قلم را بلند می‌کنند. نگاه مُرده‌اش می‌ماند روی من. مار پیچیده دور قلبم. به دست‌هایم نگاه می‌کنم؛ دست‌های من هم در شکستن قلم سفید دخیل‌اند. در شکستن خیال‌های دخترم. برمی‌گردم به شاه‌نشین. کنار حوض دو نفر بیل می‌زنند. جسد سیاه‌قلم روی برف‌هاست. ریش‌های سفیدش سرخ است. خیره شده به آسمان برفی بالای سرش. ناگهان صدای جیغ بلندی می‌پیچد توی عمارت. می‌دوم سمت پنجره‌. صنم، آشفته‌مو، ایستاده توی حیاط. پابرهنه روی برف‌ها. کاغذهایش را زده زیر بغل. بعضی‌هایشان پاره شده‌اند. آقا می‌آید توی بهارخواب. خیره شده به صنم. صنم هم به او. مار دندان‌هایش را فرومی‌کند توی جای‌جای سینه‌ام. بقیه‌ی نوکرها و کلفت‌ها هم با شنیدن صدا آمده‌اند بیرون. برف تندتر شده، آسمان سرخ‌تر. صنم رو به آقا فریاد می‌زند: «این ‌چیزایی رو که مال تو هستن نمی‌خوام.»

دست به لباسش می‌برد. پارچه را می‌درد و می‌اندازد روی برف‌ها. النگوهایش را یکی‌یکی درمی‌آورد و می‌اندازد روی زمین. گردنبند را از گردنش می‌کشد و پرت می‌کند گوشه‌ای. چشم‌هایش سودایی‌اند. سوز سردی می‌وزد. آقا از بُهت درمی‌آید. چشم می‌چرخاند دور حیاط. ده‌ها چشم‌ ترس‌خورده خیره‌اند به خانمشان. صدای کندن قبر متوقف شده. صنم می‌رود سمت در. آقا فریاد می‌کشد: «پات رو از اینجا نمی‌ذاری بیرون ماه‌منیر!»

صنم می‌گوید: «می‌رم پشت‌سرمم نگاه نمی‌کنم.»

نورِ شیشه‌های قرمزِ بالای در افتاده روی تنش. آقا دست می‌برد به کمرش و دسته‌ی خنجر را می‌گیرد. عضد از جایی نامعلوم فریاد می‌زند: «غلامعلی...»

می‌دوم سمت پله‌های حیاط. روی پله‌ی پنجم، تن آقا پرتم می‌کند روی برف‌ها و از کنارم می‌گذرد. آقا می‌دود سمت صنم. می‌ایستد جلویش. صنم دست‌هایش را می‌کوبد توی سینه‌ی آقا. آقا می‌افتد روی زمین. صنم فریاد می‌زند: «به خودت جرئت دادی و همه‌چی رو ازم گرفتی. اجازه نمی‌دم نقاشی رو ازم بگیری‌.» تندبادی می‌وزد. صنم با تمام توان فریاد می‌زند: «من صنمم نه ماه‌منیر!»

تا می‌خواهد برود سمت در، آقا از جا بلند می‌شود و هجوم می‌برد سمتش. دست دراز می‌کند و او را از موهایش می‌گیرد، درست مثل اینکه افسار اسبی چموش را گرفته باشد. صنم می‌افتد روی برف‌ها. نقاشی‌ها از دستش رها می‌شوند. آقا خنجرش را بالا می‌برد و فرومی‌کند توی سینه‌ی او. صدای جیغ کلفت‌ها گوشم را می‌شکافد. چیزی پیش چشمم می‌شکند. خرد می‌شود. می‌ریزد روی زمین. آقا فریاد می‌زند: «زنده و مرده‌ت پاش رو نمی‌ذاره از اینجا بیرون.»

مار به چشم‌هایم نیش می‌زند. تار می‌بینم. خون از دهان صنم می‌ریزد روی برف‌ها. صدای هق‌هق بلندی می‌آید. انگار که ضربه‌ی جهانگیر رفته توی تن من. دردش تا عمق وجودم می‌پیچد. جهانگیر موهای صنم را رها می‌کند. می‌افتد روی برف‌ها.

«هرزه.»

و خنجر را از سینه‌ی او می‌کشد بیرون. تن صنم هنوز می‌لرزد. جهانگیر ایستاده بالای‌ سرش. ناگهان زانو می‌زند. تنِ نیمه‌جان صنم را در آغوش می‌گیرد. می‌گوید: «کشتمش!»

دست‌هایش را می‌آورد بالا، دست‌های خونی‌اش را.

«من... من کشتمش... من...»

به‌زحمت از جا بلند می‌شوم. جهانگیر تلوتلوخوران می‌رود سمت حوض. آب حوض یخ بسته. می‌روم بالای سر صنم. چشم‌هایش بازند. برف آرام‌آرام می‌نشیند روی صورتش. تصویر کودکی‌اش جلوی چشمم جان می‌گیرد. صدای خندیدنش می‌پیچد توی سرم. عضد زار می‌زند. چشم‌هایی از پنجره دارند نگاهم می‌کنند. همه‌شان چشم‌های‌ عضدند. صدای عضد می‌شود صدای سیاه‌قلم. می‌گوید خیال کن. قصه بگو. قصه‌ی صنم را بگو. بِکش. بکُش. به دست‌هایم نگاه می‌کنم. مار آمده توی گلویم. چشم از صنم می‌گیرم. دانه‌های برف دارند جسد صنم را سفید می‌کنند. دانه‌های برف نشسته‌اند روی شانه‌ها و موهای جهانگیر. زهر مار را توی دندان‌هایم حس می‌کنم. می‌خزم سمت او. نزدیک‌تر می‌شوم. نزدیک. دست‌هایم دراز می‌شوند. هلش می‌دهم توی حوض. یخ می‌شکند. جهانگیر توی حوض دست‌وپا می‌زند. فرومی‌رود. سرش را می‌آورد بالای یخ‌های شکسته. زل می‌زنم به چشم‌های ازحدقه‌درآمده‌اش. دستش را دراز می‌کند تا بگیرمش. نگاه می‌کنم. فقط نگاه. از پشت ‌سرم صدای جیغ می‌آید. صدای دویدن. صدای بازشدن درِ عمارت. پشت می‌کنم به جهانگیر. صداها خاموش شده‌اند. شروع می‌کنم به جمع‌کردن نقاشی‌ها از روی برف. نگاهشان می‌کنم. همه به‌ نام صنم امضا شده‌اند.

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد