زن شستن فنجانهای قهوه و پیشدستیهای پای سیبِ آخرین مشتریها را تمام میکند. سیگارش را برمیدارد و از رستوران میزند بیرون. مینشیند روی سکوی سیمانی بالای رود، سکویی که خودش آن را ساخته—تنها جایی است که هواکشهای رستوران بوی ماهی را فوت نمیکنند توی صورتش، ولی در عوض صدای هوهویشان نمیگذارد صدای رود ارس را بشنود. مثل یک مراسم آیینی روزانه منتظر است ماشین شاسیبلند آبیکاربنی پیدایش شود و برود توی خانهی دوطبقهی اول شهرک؛ دیر کرده. از اینجا واضح نیست، اما حسی که نمیداند چیست میگوید صاحبش باید زن باشد.
لکلک کلهقرمزش را میبیند که یک پایش را پیش میگذارد، مکثی میکند، بعد بالزنان میرود آن سوی رود، و جایی حوالی خانهی آن زن ناپدید میشود. سیگاری آتش میزند. زبانش تلخ و گس میشود. شال سیاهش را درمیآورد. باد موهای فِرش را توی هوا تکان میدهد. انگشتش میسوزد. حتماً وقتی داشته ماهیها را توی آشپزخانه پاک میکرده زخم شده. در کار او هر زخمی طبیعی است. دستهایش را بو میکند. با خودش میگوید حتماً دستهای زن آن سوی ارس بوی عطر میدهند نه بوی ماهی. فاصلهاش با زن آن سوی رود به اندازهی عرض رود ارس است و یک سیم خاردار. شاید، اگر دو سه کیلومتر آن سوتر به دنیا میآمد، کنار خانوادهاش توی آن خانه بود، به جای تنهانشستن روی زمین و فکرکردن به بو و زخم روی دستش.
یکی از کارگرهای رستوران میایستد نزدیک زن. پاکت سیگارش خالی است. زن سیگارش را میگیرد طرف همکارش، ولی او حتی نیمنگاهی هم به زن نمیاندازد. فقط دستش را به نشانهی نفی سمت او میگیرد و برمیگردد توی ساختمان. همیشه با او همینطور رفتار میکنند. زن نفسش را بیرون میدهد و برای خودش یک سیگار درمیآورد و با آتش کمسوی قبلی روشنش میکند. پک میزند و تلخی زبانش تازه میشود. از بین ماشینهای رنگارنگی که امان خیابان آن سوی مرز را بریدهاند انگار ماشین آن زن را میبیند. مطمئن نیست.
ساعت گوشیاش زنگ میخورد. یادش نمیآید این ساعت قرار بوده چهکار کند. دلش شور میافتد. دستش را میکشد روی صفحه و صدا قطع میشود. یک لحظه فکری به ذهنش میرسد. بلند میشود میایستد. شالش را سر میکند. از پلههای زیرزمین میرود پایین، توی اتاقکش. یادش نمیآید چه فکری داشته. فقط میداند میخواسته کاری کند یا جایی برود. باریکهای نور از تنها روزن بالای دیوار گردوخاک توی هوا را روشن کرده و تا روی کیفش پایین آمده. کیف را باز میکند. یک شیشهی خالی آبجوی خارجی توی کیفش است. شاید کارگرها خواستهاند مسخرهاش کنند. چشمش که به پاسپورت و مدارک توی پوشهی سفید میافتد، به سرش میزند برود آن سوی مرز. یک سیگار روشن میکند و پاکتش را میاندازد توی کیفش. تا گمرک پیاده یک ربع بیشتر راه نیست. آنقدری وقت دارد که برود و برگردد. توی این مدت شاید کسی متوجه غیبتش هم نشود. وقتی برگردد، همهی کارها را میریزند سرش. ساعت گوشی را تنظیم میکند و راه میافتد. گمرک خلوت است. تا چهار پنج نخ سیگار را تمام کند، ایستاده آن سوی سیم خاردار و رود ارس، روبهروی شهرک.
چشمش میدود دنبال خانهی زن. کمی عقبتر میرود، انگار میخواهد چشمهایش را ببرد روی سکو و از آنجا خانه را پیدا کند. رویش را برمیگرداند. سکویش فقط یک زمین سیمانی کوچک است، همچین سکویی هم نیست. آبهای ارس انگار از این سو عجولترند. پکی به سیگار میزند و دودش را از بینی میدهد بیرون. به سیمها نزدیک میشود تا بهتر ببیند. دستش میگیرد به گوشهی تیز سیمها و خراش برمیدارد. حس میکند قبلاً این لحظه را دیده—شاید توی خواب—و حالا، اگر فشار دهد، خون میغلد بیرون. فشار میدهد و خون میغلد بیرون. انگشتش را میگذارد توی دهانش. طعم شوری خون مینشیند جای تلخی سیگار.
از اینجا آن سوی ارس همهچیز یکشکل و ساکن است، یک رشتهکوه خشک که یک مکعب کوچک مقوایی خاکستری جلوی آن ایستاده، کنار استخرهای پرورش ماهی؛ چه کوچک و تنهایند. اگر کسی از این سوی رود نگاه کند، از کجا باید بفهمد این واقعاً یک رستوران است یا یک انبار یا هر چیز دیگر؟ دیوارهای سیمانیاش رنگ حسابیای میخواهند. با چهار تا چراغ سبز و قرمز باسمهای که نمیشود زمختی این دیوار را پوشاند. باید چند بوتهی رُز بکارند. اصلاً شاید یک پنجرهی بزرگ سرتاسری از همهچیز واجبتر باشد که بنشیند به جای این دو پنجرهی ورقلمبیده که انگار زل زدهاند به او. اگر رستوران مال او بود، یک جای دیگر میساختش، مثلاً وسط شهر، کنار ساختمانهای دیگر. حالا پشت این دیوار همهچیز بهقاعده و مرتب منتظر مشتریهای شب است. واقعاً نمیفهمد چرا همیشه باید آن کارهای تکراری را بکند. آخرسر هم کسی نفهمد چقدر لیموی ماهیها اندازه است، قهوه چه خوب دم کشیده، و لیوانها حتی یک لک هم ندارند.
پشت میکند به رستوران و سکو و هر آنچه آن سوی ارس است، و دنبال خانه میگردد. از بین رهگذرهای پیاده و سوارهی خیابان میبیندش، تنها خانهی دوطبقه را در ردیفی از خانههای یکطبقه. شال را میچپاند توی کیف. پاکت سیگار را درمیآورد. آخرین نخ را آتش میزند. از بین آدمها و ماشینها رد میشود و جلوی در خانه میایستد. به سیگار پک میزند. به در نگاه میکند. از آن سو دری بود با خطوط صورتی درهموبرهم، انگار کسی با سنباده افتاده باشد به جان آن و بعد خسته شده و رفته باشد تا بعداً بیاید کار را تمام کند و هیچوقت خستگیاش در نرفته باشد. اما از اینجا طرح پرواز یک لکلک کلهقرمز است. از شباهتش با لکلک خودش هم تعجب میکند و هم خوشش میآید. دست میکشد روی در. در قیژکنان کمی باز میشود. آب دهانش را قورت میدهد. سیگار از دستش میافتد. تند دور و بر را میپاید. ماشین شاسیبلندِ آبیکاربنی از بین انبوه درختها پیدا میشود. هم میخواهد تا کسی نیامده برود، هم دلش نمیآید برگردد.
«برگشتین؟»
پسر جوانی میآید دم در و ادامه میدهد: «خیلی وقته منتظرم. درست شد.»
میخواهد بپرسد چه درست شد، ولی زبان در دهانش نمیچرخد. پسر میگوید: «اینم سوئیچ. بازم کاری بود در خدمتم.» میگیردش، نمیداند چرا. پسر میرود. او میماند و سوئیچ توی دستش. با خودش میگوید به جرم دزدی توی کشور غریب دستگیر نشوم. توی حیاط سرک میکشد. صدای مبهم حرفزدن دو مرد میآید و صدای بههمخوردن منقار لکلک. سرش را میگیرد بالا و به تراس نگاهی میاندازد. کسی نیست. به ماشین نگاه میکند و به سوئیچ. باورش نمیشود که سوئیچ همان ماشین حالا توی دستش است. مگر همین را نمیخواست؟ یک پایش را میگذارد تو. مکثی میکند و بعد پای دیگرش را. میخواهد زود سوئیچ را بگذارد روی ماشین و برود. چند قدم برمیدارد. دورتادور ماشین میچرخد. صورتش را تقریباً میچسباند به شیشهی راننده و توی ماشین را دید میزند: تودوزی آبی چرم، دندهی اتوماتیک، چیپس پرینگلز و یک بطری آبجو روی صندلی شاگرد. میخواهد تا کسی نیامده از خانه بزند بیرون که از وسط باغچه و از بین گلهای رُز صورتی و قرمز پیرمردی عینکی رو به او میایستد. زن دستش را روی قلبش میگذارد. میخواهد فرار کند که پیرمرد میگوید: «کجا خانمخانما؟» صدایش آنقدر آشناست که میترساندش. انگار اولین بار نیست این صدای خشدار را میشنود. همانجا میایستد.
«چرا دیر کردی امروز؟»
زن جرئتش را جمع میکند توی پاهایش و میرود نزدیک. چشمهای پیرمرد از پشت آن عینک پر از لکه دیده نمیشود. اگر الآن یک دستمال دستش بود، ها میکرد روی شیشههای عینک تا پاکشان کند. سوئیچ را به طرف پیرمرد میگیرد.
«اینو میخوام چیکار؟ خمار دو تا قهوهایم فقط.»
زن مانده چه بگوید.
«آخه این مردک کونِ قهوه درستکردن نداره.»
«مردک؟»
«حالا بهت برنخوره.»
تا زن میآید چیزی بگوید، پیرمرد میرود و بین دار و درخت و گلها گم میشود. زن جلوتر میرود. حالا پیرمرد عینکی پشت میز تختهنردی نشسته، پیرمرد سبیلسفیدی هم طرف دیگرش. زن سلام میکند. پیرمرد سبیلسفید سری تکان میدهد، بدون حتی یک نگاه. تاسها را توی دستش تکان میدهد. صدایش شبیه بههمخوردن منقار لکلک است. تاس میریزد.
«جفتشیش.»
زن جلوتر میرود و نزدیک آنها میایستد. چشمش میافتد به سبیل پیرمرد. انگار این سبیل پرپشت زردشده را میشناسد. دلش میخواهد با یک فرچهی وایتکسی بیفتد به جان قسمتهای زرد. پیرمرد عینکی میگوید: «خیلی خب حالا، جفتشیشندیده!» و رو به زن میگوید: «پس قهوه چی شد؟»
زن میرود سمت درِ خانه. برای اولین بار خوشحال است که باید برای کسی قهوه دم کند، چون حالا میتواند برود توی خانه و آنجا را از نزدیک ببیند. در را باز میکند. چیزی پیدا نیست. چشمهایش به نور بیرون عادت کرده. چند بار چشمهایش را باز و بسته میکند. کمکم مبل، فرش، آباژور، و چیزهای دیگر پیدا میشوند، مثل عکسی در حال ظاهرشدن. به نظر خانهی شلوغی میآید. درست وسط سالن یک پلکان پیچ میخورد تا بالا. کفشهایش را درمیآورد و یک پایش را میگذارد تو. یک جفت دمپایی زنانه آنجا جفت شده. حتماً مال آن زن است. یک لنگهاش را پا میکند. کاملاً اندازه است. کمی پایش را چپ و راست میکند، چه دمپایی نرم و راحتی. همینطور که یک پایش توی هوا معلق مانده، پشیمان میشود، اما حالا که اینجاست دلش میخواهد بماند. انگار تارهایی نامرئی او را میکشند توی خانه. آن یکی لنگهی دمپایی را هم پا میکند.
به دور و بر نگاهی میاندازد و میرود توی آشپزخانه. کیفش را میگذارد روی میز. به کابینتها نگاه میکند. از اینکه بین آنهمه کابینت قهوه درست توی همانی است که او باز کرده به وحشت میافتد. نگاهی سمت حیاط میاندازد و کابینتها را یکییکی باز میکند. بعد نوبت یخچال میشود. شیر و پای سیب را که میبیند، به ذهنش میرسد انگار یکیشان گفته بود قهوهاش را با شیر میخورد و پای سیب. طولی نمیکشد که دو فنجان قهوه یکی با شیر و یکی بدون شیر و یک پیشدستی با پای سیب روی میز پیرمردهاست. انگار یک عمر کارش فقط این بوده. پیرمرد سبیلسفید باز تاس میریزد. تاسها را برمیدارد و میبوسد. پیرمرد عینکی از جایش بلند میشود، میز تکان میخورد، و قهوه لبپر میزند.
«از اولشم جرزن بودی مردک.»
پیرمرد سبیلسفید تاسها را پرت میکند و میگوید: «سگ تو ضرر. بیا اصلاً تو نوبت منم بازی کن کور خرفت.»
پیرمرد عینکی میگوید: «مهرهی سفید هیچوقت برای من شانس نیاورده.»
پیرمرد سبیلسفید، همینطور که بلند میشود، میگوید: «بیا جاهامون عوض، ببینم دیگه چه بهونهای داری. شرط میبندم سیاهم باشی هیچ پخی نمیشی.» و میرود جای پیرمرد عینکی مینشیند.
زن میگوید: «خب با هم بازی نکنین.»
پیرمرد عینکی میگوید: «بازم که همینو گفتی.»
زن میگوید: «من کِی گفتم؟»
پیرمرد سبیلسفید رو به زن میگوید: «به جای این حرفا اون تاسها رو جمع کن بیار.» زن نگاهش میکند. پیرمرد سبیلسفید میگوید: «با اون چشای ورقلمبیده اونجوری نگام نکن. توقع نداری که با این کمر علیلم دولا شم؟» زن تاسها را از بین چمنها پیدا میکند و میگذارد کف دست او. پیرمرد عینکی مینشیند و قهوه را سَرمیکشد.
«مثل همیشه دم نکشیده، مثل همیشه.»
زن دمغ میشود. پیرمردها دوباره سرگرم بازی میشوند. انگارنهانگار که تا چند دقیقه پیش فقط روی هم چاقو نکشیده بودند. زن میگوید: «پس من رفتم.»
«آره، برو زودتر شامو درست کن که دیره.»
«دیر؟ هنوز که زوده.»
هیچکدام چیزی نمیگویند، انگار صدایش را نشنیده باشند. پیرمرد سبیلسفید سرش روی تخته است و جایی زیر سبیلش را میخاراند. زن شانه بالا میاندازد و یادش میآید توی یخچال ماهی دارند. یک نگاه به درِ خانه میکند و یک نگاه به پیرمردها و یک نگاه به تراس. دوباره برمیگردد توی آشپزخانه و قزلآلاهای مزهدارشده را درمیآورد و میگذارد تا آبپز شوند. بوی ماهی که بلند میشود، صدای پیرمردها میآید که تقریباً دارند داد میزنند.
«مثل دیشب بو نده.»
«لیمو بزن، لیمو.»
به نظر زن ماهی را حتی میشود خام خورد، ولی یک لیمو را نصف میکند و فشار میدهد روی ماهیها. انگشتش میسوزد. آن را میگذارد توی دهانش. غذا که آماده میشود، میرود دنبال پیرمردها. پیرمرد عینکی میزند زیر میز و میگوید: «مهرهی سیاه هیچوقت برای من شانس نیاورده.»
پیرمرد سبیلسفید بلند میشود. زن لک قهوه را روی شلوارش میبیند و میگوید: «شلوارتون لک شده.» پیرمرد سبیلسفید دست میکشد روی لکه و میگوید: «از دست این پیر خرفت. دخترجون یه شلوار برای من بیار.»
زن میرود تو، و بیاختیار سمت راهپله. روی اولین پله یک لحظه میایستد و به هال نگاهی میاندازد، اتاقی نمیبیند. از پلهها میرود بالا. یک سالن کوچک با کف و دیوارهای سفید. از سه تا در یکی را باز میکند. خودش است، یک اتاق دوتختهی شلوغ. توی کمد را میگردد، شلواری برمیدارد و میآید بیرون. وسوسه میشود بقیهی اتاقها را هم ببیند. قدمبرداشتنش ناخودآگاه کُند میشود. شلوار را آویزان میکند به دستگیرهی در و سراغ اتاق بعدی میرود. آنجا یک تخت یکنفره میبیند که یک رُبدوشامبر زرشکی مردانه روی آن افتاده. بوی تند عطر مردانهای میزند زیر دماغش و حالش را بد میکند، انگار ویار داشته باشد. سریع از اتاق میآید بیرون.
اتاق سوم تختی دونفره دارد با روتختی مخمل گلدار صورتی. یک لحظه تصویر اتاق کوچک سیمانیاش نقش میبندد توی ذهنش، اما سریع فکرش را از سر بیرون میکند و خودش را میاندازد روی آن تخت نرم. همانطور که خوابیده، کشوی پاتختی کنارش را بیرون میکشد. قاب عکسی که پشت و رو افتاده برمیدارد، عکس یک عروس و داماد. خودش است حتماً، همان زن. شیشهاش ترک خورده و صورت زن قابلتشخیص نیست. صورت خودش را جای عروس تصور میکند. خندهاش میگیرد. عکس را سر جایش میگذارد. کشوها و کمدها را یکییکی ورنداز میکند. کمد دیواری پر از لباس رنگی زنانه است. آنها را ورق میزند و یک قرمزش را برمیدارد. روبهروی آینه لباس را جلوی خودش میگیرد. موهای ژولیدهاش را برس میکشد و یک موگیر میگذارد گوشهی موهای فِرش. رژ قرمزی میمالد روی لبهایش. توی آینه لبخند میزند. عطری را بو میکند، چه بوی آشنایی! چشمهایش بسته میشوند و خاطرهای محو توی ذهنش مینشیند. یادش نمیآید چیست و کجاست. نکند واقعاً حافظهاش را از دست داده. دوباره آن را بو میکند. خاطره پررنگتر میشود. آن موقع را که مجرد بود و شغل خودش را داشت یادش میآید. با اولین درآمدش آن را خریده بود. از آن روز است که این عطر را دارد. تلفن خانه زنگ میخورد. چشمهایش را باز میکند. یک پاف از عطر میزند کف دستهایش و آن را سر جایش میگذارد و تلفن را جواب میدهد. عمهاش است که برای مهمانی سالانهی فردا شب تماس گرفته، از آن مهمانیهای شلوغ حوصلهسربر تکراری.
هنوز تلفنش تمام نشده که صدای پیرمردها بلند میشود. دقیقهای تنهایش نمیگذارند. میرود و شلوار را میدهد به پدرشوهرش که دم پلهها ایستاده و برمیگردد توی اتاق. لباسهایش را عوض میکند. از یخچال گوشهی اتاق یک آبجو برمیدارد. لکلک کلهقرمز را پشت شیشهی تراس میبیند. سریع میرود توی تراس. لکلک چشمهایش را بسته و یک پایش را گرفته زیر پرهایی که باد موج میاندازد رویش. بعد یک قدم برمیدارد و پرواز میکند جایی حوالی تکساختمان آن سوی ارس، تکساختمانی که به نظرش رستورانی دریایی است.
لم میدهد روی صندلی. باد موهای فِرش را توی هوا تکان میدهد. پاهایش را میگذارد روی میز. چه دمپاییهای ناراحتی! پشیمان است که آنها را خریده. یک جرعه آبجو مینوشد. زبانش تلخ و گس میشود. حبابهای ریز روی زبانش میترکند و زبانش را خنک میکنند. جرعهجرعه مینوشد. دستوپایش کرخت فرومیروند توی صندلی. منتظر است تا آن زن از تکساختمان رستوران آن سوی ارس بیاید و بنشیند روی سکو. دیر کرده. از اینجا واضح نیست، اما یک حسی که نمیداند چیست به او میگوید باید یک زن باشد.
در باز میشود و مردی میآید توی تراس. نور اجازه نمیدهد صورتش دیده شود. انگار تتمهی آفتاب لب غروب منتظر ایستاده تا فرو برود توی چشمش. زن دستش را سایبان چشمها میکند و دستپاچه سلام میدهد. مرد خم میشود و گونهاش را میبوسد. بوی تند عطر مرد میزند زیر دماغش. هیچوقت به شوهرش نگفته چقدر از این بو متنفر است و از اینکه از این بو متنفر است هم متنفر است. دوباره رو به رستوران مینشیند. سایهی مرد میافتد روی او. سرما میدود زیر پوستش و مو به تنش راست میشود.
«باز داری آبجو میخوری؟»
زن، همینطور که نگاهش به رستوران است، میگوید: «شامت توی قابلمهس.»
«ماشین درست شد؟»
«تو فر گرمش کن.»
«سیگاری هم که شدهای.»
زن منظورش را نمیفهمد. جوابی هم نمیدهد. فقط جرعهای آبجو مینوشد.
«جواب آزمایشت رو دیدم.»
زن میچرخد سمت مرد و میگوید: «آزمایش؟»
«تو کیفت بود، تو یه پوشهی سفید.»
«باز کیف منو گشتهای؟»
«میدونی غمانگیزترین قسمتش کجا بود؟» آهی میکشد و ادامه میدهد: «اونجا که جواب آزمایشی که گرید سه رو نشون میده و یه شیشه آبجو کنار هم بودن.»
«باباتم همینطوره، سرحال نشسته بازیشو میکنه.»
«اون روزی یه شِل آبجو نمیخوره.»
«مگه من میخورم؟»
«خود دانی.»
زن به سوی رستوران برمیگردد. چراغهای کمنور رستوران روشن میشود. باریکههای اضافی نور ول میشود روی رود.
«من نمیآم بشینم پشت در اتاق عمل ها. گفته باشم.»
«ماهی آبپز برای کبد خوبه. راستی، پاسپورتت توی کیفت بود. به سرت که نزده بری اونور، به اون به قول خودت رستورانه؟»
زن البته که یادش نمیآید چرا پاسپورت توی کیفش است، ولی دلش که میخواهد برود آن سوی ارس. میگوید: «خلوتیشو دوست دارم، دنجه.» و فکر میکند اگر اختیار این خانه دست خودش بود، جایی دور از شلوغی شهر، یک جای خلوت، میساختش، درست مثل آن رستوران. مرد افکارش را به هم میریزد و میگوید: «من همچنان فکر میکنم یه انبار بیشتر نیست. گرچه اهمیتی هم نداره.»
«رستورانه.»
«خیلی دلگیر و بدرنگه.»
«سادهس، خوبه. رنگ و نقش زیاد جالب نیست.»
«هیچ به خودت تو آینه نگاه کردهای؟»
زن دیگر چیزی نمیگوید تا بحث امشب هم تمام شود، درست مثل تمام شبهای تکراری سالهای اخیر. مرد مدتی ساکت آنجا میایستد و بعد میگوید: «من رفتم.» و با بوی عطرش میرود تو. زن جرعهای مینوشد. چشمهایش بسته میشوند. بازشان که میکند، شبح کسی را کنار رستوران میبیند، انگار همان زن است که نشسته روی آن سکوی سیمانی و زل زده به او. لکلک هم بال میزند و کنار او مینشیند، تصویری مبهم، مثل وقتی که آدم خواب میبیند و هر کار میکند بهتر ببیند نمیتواند. شاید به دلیل دود هواکشهاست. اگر دو سه کیلومتر آنسوتر به دنیا میآمد، در خلوت خودش نشسته بود و به صدای رود ارس گوش میداد، به جای گوشدادن به بوق ماشینها و پرحرفی آدمها. بلند میشود و میآید جلوی طارمیها میایستد. کف پای راستش را تکیه میدهد به ران پای چپش. آخرین جرعهی آبجو را مینوشد. ساعت گوشی زنگ میخورد. زن یادش نیست این ساعت قرار بوده چهکار کند و دلش شور میافتد. دستش را میکشد روی صفحه و صدا قطع میشود. انگشتش میسوزد. نمیداند چرا زخم شده. یک لحظه فکری به ذهنش میرسد. رویش را برمیگرداند سمت رستوران. زن رفته، ولی لکلک آنجاست. از پلهها میرود پایین. به آشپزخانه که میرسد، یادش نمیآید چه فکری داشته. فقط میداند میخواسته کاری کند یا جایی برود. چراغ بالای میز نورش را پهن کرده روی کیفش، کنار شال و پوشهی سفید. پاکت خالی سیگار توی کیفش چهکار میکند. شال را برمیدارد. نمیداند لکهی چی رویش است، شاید خون. مردها حواسشان به تلویزیون است. آبجویی برمیدارد و با بقیهی چیزها میگذارد توی کیفش. از درِ خانه میزند بیرون.