icon
icon
میرزاده عشقى
میرزاده عشقى
از گذشته
مواجهه
قرائت‌خانه‌ی سور اسرافیل!؟
در سال‌های خوب، بی‌خبری
نویسنده
بهرام صادقی
18 مهر 1403
میرزاده عشقى
میرزاده عشقى
از گذشته
مواجهه
قرائت‌خانه‌ی سور اسرافیل!؟
در سال‌های خوب، بی‌خبری
نویسنده
بهرام صادقی
18 مهر 1403
مقدمه

بهرام صادقی در این نوشته از خاطرات دور خود می‌گوید. در حالی‌ که، خودِ او امروز تبدیل به خاطره‌ی دوری برای ما شده است. او در این جستار پرسشی کلیشه‌ای و شاید آزارنده را تبدیل به موقعیت جالبی می‌کند که میان مضحکه و جدّیت در نوسان است. این پرسش به اندازه‌ی همان موضوع انشای روزگارِ کودکی‌مان بی‌معناست. «اولین کتابی که در شما تأثیر گذاشت چیست؟» مثل این است که بپرسند «علم بهتر است یا ثروت». ولی بهرام صادقی از آن چیزِ متفاوتی می‌سازد، درست شبیه به همان کاری که در داستان‌هایش با مفاهیم تکراری می‌کند. در داستان‌های او نیز با آدم‌هایی روبه‌رو می‌شویم که هرچه تلاش می‌کنند جدی‌تر باشند مضحک‌تر می‌شوند.

نویسندگان بزرگ، با وجود دنیای رنگارنگی که در آثارِ متنوع خود خلق می‌کنند، معمولاً کلیدی پنهان دارند که با آن می‌شود معنای ویژه‌ی بیشتر آثارشان را درک کرد. نقطه‌ی مشترکِ نادیدنی‌ای که پشت موقعیت‌های گوناگونِ داستانی پنهان هستند، ولی زمانی که این کلید را کشف می‌کنیم با آن می‌شود قفلِ صندوقچه‌ی خصوصی نویسنده را گشود. مثلاً در آثار چخوف معمولاً با حماقت‌هایی روبه‌رو می‌شویم که آدم‌ها به‌شکلی معصومانه آن را تکرار می‌کنند. کلیدِ ارنست همینگوی شجاعت انسان در برابر بی‌رحمی و زیبایی توأمان طبیعت است. این کلید جادویی درباره‌ی بهرام صادقی واکنشِ ذهنی بی‌قرار و بازیگوش در برابر جهانی عبوس است. جدّیت در آثار بهرام صادقی امری مسخره است. مزاحی بی‌رحمانه که گاه گریبان خود نویسنده را هم می‌گیرد.

این ویژگی کلی را در این یادداشتِ کوتاه نیز به‌روشنی می‌توان دید. در این ذهنِ بازیگوش رویشِ دانه‌ی لوبیا به اندازه‌ی اثر کلاسیک اهمیت دارد. بدیهی است که در اینجا مسئله‌ی ارزشگذاری چیزها نیست، مسئله این است که حتی خاطرات نوستالژیک می‌توانند، هم‌زمان، جنبه‌ای مضحک نیز داشته باشند. بهرام صادقی از معدود نویسندگانی بود که می‌توانست از هر چیزِ پیش‌پاافتاده‌ای جهان داستانی بسازد. هنر او را در همین یادداشتِ ساده می‌توان دید. در شوروم گاه سراغ نوشته‌های ارزشمندی می‌رویم که سال‌ها از انتشارشان می‌گذرد و گذر زمان معنایی تازه به آن افزوده است.

من فکر می‌کنم که معمولاً این دومین کتاب است که بر آدم تأثیر می‌گذارد و نه اولین کتاب. اما متأسفانه نمی‌توانم دلیلی بر این گفته، که صورت حکم دارد، بیاورم و مأخذی هم جز خودم ندارم.

اما دومین کتاب؟ گمان نمی‌کنم امیر ارسلان رومی یا رمی بود. دیوان عشقی بوده و اشتباه نشود، قصد خوشمزگی یا توهین به معتقدات دو دسته‌ی مختلف در میان نیست.

به یاد می‌آورم اگه پنج سال داشتم و هنوز به مدرسه نرفته بودم، و طبیعتاً سواد خواندن هم نداشتم (و نوشتن)، اما در محیط خانه‌مان، که در سطحِ یکی از روستاها بود، شب‌ها با حافظ یا از او گرفته می‌شد، یا مثنوی معنوی مولوی خوانده می‌شد (زمزمه) و مهم‌تر از همه اینکه یک شب یکی از عموهایم بنا کرد به خواندن کلیله و دمنه.

خب، تازه حالا می‌فهمم که او «شتریه» را «شتر به» می‌خواند. (چاره‌ای جز توضیح نیست، ببینید، مثلاً مثل اینکه کسی بگوید یا بخواند که شتر —که حیوانی صحرایی است— به صاحبش لگد زد.)

قرائت کلیله و دمنه، البته به این وضع، نمی‌توانست زیاد طول بکشد. وقتی عمویم با هیجان (مثل اینکه سر دعوا داشت، من خزیدم زیر کرسی) جویده‌جویده خواند که دوست قدیمی‌مان —همان «شتریه» یا «دمنه» نمی‌دانم— «چند قدم جلوتر آمد و به مخاطبش گفت: چند کس بفرستید تا کمک کنند و گوشت این حیوان قربانیِ‌شده را قسمت کنیم.» ناگهان پدرم، که مثل همه زیر کرسی نشسته بود و با تعجب گوش می‌داد و انگشت‌هایش را به سبیلش می‌کشید، نگاه سختی به او کرد و انگشت‌هایش متوقف ماند و آهسته گفت: «خیلی خب، تا همین حد بس است.»

تازه حالا می‌فهمم چرا، اما مشکلات الفبای فارسی و نقطه‌گذاری نمی‌گذارد که توضیح بیشتری بدهم.

از عشقی می‌گفتیم؟ و تازه این سه چهار کتاب مالِ کتابفروشی «روز نو» یا «نوروز نو» بود که صاحبش من بودم و روی طاقچه‌ی کوچکی علمش کرده بودم و خواهرم تابلوی آن را نوشته بود و خودم دورش را با گل و گنجشک که به گل و گنجشک شباهتی نداشت (ظاهراً بازتاب ذهنیات من بوده است...) کشیده بودم و با سریشم گویا (پونز نبود، یا لااقل در سطح روستا نبود)، بالای طاقچه، ناشیانه چسبانده بودم.

از من نپرسید، درست نمی‌دانم که دیگر «نوروز نو» را از کجا شنیده بودم. شاید هم اسم مجله‌ای بود که می آمدند و علاقه‌مندان را آبونه می‌کردند…

تازه داشتم سریشم‌ها را می‌شستم و به ساقه‌ی کوچکِ لوبیایی که در باغچه‌ی بزرگ حیاط کوچکمان کاشته بودم خیره شده بودم که حس کردم کسی پشت سرم ایستاده است. صدای نفس ساکت و خاموش پدرم را شناختم. نمی‌دانستم با من چه می‌خواهند بگویند! لوبیای غریب مهجور و کمی شرم‌زده و هاله‌ی سکوت و طنینی که کم‌کم از پشت سَر می‌خواست احاطه‌ام کند. خوب شد که برخاستم، وگرنه قدیس شده بودم.

پدرم گفت: «بهتر نیست اسمش قرائت‌خانه باشد؟»

مادرم، خیلی بعدها، برایم تعریف کرد که در بحبوحه‌ی مشروطیت چند تنی جمع شده بودند و اتاقی را کرایه کرده بودند با چراغ لامپا و پولی برای نفت آن و قراری با مردِ قدبلندی که سواد معمولی داشت، اما صدایی بلند و باز هم قدی بلند و چشمانی تیزبین که صبح‌ها دو سه ساعت و بعدازظهرها هم، ظاهراً، یکی دو ساعت برایشان حبل‌المتین و چرند و پرند و کتاب احمد را بخواند. وقتی مادرم داشت تعریف می‌کرد، دلم برایشان می‌سوخت، می‌دیدم که کتاب‌هایشان حتی از کتاب‌های کتابفروشی من هم کمتر بوده است و تا آخر عمر هم بی‌سواد بودند. زندگی‌شان وصالِ به مدارس‌اجباری‌پیران نداده بود... آخ که حتی پیرمردها هم امروز خوشبخت‌اند...

من گفتم: «آخه چرا... باشد.»

آخر قرائت‌خانه خیلی زمخت بود. اما چه کنم، اشک به‌نرمی در چشم‌های پدرم برق می‌زد.

«اسمش رو هم عوض بکنی...»

همه‌ی این زحمت‌ها باز گردن خواهرم افتاد. خیلی سال پیش، میان خرت‌وپرت‌ها کاغذی پیدا کردم که رویَش نوشته بود: «قرائت‌خانه‌ی سور اسرافیل»، اما این را هم بگویم‌ها که «سور» غلط چاپی نبود.

آنها جز اینکه شعرهای حافظ و مثنوی و نمی‌دانم باباطاهر عریان را از حفظ بودند، همه‌ی گوشه‌های موسیقی خودمان را هم می‌شناختند. دیگر نمی‌دانم چرا، شاید سنتی بودند.

خودم را به دست کاغذ نسپارم. پس«عشقی». یک شب پدرم که از شهر برگشته بود کتابش را برایم آورد.

باز خواهرم...

و او آن‌قدر خواند که نزدیک بود من هم سنتی شوم.

در حال بارگذاری...
بهرام صادقى در یک برنامه‌ی تلویزیونى،دهه‌ی پنجاه شمسى

«عشقی!» روی صندلی نشسته بود و دستش را گذاشته بود زیر چانه‌اش. گلدان گلی هم روی میز پهلویش گذاشته بود یا گذاشته بودند. از این لجاجتش خوشم می‌آمد... سماجتش در اینکه حتی سرش را برنگرداند یا آن دستش را بگذارد زیر چانه‌اش... چیزی در این عکس بی‌مزه بود که برایم عجیب و محبوب بود...

یکی دو سال بعد، دیگر احتیاج به خواهرم نداشتم. باز هم بعدها فکر کردم که در آن سال‌های خوبِ بی‌خبری به چه چیز عشقی احتیاج داشته‌ام. «من تازه شاعر هم‌سخن...؟» «دکتر و گدا» و یا آن قوس‌وقزحِ درهمِ قرمز و آن صدای وحشتناک ناگهانی و فوران خون در فواره‌ی خاطرات؟ بله بله همین. همین‌ها.

یا شاید، در «منتهاالیه خیابان...؟» بله همین! چقدر در منتهاالیه خیابان‌ها زندگی کرده‌ایم؟

ولی پس از آن‌همه بعدها و سال‌های بعد که گفتم، تازه سر افتاده‌ام که دیوان عشقی چهارمین کتابی است که خوانده‌ام. یا پنجمین. شاید هم ششمین، و نمی‌دانم چه تأثیری بر من گذاشته است. شاید هیچ، یا کمی بیش از هیچ. اگر در دنیا چیزی به اسم تأثیر و تأثر وجود داشته باشد... بگذارید فکر کنم، من آن را از همان ساقه‌ی لرزان و لاغر لوبیا و آن هاله‌ی نامرئی گرفته‌ام... روی‌ این‌ حساب، شاید هم بد نمی‌بود اگر قدیس می‌شدم...

آه! خوشمزه‌اش اینجاست که، همین الآن، مادرم آرام‌آرام می‌گوید (به من یادآوری می‌کند) که ما هیچ‌وقت، نه در گذشته و نه در حال، کتاب عشقی نداشته‌ایم، و تو هیچ‌وقت آن را از حفظ نبوده‌ای و کتاب عشقی در میان کتاب‌هایت نیست. شاید در خانه‌تکانی فهمیده است.

و تازه، شاید حق با او باشد. وقتی قوس‌وقزح و فواره و ساقه‌ی لوبیایی که فردایش می‌پژمرده‌ است، دیگر چه اهمیتی دارد که دیوان عشقی یا کتاب حسین کرد شبستری را من داشته باشم یا نداشته باشم، و چه تأثیری بزرگ‌تر و نجیب‌تر از زمزمه‌ی تنفسی آرام و با صدایی وحشتناک، مثل رعد که ناگهان در دلِ برق قُرشی وحشیانه و حیوانی بکند و به‌تندی توده‌ای از ابر آن را کودک‌وار در آغوشِ تیره‌اش بگیرد وجود خواهد داشت؟

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد