تو ثابت کردی به ناخرسندی نیاز نیست، حتی وقتی کاملاً نابینایی و دیگر نمیخواهی خودت را فریب بدهی که همهچیز دلپذیر است. جایی، وقتی از کوری خودت حرف میزدی، گفتهای: «نویسنده [و با تیزهوشی افزودهای: همهی آدمها] باید فکر کند، هر اتفاقی که برایش میافتد یک موهبت است.»
نامهی سوزان سانتاگ به خورخه لوئیس بورخس، برگردان احمد اخوت
با بوی شیرِ داغ از خواب بیدار میشوم. آخرینباری که ساعت را دیده بودم از پنج گذشته بود، حتماً تازه خوابم برده. هر روز، ساعت ششِ صبح، مردی با یک کتری بزرگ میآید. شک ندارم گفته بودم که نمیخواهم. پس این دو لیوان شیر داغ، با اینهمه بو، مال کیاند؟ مسئول شیر که از بخش میرود بیرون، زنی سرک میکشد توی اتاق. از بیمارهای اتاق روبهروست. نمیدانم از کجا شَستش خبردار شده من سهمیهی شیرِ خودم را نمیگیرم و تصمیم گرفته این حق را وصول کند. حالا با بیدارشدنِ من رودَستخورده. این وقتِ صبح، بهانهای برای آمدن به اتاق ما ندارد؛ دمِ در اینپا آنپا میکند. تا میآید چیزی بگوید، اشاره میکنم به هماتاقهایم که هنوز خواباند. لیوانها را برمیدارم و برایش میبرم. پا میگذارد به فرار. از چی و به کجا، نمیدانم. شاید یکجور انکار است. خجالتی نیست، پس حتماً نگرانی دیگری دارد. لیوانها را میگذارم کنارِ سه لیوانِ پرِ دیگر. اینهمه شیر برای چه میخواهد؟
معلوم میشود با چانهزنی شیر میگیرد که ماست ببندد. نگران است پرستارها بفهمند. میگویم، اشکالی ندارد سهم شیر مرا بگیرد، فقط لیوانهایش را زیر بینیام نگذارد. همین کافی است تا مِهرم را چنان به دلش بیندازد که همانجا من را برای برادرش خواستگاری کند. بهتزده به ماستهایی که از کف دادهام فکر میکنم و میگویم قبلاً ازدواج کردهام. زنی که روی تخت بغلی دراز کشیده میپرسد: «پسرعموته؟»
«نه، چطور مگه؟»
«پسرعمو نداشتی؟»
«چرا، چه ربطی داره؟»
«آخی، پسرعموت نگرفتت؟»
ماندهام بخندم یا بهم بر بخورد، میگویم: «نه، من زودتر دویدم سُکسُک کردم.»
برمیگردم به اتاق خودمان. بیشترشان زخمخوردهاند و درمورد شوهر وسواس فکری دارند. شوهرهایشان یا دوستشان ندارند، یا کتکشان میزنند یا زن دیگری گرفتهاند یا… یادم میآیددر یکی از این بستریشدنها شوهرِ هماتاقم تصمیم گرفته بود از همسر جدیدش در بیمارستان رونمایی کند. زن بیچاره از من جوانتر بود، اما یک دختر داشت از من قدبلندتر. از بدِ روزگاردیابت هم داشت و با شوکی که بهش وارد شد، رفت توی کما. به همین سادگی.
در بخش مردان اوضاع جور دیگری پیشرفته. تقریباً هیچکدام از همسرهای آنها چنین برخوردی نداشتهاند. شریکِ زندگیشان بیمار شده، اما هیچ شراکتی به هم نخورده. مسئله فرهنگی است. این تفاوت، در شرایط مشابه زیر یک سقف، شاید نشاندهندهی اهمیتِ ظاهرِ یک زن باشد. پس مسئله جنسیتی هم هست.
بیشتر ساکنین اینجا پمفیگوس دارند، نوعی بیماری سختِ تاولی که تحملش کار سادهای نیست. بیماری من درماتیت آتوپیک حاد است که در فارسی به اگزمای سرشتی ترجمهشده. بیشتر در کودکان و نوزادان شایع است و با گذر زمان کنترل میشود. بسامد و تعداد کِیسهای درماتیت آتوپیکِ خیلی حاد (Severe)1 در تمام دنیا زیاد نیست و اصولاً بیماری جدیای شناخته نمیشود. بیماریهای پوستی اصولاً دورهای هستند و کمتر کسی اینطور بین بد و بدتر تا افتضاح در نوسان میماند. چه باید بکنم؟ کودک درونم نهتنها بیدار، که بیمار هم شده و با تمام مشکلاتش، میخواهد در اوج هم بماند. وقتی هم به اوج میرسد، چارهای جز بستری نیست. سرشتم با من میجنگد یا من با سرشتم؟ چه فرقی میکند کدام پیروز یا مغلوب این نبرد باشیم؟
اینجا، با وجود دولتی بودن، بیمارستان نسبتاً خوبی است؛ بیمارستان دانشگاهیِ رازی، در میدان وحدت اسلامی (شاپور سابق)، سایت تخصصی و فوقتخصصی بیماریهای پوستی. اصولاً این بیماریها، برخلاف ظاهر ترسناکشان، واگیر ندارند. جز شکنجهی طولانیمدت بیمار و تأثیر در زندگی او و اطرافیانش آزار دیگری ندارند. سیستم ایمنی بدون دلیلِ مشخصی بدن را دشمن تشخیص میدهد و به آن حمله میکند. این حمله ممکن است اعصاب، استخوانها، یا هر عضوی از بدن را هدف قرار دهد؛ بیماریهایی مانند اماس، آرتریتروماتوئید، لوپوس، سندرمِ شوگرن و ... در مورد ما تهاجمِ سیستم ایمنی پوست را نشانه گرفته و ظاهر را به هم ریخته. هیچ ویروس، باکتری، یا میکروبی وجود ندارد که بخواهد به کسی منتقل شود. چیزی از درون یک نفر آغاز میشود و به گلبولهای سفید هشدار میدهد. در فوتبال وقتی بازیکنی گلبهخودی میزند، نهایتش رقمخوردنِ یک باخت برای تیم و هوادارانش است. ممکن است خاطرهاش هرگز فراموش نشود و بدنامی روی آن بازیکن بماند. با این حال، دیر یا زودبا اولین بردِ تیم خاطرهاش کمرنگ میشود تا روزی که همه با خنده از آن یاد کنند. در بیماریهای خودایمنی قضیه فراتر میرود، یک خودزنی تمامعیار بدون هیچ کنترلی. اگر فوتبال در یک بازهی زمانی تمام میشود، اینجا هیچ زمانِ مشخصی وجود ندارد. انگار بازیکن خرابکار جلوِ دروازهی خودی ایستاده و دستبردار نیست. هیچ داوری نمیدود، سوت نمیزند تا نود دقیقه با وقت اضافهاش سرانجام تمام شود. سوت پایان در این مورد ممکن است پایانی واقعی باشد، بدون بازی برگشت.
تعداد نرمال گلبولهای سفید برای آدمی با مشخصات من بین چهارهزاروپانصد تا یازدههزاروپانصد است. گلبولهای من به سیهزار رسیده، چیزی شبیه به سرطان. سرطانی که به مرگ نمیانجامد. روندی فرسایشی مانند یک ماراتن که سالها چشمت به خط پایان روشن نمیشود. بیشتر که فکر میکنم، میبینم گلبولهای سفید بازیکنهای خرابکاری نیستند که به مربی رودست زده و تماشاچیها را غافلگیر کرده باشند. آنها وظیفهشان را انجام میدهند. مشکل فرمانده است که دنکیشوتوار دستور حمله به جبههی خودی داده. یورش میبرد و سانچوپانزای سادهدل و لشکری سیهزارنفری را به دنبال خود میکشاند. فرماندهِ سربههوا و مطمئنبهخود نقشه را سروته گذاشته روی میزش. هیچ معلوم نیست شبیخون بعدی چه وقت باشد و در چه وسعت و ابعادی. گلبولهای سفید کامیکازههایی هستند که در فرمانبرداری تا پای جان میجنگند. یک بیماری مزمن و فرساینده بختکی است که خواب و بیداری سرش نمیشود.
«در زندگی زخمهایی هست که مثلِ خوره روح را آهسته در انزوا میخورد و میتراشد.» صادق هدایت در بوف کور از دردهایی میگوید که «نمیشود به کسی اظهار کرد، چون عموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقها و پیشامدهای نادر و عجیب بشمارند.» به زخمهایم نگاه میکنم که عینیت پیدا کردهاند و آنقدر وضوح دارند که بیشتر از خود من دیده میشوند. هیچکس «بر سبیل عقاید جاری» نمیتواند انکارشان کند، اما از «با لبخند شکاک و تمسخرآمیز تلقی [کردن]» یا برخوردهای بیرحمانهی دیگر بینصیب نمیمانند. به دردهای صادق هدایت فکر میکنم که «بشر هنوز چاره و دوایی برایش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی به توسط شراب و خواب مصنوعی بهوسیلهی افیون و مواد مخدره است. ولی افسوس که تأثیر اینگونه داروها موقت است و به جای تسکین پس از مدتی بر شدتِ درد میافزاید.» به قرصهای صورتی توی دستم نگاه میکنم که به جای تسکین برایم اضافهوزن و پوکیِ استخوان داشتهاند. چارهای نمیبینم. مثل یک معتاد به افیون، بدون اینکه بشمرم، با یک لیوان آب میدهمشان پایین. و چه میشود گفت از نگاههای دیگران و عقاید جاری در زمان هدایت و دل پُر او تا الآن و معلوم نیست تا کِی.
«تن آدمی شریف است به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت»
بیشتر مردم این حرفها را تکرار میکنند، اما به عمل که میرسد، یک ویرگولِ ناقابل بعد از نه میگذارند و همین لباس زیباست که میشود نشان آدمیت. ظاهر که متفاوت میشود، مدام تفاوت را مثل سیلی میزنند توی صورتت. همین صورت لعنتی که پر از زخم شده. خانه و خانواده جایی است که از زخمزبانها به آن پناه میبریم. به ساکنین این بخش نگاه میکنم. بیشتر این زنها خانوادهشان ازهمپاشیده و کمترین مشکلشان بیماری است. هرچند درست یا خطا، بیماری را مسبب ازدسترفتنِ زندگیشان میدانند.
ولی مسبب بیماری خودایمنی چیست؟
عواملی چون ژنتیک، محیط، مواد شیمیایی، و مواد طبیعی مانند گردهی گیاهان، و همچنین انواع بیماری و عفونت. هر کدام بیدارباشی هستند تا بدن به مقابله و دفاع برخیزد. در بیماریهای خودایمنی، همانطور که از نامش برمیآید، سیستم ایمنی بیدار شده و ولکُنِ ماجرا نیست. علم پزشکی برای این دشمن تشخیصدادنِ بدن، دفاعِ کور و کمکم حمله هنوز دلیل مشخصی پیدا نکرده. وقتی ریشهی درد مشخص نیست، درمان هم میسر نخواهد بود. داروهای تضعیفکنندهی سیستم ایمنی بیشتر برای بیماران پیوندِ عضو به کار میروند تا بدن عضو جدید را پس نزند. برای بیماریهای خودایمنی نیز همین داروها تجویز میشوند. دارو در حرف جزو تحریمها علیه ایران نیست، اما در عمل به لیست مشکلات بیمارها اضافه شده. بیماری نمیرود، عوارض جانبی داروها هم کمکم خودی نشان میدهند.
یکی از داروها فشارِ خون را بالا میبرد. هر روزِ فشارم را میگرفتم و میدیدم آدم سابق نیستم، اما همهچیز تحتِکنترل بود. تا اینکه یک روز دیگر تحتِکنترل نبود. فشار خونم چنان بالا رفت که رگهای بینیام پاره شدند. دارو را قطع کردم، اما همچنان از دهان و بینیام خون میآمد و نمیتوانستم نفس بکشم. توی بیمارستان تامپون فروکردند در سوراخهای بینیام. خونریزی کم شد، اما بند نیامد. بعد از نه شبانهروز خونریزی، در جراحی رگها را سوزاندند. وقتی به هوش آمدم، پرستارِ اتاق عمل از اینکه در اتاق سرد ریکاوری گرمم بود تعجب کرد. آنهمه خونریزی هم نتوانسته بود کاری کند که یخ کنم و همچنان تب از سر و رویم بالا میرفت.
داروی دیگری که برای کاهش التهاب وجود دارد هیدروکورتیزون است که به نامِ کورتون شناخته میشود. با خوردنِ این دارو اضافهوزن به معضلهای ظاهری اضافه میشود. در نکوهش چاقی هم که همه دستی بر آتش دارند. جالب اینجاست که همیشه هم در آخر تأکید میکنند: «برای سلامتی خودت میگم، وگرنه ظاهر که اصلاً مهم نیست و باید همهجوره خودتو دوست داشته باشی.»
هر جایی برای خودش قوانینی دارد. بیمارستان رازی هم اگر قوانین سفتوسختی نداشته باشد، سنگ روی سنگ بند نمیشود. این منم که باید خودم را وفق بدهم. شبها خاموشی که زده شد، کسی حق ندارد توی راهرو بنشیند. پرستار شیفتِ شب هزار کار دارد و نمیتواند حواسش به من باشد. سوپروایزر اگر بیاید، من را دعوا و او را توبیخ میکند. توی اتاق اگر قانون خاموشی نباشد هم بقیه میخواهند بخوابند. تنها چاره نور کمجان گوشی است که روی صفحهی کتاب میاندازم. همین هم بعضی از سوپروایزرها را عصبانی میکند. بیداربودنِ من نظمِ بخش را مختل کرده است. چه میشود کرد؟ خواب ندارم. من خودم قربانیِ اختلال در نظمِ خواب هستم. وقتی نتوانی بخوابی، زمان کش میآید و کسالت و خستگیات پایانی ندارد. کمحوصله و ذرهذره در تاریکی غرق و در آشفتگی گم میشوی. زخمهای صورت و بدنم، «زخمهایی که مثل خوره روحم را آهسته میخورند و میتراشند»، وقتی چرک میکنند مدام تب میکنم و خوابهایم کابوسهایی هذیانی میشوند. در خواب دیگر نمیتوانم جلو خاراندن را بگیرم. همین چندوقت پیش دست چپم را در خواب مجازات کردهام. بلایی که سر خودم میآورم آنقدر وحشتناک است که خواب را کلاً از سرم میپراند. این دشمنی با خود هر روز ابعادی تازه و این بیماریِ بهظاهر پوستی ابعاد هویتیِ جدیدی پیدا میکند. کمتر پیش میآید در آینه نگاه کنم. در خواب و بیداری از خودم فرار میکنم. خودی که مثل سمجترین بازرس ژاوِر تاریخ سایهبهسایه به دنبال ژان والژان میآید.
نیمهی شعبان است و بیمارها در بزرگترین اتاقِ بخش دورهمی گرفتهاند با شیرینی و رقص و آواز. من حوصلهی جمع و شلوغی ندارم. سرانجام سکوت و خلوت در نور کافی نصیبم شده. گوشهی دفترم مینویسم: «این منم؛ وزغی تنها، نشسته بر لب رود و گذر عمر میبیند. شاید هرگز باران نبارد. شاید هرگز...»
«گرگور زامزا یک روز صبح، وقتی از خوابهای آشفته بیدار شد، دید که در تختخوابش به حشرهای غولپیکر تبدیل شده است.»
من هم مسخ شدهام؟ در این کالبد جدیدِ زخمیِ زبر و چغر و در عین حال نازکِ ترکترک و لیچ. چقدر طول کشید؟ یک روز صبح، از خواب بیدار و تبدیل به این وزغ شدهام؟
کسی شانهام را تکان میدهد و صدا میزند: «حاجخانوم، بلند شو، حاجخانوم.»
مست خوابم و دلم نمیخواهد بعد از مدتها بیخوابی، تا سیراب نشدهام بیدار شوم. ولی ولکُن نیست. توی خوابوبیداری فکر میکنم اگر پرستار است و آمده داروهایم را بدهد، چرا حاجخانوم صدایم میزند؟ صداها بیشتر میشوند. من تنها و آنها دو یا سه نفر. هرطور حساب کنیم پیروزی با آنهاست. چشمهایم را باز میکنم. روی تخت مینشینم. سه زن، که هیچکدام را نمیشناسم، یکیشان یک شاخهی گل به سمتم میگیرد، دیگری یک سیدی، و آن یکی برگهای شبیه به دعا. خیره ماندهام و نمیفهمم اوضاع از چه قرار است.
«عیدتون مبارک.» و برایم چند حدیث در باب ثواب عیادت از بیمار ردیف میکند.
آن یکی کتابهایم را زیر و رو میکند. «این چرتوپرتها چیه میخونی؟ از اسمهاشون پیداست چه خبره توشون. مرگِ قسطی، مسخ... یه چیز شاد و مثبت بخون.»
بوفِ کور را میاندازد طرفی و یکی دیگر را برمیدارد. «وای، صادق هدایت؟ مامانم میگه کتاباشو هر کی خونده خودکشی کرده.»
حال خودم را نمیفهمم. کتابهایم را میقاپم و هرچه از دهانم درمیآید حوالهشان میکنم. باورش برایم سخت است، کسی آرامش بیماری را بر هم بزند و بهزور بیدارش کند که برای خودش توشهی آخرت جمع کند. عقل هر سه نفرشان، روی هم، در برابرِ وسوسهی ثواب بیشتر از این قد نداده. کتاب را از روی جلد قضاوت میکنند. از این هم بدتر، با قضاوت دیگران از روی جلد حرفی میپرانند. مطمئنم مامانش هم نه بوفِ کور را خوانده نه هیچ کتاب دیگری از صادق هدایت.
سلین دربارهی کتابش — مرگ قسطی— میگوید: «آنقدر هذیان گفتهام که جنون را از رو بردهام.» باید جنون را از رو ببرم. واقعبینی بندِ نازکی است که هر روز نازکتر میشود و باید همچنان تعادلم را روی آن نگه دارم. با این حال، کمی مثبتاندیشی از نوع خودم خالی از لطف نیست. خط میکشم روی جملهی قبلی و مینویسم:
«بهسان غوکان مرداب زیبایم.
جز لکلکها با پاهای دراز و منقارهای باز کسی در انتظارشان نیست.
بهسان غوکان مرداب، بغض و غرور را در گلو باد میکنم و دوباره فرومیدهم.
باز باران با ترانه تصویرِ آشفتهام را بر آب پریشانتر میکند.
بهسان غوکانِ مرداب زیبایم، مغرورم، شادم، زیر باران ابوعطا میخوانم.
بهسان غوکان مرداب قور، قور، قور.»
همین حد از مثبتاندیشی حالم را بهتر کرده است. هماتاقم میگوید: «بلند بگو ما هم بخندیم.»
«داشتم فکر میکردم، یعنی ممکنه اگه الکی بخندم، تو هم دلت بخواد بخندی؟»
و هر دو میخندیم.
تمام روز خواب بودهام. خواب که نه، چشمهایم را نمیتوانستم باز نگه دارم. از صبح چیزی نخوردهام. نایِ خوردن نداشتهام. از به خانه رفتنم دو هفته نگذشته که دوباره برگشتهام اینجا. امروز، بعد از یک هفته بستری مجدد دکتر مرخصم کرده، اما من حاضر به ترخیص نمیشوم. میدانم هنوز در اوج بحرانم و این خوبشدنِ مقطعی از فریبهای کورتون است. باور نمیکنند. مشکوک میشوند که شاید با خشونت خانگی مواجهم و برای همین هم از خانه فراری. اگر این را به بیخوابی مزمن، بیحوصلگی در اثرِ بیخوابی، و دادوبیدادی که سرِ بندگانِ مقرب راه انداخته بودم اضافه کنیم، نتیجه میشود مشاورهی روانپزشکی. لابد برای یادگیریِ کنارآمدن با خشونتِ خانگی. از روی تخت که بلند میشوم، تازه چرخشِ دنیا دور سرم جدی میشود و پخشِ زمین میشوم. با جیغِ هماتاقهایم پرستارها میریزند تو. باید سِرُم بزنند و دارویی در آن تزریق کنند. تا همین دیشب، آنژیوکت به دستم بود. هر هشت ساعت یک بار آنتیبیوتیک را در کمی سِرُم حل میکردند. دورهی آنتیبیوتیک تزریقی تمام شده و چون باید ترخیص میشدم آنژیوکت را درآوردهاند. کار سخت شده، خونم غلیظ و رگها به خاطر کورتون نازک شدهاند و مدام با سوزن پاره میشوند. پرستار کاربلد است و آخرسر روی پایم رگِ نسبتاً باظرفیتی پیدا میکند و غائله ختم به خیر میشود. حالم که جا میآید میفهمم، روانپزشک محترم آنقدر آرامبخش برایم تجویز کرده که هر دیواری رویم ریخت، از من گردوخاکی بلند نشود. نمیخواهم دربارهی کسی قضاوت کنم، اما توی ذهن خودم توجیهی برای پرشماریِ زنانِ درگیر با خشونت خانگی و قرصی پیدا میکنم. میدانم نگاهی کلی و نامنصفانه است، اما عصبانی و خستهام، بیشتر هم از دست خودم. چطور بدون اینکه نگاه کنم، داروهایم را گرفته و خورده بودم؟
دکترِ پوستم میگوید: «وقتی تو رو میبینم، خیلی ناراحت میشم.»
متعجب میپرسم: «مگه من کار بدی کردهم؟ مگه من با بیمارهای دیگه فرقی دارم؟»
میگوید: «درسته که این بیماریها درمان قطعی ندارند، اما باید تا حدودی کنترل بشن. نمیدونم چرا هیچ درمانی بهت پاسخ نمیده.»
پزشکهای بیمارستان به نامِ کیس مقاومبهدرمان میشناسندم. یعنی همهی اینها تقصیر خودم است؟ تا کجا میخواهی پیش بروی فرمانده؟ جبههی خودی دیگر تابِ مقاومت ندارد. همین روزهاست که وابدهد و در هم بشکند.
تست سل از کارهای اولیه در زمان بستری است. دستِ هماتاق تازهام باد کرده، یعنی نتیجهی تستش مثبت بوده. از حرفهایش فهمیدهام که کارگاهِ قالیبافی خانوادگی دارند. به دکتر میگویم، احتمال ابتلای خانوادهاش هم زیاد است. بیمارستان برای دختر و شوهرش پیشنهاد تستِ رایگان میدهد. مرد انگار به او توهین شده باشد با گوشتتلخی رد میکند. دکترها و پرستارها که میروند، همسرش را همانجا جلوِ چشمهای من کتک میزند و میرود. وحشت کردهام. زن هم کتکی را که خورده تقصیر من میداند. یک دشمن دیگر برای خودم تراشیدهام. برایش توضیح میدهم که شوهرش، اگر سل داشته باشد، باید بفهمد و برای درمان کاری کند. با حرص و بهسادگی میگوید: «به جهنم، بذار بمیره.»
هر دو در دنیاهای خودمان گیج و مستأصلیم. نمیدانم چقدر دردش گرفته و چقدر غرورش خُرد شده. پابهپایش گریه میکنم. بستری که میشوم، کورتون همهی علایم را ماستمالی میکند. هر بار چند کیلو دیگر به وزنم اضافه میشود، چند مَن به گرفتگیهای دلم، و چند تُن به مشغولیات ذهنم. بیمارستان هیچکدام از اینها را حساب نمیکند، مبلغ مختصری با بیمه فقط بابت بستری و خلاص.
وقتی بیماری عود میکند، انگار دچار سوختگی درجهدو شدهام. لباس نمیتوانم بپوشم. نمیتوانم به جایی تعهد کاری داشته باشم، اما به محض کمی بهترشدن در خانه بند نمیشوم. همسر و پدر و مادرم نگران هستند و مخالف. اگر بیش از این خانه بمانم، دق میکنم. باید به خودم و بقیه ثابت کنم این بیماری تمام هویت و وجود من نیست. نباید بگذارم همهچیز را از من بگیرد. باید چیزی خارج از بیماری و چهاردیواری خانه برای خودم نگه دارم یا بسازم یا… هر فعلی جز ماندن و پوسیدن. هر طور شده، جلوی خانواده میایستم. از این کلاس به آن کلاس میروم، اما بیرونرفتن از خانه واقعاً چالشی بزرگ است. آلودگی هوا اوضاع پوستم را خرابتر میکند. بدتر از آن، باید برای همهی شهر توضیح بدهم یا برخوردهای مختلف را تحمل کنم. زنی توی اتوبوس وحشتزده بچهاش را از کنارم بغل میزند و تا فاصلهای ایمن از من دور میکند. «وا، خب به خودت برس یه ذره.» «خب اینجوری هستی نیا بیرون، هم خودت اذیت میشی، هم آدم میبیندت دلش ریش میشه.» «یه بتامتازونی، چیزی بگیر بمال رو اینا. اگه پول نداری یا نمیدونی چیه، من برات بخرم.» … ترسها، نگرانیها، چندشها و سرزنشها از زخمها کمتر نمیسوزانند. «آخی، چی میکشی تو! همهجات مث صورتته؟ همینجوری وحشتناک؟ طفلکی، حیوونکی، و… » دلسوزیها تمامی ندارند. «داروش چیه؟» «دکتر رفتی؟ چی میگن حالا؟» «واگیرم داره؟» «هیشکی دیگه هم هست مث تو؟» «چی میشه که اینطوری میشه؟» و ... کنجکاویها نهایت ندارند. با شنیدن بعضی حرفها، دلم بیشتر میگیرد. حس میکنم توطئهای در کائنات در جریان بوده و این بلا سرِ من آمده تا ایمان مردم محکمتر شود. «نگاه کن اون خانمه رو، حالا باز برا جوشهات غر بزن.» «مردم چه مرضها میگیرن، خدایا توبه!» «حکمتت رو شکر خدا!» و ... من را میبینند و یاد خدا میکنند، اما زبانشان رحمی به بندهی خدا نمیکند. راهحلهای تخیلی از معرفی جنگیر گرفته تا نبات شفادهنده، یادداشت معجزهگر، ارتباطگرفتنِ سرِ ساعت فلان، یا انرژیِ چنان و چه و چه هم که جای خود را دارند.
چیزی که این روزها بیشتر و بیشتر پیدا کردهام و با آن رشد میکنم صبر است؛ صبر در برابر همهچیز و همهکس. اما این پرسش همیشه راهی به ذهنم پیدا میکند و روحم را آهسته در انزوا میخورد و میتراشد: «جوانی من سوخته؟»
الفی پیرمردِ محتضر در داستانِ اتاق پرغبار، نوشتهی اصغر عبداللهی، از دهسالگی میدانسته روزی خواهد مرد. چه بخواهیم و چه نخواهیم، زمان بیوقفه میگذرد. خودبهخود در این مسیر، هر روز به مرگ نزدیکتر میشویم. چرا زودتر از آنکه وقت مردنم برسد دچار مرگِ قسطی شدهام؟ دو چیز قطعی است. یک، روزی میمیرم. دو، هنوز زندهام. با چه کیفیتی را هیچکس دیگری نمیتواند ارزیابی کند. نمیتوانم بیدی باشم که با هر بادی بلرزم. این بیماری بزرگم کرده، محکم و استوار بارم آورده. من پابرجاتر از همیشه باید به خودم، سیستم ایمنی بدنم و به ظاهرم ثابت کنم که نمیتوانند همهی زندگی را از من بگیرند. هنوز زندهام، آنهم زندهای که قدر لحظهلحظهی زندگی را بهتر فهمیده. در این میدان جنگ، من نه سانچوپانزایی هستم که مطیع یک دیوانهی دیگر شده، نه سروانتسی که ناظر و راوی شوریدگیها بوده. من خودِ دنکیشوتم. فرماندهی که نقشه را برعکس گذاشته جلو رویش و سنگر خودی را به نابودی کشانده. تمام این مدت، خود من بودهام. این دشمنِ قسمخورده چشمهای بستهی من به روی حقیقتی بهروشنی روز بودهاند. اما من در بیماری یا بلاهایی که سرم آمدهاند مقصرم؟ معلوم است که نه. من شاید، دنکیشوتوار، آسیابها را زیادی جدی گرفتهام و کور و شیدا شمشیر کشیده، خودم را زخم زده، و تا جنون پیش برده باشم، ولی آنقدرها قدرت عمل نداشته و ندارم. هیچکس تقصیری ندارد، اصلاً اینجا چیزی به معنای تقصیر وجود ندارد. ما حقیقت را آنطوری که هست نمیبینیم. ما موجوداتی کمطاقت و نزدیکبین هستیم که دریچهی نگاهمان را به زمان کوتاهی محدود کردهایم.
«جخ امروز
از مادر نزادهام
نه
عمر جهان بر من گذشته است.
نزدیکترین خاطرهام خاطرهی قرنهاست.»
هلن کلر نه میدید، نه میشنید، نه میتوانست حرف بزند. گویی از جهانی بیگانه آمده بود به این دنیا. روزی تنها در طوفان گرفتار شد. وحشت و تنهایی اولین احساسی بود که در زندگی درک کرد و ناگهان بیدار شد. حس لامسه، چشایی، و بویایی —تمام دارایی او از حواسِ پنجگانهاش برای ارتباط در این جهان— تا آن لحظه برایش ناشناخته مانده بودند. معجزهای رخ نداد و هیچکدام از حواسی را که نداشت به دست نیاورد. او چیزی را دید که کمتر انسان بینایی موفق به دیدن آن میشود. هلن کلر خودش را در آن روزِ طوفانی پیدا کرد و از درون دید.
مگر زندگی از اساس چیزی جز رنج و درد است؟ چطور رنج و وحشتِ طوفان را میبینیم، اما حواس خود را کشف نمیکنیم؟ همهی ما کمبودهایی داریم و طوفانهای زیادی را از سر میگذرانیم. بیانصافی است اگر بگوییم هرگز اَن سالیوانی در زندگیمان نداشتهایم. روی داشتههایمان کمتر تکیه میکنیم، اما نداشتههایمان ما را فلج میکنند. زمانی از کائنات میپرسیدم آخر چرا من؟ مگر چه گناهی کردهام؟ و از این دست ضجهمویهها. هنوز هم گاهی کارد به استخوانم میرسد، اما چرا من نه؟ بیستویک سال است با این بیماری دستوپنجه نرم میکنم. بیستویک سال به طول و عرض و عمق جوانیام، اما جوانیام نسوخته. نمیدانم چی شد و کدامیک از آن عواملْ سیستم ایمنی بدنم را بیدار کرد، اما بیداری همیشه بهتر از در خواب ماندن است. بیماریام طوفانِ هلن کلریام بود که بیدارم کرد. کمکم متوجه دور و برم، آدمها، و همهی موجودات دیگر میشوم. همهچیز را بهتر و درستتر میبینم و از نو میشناسم. از همه مهمتر و زیباتر با خودم آشناتر شدهام، تنها کسی که از ابتدا با من بوده و تا آخر هم با من میماند. وقتی با خودت تنها میشوی، با وجود زخمهایی که مثل خوره روح را میخورند، میتوانی امید داشته باشی جنون را از رو ببری. آن روز میفهمی دوستداشتنیترین موجود هستی، حتی اگر در ظاهر تبدیل به یک حشرهی غولپیکر یا یک وزغ یا هر چیزی که دیگران تصور میکنند زشت است شده باشی. برای آشتی با خودم، باید روش زندگیام را تغییر میدادم. باید از شلوغی و آلودگی دور میشدم و به خودم و به طبیعت نزدیکتر. بدنم به اندازهی کافی و بلند هشدار داده بود. بهسختی و زمانبر، اما هر طوری که بود از تهران کَندیم.
زندگی در روستا بهخودیخود دریچهای به روی نگاه انسان باز میکند. این بیماری نهتنها از تهران جدایم کرده و به گیلان آورده، بند نافی را هم که به هر چیزی وصلم میکند میبُرد. آن کدخدامنشِ پیر که باید من را با خودم آشتی میداد همیشه درون خودم زندگی میکرده، مثل همان کودک سرتق، مثل همان سرشت سرسخت، یا مثل همان فرمانده شیدا و مجنون. کودک درونم از همیشه بیدارتر و سرحالتر شده. بیمار نیست و هیچ وصلهی ناجوری که به ماهیتش ربطی نداشته باشد بهش نمیچسبد. وزنی را که نفهمیدم چطور کیلوکیلو اضافه شده، گرمگرم کم میکنم. روزهایی که نمیفهمیدم کِی ماه و سال میشوند و میگذرند، باید لحظهلحظه زندگی کنم. چون هنوز وقت مردن من نرسیده، بههمینسادگی. دیگر نمیشمرم چند بار بستری شدهام و هر بار که بیماری عود میکند، دنیا روی سرم خراب نمیشود. بازیکنِ مستی بلند شده روی هوا، قیچی زده و یک گلبهخودی زیبا را به ثمر رسانده که گلبهخودیبودنش چیزی از ارزشهای آن کم نمیکند. داور، سرمربی، همتیمیها، و همهی هواداران خودی و رقیب تشویقش میکنند. همه میدانند که در آن لحظه یک گل تاریخی و زیبا، یک خاطرهی منحصربهفرد رقم خورده. هرچه بیشتر فکر میکنم، خوشحالتر میشوم از بازیای که روزی گلبولهای سفیدم شروع کردند، پلک چپم همراهشان شد و پاس داد به گونه و آن هم داد به بغلی و همینطور تا آخر و تا امروز که اینجا ایستادهام و نمیدانم توپ دقیقاً دست کیست و چه برنامهای دارد. تا روزی که سوت پایان را بزنند.
دنیا پر از چیزهایی است که دوست داریم و پر از چیزهایی که خوشمان نمیآید، اما توانایی تغییر آنها را نداریم. پر از عطرهایی که ما را عاشق میکنند و پر از بوهایی که حالمان را به هم میزنند. بحثِ مثبتاندیشی نیست. بحثِ پذیرشِ حقیقت به همان شکلی است که هست، نه جوری که دلمان میخواهد باشد. زندگی بالاوپایین زیاد دارد و همیشه هستند کسانی که برای ثواب بردن خوابِ خوش را بر ما حرام کنند. کسانی که میخواهند هر جایی دلشان خواست ماست خودشان را ببندند و بوهایی مثل بوی شیر داغ بالای سر ما راه بیندازند. زندگی با تمام اینها پر از زیبایی هم هست، زیباییهایی مثل خود من.
«تا کی غم آن خورم که دارم یا نه
وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه
پر کن قدح باده که معلومم نیست
کاین دم که فرو برم برآرم یا نه»
1.به جز معنیِ شدید، یکی از معانیِ Severe جانفرسا نیز هست.