هنوز داغی که دریا، آخرِ تابستان، بر دلهامان گذاشت تازه بود که خبر آمد دو برادر را هم بلعید. عید بود (نوسال ۸۴) که جبار و جابر را کشید به اعماق و تا جانِ اهالی بندر بالا نیامد، پس نداد. برادرها، شبانه، با لوتکا1 زده بودند به آب، برای صید. چه جوانهایی... خوبچهره و رشید. یکی تازه عقد کرده بود و دیگری، حتماً، یاری داشت، که دَشکف،2 اسیرشان کرد میان موجشکنها. زد به لوتکا. پیچیده در تور، واژگون شدند. گم شدند توی سرمای استخوانسوز دریا...
از کهنهمالاها3 شنیدهام، خیلی از صیادها میشد که نمیرند. میشد که غرقه نشوند و خودشان را بکشانند بالا. چرا برنگشتند؟
تو بگو! چطور میشود تورِ پُر از ماهی را رها کرد؟ چطور میشود دستخالی پارو زد وقتی در ساحل چشمانتظارانند؟
یادش بهخیر عموحسن... هر وقت خبر میرسید یکی زد به آب و برنگشت، همانی را میخواند که توی ترانه گفته بود، از سالهای سختِ پنجاه:
«ماهی هر ایتا دانهی کولکومه برار»
(هر یک ماهی، دانهای است در دام، برادر!)
و این گذشت...
سال سیاه رفت و بعد از آن ترانه آیینهدار رنج بود. بازنمای فاجعه...
اول، مُلِ 4خوشدل؛ خَشدار، روی کاستِ سرخِ و سپیدِ سونی:
بادِ دشتهوا باوشت، ابرانه پوره کوده
(باد دشتهوا وزید/ ابرها را فشرده کرد)
دریا چشمِ خون بیگیت، آسمانه گوره کوده
(چشم دریا را خون گرفت و آسمان را تار و تیره کرد)
بادِ واگردانه، بنه دره سرتوکه سر
(هوا را دگرگون کرده و حالا سرتوک است که میوزد)
دریا آدمخوره، لاکش5 زنیدی سربهسر...
(دریا آدم میخورد و صیادان تور میاندازند، سربهسر)
و بعدتر آنچه در گوشم پیچید و ماند و نرفت صدای تینو روسی بود روی صفحه. به گمانم میشنوم را میخواند. از اپرای صیادان مروارید اثر نامیرای ژرژ بیزه.
و قصهاش؟
روایت باستانیِ دو صیادِ اهل سیلان6 (نادر و زورگا) که قسم دوستی خوردهاند. و هر دو شیفتهی راهبهایاند تارک دنیا به نام لیلا. دریا بیرحم است و برای در امان ماندن این فقط دعای راهبه است که کارگر میافتد. صدای قدمهای مرگ میآید و پای عشقی در میان است، که خصمِ رفاقت است.
و یک انتخاب: عهد بشکن و به ساحل برگرد.
و حالا
امروز، از پس اینهمه سالِ سختِ رفته، همچنان گوشم با آن روس خنیاگر است، اما چشمم به شرق! به طبس..
آیا کسی برای معدنچیانِ جوانِ معدن زغالسنگ، گاهِ فرورفتن در تیرگی زمین، دعا کرد که بیبلا برگردند؟ حالا که بیجانشده آمدند یا در اعماق مدفوناند، کسی از رؤیاهاشان، از عهدهایی که بستهاند و نگسستهاند، از شوریدگیهاشان، از انتظار لیلاهاشان، ترانه میسازد؟
آوازخوان در نهایتِ اندوه میخواند:
Je crois entendre encore
هنوز انگار در گوشم است
Caché sous les palmiers
در دل نخلها مستور
Sa voix tendre et sonore
صدای رسا و گوشنواز او
Comme un chant de ramiers.
همچون آواز فاختهها
Oh nuit enchanteresse
آی ای شب افسونگر،
Divin ravissement
خلسهی آسمانی
Oh souvenir charmant,
ای خاطرهی جذاب،
Folle ivresse, doux rêve!
مستی دیوانهوار، رؤیای شیرین
Aux clartés des étoiles
در نور روشن ستارهها
Je crois encor la voir
هنوز انگار او را میبینم
Entr'ouvrir ses longs voiles
در ردای بلند و نیمهگشوده
Aux vents tièdes du soir.
در نسیم این شب گرم
Charmant Souvenir!
ای خاطرهی جذاب،
Charmant Souvenir!
ای خاطرهی جذاب
گفتهاند ژرژ بیزه جوان رفت. و صیادان مرواریدش وقتی گوشها را نواخت و جاودانه شد که همسال جابر و نادر بود.
سیاههی بیجانشدگان معدنِ طبس را میخوانم:
سیدمنصور حسینی، ۲۴ساله
جواد باعثی، ۲۵ساله...
کجاست لیلای راهبه؟
1.قایق
2.موجی که به صخره یا موجشکن میخورد و با شدت افزونتر برمیگردد.
3.صیاد
4.موجشکن
5.تور ماهیگیری
6.سراندیب، سریلانکای امروز